این روز ها خوب نمیگذرن. خسته شدم. درمانده شدم. مادرم مریض شده و من نمیتونم مثل مادرم از پس همه کار ها بر بیام. از صبح تا شب میدوم سعیم رو میکنم اما مثل مادرم نمیشه.نفسش که میگیره دعا میکنم کاش نفس من بگیره اما مادرم خوب باشه. پدرم نگرانه، آبجی هام نگرانن. پدر بزرگم غصه میخوره.
من نمیتونم اندازه مادرم همه چیز رو خوب نگه دارم. نمیتونم بهشون بگم غصه نخورید. خودم از همه بیشتر ترسیدم. بیشتر جا زدم. من نمیتونم مثل او صبور باشم. ماکارانی های من مثل ماکارانی های مادرم خوشمزه نمیشن و وسط کارهای تلنبار شده یادم میره آفتابگردان ها رو اب بدم. وقتی سجاده ش رو پهن میکنه و بوی سجاده ش میپیچه توی خونه، انگار همه چی توی خونه آرومه و غصه ای نداریم. اما وقتی که نتونه سجاده ش رو پهن کنه هیچ چیز توی خونه ما خوب نیست. از در و دیوار غصه میباره روی سرمون.
من هیچ وقت صبور نبودم خداجون. التماست میکنم زودتر حالش خوب بشه. من نمیتونم با غصه منتظر بمونم. نمیتونم حال بد مادرمو ببینم و به خاطر ثنا گریه نکنم.
میشه دعا کنین حال مادرم زودتر خوب بشه؟ :)