برایم شعر بخوان! خاصه در بهار

ولی میدونید دلخوشی های من کوچولو ان. خیلی کوچولو! با پیدا کردن یه اپیزود درست حسابی پادکست، بیرون کشیدن دل و روده یه آهنگ قدیمی از اینور اونور خوشحالم میشم. همین وبلاگ با خواننده های کمش برام یه نعمته. 

گل فروشی گل منگلی سر نبش اون خیابون، روبه روی اون شیرینی فروشی که شیرینی و کیک های خوشمزه داره هوش از سرم میبره. راستش به اون پیرمرد صاحبش خیلی غبطه میخورم و آرزو میکنم یه روزی اونجوری بشم.

قصه گفته بودم برای بچه ها. نمیدونم خوششون میاد یا وقتی صدامو میشنون میگن مامان قطع کن این صدای رو اعصاب رو!هر چی گفتم من این کارو دوست دارم و بابتش پول نمیخوام اصرار کرد و گفت بلاخره زحمت میکشی. میدونی من دستمزد خیلی کوچولومو دوست دارم و قراره باهاش اون کتاب رو بخرم که خیلی بوی زندگی آدم های مختلف رو میده. 

یه روزی رفته بودیم سینما قدس، شلوغ بود و بوی عطر های آدم ها هنوز توی ذهنمه. از اون روز دلم برای یاسمن تنگ شده. نمی‌فهمه که. مهم نیست. چرا هست ولی خب.

بذر های ریحونی که قراره بکارم توی دلم جوونه شادی زده.

نمایشنامه ای که نوشتم داشت به جاهای خوبی می‌رسید که اون ورکشاپ کلی چیز میز یاد داد؛ فهمیدم بابا من هنوز تا نمایشنامه نویسی فرسخ ها دورم.

شعر! شعر! شعر! اصلا توی زندگی هر آدمی باید یکی باشه که فقط براش شعر بخونه، شعر هدیه بده، شعر بفرسته. خیلی دلم میخواد خودم یه آدم اینجوری باشم ولی داشتن یه آدم اینجوری خیلی لذت بخش تره. یه وقت هایی میگم دیدی واسه اون که شعر میخوندی بلاخره تو رو یادش رفت؟ دیدی دیگه دلش برات تنگ نشد؟ نکنه یه بار نازی و درسا هم از دست شعر ها سر به بیابون بزارن.بس کن دیگه آقا جان. 

اگه درست حدس بزنم از واکنش های "هقققق چقددد قشنگههه، ایموجی بغض، جون چه عاشقانه، 🙂💔،چه شعرای باحالی، چقد قشنگ بود+ایموجی بغض و..." نتیجه میگیرم که هنوز از دستم سر به بیابون نگذاشتن. 

من اصلا توی یه دنیای دیگه سیر میکنم. یه وقت هایی اون پیرمردم که زیر آفتاب اردی بهشت توی اتاقکش دراز کشیده و به صدای تر تر یخچال قراضه ش گوش میده. یه موقع هایی شازده کوچولو ام که داره در به در دنبال کلمه میگرده که برای گلش نامه بنویسه.

 اما اگه یه شب اردی بهشتی کلاهتون رو باد برد و به دنبالش تا کوچه این خیابون رسیدین اگه یه دختری رو دیدین که وسط باغچه نشسته و شعر میخونه، اگه دیدین تا وقتی ماه نره اون دور دور ها و با چشم دیده نشه نمیره بخوابه، اگه یهو دیدین با عروسک دختر همسایه که از پنجره معلومه و زیر نور چراغ برق چشماش میخنده حرف میزنه و در عین حال داره به گربه ی روی پشت بوم میگه برو مگه جغدی تو؟ 

اون وقته که منو پیدا کردین:دی. 

میشه از شما هم خواهش کنم هر وقت گذرتون به اینجا افتاد و شعری یادتون بود بنویسید؟ :) 

 

۲۴ نظر

من هم سن شما هستم

سلام دوستان دور من!
پرسیدن حالتان چه دلیلی دارد، وقتی می‌دانم غمگین ترین هستید.
غصه تان بدجوری دلم را خون کرده. یکی از شما نبوده ام. صبح با شادی کتانی هایم را پایم نکرده ام و به مدرسه نرفته ام. عصر، بی خبر در میان خون، غرق نشده ام و جنازه ام را برای پدر و مادرم نبرده اند. من حتی آن کتانی های خونین هم نبوده ام که شاهد آن تلخی باشم. شاید نتوانم درکتان کنم، اما اینجا برایتان اشک میریزم و با شما همدردی میکنم. برای شما که شهید شده اید دعا می‌خوانم وبرای شما که در غم آن ها می‌سوزید آرزوی صبر میکنم.
میدانید بچه ها؟ بدجوری ترسیده ام. پاهایم سست شده، خبر هایی که پی در پی می‌رسند و تلخی های چندانی که برسرمان فرود می‌آید حال خوش برایم نگذاشته.
کاش بدانید چقدر دوستتان دارم. کاش مرا شریک غم خودتان بدانید. دوست دوری که چاره ای به جز همدردی و آرزوی دنیایی پر از صلح ندارد. من همسن بعضی از شما هستم. یک دختر دبیرستانی همچون شما، پر از آرزوهای بزرگ وسبز.
این نامه را با قلبی آکنده از اندوه و آرزوهایی سرشار از صلح زیر باران مهربان آخرین افطار ماه رمضان مینویسم. نمی‌توانم دست هایتان را بگیرم و کنارتان باشم، اما شاید یک روزی یک جایی همدیگر را دیدیم. روزی که سبز است وخبر های بد تمام شده. روزی که همه با هم میخندیم و برای آرزوهایمان تلاش می‌کنیم.
به امید روزهای خوب و دورِ دنیا
فاطیما

 

پرنده خیالم به امید روز های سفید دنیا 

در آسمان ها می‌چرخد 

میپرد

در عبور از تلخی ها 

 آرزوی صلح می‌کند 

آرزوی روزی که همه بچه های دنیا مثل عروسک هایشان بخندند و شاد باشند

+عیدتون مبارک :)​​​​

 
۸ نظر

اشتراکات عجیب

یه پیرمرد تپل و تنها توی یه اتاقک ابی کنار دریا، روی صندلی چوبی که پایه اش لق می‌زنه و قیژ قیژ صدا می‌ده لم داده بود. زیر نور نقره ای ماه روی کاغذ های کوچیک شعر می‌نوشت. اون هر وقت یکیو میدید یه دونه کاغذ شعر دست نویس که بوی ماهی میداد و صدای قلبش، میداد بهش. منم شب ها که دلم تنگ میشه برای آدما شعر میفرستم. حتی اونایی که دیگه دوستم ندارن و از یادشون رفتم. من ذوق میکنم، پیرمرد هم ذوق میکنه.

یه روزی که پیانو زدن یاد بگیرم و نمایشنامه م بره روی صحنه، میدوم، میرسم به اون اتاقک ابی و نامه های پیرمرد تنها رو می‌رسونم به دست محبوبش. قول میدم!

+ولی میدونی در نهایت امیدوارم یه روزی توی آینده که گذرم به اینجا افتاد از اینا فقط به عنوان خیال های خوش و خرم نوجوونی یاد نکنم. امیدوارم! امیدوار:) 

۸ نظر

ظهر بارونی اردیبهشت خندونه!

یه ظهر بارونی اردیبهشته

پشت پنجره نشستم

زل زدم به درخت روی حیاط و درخت های خیابون  

شکوفه های سفیدش ریخته

دلم برای شکوفه هاش حتما  تنگ می‌شه 

من عاشق اردیبهشتم 

اردیبهشت ها مقدسند 

رنگی ان، بهار توی قلبشون نفوذ کرده 

بارون باریده، و من واقعا حالم به خوشی حال گنجیشک های لای درخت های خیابونه 

امروز نمایشنامه ای از شکسپیر خوندم

در تمام مدت خوندنش توی خیال بودم 

من نمایشنامه نویس شده بودم 

پیانو زده بودم، رفته بودم اون دریای دور

من نامه های معشوق پیرمرد تنهای دریا رو به دستش رسونده بودم 

خواب دیدم  پیرمرد غم داره، دیدم نامه های شاملو و آیدا رو خونده و غمش گرفته 

او خونده و اکنون روی صندلی پایه چوبی اش که لق می‌زنه

داره غصه می‌خوره

امیدوارم یه روزی طعم اردیبعشق رو بچشه

وسط یه ظهر خنک اردیبهشت بوی خاک بارون خورده دیوونه م میکنه

به سرم زده نمایشنامه بنویسم 

اون مجله گفته محدودیت کلمه نداره 

بنویس 

ذوق دارم برای نوشتنش

افتادم به جون آرشیو های اردیبهشت وبلاگ ها

حتما صاحبان وبلاگ ها خاطرات شیرینی توی اردیبهشت چشیدن

حتما شیراز بودن، حتما عاشق شدن، حتما نامه نوشتن

حتما اردیبهشت رو زندگی کردن

اه دلم میخواد اردیبهشت کش بیاد با همه‌ی حال های خوبش

با همه ی بارون هاش، با همه ی موسیقی هاش 

دلم می‌خواد بادبادک کاغذی رنگی را دستم بگیرم

و تا دریا زیر بارون اردیبهشت با صدای اون اهنگ بدوم 

دلم میخواد برای همه ی گل ها و درخت های شکوفه دار و بی شکوفه شعر بگم 

من هنوز هم خوشحالم حتی اگه برنامه امتحانی پریده باشد وسط حال خوبم 

من هنوز وسط یه ظهر خنک اردیبهشتی قد یه پرنده شوق پریدن دارم... 

شونزدهمین اردیبهشتی که دارم زندگی میکنم خندونه، غش غش میخنده و منم خوشحالم 

 

+متن هیچ انسجامی داره، صرفا حال خوش الانم بود و حیفم اومد ثبت نشه. 

۱۰ نظر

آخ شیراز بدجوری دِلُم هِوای تو کِرده

صبح سوم اردیبهشت بوی بهار نارنج میداد. روسری که شکوفه های گیلاس روی اون شکوفه زده بود را سرم کرده بودم. سازم را دستم گرفته بودم و کوچه باغ های شیراز را به مقصدی نامعلوم می پیمودم. بوی بهار نارنج ها پیچیده بود توی سرم و صدای گنجشک های شاد بازار وکیل هوش از سرم برده بود.

یک باد خنکی می‌وزید و مرا با خودش می‌برد. صبح سوم اریبهشت شیراز، طعم خنکی داشت که من را دیوانه خودش کرده بود. دویده بودم، خندیده بودم، شکوفه های روسری و پرنده های دامنم میان ابر ها پرواز کرده بود. رسیده بودم به ناکجا آباد نشسته بودم میان سپیدار ها، کاغذ های کاهی را پخش و پلا کرده بودم دور و برم، ساز زده بودم، نوشته بودم و شنیده بودم. برایت نامه نوشته بودم، گفته بودم : نیستی ببینی بهار شیراز با من چه کرده.

کاغذ ها و کتاب هایم را جمع کرده بودم و پرواز کنان با پرنده های آبی دامنم خودم را به حافظ رسانده بودم و کنار حافظ نشسته بودم و حافظ برایم شعر خوانده بود.

صبح سوم اردیبهشت بوی بهار نارنج بود و یک دیوانه که به یارش رسیده بود، خیابان ها را پرواز می‌کرد و شاد بود.

🌿

+ سوم اردیبهشت خود رو با این شنیدن این دوتا معطر کنید که بوی بهارنارنج و بهار شیراز توی سرتون بپیچه و کوچه باغ های شیراز رو قدم بزنید :)

پادکست اورسی، شکوفه های گیلاس کلیک

پادکست آبی، بهار شیراز کلیک

۴ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان