پری کوچک غمگین

ستاره های پر نور رو توی آسمون شب دیدین؟ فروغ برای من دقیقا شبیه ستاره های درخشان و جادوییه که باهاشون حرف میزنم و وقتی ناراحتم برام قصه میگن و بغلم میکنن. نمیدونم علاقه ای که توی قلبم به فروغ فرخزاد دارم چقدره اما میتونم قول بدم به اندازه ی تمام آسمون و ستاره ها، ابر ها، خورشید و ماه دوستش دارم.

یه دختر شونزده ساله که روزهای سرد زمستون، شکوفه های بهار، شب های پر ستاره تابستون، غم های پاییز و تنهایی های یه زمستون دیگه رو شیفته یه فروغ روشن شده و بی وقفه بهش عشق میورزه. من شعر های فروغ رو کلمات جادویی میدونم که برای من درست مثل درخت آلیس در سرزمین عجایب عمل میکنن.
امروز(در واقع دیروز) سالگرد فوت فروغه. میتونم‌ خیلی خوب تصور کنم عصر ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ رو وقتی یه ستاره اکلیلی و درخشان توی آسمون پرواز کرد.
امروز بابت مرگ‌ فروغ غمزده بودم و کاملا احساس ناامیدی از دنیای بی فروغ رو داشتم. " وقتی خبر مرگ فروغ را شنیدم حس کردم ستاره‌ها از آسمان به زمین ریختند و تاریکی عجیبی تمام دنیا را فرا گرفت."
بعضی وقت ها که وجه شباهتی بین خودم و فروغ پیدا میکنم ذوق زده میشم در نهایت فکر میکنم پر رنگ ترین وجه شباهت من و فروغ این کلماته:«می‌دونی؟ من حس می‌کنم قلبم به اندازه‌ی تمام دنیاست و به همه‌ی دنیا و همه‌ی مظاهر زندگی عشق می‌ورزم.»
وقتی اشعار فروغ با صدای خودش رو می‌شنوم یا وقت هایی که خودم عمیقا غمگین و یا خوشحالم و برای آدما فروغ میخونم یه بغض عجیب و شیرین راه گلومو میبنده.  اون وقت ها به شدت فروغ رو کنار خودم حس میکنم.
امشب کتاب فروغ رو محکم به قلبم چسبوندم و توی تاریکی مطلق به قصه پری کوچک غمگین گوش دادم و در نهایت برای فروغ و نبودنش اشک ریختم. بعد اشعار تولدی دیگر رو خوندم و صدامو ضبط کردم. دلم میخواد برای همه ی آدم های زندگیم این صوت رو به عنوان یادگاری بفرستم و بگم وقتی دلشون برای من تنگ‌ شد به صدای لرزان و کمی گرفته م که توی یه شب بارونی بهمن ماه وقتی که قلبم تند تند برای فروغ و غمش میتپید ضبط کردم گوش بدن. اون موقع من حتما لبخند خواهم زد. غزال روز تولدم برام شعر تولدی دیگر رو خوند و نوشت:
"پری کوچکی که فروغ ازش حرف می‌زنه من رو به یاد تو می‌ندازه."
لبخند عمیقی زدم و توی قلبم یه ستاره جادویی پرواز کرد.

-من
پری کوچک
غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک‌ غمگینی
که شب از یک بوسه می‌میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد-

.بشنوید 

۱۰ نظر

طلوع هفده سالگی

طلوع واقعا زیبا و بوسیدنیست. دیدن ستاره های درخشانی که محو می‌شوند و تاریکی شب که رو به روشنی طلوع پر می‌کشد و خورشیدی که آرام آرام از دامنه ی کوه ها میدرخشد. طلوع همچنان زیباست حتی اگر از بیماری و نخوابیدن نظاره گرش باشی. طلوع ۱۷ سالگی را نمی‌دانم امیدوارم آن هم زیبا باشد.
نشسته ام همان جایی که بیشتر پست های این وبلاگ را روبه روی خورشید، ماه، ستاره ها و ابرها، شب های تابستان و سوز و سرمای پاییز و زمستان نوشتم. یک ستاره ی درخشان رو به رویم میدرخشد. با خودم آرزو میکنم ای کاش ستاره ۱۷ سالگی ام باشد. همین قدر پر قدرت بدرخشد. تا ته تهش. یک آهنگی که چند روز پیش پیدا کردم و حس کردم تیکه ای از وجود و قلب من است توی گوشم می‌خواند. هر وقت میشنومش احساس زنده بودن میکنم .درست مثل ستاره ای که تا دم طلوع خورشید بی وقفه میدرخشد و از سیاهی شب خسته نمی‌شود.
پارسال نوشتم "امیدوارم ۱۶ مثل شکلات توی دهانم قرچ و قروچ کند و طعم های خوبش را بچشم. "
راستش، طعم های تلخش بیشتر بود.همیشه همین طور است. آن طور که ما آرزو میکنیم پیش نمی‌رود. ناراحت نیستم، زندگی همین است دیگر مگر نه؟
۱۶ سالگی، سال ترس، شکست، غم، تلاش برای زنده ماندن و فرار از آدم ها بود. تنها نکته زیبای مثبتش برای من "دوستی" بود. دوست داشته شدن را به یاد ندارم ولی طرد شدن هایش را چرا. ناامیدی هایش را هم. اما به هر حال ۱۶ سالی بود که آن شرلی خواندم، با ستاره ها و ابر ها دوست تر شدم و رویا ها و آرزوهای جدی تر کردم. به قول میکاسا با تمام وجود حس کردم " زندگی بی رحم است اما همچنان زیباست "
دارم طلوع ۱۷ سالگی ام را همین الان که ساعت ۶:۰۵ است و بیشتر آدم ها خوابند میبینم. جالب نیست؟ همین برای من باارزش است. هیچ تصوری از  ستاره ی جدید زندگی ندارم. نمی‌خواهم ازش خواهش کنم خوب باشد‌. خودم باید مثل همین ستاره ای که همچنان میدرخشد بدرخشم. قطعا صبح و خورشید را هم خواهم دید. فقط برایش مینویسم:
۱۷ برایم جادویی باش‌. جادویی برای من یعنی، بگذار با ستاره ها و ابر های بیشتری دوست شوم و ازشان عکس بگیرم‌. درخت ها را بغل کنم و ماه را بنوشم و جادویی خودم باشم. بیشتر با فروغ و آنی شرلی احساس درخشیدن کنم‌ و گربه های بیشتری را دوست بدارم. موسیقی های آبی بیشتری بشنوم و اجازه ندهم غم مرا در بر بگیرد.

+ چقدر دلم براتون تنگ شده بود. به خودم قول دادم با طلوع ۱۷ برمیگردم. سر قولم موندم و خوشحالم‌. به قول یه دوست عزیزی من نمیتونم جلوی جاری شدن کلمات رو بگیرم پس باید بنویسم حتی اگه آدما دوست نداشتنی باشن‌. کامنت های پست قبل رو در حالت های مختلف جواب دادم. وقتی اشک می‌ریختم و وقتی امیدوار به برگشتن بودم. از کامنت ها عکس میگیرم تا یادم بمونه یک گوشه ی دنیا آدمای مهربون زندگی میکنن و من مثل دنیای واقعی براشون یه آدم نامرئی نیستم‌. پست را هم حذف خواهم کرد و از شما هم کلی معذرت میخوام، امیدوارم منو ببخشین:)

تعداد قابل توجهی از پست ها رو پیش نویس و یا حذف کردم. اسم و قالب جدید بیشتر منه. قبلی من نبود. خیلی ادم‌بزرگانه و یک‌جوری بود. روناهی رو دلم نیومد عوض کنم چون فکر کردم روناهی هم منه بر خلاف اسم وبلاگ و قالب قبل.

 

 

- آهنگ جادویی من، برای انیمه maquia :when the Promised Flower blooms است.

۱۷ نظر

حرف هاتو راست و دروغ دوست دارم، قد شعرهای فروغ دوست دارم.

غروبه بوی قهوه ای که دم کردم پیچیده توی اتاق سردم. دو تا نارنگی، نون خامه ای و قهوه دارم و خوشحالم. خوشحالم که اینا هنوز میتونن چند ثانیه سر ذوقم بیارن. آهنگ های یک جایی که خیلی دوستش دارم رو پلی کردم و میخوام فلسفه بخونم. چند دقیقه قبل برای دوستام نوشتم هوا هوای نوشتنه منتها باید بی خیالش شم و درس بخونم. گفتن بنویس بعد بخون. اول سال میلادی جدید دفتر زرد رنگم رو که راضی نشدم توش رو پر از فرمول های ریاضی کنم برداشتم تا سال جدید رو بنویسم. مثل ال ام مونتگمری اولش نوشتم: «من در این دفتر خاطرات اصلا قصد ندارم روزی را که گذشته است توصیف کنم، مگر آنکه حداقل آب و هوای آن روز ارزش توصیف کردن را داشته باشد.»

 ال ام مونتگمری توی یاداشت هاش نوشته «فقط آدم های تنها خاطرات روزانه خود را می‌نویسند» من نوشتن خاطرات روزانه رو دوست دارم. نمیدونم آدم تنهایی هستم یا نه. ولی این اواخر تلاش کردم از تنهایی خودم لذت ببرم و نترسم. هندزفریم رو بذارم توی گوش هام صداش رو بالای بالا ببرم و پادکست گوش بدم و توی دنیای آهنگ های انگلیسی و فرانسوی غرق شم. از کتاب هایی که میخونم لذت ببرم. آنی شرلی رو تموم کردم. با بغض تموم کردم. قسمت مرگ متیو و غم آنی رو با گوشت و پوست و خونم لمس کردم و اونجا که نوشته بود : «همین موضوع که چرا می‌توانستند بدون متیو هم به زندگی ادامه دهند، آنی را رنج میداد. او به شدت شرمنده و متاسف بود؛ چون میدید هنوز از تماشای طلوع خورشید در پشت صنوبر ها و باز شدن شکوفه های صورتی درختان میوه غرق در امید و شادمانی میشد، هنوز از دیدار داینا به وجد می‌آمد و از حرف ها و حرکاتش خنده به لب می‌آورد. و خلاصه اینکه هنوز زیبایی های دنیای پر از شکوفه و عشق و دوستی، قدرت مجذوب کردن او و لرزاند قلبش را داشتند و این یعنی، او هنوز از زندگی لذت می‌برد.»

اینجا خود آنی ام. متاسفم.وقتی که دارم بابت اتفاق های کوچیکم ذوق میکنم و مثل چند شب پیش بابت دیدن چند دونه ریز برف از ته دلم ذوق میکنم غمگین میشم. دنیای بعد از سوگ پر از عذاب وجدان ها و غم های لحظه ایه که آدم رو رها نمیکنن. برای مرگ متیو اشک ریختم و به خودم فکر کردم که اون روزها مثل آنی بی حرکت بودم و گاهی اشکم در نمیومد و حسم این طور بود که: «گاهی فکر میکنم متیو نمرده و گاهی احساس میکنم سال ها از مرگش می‌گذرد و این کشمکش و سردرگمی عذابم می‌دهد.»

این روزها زیاد فکر میکنم من چقدر زندگی نکردم. من به اندازه شونزده سال و یازده ماه زندگی نکردم. خیلی چیزهارو بلد نیستم و در بین دوستام حس جودی ابوتی رو دارم که چیزی رو نمیفهمه. مطمئن نیستم بتونم عشق بورزم و آدم هایی زیادی رو دوست بدارم. آیدا خلیلی میخوند « تو رو قد شعر های فروغ دوست دارم» و من فکر میکردم آیا ممکنه حرف های کسی رو قد شعر های فروغ دوست بدارم یا نه. الان به این رسیدم که حرف های مادرم رو قد شعر های فروغ دوست دارم. نگرانی توی چشم هاش رو قد اشک هایی که با شعر های فروغ مینویسم دوست دارم.

راستی، همین الان تونستم قهوه رو بدون هیچ چیز شیرینی کنارش بخورم:) میدونی، این بهم میگه که گاهی یه چیزهای تلخی وجود داره که تو دوستشون داری و اون قدر امتحانشون میکنی که بهشون عادت کنی. به چیزهای تلخ هم عادت میکنی. آدمیزاده دیگه، کارهاش عجیب ترین خلقته.

وقتی آنی رو خوندم و عشقش رو به داینا دیدم تصمیم گرفتم عروسک موفرفری و مو بلندی که روی میز و جلومه رو داینا صدا بزنم و بهش عشق بورزم. مطمئن نیست اندازه آنی وجود من پر از عشق و ذوق باشه اما این کارو دوست دارم. اخه من دوست های واقعی کمی دارم. 

قهوه م سرد شد و بی وقفه تایپ کردم.

تصمیم گرفتم آخرین روزهای شونزده سالگی شعرهای فروغ رو دونه دونه بخونم و ضبط کنم. شاید روی نوار کاست. یه روزی توی این دنیا، وقتی که نبودم یا یه پیرزن فرتوت بودم به دست آدمایی برسه و ببینن که یه دختر شونزده ساله با تمام وجودش با شعر های فروغ زندگی میکرد. نوشته م در حالی به پایان میرسه که شاملو توی گوشم، ای آدم های نیما میخونه :) 

۱۲ نظر

پناه آخر اینجاست.

وقتی به چشم هام توی عکس نگاه میکنم که چقدر ذوق زندگی داره از خودم خجالت میکشم. دیشب یه پادکست گوش میدادم که میگفت:« نوشتن شکنجه گرترین، استعداد آدمیزاد است.» من بلد نیستم بی واسطه بنویسم. خوشحالم، من بابت روناهی بودنم حداقل اینجا خوشحالم. روناهی بخش عمیق قلب منه. خود منه. من روناهی رو بیشتر از "من" دوست دارم! دارم رها کردن رو یاد میگیرم. رفتن رو. تنها بودن رو. حالا که وسط یه اتاق سرد و نمور نشستم و پاهام منجمد شده. از همه جا رفتم. از همه ی آدم ها دور شدم و فقط روناهی برام مونده. به روناهی پناه آوردم. میخوام بغلش کنم و دوستش داشته باشم. درد قلبم نمیدونم از اندوهه یا دلتنگی، شاید هم...نمیدونم. من تنها بودن رو انتخاب کردم حتی از دوست هام کسایی که تنها راه ارتباطی من به دنیای بیرونن دور بشم و با کتاب ها و آهنگ ها و درس هام تنهای تنها بمونم. مهم نیست سخته. مهم نیست اشک ریختم بابتش. مهم اینه که جسارت به خرج دادم و انتخاب کردم. برای بار هزارم میگم من بلد نیستم بی پروا بنویسم. حتی الان پشیمونم که اینو نوشتم ولی باید می‌نوشتم. آخه میدونین؟ روناهی و یکشنبه بعد از ظهر در جزیره گراند ژات آخرین پناه منن. 

من میخوام زندگی کنم.

نشستم کنار بخاری گرم و نرم کانون، روی صندلی نارنجی های مهربون، روبه روی یه عالمه کتاب و کلمه جادویی. پس از دو سال اینجا نشستم. کیک دوقلوم رو میخورم و به باریکه های نور روی میز خیره شدم. ذوق کتاب هایی که امانت گرفتم رو دارم و قراره اینجا آنی شرلی بخونم. صدای پچ پچ مربی های کانون میاد و پرنده های کاغذی روبه روم توی هوا پرواز میکنن. دیروز خیابون های شهر رو توی هوا بارونی زیر پا گذاشتم. ماگ خریدم و کلی عکس از شهر و گلیم فروشی ها و مرد های خسته گلیم فروش گرفتم.

من کلمه هامو گم کردم. دیگه بلد نیستم بنویسم. کلمه ها مثل پرنده های کاغذی توی مغز و قلبم میچرخن و روی کاغذم فرود نمیان. این روزها آنی شرلی میخونم. برای بقا آنی میخونم. وقتی میخونمش بهم حس زندگی و شکوفه زدن میده. برای ادامه دادن بهش نیاز داشتم. نیاز داشتم آنی دستمو بگیره و ببره گرین گیبلز و برام قصه هاشو بگه. کنارش چای آلبالویی بنوشم و باهاش خیال بافی کنم.من شبیه آنی ام. قبلا یه نفر بهم گفته بود. ولی آنی بلده احساساتشو بیان کنه و بی وقفه حرف بزنه من نمیتونم. من کلی ذوق کوچولو دارم ولی نمیتونم بیانشون کنم و یا نگه شون دارم. آنی یه جای شگفت انگیز و جادویی زندگی میکنه یه جایی شبیه به خیال هاش اما من فقط خیال پردازی میکنم و جای دوست نداشتنی زندگی میکنم.

کانون برام خیلی امن و مهربونه درست مثل یه پناهگاه بهم حس آرامش میده. بیشترین قصه های عمرم رو اینجا خوندم و یاد گرفتم چطور برای بچه ها قصه بخونم. توی کلاس نجومش به کهکشان ها سفر کردم و کاردستی های رنگی ساختم. دوستش دارم. خیلی زیاد. ناراحتم که یک سال دیگه نمیتونم بیام و کتاب امانت بگیرم. ولی رهاش نمیکنم. با مربی های مهربونش دوست میمونم. شاید یه روزی اینجا برای بچه ها قصه بگم و دستشونو بگیرم و به دنیای خیال ها سفر کنیم. 

همین حالا که نشستم اینجا و کلمه های گم شده و رو مینویسم و توی آغوش کانون آروم گرفتم. خسته م ولی کلی کتاب و نمایشنامه نو برای خوندن دارم. همین حالا که آنی شرلی و ماگ انیمه ای دارم و فروغ میخونم و می‌شنوم. حالا که باریکه های نور روی دستم نشستن و سرم پر از خیاله حتی با وجود اینکه قلبم درد میکنه مینویسم :

 « میخوام زندگی کنم؛ چون خیال، نور، کلمه، احساس و موسیقی دارم» 

۸ نظر

نامه ای آغشته به عطر نارنگی و ابر

در آخرین دقایق پاییز دلم هوس نامه نوشتن کرده است. برای تو مینویسم. برای تو که نمی‌دانم کیستی. شاید ابری، شاید نوای یک ساز شاید هم یک آدم در فردا منتظر من.

سلام، امیدوارم پاییز آرامی را پشت سر گذاشته باشی و غم های اندکی چشیده باشی. برایت از پاییز بنویسم؟

پاییز غمگین و سردی بود. خیلی سرد. از ان ها که فقط یک آغوش گرم می‌توانست تسکینش دهد. روزهای زیادی غم روی قلبم نشست و شب های بسیاری اشک ریختم. به دنیای قصه ها سر نزدم و با دریا و حنا قهر کردم و بهشان آب ندادم. آرزو کردم که یک نوازنده شوم و در خیابان ها برقصم و بنوازم. به اندازه تابستان با ماه هم صحبت نشدم اما فروغ رهایم نکرد و ثانیه هایی که از غم منجمد میشدم به آغوشم می‌کشید و آرام در گوشم زمزمه میکرد تو باید بمانی و بجنگی درست مثل من.

آدم های مهربانی را پیدا کردم و ازشان قول گرفتم رهایم نکنند. من آدم وابسته ای هستم. برایم خیلی سخت است رها کردن. موهای بلندم را رها کردم و یک دختر کله قارچی شدم.

احساس غمگین کردن آدم ها غمگینم کرد. برای آدم ها شعر خواندم. خیلی زیاد. احساسات متناقض زیادی را تجربه کردم. یک عصر آبان روی یک پل ایستادم و یک عصر آذر احساس زیستن کردم.

میدانی؟ پاییز آرام و عجیبی بود. تو احوالت چطور است؟ اگر ابر آسمان هایی چقدر لطیف و مهربانی. اگر سازی امیدوارم کوک و عاشق باشی و اگر آدمی، میخواهم بگویم خیلی تنها هستم. خیلی.یک نفر برای توصیفم گفت آبی و لطیف و نازک. آبی بودن را میطلبم. تا آخر عمرم میخواهم آبی زندگی کنم. پاییز امسال عکس های زیادی از اسمان انداختم اما ستاره های جادویی را فراموش کردم.

یکشنبه ها سر خوش و مسرور از مدرسه رفتیم و بستنی شکلاتی خوردیم. برای تولد میم فروغ خریدم و بغلش کردم.

خیلی موسیقی شنیدم. در دنیای ویولن نوازی ها غرق شدم و باخ و موتزارت شنیدم. عطر نارنگی را با تمام وجود حس کردم و آرزو کردم کاش میتوانستم آن را توی شیشه تا پاییز سال بعد نگه دارم. 

سرت را درد آوردم. زمستان لطیف و ارامی را برایت آرزو میکنم. برایم برف و شعر و موسیقی بفرست. خدانگهدارت.

۵ نظر

چون که قرعه‌ی غم به نام منِ دیوانه زدند.

اینکه کلی کلمه توی قلبم، مغزم و گلوم رسوب کرده و بیرون نمیاد غمگین ترم می‌کنه اینکه هی میخوام بنویسم اما از نوشتن عاجزم. اینکه دلم برای آدم ها تنگ میشه اما نمیگم. اینکه از آدم ها فراری ام همه این ها غمگینم می‌کنه خیلی زیاد.

من قول داده بودم زندگی کنم. قوی باشم. بجنگم. جا نزنم.  زندگی نکردم. قوی نبودم. نجنگیدم.جا زدم و خسته تر شدم. حتی همین الان هم از اینکه دارم حرف های تکراری میزنم غمگینم. میم گفته بود خودت رو دوست داشته باش. نون هم صد بار تکرار کرده بودم خودت رو دوست داشته باش. اما من هنوز خودم رو دوست ندارم. ازش مراقبت نمیکنم و باهاش مهربون نیستم.

تصمیم گرفتم رها بشم. از همه ی چیز هایی که فکر میکنم بهشون وابسته ام. موهامو کوتاه کردم. کوتاهِ کوتاه. درست اندازه شخصیت های انیمه ای. کوتاه کردن موها برای دومین یا سومین بار توی زندگیم عجیب بود. تصمیمی که هنوز نمیتونم بپذیرم من با دوست داشتن یک چیزی تونستم ازش بگذرم.

یک نفر بهم گفته بود تو اضافی هستی و هیچ کس توی این دنیا دوست نداره. ساعت های زیادی بابتش اشک ریختم و خودم رو بابت صرفا  «وجود داشتنم» مذمت کردم. عذاب وجدان وجود داشتن گرفتم. بعد فکر کردم و دیدم من نمیتونم تا آخر عمرم این عذاب بزرگ رو توی قلبم نگه دارم و با خودم این طرف و اون طرف بکشونم پس باید انکارش کنم.

برای میم نوشته بودم من شبیه یه آدمی ام که مُرده و زندگی نکرده و مُرده. دلم خیلی براش تنگ میشه. گفته بودم اگه من بمیرم هیچ کس دلش برام تنگ نمیشه. اون برام نوشت من زندگیمو ادامه میدم اما لبخندم دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه. نون بهم گفت آدما وقتی خاطره میسازن نمیتونن اونا رو پاک کنن و برن. خاطره هاشون میمونه و میمونه. گفته بود مثلا من تا ابد با خوندن و دیدن شعر های فروغ فرخزاد یاد تو می‌افتم. اینجا جفتمون بغض کردیم و من آرزو کردم کاش هیچ خاطره ای برای آدم ها نساخته بودم. کاش براشون شعر های فروغ رو نخونده بودم. کاش بغلشون نکرده بودم و براشون نامه ننوشته بودم.اما الان من اینجا هستم با خاطره های کم و زیادی برای آدمایی که دوستم دارن یا ازم متنفرن.

یک نفر دیگه بهم گفته بود تو هیچ وقت نمیتونی آدم متنفری باشی. نفرت قلب آدمو سیاه میکنه. گفته بود قلبت رو بدون تنفر نگه دار. 

من هنوز هم آرزو میکنم که کاش تنها توی یه غار زندگی میکردم و فقط با ستاره ها و خورشید و ماه حرف میزدم و هیچ آدمی رو نمی‌شناختم. اما توی دنیای واقعی یه دخترک ساده ام که خودشو دوست نداره و با کله و موهایی که شبیه قارچه داره تقلا میکنه که زنده بمونه. زندگی کنه. نترسه و یه روزی خودشو دوست داشته باشه و با خودش آشتی کنه و غمگین نباشه.

 

 

۵ نظر

و به ادامه دادن فکر کنی

زندگی پدیده عجیبیه. خیلی خیلی عجیب. اون قدر عجیب که بری و اون بالا بایستی و بین ادامه زندگی و تموم کردنش انتخاب کنی. بیای پایین نور های زندگیت بیشتر بدرخشن. عکس هایی رو که اون بالا گرفتی ببینی و برق توی چشمات که همه میگن نشونه عشق به زندگیه برات عجیب باشه. نُه روز بعد در حالی که سعی میکنی آخرین تیکه های غم رو با پیتزای سرد توی دستت وسط یه اتاق تاریک قورت بدی به ادامه دادن فکر کنی. روز بعد بشینی و دوباره گریه کنی و یک نور پیدا کنی و حرف بزنی و به ادامه دادن فکر کنی. توی زندون خودت عکس بگیری و نگه داری و به ادامه دادن فکر کنی و به نور های زندگیت فکر کنی و به ادامه دادن فکر کنی و به قوی شدن و به ضعیف نبودن... 

 زندگی پدیده ی عجیبیه و من عجیب تر از اون.

۴ نظر

صبح آمیخته با آهنگ فرانسوی، بوی بارون، روزنه های نور و کلی ستاره روشن

بوی بارون میاد. میدونی؟ من بوی بارون رو خیلی دوست دارم و از قشنگی های دنیامه. خورشید گوشه آسمونه و تا چند دقیقه پیش روزنه های نور کم جون پاییز گرمم می‌کرد اما الان آسمون ابری شد. امیدوارم بارون بباره. از اون بارون ها که زیرش بدوم و خیسِ خیس بشم.

یه آهنگی فرانسوی داره میخونه. من واقعا آهنگ های فرانسوی، عربی و اسپانیایی رو دوست دارم. 

الان که دارم این جمله رو مینویسم باز انعکاس نور های کوچولو و قشنگ خورشید افتاده روی شلوار گل منگلی نرمم. آسمون خیلی قشنگه. ابر ها توی آسمون شبیه دنیای سفیدی می‌مونن که آدم های قصه اونجا زندگی میکنن. پرنده ها اونقدر شاد پرواز میکنن که مطمئنم حالشون خوبه خوبه. 

درخت ها پاییزِ پاییزن. 

من از دیروز خواستم قوی بشم. یعنی به خودم قول دادم. نوشتم تا یادم بمونه. همه ی اشک ها رو هم ضمیمه ش کردم تا هیچ وقت یادم نره یه روزی که نودُ شیش روز مونده بود هیفده سالم بشه تصمیم گرفتم دختر قوی بشم. دال بهم گفته بود خدا دختر های قوی رو دوست داره. این برام قوت قلبه. دلم می‌خواست اینجا یه چیزی بنویسم و ستاره هام رو خاموش کنم و باهاتون حرف بزنم. نصف ستاره ها رو خاموش کردم و بقیه هم بعد از تموم شدن پست خاموش میکنم. اما بیان بدون ستاره مثل آسمون بدون پرنده ست پس لطفا بنویسید. خیلی بنویسید. 

شب ها برای میم و نون شعر میخونم. تصمیم گرفتم باز زنان کوچک رو بخونم و این بار برای میم و اون یکی نون هم بفرستم. 

دیروز یه مصراع از شعر کتاب ادبیاتم نوشته بود :

میان موج می رقصید در اب

به رقص مرگ، اختر های انبوه

اینجا یعنی تصویر ستاره ها که توی آب افتاده بود؛ انگار ستاره ها سوار بر موج می‌رقصیدند اما رقصی که باعث مرگ اون ها میشد. وقتی موج متلاطم میشد ستاره ها در حال رقص میمردند.

منم شبیه این اختر هام گاهی که دارم سوار بر موج میرقصم یهو همه چی متلاطم میشه و توی اموج دست و پا میزنم و خودم رو میکشم بالا. سعی می‌کنم نمیرم. رقص قشنگه اما مرگ هیچ وقت قشنگ نبوده. 

حالا ابر های سفید جلوی خورشید رو گرفتن و یه آهنگ فرانسوی دیگه داره توی گوشم میخونه. صدای هواپیما توی آسمون با کلاغ روی درخت در هم پیچیده. بوی صبحونه آقا جون میاد. باید برم بقیه ستاره ها رو خاموش کنم تا کلاسم شروع نشده. 

 

۷ نظر

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان