هر سال محرم که میشد بار و بندیل مون رو جمع می کردیم و راهی روستای آقا جونم میشدیم. هنوز وقتی عطر قیمه نذری که به دماغم میخوره و صدای طبل و زنجیر که میشنوم پرت میشم به اون روز ها؛ به اون روز ها که انگار هزارتا کهکشان ازشون فاصله گرفتیم.
خونه ی آقاجون مثل هر سال پُر از آدمه. همسایه ها، عمه ها، عمو، همسایه های ده پایینی و بالایی برای کمک اومدن. هوا سرده. بخار از دیگ های نذری بلند میشه و توی سردی هوا گم میشه. بوی سیب زمینی سرخ کرده میاد. آقاجون داد میزنه: «بیا سر این دیگو بگیر پسر. برنج ها شفته شد.» عمو سیب زمینی ها رو هم میزنه و بدو بدو میره سر دیگ برنج رو بگیره.
عمه ها و مامان دارن آب پاشی میکنن؛ اسپند دود میکنن و به باغچه آقا جون اب میدن. قراره با دسته بریم دِه بالایی. من خیلی خوشحالم. اونجا پر از شکلات و کیک و شیر کاکائو نذریه. نه فقط من بلکه همه بچه ها توی پوست خودشون نمیگنجن. پسرا خوشحال تر هم هستن. آخه میتونن همراه مرد ها راه برن و توی صف زنجیر بزنن. بعضیاشون هم طبل و سنج دارن.
هیئت کوچیک روستا، بالای خونه ی آقاجونه باید از در خونه رد بشه و بره ده بالایی. صدای نوحه توی روستا میپیچه. بعد از چند دقیقه یه مرد صدای نوحه رو قطع میکنه و توی بلندگو میگه : خانم ها آقایون جمع بشید که دیگه راه بیوفتیم.
مامان پیرهن مشکی م رو تنم کرده. همون که روش پروانه داره و پایینش چین داره. خیلی دوستش دارم آخه بوی خونه آقا جون و عطر قیمه نذری میده.
آقا جون بدو بدو اسپند ها رو میبره جلوی دسته. توی مرد های زنجیر زن میچرخونه و زیر لب ورد میخونه. من با دقت نگاهش میکنم. از خون های گوسفند تازه قربانی شده بر میداره و میزنه روی عَلم که روی دوش یه مرده. نمیدونم این کار برای چیه اما همیشه رسم بوده. چند تا از شوهر عمه ها و بابا و آقاجون میمونن تا مواظب دیگ های نذری باشن تا غذا نسوزه. ما همراه دسته راه میوفتیم.
من میرم اون جلو که مرد ها توی صف های منظم دارن زنجیر میزنن. عمو داره نوحه میخونه. صداش خیلی قشنگه. به نظرم از همه ی مرد های نوحه خون قشنگ تر میخونه. منم کنارش راه میرم و سینه میزنم. وسط راه نذری میدن. چای و کیک و شیر کاکائو داغ. من فقط شیرکاکائو میخورم. نه یه دونه بلکه دوتا. آخه شیر کاکائو شون خیلی خوشمزه ست. تا دِه بالایی نیم ساعتی راهه. وسط راه برای استراحت چند باری میایستیم و دوباره راه میوفتیم.من دیگه خسته شدم. اما عمو داره روی اون طبل گندهه میکوبه. میرسیم به ده بالایی. زن ها و مرد ها اسپند به دست در خونه هاشون ایستادن و منتظر ما هستن. میدون و اسپند میچرخونن. یه آقا که تقریبا همسن آقاجونه یه گوسفند رو میاره و جلوی دسته قربانی میکنه. اونم از خون هاش به عَلم میزنه.
همینطور که پیش بینی کرده بودم. اینجا پر از نذریه. نذری های خوشمزه و خوشبو. مرد ها وسط میدون ده میچرخن و زنجیر میزنن. هوا خیلی سرده. مامان شالگردنو دور سرم میپیچه. با خودم فکر میکنم چند سال دیگه دوباره میتونم محرم وسط چله زمستون رو تجربه کنم.
محرم های اینجا خیلی دوست داشتنیه. همینطوری که دارم قلپ قلپ شیر کاکائو میخورم توی دلم آرزو میکنم تا آخر عمرم هر سال محرم اینجا باشیم. امیدوارم خدا صدامو بشنوه.
با بچه ها میدویم دنبال مرغ ها جوجه ها. یه مرغ پر طلایی شیش تا جوجه تپلی داره. پسرا میخوان جوجه هاشو گیر بیارن که مرغه عصبانی میشه و به طرفمون حمله میکنه.
میدوم سمت عمو. توی این سرما داره ازش عرق میچکه. میگم عمو شیر کاکائو برات بیارم؟
میخنده و میگه نه عمو تو دیگه خودت به جام چند تا خوردی.
بعد از نیم ساعت راه میافتیم سمت روستا تا آدم بزرگ ها به اذان برسن. تمام راه با انرژی شیر کاکائو ها کنار عمو سینه میزنم و زیر لبم نوحه ای که میخونه رو تکرار میکنم.
سر ظهر میرسیم. مسجد نماز میخونیم. امروز ظهر آقا جون من نذری داره. اونم چه نذری.به به! قیمه.
تازه ماست ها محلیه و آقاجون و عمه از شیر گوسفند ها درست کردن. آدم ها میشینن و عمو و بابا و مرد های دیگه سفره پهن میکنن. عمه ها و مامان نون و قاشق چنگال میارن. منم اون وسط برای بچه ها آب میارم. همسایه ها و میهمان هایی که از ده های دیگه اومدن سرگرم غذا خوردن میشن.
میدوم توی آشپزخونه هیئت. دستمو میبرم توی کُمد رنگ پریده و شمع هایی رو که دیشب اونجا گذاشته بودم بر میدارم. غمم میگیره. شب که بشه شام قریبانه. آدم های روستا توی این شب توی تنور های گلی شون شمع روشن میکنن. من همیشه دوست دارم یه شمع توی تنور خونه آقا جون بزارم. گمونم امسال بتونم شمع رو خودم روشن کنم و تماشاش .
دستش رو میگیرم تا بلند بشه؛ بعد عصاش رو میدم دستش و با هم تا در خونه راه میریم. دسته عزاداری از جلوی خونه رد میشه. یه مرد با یه سینی میاد سمت ما، سینی رو میگیره جلومون. دست میبرم توی سینی و دو تا لیوان بر میدارم. میخندم و میگم : « اگه گفتی چیه آقاجون؟ وسط تابستونو این نذری! » میگه : « باید شیرکاکائو باشه که اینجوری اخمات باز شه» لیوان شیر کاکائو رو میدم دستش و بهش میگم : «باورت میشه؟ ده سال از محرم چله زمستون روستا گذشت!»
سرشو میندازه پایین و میدونم که آقاجونم مثل من هنوز برای محرم های روستا دلتنگ ترینه. هر دو دلمون برای قیمه های نذری، برای صدای قشنگ عمو و حال خوب آقاجون تنگ شده. امسال شام قریبان که شمع روشن کردم آرزو کردم آقا جون دوباره خودش بتونه راه بره و روح عمو همیشه خوشحال و خندون باشه.