باز آن پاییز را بیاور!

من خاطرات زیادی از کودکی در ذهنم نمانده است. انگار یک سیل آمده باشد و همه را با خودش برده باشد. بو ها، صداها، تصویر ها و آدم ها در مِه غلیظی گیر افتاده اند و دستم بهشان نمی‌رسد. انگار از همان اولش خیال بوده اند. درست مثل دریا، مثل بازار ماهی فروش ها، مثل تئاتر، مثل رویا های دور و روشنم. 

تقلا کرده ام. توی مِه دنبال خاطره ها گشته ام. 

عجیب است اما وسط مِه خاطره هایم تنها یک مجموعه را با جزئیات یادم می‌آید بدون تقلا میبینمش و غرقش میشوم.. 

صداهایی می‌آید. صدای یک زن. صدای لالایی. عاشقانه های یک مادر برای فرزندش. صدای دَنگ دَنگ.

زنی جوان با گیس های حنابسته پشت دار قالی نشسته و لالایی می‌خواند.دَنگ دَنگ روی شَت های قالی می‌کوبد. دخترکی با شلوار گل منگلی و موهای چتری زیر زیرکی از زیر پتویش دنبال راهی برای نخوابیدن می‌گردد. انگار پاییز است. پیرزنی با دست های حنابسته و چارقدی با گل های ریز صورتی گوشه اتاق نشسته است و انار دانه می‌کند. برای دخترک موچتری زیر پتو شکلک در می‌آورد و موقع خندیدن دستش را جلوی دهانش می‌گیرد. صدای لالایی زن دلنشین است. لالایی اش بوی شکوفه های  بهاری می‌دهد. دَنگ دَنگ کوبیدن روی قالی نیمه بافته اصلا گوش را خراش نمی‌دهد.

طرح قالی لیلی و مجنون است. از آن عاشقانه ها که بافتنش دست های هنرمندِ عاشق می‌طلبد. تار و پودش با سلیقه توی هم تنیده شده و تا چهره نقش ها بالا رفته. قرمز و نارنجی و سبز  و زرد، صورتی و آبی. زن خوش سلیقه ست. از همه ی روشن ها قالی را نقش می‌زند.

دخترک پتو را کنار می‌زند. می خزد و خودش را روی دار قالی می‌کشاند. پیرزن بلند می‌شود. دست های اناری اش را با گوشه  چارقدش پاک می‌کند. دخترک را بغل می‌کند. زن جوان توی دنیای خودش است و دَنگ دَنگ شانه می‌کوبد، برای بچه اش لالایی می‌خواند و گاه گداری شانه هایش را میجنباند. شاید می‌خندد. شاید میگرید. شاید هم موقع شانه کوبیدن بر قالی شانه آدم ها می‌جنبد. پیرزن دست هایش زبر است. گره چارقدش را باز می‌کند و از لایش یک مشت نخودچی کیشمیش میریزد توی مشت دختر بچه.

صدای لالایی زن قطع می‌شود. پیرزن جلو می‌خزد. دستی روی نقش کامل نشده لیلی می‌کشد و یک لبخند گنده روی لب هایش می‌نشیند.دخترک نخودچی کشمش ها یکی در میان توی هوا پرتاب می‌کند و چند تایی نصیب دهانش می‌شود.

زن جوان گیس های پریشانش را مرتب می‌کند. کتری را روی چراغ  وسط اتاق می‌گذارد. بوی کتلت خانه را ورداشته. نور کم جان دم ظهر پاییز روی پشتی های پته ای نشسته ست. صدای پیرزن بلند می‌شود. یک آواز محلی را می‌خواند. یک از همان ها که دلت میخواهد تا آخر عمرت بشنوی. 

دخترک توی اتاق دور می‌زند وبه ازای هر دوری که می‌زند پفک، نخودچی کیشمیش و شکلات از پیرزن می‌گیرد. در می‌زنند. یک صدای اشنای دیگر توی خانه می‌پیچد. صدا خسته است اما خوشحال. 

مردی جوان داخل خانه می‌شود. دخترک را به آغوش می‌کشد و قربان صدقه اش می‌رود. یک عروسک نارنجی که موهایش بافته شده را به بغل دخترک می‌دهد. دختر بچه از ته ته دلش می‌خندد. زن جوان سفره را پهن می‌کند و پیرزن انار ها را جلوی مرد می‌گذارد. 

حالا بزرگ تر شده ام. زن و مرد جوان گیس هایشان سفید شده. اما هنوز عروسکم با موهای بافته نارنجی اش توی بغلم است. پاییز نیست، نخودچی کیشمیش نیست. انار دانه شده هم نیست آخر مادربزرگ نیست. تنها خاطره کاملم آنقدر زیباست. آنقدر بوسیدنیست. که از تمام خاطره های در مِه گرفته شده ام بیشتر دوستش میدارم. باورتان می‌شود؟ حتی بیشتر از بعضی رویاهایم. حتی بیشتر از دریا!

۱۲ نظر

wonder

روزی که یه بسته پستی از چابهار به دستم رسید فکرشو نمی کردم از بین رمان های قرنطینه، کورالین، هری پاتر و سنگ جادو، نمایشنامه هری پاتر و فرزند نفرین شده و شگفتی دلنشین ترین رمانی که قراره بخونم شگفتیه.

واقعا برام خودِ شگفتی بود. بعد از هری پاتر، کورالین و قرنطینه سراغش رفتم و حالا خیلی سریع تمومش کردم.

تا حالا معرفی کتاب ننوشتم. نمیدونم میتونم از پسش بر بیام یا نه. 

 

                                     

رمان شگفتی یه رمان نوجوان اثر آر. جِی. پالاسیو و ترجمه ی پروین علی پوره. از این نویسنده کتاب دیگه ای تا حالا نخونده بودم و راستش افتخارات و جوایز متعدد کتاب که پشت جلد کتاب نوشته شده و بیوگرافی یک خطی از نویسنده مشتاق ترم کرد.

برای معرفی نوشته:

روزها طراح گرافیک است و شب ها نویسنده. او با همسر و پسرش در نیویورک زندگی می‌کند. رمان شگفتی از کارهای موفق اوست.

 

صفحه ای ورود به داستان و همه ی ورودی های بخش های کتاب جملات معروف یا بهتره بگم نورانی نوشته شده و همه ی اونا منو به وجد آورد. 

ورودی اولین صفحه به داستان نوشته :

پزشکان از شهر های دور آمده اند 

فقط برای دیدن من 

آن ها کنار بسترم می‌ایستند 

و آنچه را که می‌بینند باور نمی‌کنند! 

آن ها می‌گویند بی شک، 

من یکی از شگفتی های آفرینشم

و اینکه، هیچ توضیحی 

برای چنین پدیده ای ندارند. 

             

        بخشی از ترانه  « شگفتی» 

                                           ***

شروع طوفانی داستان ها کار خودش رو میکنه و همه چی رو برای خوندن یه رمان که قراره قلبت باهاش به تاپ تاپ بیوفته و چشمات برق بزنه آماده میکنه. درست مثل رمان جای خالی سلوچ و یا شگفتی عزیزم :

می‌دانم یک پسر ده ساله ی عادی نیستم. 

رمان در مورد پسری به نام آگوسته. پسری با چهره ای بسیار تا بسیار غیر عادی یا بهتر بگم به طرز وحشتناکی زشت. آگوست تا به حال مدرسه نرفته و مادرش توی خونه به او درس ها رو آموزش میده. تا اونجا که پدر و مادرش تصمیم میگیرن اونو به مدرسه بفرستن. آگوست از این تغییر شرایط و واکنش های آدم ها ناراضی به نظر میرسه و دلش نمیخواد به مدرسه راهنمایی بی چر بره. میدونین، او پدر و مادر فوق العاده مهربون و یه خواهر دوست داشتنی به اسم ویا داره. اونا راضیش میکنن به مدرسه بی چر بره و بهش این حقو میدن که هر وقت دلش نخواست میتونه مدرسه رو ترک کنه.

ماجراهای یه پسر نوجوون به اسم آگوست که قراره قهرمان باشه و بپذیره که شگفتیه منو با خودش میکشوند و اجازه نمی‌داد کتاب رو زمین بزارم. قلم جادویی نویسنده این کتاب توی خلق شخصیت های متعدد و کامل، صحنه های اعجاب انگیز که تصورشون اون قدر شیرینه که دلت میخواد بارها بارها برگردی و با جزئیات بری توی دنیای آگوست و با خانواده پالمن کلی احساس رو تجربه کنی از شگفتی های رمان شگفتیه. 

رمان از دید آگوست، ویا خواهر آگوست و دوست های اونا جک، میراندا، جاستین و سامر روایت میشه و هر کدوم از نگاه خودشون به قصه میپردازن. به نظرم این از جالب ترین بخش های قصه ست. 

علاوه بر خود قصه من کلی فیلم و موسیقی و کتاب از توی کتاب صید کردم که قراره خودمو باهاشون خفه کنم. اونقدر آگوست در مورد جنگ ستارگان و شخصیت هاش حرف زد که مشتاق شدم ببینمش و اونقدر آقای کُپل جملات طلایی از کتاب های جذاب توی سخنرانی هاش به کار برد که دلم خواست همه شو بخونم. موسیقی های بسیار تا بسیار غیر قابلی وصفی هم این وسطا صید شد و خلاصه که ممنونم از آگوست و دوست ها و خانواده ش و معلم ها و همه ی اونایی که فراموشم شد D:

جملات طلایی ش اونقدر زیاده که قراره یه صفحه جدید بسازم و جملات درخشان این کتاب و جمله های درخشانی که میخونم، می‌شنوم و میبینم رو اونجا بنویسم. رمان شگفتی و آگوست برام یه شگفتی بود. به این نتیجه رسیدم که همه ی بچه ها با نیاز های خاص شگفتی های دنیا هستن و بس. و چقدر در طول قصه آرزو می کردم که ای کاش یه دوست شجاع، صبور و قهرمان شبیه اگوست داشتم. 

انگار از روی این کتاب یه فیلم به اسم "اعجوبه" ساخته شده. متاسفانه من تا حالا ندیدمش اما سعی میکنم در اولین فرصت ببینم. ژانر فیلم کمدی - درام و اثر استیون شباسکی هست. اون کمدی چاشنی طنز کتابِ که میتونم بگم از کتاب های با نمکِ که خوندم. 

اینقدر حرف زدم اما حس میکنم نتونستم همه ی احساسمو نسبت به کتاب بنویسم و شما رو متقائد کنم برید سراغش. در آخر شبیه همه ی معرفی کتاب ها : اگه دنبال یه رمان جذاب و نزار زمین :دی، واقعا خوندنی و سفر کردنی هستین شگفتی رو بخونید :*

قربان شما، یک معرفی کننده کتاب بسیار تا بسیار مبتدی و هیجان زده.

۱۸ نظر

روشنایی های شهر

خونه ی ما یه خونه کوچیک اون دور دوراست. تَه یه شهری بین کویر و دریا. دیواراش بوی باهار میده و آسمونش پره ستاره ست. از وقتی که یادم میاد هفته هایی نبوده که مهمون نداشته باشیم. قصه های آدم های مختلفی رو این سال ها، اینجا به خودش دیده. آدم های سرگردون، خوشحال، بیمار، سوگوار، و.. با قصه های مختلف و عجیب. 

یه بار زن و شوهری برای عمل جراحی زن به شهر اومدن. زن غصه دار و بی قرار بود. تنها بود و نگران بچه هاش. مرد عصبانی و خسته بود. شب قرار شد خونه ی ما بمونن.مادرم گوش شنوای همه ی آدم های نگرانه. پای صحبت های زن نشست و دلداریش داد. سعی کرد از غصه هاش کم کنه. زن موقع خواب انگار آروم تر شده بود. خورشید در اومد، زن عملش رو انجام داد و بعد از چند روز به مادرم گفت : اگه اون شب باهات حرف نزده بودم از غصه میمردم.

مادر و پدرم عاشق همه ی مسافرای خسته ی اینجان. مادرم با عشق براشون غذا مییپزه و پدرم با حوصله لحاف های رنگی رو براشون پهن میکنه. آدمای درمونده کم مهمون این خونه نبودن. با غصه شون پر غصه میشیم و سعی می‌کنیم حداقل گوش های خوبی برای شنیدن درد هاشون با‌شیم. 

دو تا پاییز و دو تا زمستون بی‌بی کبری مهمون این خونه بود. یه پیرزن مهربون و سرشار از قصه های قدیمی و پر رمز و راز. مستاجر همسایه روبه رویی مون بود. بخاری نداشت که اتاقش رو گرم کنه. اتاقش دیوارای سنگی و سردی داشت. غروب ها میومد خونه ی ما و شب ها برامون قصه میگفت. صورت نحیفی داشت و لپ هاش گل انداخته نبود در عوض چارقدش همیشه بوی باهار نارنج میداد و برای ما شکلات می آورد. از اون روز ها که جوون بود حرف ها داشت. همگی خیلی دوستش داشتیم و اون لحاف گرمه رنگیه واسه بی بی کبری بود. همیشه دعاهای خوب خوب و قشنگ می‌کرد و میرفت. اما یه دعا همیشه ثابت بود. می‌گفت : «خدا آخرتو پر نور کنه ننه.» 

از اون سال های بچگیم دیگه ندیدمش اما همیشه توی دنیای قصه هاش سیر میکنم.بی بی کبری پر زندگی بود و همیشه خنده رو لبش بود.

حالا که به ستاره ها که نگاه میکنم یاد بی بی کبری می‌افتم. توی دل آسمون شب ستاره ها چشمک میزنن. با خودم فکر میکنم تو دل هر ستاره یه قصه ست که روشنش کرده، که سوسو میزنه و آسمون رو روشن نگه میداره. قصه های توی دل خونه ی ما، خونه مون رو روشن میکنن.قصه های خونه ها سعی میکنن نزارن شهر خاموش بشه. حالا مطمئنم عشق و مهربونی از مهم ترین روشنایی های این شهرن که خونه‌ی ما همیشه روشنه.

+ قرار بود واسه موضوع روشنایی های شهر یه اتد بزنم. میدونم خوب نشد اتدش :/ اما گذاشتم اینجا نظر شما هم بدونم :)

++ عنوان از فیلمِ روشنایی های شهر چارلی چاپلین. 

۹ نظر

نیمه شب های روشن [۲]

عزیزترین ستاره؛

امشب ماه نقره ای درست وسط آسمون میدرخشه و تو پر نور تر از همیشه سو سو میزنی. عمیقا آرزو میکنم حالت خوب باشه و خوشحال باشی؛) 

سه ساعته که بی وقفه به تو و ماه چشم دوختم. وقتی که داشتم سعی می‌کردم تصویر یه آدم رو توی ماه پیدا کنم یه ستاره دنباله دار با سرعت از جلوی چشم هام دور خودش پیچید و توی سُرمه ای اسمون خاموش شد. دلم ریخت. یاد شبی افتادم که خبر مرگ مادربزرگ رو شنیدم. اون شب یه ستاره پر نور توی آسمون چرخید و خاموش شد. همون شب یاد نقل قول مادربزرگ از مامان افتادم. گفته بود: هر ستاره دنباله داری که میوفته عمر یه آدم تموم میشه! اون شب ستاره مادربزرگ همراه خودش خاموش شد. 

و از همون بچگی تا همین حالا فکر میکنم هر آدمی یه ستاره توی آسمون داره. وقتی میخواد از دنیا بره ستاره شو صدا میکنه تا دستشو بگیره و همراهش بره. واسه اینکه لحظات اول زیر خاک نترسه. بعدش هم دوباره دست ستاره شو میگیره و برای همیشه راهی آسمون میشه. آخرش برای من قشنگه. اما  همیشه موقع دیدن یه ستاره دنباله دار با عجله، به رفتن یه آدم از دنیا فکر میکنم. زودتر از اون که برای آرزو کردن دستپاچه بشم غصه میخورم. بعدش به خودم میام و به زندگی توی آسمونش فکر میکنم.کنار ستاره ش. 

تو هم ستاره منی. وقتی خواستم برم تو هم با من میای. از آسمون دل میکنی و برای چند دقیقه میای به زمین. دست منو میگیری و تنهام نمیزاری. شک ندارم.

اما امشب خواستم بهت بگم هرگز این کارو نکن. زمین حتی برای چند دقیقه هم نمیتونه جای مهربونی برای تو باشه. من تو رو خیلی دوست دارم. قول میدم چند دقیقه مقاومت کنم و بعد خودم پرواز کنم و برای همیشه بیام پیشت. تازه اون وقت هم یه دختر بچه غصه نمیخوره که یه ستاره افتاد، یه آدم رفت. تو توی آسمون میچرخی و اون ارزوشو میکنه بعدش هم آروم میگیری تا من بیام.

قول میدم عزیز من. 

۳ نظر

این روزهای غمگین

این روز ها خوب نمی‌گذرن. خسته شدم. درمانده شدم. مادرم مریض شده و من نمی‌تونم مثل مادرم از پس همه کار ها بر بیام. از صبح تا شب میدوم سعیم رو میکنم اما مثل مادرم نمی‌شه.نفسش که می‌گیره دعا میکنم کاش نفس من بگیره اما مادرم خوب باشه. پدرم نگرانه، آبجی هام نگرانن. پدر بزرگم غصه می‌خوره.

من نمیتونم اندازه مادرم همه چیز رو خوب نگه دارم. نمیتونم بهشون بگم غصه نخورید. خودم از همه بیشتر ترسیدم. بیشتر جا زدم. من نمیتونم مثل او صبور باشم. ماکارانی های من مثل ماکارانی های مادرم خوشمزه نمی‌شن و وسط کارهای تلنبار شده یادم میره آفتابگردان ها رو اب بدم. وقتی سجاده ش رو پهن میکنه و بوی سجاده ‌ش میپیچه توی خونه، انگار همه چی توی خونه آرومه و غصه ای نداریم. اما وقتی که نتونه سجاده ش رو پهن کنه هیچ چیز توی خونه ما خوب نیست. از در و دیوار غصه میباره روی سرمون. 

من هیچ وقت صبور نبودم خداجون. التماست میکنم زودتر حالش خوب بشه. من نمیتونم با غصه منتظر بمونم. نمیتونم حال بد مادرمو ببینم و به خاطر ثنا گریه نکنم.

میشه دعا کنین حال مادرم زودتر خوب بشه؟ :) 

۱۰ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان