نشستم کنار بخاری گرم و نرم کانون، روی صندلی نارنجی های مهربون، روبه روی یه عالمه کتاب و کلمه جادویی. پس از دو سال اینجا نشستم. کیک دوقلوم رو میخورم و به باریکه های نور روی میز خیره شدم. ذوق کتاب هایی که امانت گرفتم رو دارم و قراره اینجا آنی شرلی بخونم. صدای پچ پچ مربی های کانون میاد و پرنده های کاغذی روبه روم توی هوا پرواز میکنن. دیروز خیابون های شهر رو توی هوا بارونی زیر پا گذاشتم. ماگ خریدم و کلی عکس از شهر و گلیم فروشی ها و مرد های خسته گلیم فروش گرفتم.
من کلمه هامو گم کردم. دیگه بلد نیستم بنویسم. کلمه ها مثل پرنده های کاغذی توی مغز و قلبم میچرخن و روی کاغذم فرود نمیان. این روزها آنی شرلی میخونم. برای بقا آنی میخونم. وقتی میخونمش بهم حس زندگی و شکوفه زدن میده. برای ادامه دادن بهش نیاز داشتم. نیاز داشتم آنی دستمو بگیره و ببره گرین گیبلز و برام قصه هاشو بگه. کنارش چای آلبالویی بنوشم و باهاش خیال بافی کنم.من شبیه آنی ام. قبلا یه نفر بهم گفته بود. ولی آنی بلده احساساتشو بیان کنه و بی وقفه حرف بزنه من نمیتونم. من کلی ذوق کوچولو دارم ولی نمیتونم بیانشون کنم و یا نگه شون دارم. آنی یه جای شگفت انگیز و جادویی زندگی میکنه یه جایی شبیه به خیال هاش اما من فقط خیال پردازی میکنم و جای دوست نداشتنی زندگی میکنم.
کانون برام خیلی امن و مهربونه درست مثل یه پناهگاه بهم حس آرامش میده. بیشترین قصه های عمرم رو اینجا خوندم و یاد گرفتم چطور برای بچه ها قصه بخونم. توی کلاس نجومش به کهکشان ها سفر کردم و کاردستی های رنگی ساختم. دوستش دارم. خیلی زیاد. ناراحتم که یک سال دیگه نمیتونم بیام و کتاب امانت بگیرم. ولی رهاش نمیکنم. با مربی های مهربونش دوست میمونم. شاید یه روزی اینجا برای بچه ها قصه بگم و دستشونو بگیرم و به دنیای خیال ها سفر کنیم.
همین حالا که نشستم اینجا و کلمه های گم شده و رو مینویسم و توی آغوش کانون آروم گرفتم. خسته م ولی کلی کتاب و نمایشنامه نو برای خوندن دارم. همین حالا که آنی شرلی و ماگ انیمه ای دارم و فروغ میخونم و میشنوم. حالا که باریکه های نور روی دستم نشستن و سرم پر از خیاله حتی با وجود اینکه قلبم درد میکنه مینویسم :
« میخوام زندگی کنم؛ چون خیال، نور، کلمه، احساس و موسیقی دارم»