چهارده - دُرنای آرزوها

ساداسکو ساساکی دختر بچه ای ژاپنی بود که در جریان بمباران اتمی هیروشیما توسط نیروی هوایی آمریکا در جنگ جهانی دوم، به دلیل تشعشعات اتمی بیمار شد. وقتی او در بیمارستان بود به توصیه دوستانش شروع به ساخت درناهای کاغذی کرد.

به او گفته شده بود که طبق یک افسانه ی ژاپنی، اگر بیماری هزار درنای کاغذی بسازد؛ ‌شفا میابد. او روی بال های درنایش نوشته بود: «من صلح را روی بال تو مینویسم تا تو به همه جهان پرواز کنی.»

با این حال ساداسکو تا زمان ساخت 644 درنا طاقت آورد. دوستانش بقیه درنا ها را ساختند و به همراه ساداسکو به خاک سپردند.

درنا حالا به نماد صلح تبدیل شده. هر سال کودکان ژاپنی در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما در کنار مجسمه ساداسکو جمع می‌شوند و برای رسیدن دنیا به صلح و آرامش هزار درنای کاغذی می‌سازند.

تاریخچه ساخت دُرنا

 

درنای کاغذی من

تو سرشار از رویاهای چال شده ای

پرواز میکنی

بر نور ها بوسه میزنی

ماه را مینوشی

ستاره ها آرزو می‌کنند

آرزوها ها را برمیداری و پرواز میکنی

آن سوی آسمان

دخترکی برایت دست تکان می‌دهد

نور ماه و جادوی ستاره برایش می‌آوری

به آغوشت می‌کشد

می‌خندد و ناگهان 

پرواز می‌کند

روشن تر از تو

ابرها می‌بارند

تو اما

متولد میشوی، متولد میشوی

هنوز آرزوی دخترکانی در بال هایت

عزم پرواز می‌طلبد

اروزها متوقف نمی‌شوند

سبز می‌شوند

نور می‌شوند

پر می‌کشند! 

 

+ چون که امروز دُرنا ساختم. خواستم این ها رو اینجا بنویسم :) 

۴ نظر

سیزده- در ستایش عصرهای آغشته به نوای شجریان

یک عصر هایی باید وسط همه ی غم های دنیا بنشینی پلی لیست شجریان را پلی کنی و هی گوش بدهی. کلاغ قار قار کند تو شجریان گوش بدهی. چراغ های شهر روشن شوند تو شجریان گوش بدهی. خانه تاریک شود تو شجریان گوش بدهی. پاییز توی راه باشد تو شجریان گوش بدهی. همسایه ها داد و بیداد کنند تو شجریان گوش بدهی. غم بیاید تو شجریان گوش بدهی. غصه بنشیند کنارت تو شجریان گوش بدهی. اشک ها بچکند تو همچنان شجریان گوش بدهی. اصلا یک عصر هایی باید وسط دنیا خسته بشوی، بنشینی و تا میتوانی شجریان گوش بدهی. شاید درد هایت کمتر شد. شاید هم بیشتر.

 

 

۴ نظر

هفت - school kills Artists

برای موضوع جدید پادکست با بچه ها در مورد عشق به famous ها بحث می کردیم. نوجوونای الان دنیاشون از علاقه های مختلفی ساخته شده. عشق به فوتبال، گروه های موسیقی، خواننده ها و بازیگرها و حتی دنیای انیمه. یکی از بچه ها گفت :« به‌نظرم خیلی عشق پاکیه و ضرری هم به کسی نداره. تازه عشق‌شون یه‌طوریه که باهمدیگه سرش دعوا نمی‌کنن. کنار هم نشستن و همه‌شون عاشق یه نفر هستن» من کاملا با این حرف موافقم و کاش همه ی پدر و مادرها و آدمای دنیا اینو متوجه بشن. یه نفر دیگه از بچه ها در جواب به این کامنت گفت : «ضررش برای خودشونه که دنیاشون رو با یه چیز بدون بازده پر کردن.» در جوابش گفت:

« این دنیا فقط دکتر و مهندس نمی‌خواد. چندتا آدم که عشقو بلدن هم لازمن.»  

با خودم فکر کردم اگه همه ی آدم های دنیا این جمله رو درک میکردن دنیا قطعا زیباتر بود. دنیای نوجوونا مخوف نمی شد. به نظر من نوجوونا عشقو بلدن. عشق به سلبریتی ها یا هر چیز دیگه ای رو خیلی بهتر از آدم بزرگ های فراموش کار بلدن. 

اونا بلدن چطور برای نشون دادن ارادت و حسشون به اون شخص روزهای قشنگ تری رو بگذرونن. دیوونه نیستن بلکه برای ساختن روزهای خاطره انگیزشون توی این دنیا بلدن چطور عاشق باشن. 

اگه محمد زارع رو بشناسین میدونین که آدم موفقیه آدمی که به آرزوهاش رسیده. توی مصاحبه ای که اخیرا از محمد زارع توی مجله سیزده چاپ شده جملات تاثیرگذاری خوندم. 

در اطلاعات ابتدایی صفحه اینستاگرام محمد زارع نوشته : « school kills Artis» 

محمد اعتقاد داره مدرسه ها از همه ی انسان ها موجوداتی شبیه به هم خواهند ساخت، ادم هایی با پوشش شبیه به هم، رفتار شبیه به هم، دایره اطلاعاتی شبیه به هم و آینده هایی شبیه به هم. 

حرف های اون مصاحبه به صحبت های امروز من و دوستانم که چند سالی بزرگتر از من و جوون هستن بی ربط نیست. 

به هر حال دنیایی که ما توش گیر افتادیم تا همیشه اینطور میمونه و این ماییم که برای ربات نبودن باید بجنگیم. آخه میدونین، ربات ها هیچ وقت عاشق نمیشن فقط کار میکنن و کار میکنن و یه روزی متوقف میشن، برای همیشه! 

۶ نظر

شش_ پاستیل های بنفش

 

امروز کتاب پاستیل های بنفش رو خوندم. کتاب نوشته کاترین اپلگیت و ترجمه آناهیتا حضرتی از نشر پرتقال بود. از اون کتاب هایی بود که من توی دنیاش خودم رو میبینم و داستان برام ملموسه. 

داستان در مورد پسریه که مطمئنه  آدم خیالپردازی نیست و از خیال پردازی متنفره. از نظر جکسون همه چی باید منطقی و واقعی باشه تا اینکه برای اولین بار یه دوست خیالی پیدا میکنه. دوست خیالی که عاشق پاستیل های بنفشه. خانواده جکسون موقعیت خوبی ندارن و پدرش بابت بیماری نمیتونه کار کنه اونا مدتی مجبور میشن توی مینی ون زندگی کنن و همه چیز سخت بگذره. از اون جایی که نمیدونم چطور باید کتاب معرفی کنم دیگه ادامه نمیدم هر چند تا اینجا هم مطمئن نیستم اسپویل نشده باشه D:

شخصیت پردازی، داستان، دیالوگ ها حرفه ای و کامل بود. 

من رمان هایی که راوی اول شخصه رو دوست دارم و پاستیل های بنفش دقیقا همین بود. داستان چندان طولانی نبود اما جملاتی رو هایلایت کردم که به طرز شگفت انگیزی تاثیر گزار  و جادویی بودن. درست مثل پودر ستاره وسط کاغذ های کتاب پاشیده شدن.

چند تا رو اینجا مینویسم :

مامان و بابا نوازنده بودند؛ به قول مامان« نوازنده های گرسنه» بعد از اینکه من به دنیا آمدم، دست از ساز زدن برداشتند و شدند آدم های معمولی.

                                                  

رابین گفت :« نچ! کایلی از پاستیل متنفره. بهت گفتم که اونا جادوییَن جکسون.»

گفتم :« جادو اصلا وجود نداره.» 

مامانم گفت:«موسیقی جادوعه.» 

بابام گفت :« عشق جادوعه.» 

رابین گفت :« خرگوش توی کلاه یه جادوعه.» 

                                                   

زندگی همینه! دقیقا وقتی داری برنامه های دیگه ای رو می‌ریزی، برات یه اتفاق دیگه می افته. 

                                                     

 « یه حقیقت جالب جکسون، تو نمیتونی امواج صوتی رو ببینی؛ ولی میتونی از موسیقی لذت ببری.»

                                                     

 « آره خب این خودش خیلیه. دوستای خیالی مثل کتابن ما رو مینویسن. اَزَمون لذت میبرن، گوشه ی ورقامون تا میخوره، کاغذامون مچاله میشه، بعدش هم بسته بندی میشیم و میذارنمون یه گوشه تا زمانی که دوباره  بهمون احتیاج پیدا کنن.» 

                                                 

گفت گاهی با خودش فکر می‌کند شاید خفاش ها از ما آدم ها، آدم تر هستند!

+ متاسفم که شیب دیروز شد امروز :(

۳ نظر

پنج_ آغوش ماه

کوله ام را که ببندم

ستاره ای از دلتنگی میگرید

ماهی قرمزی

تنگش را می‌شکند

نهنگی آواز می‌خواند

شکوفه های گیلاس میریزند

از چشم دخترکی مروارید می‌بارد

افسوس!

برای بدرقه من نیست

ان ها بدون چاره اندوه می‌نوشند

غصه می‌بلعند

دلتنگ میمانند

باید بمانند

من که ماه را به اغوش بکشم

پرواز کنم

چرخ دنیا تند تر می‌چرخد

تو چه میدانی 

ستاره که خاموش شود

ماهی که جان دهد

نهنگ که دلتنگ باشد

درخت گیلاس که بدون شکوفه شود

دخترک که نخندد

آن وقت

دنیا ماه را به اغوش می‌کشد

پرواز می‌کند

سکوت می‌کند

تا ابد

۴ نظر

اندوه حلیمه

ساعت نُه صبح شنبه بود. با صدای شیون و ناله چند زن از خواب پریدم. درست مثل هفت صبح سیزدهم آبان که آقای خندون همسایه مُرد. نُه صبح سیزدهم شهریور بابا و مامان دویدن توی کوچه، از خونه ی بغلی صدای غم اومد. ماهرخ از وسط کوچه داد زد : حلیمه رحمت خدا رفت.

صداش توی سرم پیچید و اندوه صبح بیست و یکم بهمن برام تازه شد. ناله های خودم اومد جلوی چشم هام و صورت حلیمه. ترس برم داشت و ترس از دست دادن آدما مثل خوره افتاد به جونم. با صدای خواب آلود به یاسمن ویس فرستادم و گفتم اگه مُردم یادت نره چقدر دوست داشتم. 

حلیمه زن مهربونی بود. چشم هاش سیاه سیاه بود و همیشه پیراهن بلند چین دار می‌پوشید. هر روز میومد خونه ی ما و مادرم پای درد و دل هاش می‌نشست. همیشه غصه دار و نگران دخترش توی روستا بود برای پسرش دعا میخوند و برای همه ی آدمایی که می‌شناخت آرزو های خوب می‌کرد. همیشه یه لیوان آب براش می‌آوردم و دعای خیر برام می‌کرد. می‌خندید و می‌گفت : من تا پام به خونه ی شما میرسه تشنه م میشه. 

هنوز فرتوت نبود و لپ هاش سرخ بود. پوست دست هاش چروکیده شده بود اما نمیلرزید. من باورم نشد. ماهرخ اشک ریخت و گفت : انگار مادرم مُرد. مادرم باورش نشد و هر کی از در اومد حلیمه صداش زد. بعد از تشییع عمو دومین تشییعی بود که توی عمرم رفتم.کنار مامان و عمه وایسادم. شونه هامون لرزیدن اشک هامون زیر ماسک ها غلتیدند.

در خونه شون پارچه سیاه زدن و من باورم نشد حلیمه دیگه در خونه ما در نمیزنه. سه شنبه هفته گذشته توی خونه ما داشت می‌خندید و سه شنبه این هفته بابا و پسراش داشتن سنگ قبرش رو میذاشتن. رفتم خونه شون، خونه ی بدون مادر بدجور سوت و کور و پر از اندوه بود. دخترش گفت : من باورم نمیشه دیگه نفس نمیکشه.من گفتم من هنوز بعد از نوزده ماه باورم نشده.

بابا رفت سنگِ روی قبر حلیمه رو گذاشت. گفت وقتی کمی از خاک برداشتیم تا سر قبر رو پیدا کنیم خاک تَر بوی گلاب میداد. مامان گفت حلیمه حتما بهشتیه.

من غصه خوردم. دلم برای حلیمه تنگ شد. اشک ریختم، اشک ریختم و برای آدمایی که از دست دادم دل تنگ موندم. خیلی بیشتر از قبل قدر آدمایی که دارم رو دونستم و دلتنگ موندم، موندم، موندم...

+ دوست نداشتم اولین پست " یخ شکن بیان" اندوه باشه. اما اگه به حساب میاد منم دلم میخواد بنویسم. :) 

۴ نظر

بعد از شیش صبح بیست و یکم بهمن، امروز سیزده شهریور به تقویم روزهای باورنکردنی زندگیم بدل شد. و ته همه ی این از دست دادن آدم های مهربون و باور نکردنش به یه چیزی رسیدم:

« دنیا خیلی بی رحم تر از چیزیه که فکرش رو میکنیم. لطفا لطفا لطفا همدیگه رو دوست داشته باشیم؛ خیلی زیاد.»

نیمه شب های روشن[۳]

چقدر این آسمون شگفت انگیزه! چقدر من ماه رو دوست دارم! چقدر دلم میخواد به جای لونا باشم و دختری که ماه رو مینوشه من باشم. 

همه ی ستاره ها بهم چشمک میزنن و من ستاره خودمو گم میکنم. هوا بوی پاییز میده و پادکست من رو به دنیای روم برده. دنیای نمایشنامه ها رو کشف کردم و بیشتر و بیشتر شیفته تئاتر شدم. بی وقفه کتاب میخونم. طوری که انگار تا آخر شهریور فرصت دارم و بعدش نمیتونم توی دنیای قصه ها شیرجه بزنم.

روز ها فکر میکنم چقدر توی نوشتن ناتوانم و چقدر بلد نیستم کلمه ها رو با جادو کنار هم بچینم و آدما از خوندن نوشته هام مسحور بشن. شب ها سعی میکنم خودمو قانع کنم من هنوز باید بیشتر و بیشتر بخونم و کلمه های جادویی رو دونه دونه به سمت خودم جذب کنم. 

دلم میخواد ساز زدن بلد باشم. ویولنیست بشم. پیانیست بشم. دلم میخواد توی مترو برای آدما آواز بخونم و ساز بزنم. تمام شهر های دور دنیا رو ببینم و توی کافه زیر نور شمع برای آدم ها شعر بخونم و اونا از قهوه ها، شعر ها، صداها و بوهای کافه م لذت ببرن. 

آخ که من چقدر دلم میخواد زندگی کنم.

+ متن بسیار بسیار بداهه و صرفا برای رهایی از ننوشتن نوشته شده. 

۱۴ نظر

آن خاطرات دورِ معطر

هر سال محرم که می‌شد بار و بندیل مون رو جمع می کردیم و راهی روستای آقا جونم می‌شدیم. هنوز وقتی عطر قیمه نذری که به دماغم میخوره و صدای طبل و زنجیر که می‌شنوم پرت میشم به اون روز ها؛ به اون روز ها که انگار هزارتا کهکشان ازشون فاصله گرفتیم.

خونه ی آقاجون مثل هر سال پُر از آدمه. همسایه ها، عمه ها، عمو، همسایه های ده پایینی و بالایی برای کمک اومدن. هوا سرده. بخار از دیگ های نذری بلند میشه و توی سردی هوا گم میشه. بوی سیب زمینی سرخ کرده میاد. آقاجون داد میزنه: «بیا سر این دیگو بگیر پسر. برنج ها شفته شد.» عمو سیب زمینی ها رو هم میزنه و بدو بدو میره سر دیگ برنج رو بگیره.

عمه ها و مامان دارن آب پاشی میکنن؛ اسپند دود میکنن و به باغچه آقا جون اب میدن. قراره با دسته بریم دِه بالایی. من خیلی خوشحالم. اونجا پر از شکلات و کیک و شیر کاکائو نذریه. نه فقط من بلکه همه بچه ها توی پوست خودشون نمیگنجن. پسرا خوشحال تر هم هستن. آخه میتونن همراه مرد ها راه برن و توی صف زنجیر بزنن. بعضیاشون هم طبل و سنج دارن.

هیئت کوچیک روستا، بالای خونه ی آقاجونه باید از در خونه رد بشه و بره ده بالایی. صدای نوحه توی روستا میپیچه. بعد از چند دقیقه یه مرد صدای نوحه رو قطع میکنه و توی بلندگو میگه : خانم ها آقایون جمع بشید که دیگه راه بیوفتیم.

مامان پیرهن مشکی م رو تنم کرده. همون که روش پروانه داره و پایینش چین داره. خیلی دوستش دارم آخه بوی خونه آقا جون و عطر قیمه نذری میده. 

آقا جون بدو بدو اسپند ها رو میبره جلوی دسته. توی مرد های زنجیر زن میچرخونه و زیر لب ورد میخونه. من با دقت نگاهش میکنم. از خون های گوسفند تازه قربانی شده  بر میداره و میزنه روی عَلم که روی دوش یه مرده. نمیدونم این کار برای چیه اما همیشه رسم بوده. چند تا از شوهر عمه ها و بابا و آقاجون می‌مونن تا مواظب دیگ های نذری باشن تا غذا نسوزه. ما همراه دسته راه میوفتیم.

من میرم اون جلو که مرد ها توی صف های منظم دارن زنجیر میزنن. عمو داره نوحه میخونه. صداش خیلی قشنگه. به نظرم از همه ی مرد های نوحه خون قشنگ تر میخونه. منم کنارش راه میرم و سینه میزنم. وسط راه نذری میدن. چای و کیک و شیر کاکائو داغ. من فقط شیرکاکائو میخورم. نه یه دونه بلکه دوتا. آخه شیر کاکائو شون خیلی خوشمزه ست. تا دِه بالایی نیم ساعتی راهه. وسط راه برای استراحت چند باری می‌ایستیم و دوباره راه میوفتیم.من دیگه خسته شدم. اما عمو داره روی اون طبل گندهه میکوبه. می‌رسیم به ده بالایی. زن ها و مرد ها اسپند به دست در خونه هاشون ایستادن و منتظر ما هستن. میدون و اسپند میچرخونن. یه آقا که تقریبا همسن آقاجونه یه گوسفند رو میاره و جلوی دسته قربانی میکنه. اونم از خون هاش به عَلم میزنه.

همینطور که پیش بینی کرده بودم. اینجا پر از نذریه. نذری های خوشمزه و خوشبو. مرد ها وسط میدون ده میچرخن و زنجیر میزنن. هوا خیلی سرده. مامان شالگردنو دور سرم میپیچه. با خودم فکر میکنم چند سال دیگه دوباره میتونم محرم وسط چله زمستون رو تجربه کنم. 

محرم های اینجا خیلی دوست داشتنیه. همینطوری که دارم قلپ قلپ شیر کاکائو میخورم توی دلم آرزو میکنم تا آخر عمرم هر سال محرم اینجا باشیم. امیدوارم خدا صدامو بشنوه. 

با بچه ها میدویم دنبال مرغ ها جوجه ها. یه مرغ پر طلایی شیش تا جوجه تپلی داره. پسرا میخوان جوجه هاشو گیر بیارن که مرغه عصبانی میشه و به طرفمون حمله میکنه. 

میدوم سمت عمو. توی این سرما داره ازش عرق میچکه. میگم عمو شیر کاکائو برات بیارم؟ 

میخنده و میگه نه عمو تو دیگه خودت به جام چند تا خوردی. 

بعد از نیم ساعت راه می‌افتیم سمت روستا تا آدم بزرگ ها به اذان برسن. تمام راه با انرژی شیر کاکائو ها کنار عمو سینه میزنم و زیر لبم نوحه ای که میخونه رو تکرار میکنم. 

سر ظهر میرسیم. مسجد نماز می‌خونیم. امروز ظهر آقا جون من نذری داره. اونم چه نذری.به به! قیمه.

تازه ماست ها محلیه و آقاجون و عمه از شیر گوسفند ها  درست کردن. آدم ها میشینن و عمو و بابا و مرد های دیگه سفره پهن میکنن. عمه ها و مامان نون و قاشق چنگال میارن. منم اون وسط برای بچه ها آب میارم. همسایه ها و میهمان هایی که از ده های دیگه اومدن سرگرم غذا خوردن میشن. 

میدوم توی آشپزخونه هیئت. دستمو میبرم توی کُمد رنگ پریده و شمع هایی رو که دیشب اونجا گذاشته بودم بر میدارم. غمم میگیره. شب که بشه شام قریبانه. آدم های روستا توی این شب توی تنور های گلی شون شمع روشن میکنن. من همیشه دوست دارم یه شمع توی تنور خونه آقا جون بزارم. گمونم امسال بتونم شمع رو خودم روشن کنم و تماشاش .

دستش رو میگیرم تا بلند بشه؛ بعد عصاش رو میدم دستش و با هم تا در خونه راه میریم. دسته عزاداری از جلوی خونه رد میشه. یه مرد با یه سینی میاد سمت ما، سینی رو میگیره جلومون. دست میبرم توی سینی و دو تا لیوان بر میدارم. میخندم و میگم :  « اگه گفتی چیه آقاجون؟ وسط تابستونو این نذری! » میگه : « باید شیرکاکائو باشه که اینجوری اخمات باز شه» لیوان شیر کاکائو رو میدم دستش و بهش میگم : «باورت میشه؟ ده سال از محرم چله زمستون روستا گذشت!» 

سرشو میندازه پایین و میدونم که آقاجونم مثل من هنوز برای محرم های روستا دلتنگ ترینه. هر دو دلمون برای قیمه های نذری، برای صدای قشنگ عمو و حال خوب آقاجون تنگ شده. امسال شام قریبان که شمع روشن کردم آرزو کردم آقا جون دوباره خودش بتونه راه بره و روح عمو همیشه خوشحال و خندون باشه. 

۴ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان