چون که قرعه‌ی غم به نام منِ دیوانه زدند.

اینکه کلی کلمه توی قلبم، مغزم و گلوم رسوب کرده و بیرون نمیاد غمگین ترم می‌کنه اینکه هی میخوام بنویسم اما از نوشتن عاجزم. اینکه دلم برای آدم ها تنگ میشه اما نمیگم. اینکه از آدم ها فراری ام همه این ها غمگینم می‌کنه خیلی زیاد.

من قول داده بودم زندگی کنم. قوی باشم. بجنگم. جا نزنم.  زندگی نکردم. قوی نبودم. نجنگیدم.جا زدم و خسته تر شدم. حتی همین الان هم از اینکه دارم حرف های تکراری میزنم غمگینم. میم گفته بود خودت رو دوست داشته باش. نون هم صد بار تکرار کرده بودم خودت رو دوست داشته باش. اما من هنوز خودم رو دوست ندارم. ازش مراقبت نمیکنم و باهاش مهربون نیستم.

تصمیم گرفتم رها بشم. از همه ی چیز هایی که فکر میکنم بهشون وابسته ام. موهامو کوتاه کردم. کوتاهِ کوتاه. درست اندازه شخصیت های انیمه ای. کوتاه کردن موها برای دومین یا سومین بار توی زندگیم عجیب بود. تصمیمی که هنوز نمیتونم بپذیرم من با دوست داشتن یک چیزی تونستم ازش بگذرم.

یک نفر بهم گفته بود تو اضافی هستی و هیچ کس توی این دنیا دوست نداره. ساعت های زیادی بابتش اشک ریختم و خودم رو بابت صرفا  «وجود داشتنم» مذمت کردم. عذاب وجدان وجود داشتن گرفتم. بعد فکر کردم و دیدم من نمیتونم تا آخر عمرم این عذاب بزرگ رو توی قلبم نگه دارم و با خودم این طرف و اون طرف بکشونم پس باید انکارش کنم.

برای میم نوشته بودم من شبیه یه آدمی ام که مُرده و زندگی نکرده و مُرده. دلم خیلی براش تنگ میشه. گفته بودم اگه من بمیرم هیچ کس دلش برام تنگ نمیشه. اون برام نوشت من زندگیمو ادامه میدم اما لبخندم دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه. نون بهم گفت آدما وقتی خاطره میسازن نمیتونن اونا رو پاک کنن و برن. خاطره هاشون میمونه و میمونه. گفته بود مثلا من تا ابد با خوندن و دیدن شعر های فروغ فرخزاد یاد تو می‌افتم. اینجا جفتمون بغض کردیم و من آرزو کردم کاش هیچ خاطره ای برای آدم ها نساخته بودم. کاش براشون شعر های فروغ رو نخونده بودم. کاش بغلشون نکرده بودم و براشون نامه ننوشته بودم.اما الان من اینجا هستم با خاطره های کم و زیادی برای آدمایی که دوستم دارن یا ازم متنفرن.

یک نفر دیگه بهم گفته بود تو هیچ وقت نمیتونی آدم متنفری باشی. نفرت قلب آدمو سیاه میکنه. گفته بود قلبت رو بدون تنفر نگه دار. 

من هنوز هم آرزو میکنم که کاش تنها توی یه غار زندگی میکردم و فقط با ستاره ها و خورشید و ماه حرف میزدم و هیچ آدمی رو نمی‌شناختم. اما توی دنیای واقعی یه دخترک ساده ام که خودشو دوست نداره و با کله و موهایی که شبیه قارچه داره تقلا میکنه که زنده بمونه. زندگی کنه. نترسه و یه روزی خودشو دوست داشته باشه و با خودش آشتی کنه و غمگین نباشه.

 

 

۵ نظر

و به ادامه دادن فکر کنی

زندگی پدیده عجیبیه. خیلی خیلی عجیب. اون قدر عجیب که بری و اون بالا بایستی و بین ادامه زندگی و تموم کردنش انتخاب کنی. بیای پایین نور های زندگیت بیشتر بدرخشن. عکس هایی رو که اون بالا گرفتی ببینی و برق توی چشمات که همه میگن نشونه عشق به زندگیه برات عجیب باشه. نُه روز بعد در حالی که سعی میکنی آخرین تیکه های غم رو با پیتزای سرد توی دستت وسط یه اتاق تاریک قورت بدی به ادامه دادن فکر کنی. روز بعد بشینی و دوباره گریه کنی و یک نور پیدا کنی و حرف بزنی و به ادامه دادن فکر کنی. توی زندون خودت عکس بگیری و نگه داری و به ادامه دادن فکر کنی و به نور های زندگیت فکر کنی و به ادامه دادن فکر کنی و به قوی شدن و به ضعیف نبودن... 

 زندگی پدیده ی عجیبیه و من عجیب تر از اون.

۴ نظر

صبح آمیخته با آهنگ فرانسوی، بوی بارون، روزنه های نور و کلی ستاره روشن

بوی بارون میاد. میدونی؟ من بوی بارون رو خیلی دوست دارم و از قشنگی های دنیامه. خورشید گوشه آسمونه و تا چند دقیقه پیش روزنه های نور کم جون پاییز گرمم می‌کرد اما الان آسمون ابری شد. امیدوارم بارون بباره. از اون بارون ها که زیرش بدوم و خیسِ خیس بشم.

یه آهنگی فرانسوی داره میخونه. من واقعا آهنگ های فرانسوی، عربی و اسپانیایی رو دوست دارم. 

الان که دارم این جمله رو مینویسم باز انعکاس نور های کوچولو و قشنگ خورشید افتاده روی شلوار گل منگلی نرمم. آسمون خیلی قشنگه. ابر ها توی آسمون شبیه دنیای سفیدی می‌مونن که آدم های قصه اونجا زندگی میکنن. پرنده ها اونقدر شاد پرواز میکنن که مطمئنم حالشون خوبه خوبه. 

درخت ها پاییزِ پاییزن. 

من از دیروز خواستم قوی بشم. یعنی به خودم قول دادم. نوشتم تا یادم بمونه. همه ی اشک ها رو هم ضمیمه ش کردم تا هیچ وقت یادم نره یه روزی که نودُ شیش روز مونده بود هیفده سالم بشه تصمیم گرفتم دختر قوی بشم. دال بهم گفته بود خدا دختر های قوی رو دوست داره. این برام قوت قلبه. دلم می‌خواست اینجا یه چیزی بنویسم و ستاره هام رو خاموش کنم و باهاتون حرف بزنم. نصف ستاره ها رو خاموش کردم و بقیه هم بعد از تموم شدن پست خاموش میکنم. اما بیان بدون ستاره مثل آسمون بدون پرنده ست پس لطفا بنویسید. خیلی بنویسید. 

شب ها برای میم و نون شعر میخونم. تصمیم گرفتم باز زنان کوچک رو بخونم و این بار برای میم و اون یکی نون هم بفرستم. 

دیروز یه مصراع از شعر کتاب ادبیاتم نوشته بود :

میان موج می رقصید در اب

به رقص مرگ، اختر های انبوه

اینجا یعنی تصویر ستاره ها که توی آب افتاده بود؛ انگار ستاره ها سوار بر موج می‌رقصیدند اما رقصی که باعث مرگ اون ها میشد. وقتی موج متلاطم میشد ستاره ها در حال رقص میمردند.

منم شبیه این اختر هام گاهی که دارم سوار بر موج میرقصم یهو همه چی متلاطم میشه و توی اموج دست و پا میزنم و خودم رو میکشم بالا. سعی می‌کنم نمیرم. رقص قشنگه اما مرگ هیچ وقت قشنگ نبوده. 

حالا ابر های سفید جلوی خورشید رو گرفتن و یه آهنگ فرانسوی دیگه داره توی گوشم میخونه. صدای هواپیما توی آسمون با کلاغ روی درخت در هم پیچیده. بوی صبحونه آقا جون میاد. باید برم بقیه ستاره ها رو خاموش کنم تا کلاسم شروع نشده. 

 

۷ نظر

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.

زندگی هنوز قشنگیاشو داره! مگه نه؟
- اشک های صبح و شبش قشنگه؟!
بذار برات بشمارم:
گربه چشم ابی که صبح توی مدرسه پیدا کردیم و از ذوق نمیدونستیم چیکار کنیم قشنگه.
هیجان کشف اپیزود جدید و البوم جدید قشنگه.
هودی صورتی با دختر مو طلایی روش توی پاییز قشنگه.
شعر های کتاب تست قرابت قشنگه.
قهقه های قایمکیِ نصف شب توی گروه از هیجان کشف و ادا بازی هاش قشنگه.
ثانیه های ژست گرفتن برای انداختن عکس هنری توی کتابخونه قشنگه.
اهنگ های غزل شاکری و رویای خوانندگی توی شب های پاییز قشنگه.
شعر های مولانا و خوندنش با نون و میم، زار زدن و ارزوی بغل کردن مولانا و شمس قشنگه.
ذوق کردن برای داشتن رمز وای فای مدرسه علی رغم استفاده نکردن ازش قشنگه.
یه فلش پر از انیمه که تو راهه قشنگه.
داشتن میم و نون و کتابخونه و انیمه هاشون قشنگه.
عکس یهویی بعد از امتحان ریاضی قشنگه.
نگاه کردن به ستاره ها وقتی چشمک میزنن و ماه وقتی تابانه قشنگه.
شعر کودک خوندن براش و هم سنش شدن قشنگه.
پیتزای یهویی بعد از لذت امتحان ادبیات قشنگه.
زیرزیرکی عکس انداختن از دبیر فلسفه که دلش میخواد نادیده باقی بمونه قشنگه.
بوی قورمه سبزی مامان قشنگه.
داشتن دوستایی که مثل خودتن قشنگه.
کتاب های نو توی نمایشگاه کتاب که منتظرمن قشنگه.
رویای دریا و تیاتر قشنگه.
اجرای کنسرت باب اسفنجی تو زنگ تفریح قشنگه.
زبان خوندن قشنگه.

هدر وبلاگم و همین طرح رو جلد دفتر ادبیات و دفترچه یادداشتم قشنگه.

بادبادک و درنا و دخترک بادبادکی پایین وبلاگم قشنگه. 

نور کم جون پاییز صبح ها که سرک میکشه روی گلدون و قالی قشنگه. 
وقتی داریم از بدبختی اه می کشیم و میم میگه ما هنوز همو داریم قشنگه.
شونزده سالگی قشنگه.
لحظه رسیدن به قبری که خیلی دلت براش تنگه و فاتحه خوندن براش قشنگه.
و همچنان قهقه زدن برای ویدیویی که نون با عکس های امروزمون با بچه گربه چشم ابی ساخته قشنگه.
ستاره های خاموش نشده وبلاگ و پلی لیست های در انتظار دانلود قشنگه.
موهای چتری و گل سر جدید قشنگه.
موهامو وقتی مامان میبافه قشنگه.
هدفون صورتی قشنگه.
خیس شدن زیر بارون پاییزی تو خیابون بدون چتر قشنگه.
شوق رسیدن نامه قشنگه.

عشق به فروغ و سهراب و امیلی دیکینسون و با شعراشون زندگی رو حس کردن  قشنگه. 

گل فروشی خوش بو و جادویی اون خیابون قشنگه. 

تنها کتاب فروشی درست حسابی شهر بغل سینما قدس قشنگه. 

اون دونات فروشی که عینهو خارجیا میمونه قشنگه. 
روناهی قشنگم قشنگه.
خبر های خوش از دوست های دور قشنگه.
ارزوی زندگی کردن با میم و نون، غارت کردن کتاب های همدیگه، شب تا صبح انیمه دیدن و نودل خوردن قشنگه.
رویای سفر به دور دنیا قشنگه.
برنامه ریزی برای گذروندن پسا بازنشستگی تو شیراز و دوچرخه سواری قشنگه.
میدونی؟ زندگی هنوز قشنگیاشو داره حتی اگه یه غمی توی دلت، سرت، مغزت رسوب کرده باشه و صبح ها که بیدار میشی صورتت خیس و گرم باشه.
پس زندگی هنوز قشنگیاشو داره روناهی! اره زندگی کن.

 

+ خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛

با لاله‌رخی اگر نشستی، خوش باش؛

چون عاقبتِ کار جهان نیستی است،

انگار که نیستی، چو هستی خوش باش. 

خیام؛

۹ نظر

نقاب آرزو ها

یکی از شب های پاییز که بوی نارنگی در خیابان های شهر پیچیده بود راهم را کج کردم طرف سالنی که سنگر آدم ها برای فرار از غصه بود. آدم ها با سر و وضع های عجیب میجنبیدند. زن ها دامن های پف دار رنگی پوشیده بودند و مرد ها با صدای بلند چیزهایی از بر می‌خواندند.

هیچ وقت تئاتر نرفته بودم و قلبم از شدت هیجان تاپ تاپ میتپید و آرام نمی‌گرفت. صندلی های زرشکی رنگ با ترتیب چیده شده بودند و دنیایی از رنگ ها اطرافم در حال رقص بود.

چند دقیقه ای از نمایش گذاشته بود که بازیگر جدیدی وارد صحنه شد. او متفاوت تر از همه بود. آدمی خاکستری در تضاد با سبز ها و قرمز ها و آبی ها. ماسکی روی صورتش گذاشته بود که غصه ازش سُر می‌خورد کف صحنه.

چشم هایم را به چشم های روشن زیر ماسک غمگین دوخته بودم. روپوش سیاهی پوشیده بود. 

در بین تماشگر ها هیچ کس توجه اش به او نبود. نقشش چه بود؟  گاهی صدایش می‌زدند می‌آمد به چهره آدم های رنگی چشم می‌دوخت و دوباره می رفت گوشه صحنه. 

تنها معمای آن شب برایم دیدن چهره آدم پشت نقاب بود. نمایش تمام شد ایستادیم و بازیگر هایی که خم و راست می‌شدند را تشویق کردیم. اما او پشت پرده گم شد و خم و راست هم نشد. 

باید از سالن خارج می‌شدیم. اما من سرگردان دور و برم را نگاه میکردم و دنبالش میگشتم. خبری نبود. پالتو هایمان را پوشیدیم و خارج شدیم. باران پاییزی ملایم می‌بارید و چراغ های شهر روشن شده بودند.

قدم هایم را تند تر میکردم تا به خانه برسم که دیدم آن طرف خیابان کسی زیر باران بلاتکلیف ایستاده است. رفتم طرف و گفتم : ببخشید میتونم کمکتون کنم؟

رویش را برگرداند. چشم هایش سبز چمنی بودند درست مثل آدم پشت نقاب نمایش!

ترسیدم یک قدم عقب رفتم. با طمانینه خندید و گفت : نترس دخترم! بعد گفت : تو همون دختر کنجکاو تماشاگری؟

سرم را تکان دادم.

گفت فال هایم دارند خیس می‌شوند. باید بروم. هر وقت دیدمت قصه ام را می‌گویم. خدانگهدار.

دویدم دنبالش و گفتم نمیشه همین الان بگید؟

ببینید زیر اون سایه بون کافه زرده.

مردد برگشت و با خنده گفت بیا دختر. بیا بگمت که شب خوابت ببره.

« اسمم بهمنه. فال فروشم. بادبادک هم میفروشم. چشمام سبزه و عاشق تئاترم. قصه ی من همینه دختر»

از چشم های کنجکاوم دانست من چه میخواهم بدانم.

ادامه داد :

« اما میدونی؟ اون نقاب بیشتر قصه ی نگفته زندگی منه!

اگه گفتی اسمش چیه؟ نقاب آرزوها! یه آدم نرسیده به آرزوها که پشت نقابش سنگر گرفته. گاهی میخنده. اما بیشتر غم داره. نمایش هایی که به نقابش احتیاج دارن صداش میزنن و به ازای هر شب اندازه سه تا فال بهش پول میدن.»

بُهت توی چشم هایم بیشتر شده بود و فقط به بهمن نگاه میکردم.

« وقتی توی بهمن برفی به دنیا اومدم اسممو گذاشتن بهمن. بعدش که بزرگتر شدم عاشق سینما بهمن شدم. عاشق تئاتر. وقتی آدم سینما و تئاتر نشدم سیگار بهمن فروختم. اما هیچ وقت یادم نرفت آرزوها و عشق های جوونی رو. شدم آدم نقاب اشک ها و لبخند های تئاتر»

چقدر از دیدن بهمن خوشحال بودم. چقدر قصه اش برایم دوست داشتنی بود.

لبخند زدم و با هیجان گفتم :« آقا بهمن شما بازیگر فوق العاده ای هستین. امشب از همه ی بازیگر های نمایش واقعی تر بازی میکردین! جدی میگم.»

گفت :  «شاید نقش خودمو بازی می‌کردم؟ هوم؟»

سرم را پایین انداختم و برای آرزوهای بهمن آرزو کردم.

وقتی خواستم بروم گفت : « مراقب خودت باش در این دنیای دیوانه!»

این جمله را یادم ماند. مشتری ثابت فال ها و گاهی بادبادک های بهمن بودم. یک روز دیگر توی بهار رفتم سینما. توی فیلم بهمن را دیدم که نقش پیرمردی را بازی می‌کرد که نقاب نداشت و مدام لبخند میزد. 

۹ نظر

عشق های نارنجی

شبی پاییزی بود. جیرجیرک ها کنسرت گذاشته بودند و ماه پُر نور تر از همیشه می‌درخشید. ستاره ها وسط سرمه ای آسمون چشمک میزدند. صدای آواز می‌اومد. صدای یه ساز کهنه اما دلنشین. توی خیابون های شهر بوی نارنگی پیچیده بود. صدای آواز از وسط همه ی روشنایی های شهر می‌گذشت و توی دل آسمون می‌نشست. صدا، یه آواز قدیمی رو فریاد می‌زد. کمانچه میزد و میخوند.

آواز مرد نبود. لالایی هم نبود. آواز خوندن یه صدای آروم بود که نور میشد و شهر رو روشن می‌کرد. آدم ها با پالتو های رنگی و کلاه شالگردن های نارنجی و آبی و خاکستری جلوی یه تابلو صف کشیده بودند و با اشتیاق بهش خیره شده بودند.

یه پیرمرد داد زد : فردا توی سالن مرکزی شهر اجرا داره!

صدای آواز اومد. پچ پچ خاموش شد. جیرجیرک ها همراهی کردند و کمانچه نواخته شد. پالتو رنگی ها خندیدند. رقصیدند. همه دیگه رو بوسیدند و او برایشان نواخت. 

۶ نظر

چهارده - دُرنای آرزوها

ساداسکو ساساکی دختر بچه ای ژاپنی بود که در جریان بمباران اتمی هیروشیما توسط نیروی هوایی آمریکا در جنگ جهانی دوم، به دلیل تشعشعات اتمی بیمار شد. وقتی او در بیمارستان بود به توصیه دوستانش شروع به ساخت درناهای کاغذی کرد.

به او گفته شده بود که طبق یک افسانه ی ژاپنی، اگر بیماری هزار درنای کاغذی بسازد؛ ‌شفا میابد. او روی بال های درنایش نوشته بود: «من صلح را روی بال تو مینویسم تا تو به همه جهان پرواز کنی.»

با این حال ساداسکو تا زمان ساخت 644 درنا طاقت آورد. دوستانش بقیه درنا ها را ساختند و به همراه ساداسکو به خاک سپردند.

درنا حالا به نماد صلح تبدیل شده. هر سال کودکان ژاپنی در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما در کنار مجسمه ساداسکو جمع می‌شوند و برای رسیدن دنیا به صلح و آرامش هزار درنای کاغذی می‌سازند.

تاریخچه ساخت دُرنا

 

درنای کاغذی من

تو سرشار از رویاهای چال شده ای

پرواز میکنی

بر نور ها بوسه میزنی

ماه را مینوشی

ستاره ها آرزو می‌کنند

آرزوها ها را برمیداری و پرواز میکنی

آن سوی آسمان

دخترکی برایت دست تکان می‌دهد

نور ماه و جادوی ستاره برایش می‌آوری

به آغوشت می‌کشد

می‌خندد و ناگهان 

پرواز می‌کند

روشن تر از تو

ابرها می‌بارند

تو اما

متولد میشوی، متولد میشوی

هنوز آرزوی دخترکانی در بال هایت

عزم پرواز می‌طلبد

اروزها متوقف نمی‌شوند

سبز می‌شوند

نور می‌شوند

پر می‌کشند! 

 

+ چون که امروز دُرنا ساختم. خواستم این ها رو اینجا بنویسم :) 

۴ نظر

سیزده- در ستایش عصرهای آغشته به نوای شجریان

یک عصر هایی باید وسط همه ی غم های دنیا بنشینی پلی لیست شجریان را پلی کنی و هی گوش بدهی. کلاغ قار قار کند تو شجریان گوش بدهی. چراغ های شهر روشن شوند تو شجریان گوش بدهی. خانه تاریک شود تو شجریان گوش بدهی. پاییز توی راه باشد تو شجریان گوش بدهی. همسایه ها داد و بیداد کنند تو شجریان گوش بدهی. غم بیاید تو شجریان گوش بدهی. غصه بنشیند کنارت تو شجریان گوش بدهی. اشک ها بچکند تو همچنان شجریان گوش بدهی. اصلا یک عصر هایی باید وسط دنیا خسته بشوی، بنشینی و تا میتوانی شجریان گوش بدهی. شاید درد هایت کمتر شد. شاید هم بیشتر.

 

 

۴ نظر

هفت - school kills Artists

برای موضوع جدید پادکست با بچه ها در مورد عشق به famous ها بحث می کردیم. نوجوونای الان دنیاشون از علاقه های مختلفی ساخته شده. عشق به فوتبال، گروه های موسیقی، خواننده ها و بازیگرها و حتی دنیای انیمه. یکی از بچه ها گفت :« به‌نظرم خیلی عشق پاکیه و ضرری هم به کسی نداره. تازه عشق‌شون یه‌طوریه که باهمدیگه سرش دعوا نمی‌کنن. کنار هم نشستن و همه‌شون عاشق یه نفر هستن» من کاملا با این حرف موافقم و کاش همه ی پدر و مادرها و آدمای دنیا اینو متوجه بشن. یه نفر دیگه از بچه ها در جواب به این کامنت گفت : «ضررش برای خودشونه که دنیاشون رو با یه چیز بدون بازده پر کردن.» در جوابش گفت:

« این دنیا فقط دکتر و مهندس نمی‌خواد. چندتا آدم که عشقو بلدن هم لازمن.»  

با خودم فکر کردم اگه همه ی آدم های دنیا این جمله رو درک میکردن دنیا قطعا زیباتر بود. دنیای نوجوونا مخوف نمی شد. به نظر من نوجوونا عشقو بلدن. عشق به سلبریتی ها یا هر چیز دیگه ای رو خیلی بهتر از آدم بزرگ های فراموش کار بلدن. 

اونا بلدن چطور برای نشون دادن ارادت و حسشون به اون شخص روزهای قشنگ تری رو بگذرونن. دیوونه نیستن بلکه برای ساختن روزهای خاطره انگیزشون توی این دنیا بلدن چطور عاشق باشن. 

اگه محمد زارع رو بشناسین میدونین که آدم موفقیه آدمی که به آرزوهاش رسیده. توی مصاحبه ای که اخیرا از محمد زارع توی مجله سیزده چاپ شده جملات تاثیرگذاری خوندم. 

در اطلاعات ابتدایی صفحه اینستاگرام محمد زارع نوشته : « school kills Artis» 

محمد اعتقاد داره مدرسه ها از همه ی انسان ها موجوداتی شبیه به هم خواهند ساخت، ادم هایی با پوشش شبیه به هم، رفتار شبیه به هم، دایره اطلاعاتی شبیه به هم و آینده هایی شبیه به هم. 

حرف های اون مصاحبه به صحبت های امروز من و دوستانم که چند سالی بزرگتر از من و جوون هستن بی ربط نیست. 

به هر حال دنیایی که ما توش گیر افتادیم تا همیشه اینطور میمونه و این ماییم که برای ربات نبودن باید بجنگیم. آخه میدونین، ربات ها هیچ وقت عاشق نمیشن فقط کار میکنن و کار میکنن و یه روزی متوقف میشن، برای همیشه! 

۶ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان