امید

ابرها می بارند بی آنکه بدانند

در هیاهوی  شهر شلوغ

کودکی تنهایی اش را میگرید

شهر روشن می‌شود از چراغها

پر  از چتر های رنگی

دورتر 

طنین خنده می آید از دهان کوچک کودکان دیگر آنسوی شهر 

صدای شهر زیباست اما صدای دخترک گل فروش

در همهمه ی ادمها گم‌شده

زیر باران دل انگیز، خیس و امیدوار

خانم؟ آقا؟ گل بخرید!

دستی از میان مردم لبخند میزند

شاخه ای گل برمیدارد

دخترک خنده ی خیس اش را

تا خانه میدود

 

* این از همون اولین هاست کیهان بچه ها چاپ کرد.

۳ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان