شش_ پاستیل های بنفش

 

امروز کتاب پاستیل های بنفش رو خوندم. کتاب نوشته کاترین اپلگیت و ترجمه آناهیتا حضرتی از نشر پرتقال بود. از اون کتاب هایی بود که من توی دنیاش خودم رو میبینم و داستان برام ملموسه. 

داستان در مورد پسریه که مطمئنه  آدم خیالپردازی نیست و از خیال پردازی متنفره. از نظر جکسون همه چی باید منطقی و واقعی باشه تا اینکه برای اولین بار یه دوست خیالی پیدا میکنه. دوست خیالی که عاشق پاستیل های بنفشه. خانواده جکسون موقعیت خوبی ندارن و پدرش بابت بیماری نمیتونه کار کنه اونا مدتی مجبور میشن توی مینی ون زندگی کنن و همه چیز سخت بگذره. از اون جایی که نمیدونم چطور باید کتاب معرفی کنم دیگه ادامه نمیدم هر چند تا اینجا هم مطمئن نیستم اسپویل نشده باشه D:

شخصیت پردازی، داستان، دیالوگ ها حرفه ای و کامل بود. 

من رمان هایی که راوی اول شخصه رو دوست دارم و پاستیل های بنفش دقیقا همین بود. داستان چندان طولانی نبود اما جملاتی رو هایلایت کردم که به طرز شگفت انگیزی تاثیر گزار  و جادویی بودن. درست مثل پودر ستاره وسط کاغذ های کتاب پاشیده شدن.

چند تا رو اینجا مینویسم :

مامان و بابا نوازنده بودند؛ به قول مامان« نوازنده های گرسنه» بعد از اینکه من به دنیا آمدم، دست از ساز زدن برداشتند و شدند آدم های معمولی.

                                                  

رابین گفت :« نچ! کایلی از پاستیل متنفره. بهت گفتم که اونا جادوییَن جکسون.»

گفتم :« جادو اصلا وجود نداره.» 

مامانم گفت:«موسیقی جادوعه.» 

بابام گفت :« عشق جادوعه.» 

رابین گفت :« خرگوش توی کلاه یه جادوعه.» 

                                                   

زندگی همینه! دقیقا وقتی داری برنامه های دیگه ای رو می‌ریزی، برات یه اتفاق دیگه می افته. 

                                                     

 « یه حقیقت جالب جکسون، تو نمیتونی امواج صوتی رو ببینی؛ ولی میتونی از موسیقی لذت ببری.»

                                                     

 « آره خب این خودش خیلیه. دوستای خیالی مثل کتابن ما رو مینویسن. اَزَمون لذت میبرن، گوشه ی ورقامون تا میخوره، کاغذامون مچاله میشه، بعدش هم بسته بندی میشیم و میذارنمون یه گوشه تا زمانی که دوباره  بهمون احتیاج پیدا کنن.» 

                                                 

گفت گاهی با خودش فکر می‌کند شاید خفاش ها از ما آدم ها، آدم تر هستند!

+ متاسفم که شیب دیروز شد امروز :(

۳ نظر

پنج_ آغوش ماه

کوله ام را که ببندم

ستاره ای از دلتنگی میگرید

ماهی قرمزی

تنگش را می‌شکند

نهنگی آواز می‌خواند

شکوفه های گیلاس میریزند

از چشم دخترکی مروارید می‌بارد

افسوس!

برای بدرقه من نیست

ان ها بدون چاره اندوه می‌نوشند

غصه می‌بلعند

دلتنگ میمانند

باید بمانند

من که ماه را به اغوش بکشم

پرواز کنم

چرخ دنیا تند تر می‌چرخد

تو چه میدانی 

ستاره که خاموش شود

ماهی که جان دهد

نهنگ که دلتنگ باشد

درخت گیلاس که بدون شکوفه شود

دخترک که نخندد

آن وقت

دنیا ماه را به اغوش می‌کشد

پرواز می‌کند

سکوت می‌کند

تا ابد

۴ نظر

اندوه حلیمه

ساعت نُه صبح شنبه بود. با صدای شیون و ناله چند زن از خواب پریدم. درست مثل هفت صبح سیزدهم آبان که آقای خندون همسایه مُرد. نُه صبح سیزدهم شهریور بابا و مامان دویدن توی کوچه، از خونه ی بغلی صدای غم اومد. ماهرخ از وسط کوچه داد زد : حلیمه رحمت خدا رفت.

صداش توی سرم پیچید و اندوه صبح بیست و یکم بهمن برام تازه شد. ناله های خودم اومد جلوی چشم هام و صورت حلیمه. ترس برم داشت و ترس از دست دادن آدما مثل خوره افتاد به جونم. با صدای خواب آلود به یاسمن ویس فرستادم و گفتم اگه مُردم یادت نره چقدر دوست داشتم. 

حلیمه زن مهربونی بود. چشم هاش سیاه سیاه بود و همیشه پیراهن بلند چین دار می‌پوشید. هر روز میومد خونه ی ما و مادرم پای درد و دل هاش می‌نشست. همیشه غصه دار و نگران دخترش توی روستا بود برای پسرش دعا میخوند و برای همه ی آدمایی که می‌شناخت آرزو های خوب می‌کرد. همیشه یه لیوان آب براش می‌آوردم و دعای خیر برام می‌کرد. می‌خندید و می‌گفت : من تا پام به خونه ی شما میرسه تشنه م میشه. 

هنوز فرتوت نبود و لپ هاش سرخ بود. پوست دست هاش چروکیده شده بود اما نمیلرزید. من باورم نشد. ماهرخ اشک ریخت و گفت : انگار مادرم مُرد. مادرم باورش نشد و هر کی از در اومد حلیمه صداش زد. بعد از تشییع عمو دومین تشییعی بود که توی عمرم رفتم.کنار مامان و عمه وایسادم. شونه هامون لرزیدن اشک هامون زیر ماسک ها غلتیدند.

در خونه شون پارچه سیاه زدن و من باورم نشد حلیمه دیگه در خونه ما در نمیزنه. سه شنبه هفته گذشته توی خونه ما داشت می‌خندید و سه شنبه این هفته بابا و پسراش داشتن سنگ قبرش رو میذاشتن. رفتم خونه شون، خونه ی بدون مادر بدجور سوت و کور و پر از اندوه بود. دخترش گفت : من باورم نمیشه دیگه نفس نمیکشه.من گفتم من هنوز بعد از نوزده ماه باورم نشده.

بابا رفت سنگِ روی قبر حلیمه رو گذاشت. گفت وقتی کمی از خاک برداشتیم تا سر قبر رو پیدا کنیم خاک تَر بوی گلاب میداد. مامان گفت حلیمه حتما بهشتیه.

من غصه خوردم. دلم برای حلیمه تنگ شد. اشک ریختم، اشک ریختم و برای آدمایی که از دست دادم دل تنگ موندم. خیلی بیشتر از قبل قدر آدمایی که دارم رو دونستم و دلتنگ موندم، موندم، موندم...

+ دوست نداشتم اولین پست " یخ شکن بیان" اندوه باشه. اما اگه به حساب میاد منم دلم میخواد بنویسم. :) 

۴ نظر

بعد از شیش صبح بیست و یکم بهمن، امروز سیزده شهریور به تقویم روزهای باورنکردنی زندگیم بدل شد. و ته همه ی این از دست دادن آدم های مهربون و باور نکردنش به یه چیزی رسیدم:

« دنیا خیلی بی رحم تر از چیزیه که فکرش رو میکنیم. لطفا لطفا لطفا همدیگه رو دوست داشته باشیم؛ خیلی زیاد.»

نیمه شب های روشن[۳]

چقدر این آسمون شگفت انگیزه! چقدر من ماه رو دوست دارم! چقدر دلم میخواد به جای لونا باشم و دختری که ماه رو مینوشه من باشم. 

همه ی ستاره ها بهم چشمک میزنن و من ستاره خودمو گم میکنم. هوا بوی پاییز میده و پادکست من رو به دنیای روم برده. دنیای نمایشنامه ها رو کشف کردم و بیشتر و بیشتر شیفته تئاتر شدم. بی وقفه کتاب میخونم. طوری که انگار تا آخر شهریور فرصت دارم و بعدش نمیتونم توی دنیای قصه ها شیرجه بزنم.

روز ها فکر میکنم چقدر توی نوشتن ناتوانم و چقدر بلد نیستم کلمه ها رو با جادو کنار هم بچینم و آدما از خوندن نوشته هام مسحور بشن. شب ها سعی میکنم خودمو قانع کنم من هنوز باید بیشتر و بیشتر بخونم و کلمه های جادویی رو دونه دونه به سمت خودم جذب کنم. 

دلم میخواد ساز زدن بلد باشم. ویولنیست بشم. پیانیست بشم. دلم میخواد توی مترو برای آدما آواز بخونم و ساز بزنم. تمام شهر های دور دنیا رو ببینم و توی کافه زیر نور شمع برای آدم ها شعر بخونم و اونا از قهوه ها، شعر ها، صداها و بوهای کافه م لذت ببرن. 

آخ که من چقدر دلم میخواد زندگی کنم.

+ متن بسیار بسیار بداهه و صرفا برای رهایی از ننوشتن نوشته شده. 

۱۴ نظر

آن خاطرات دورِ معطر

هر سال محرم که می‌شد بار و بندیل مون رو جمع می کردیم و راهی روستای آقا جونم می‌شدیم. هنوز وقتی عطر قیمه نذری که به دماغم میخوره و صدای طبل و زنجیر که می‌شنوم پرت میشم به اون روز ها؛ به اون روز ها که انگار هزارتا کهکشان ازشون فاصله گرفتیم.

خونه ی آقاجون مثل هر سال پُر از آدمه. همسایه ها، عمه ها، عمو، همسایه های ده پایینی و بالایی برای کمک اومدن. هوا سرده. بخار از دیگ های نذری بلند میشه و توی سردی هوا گم میشه. بوی سیب زمینی سرخ کرده میاد. آقاجون داد میزنه: «بیا سر این دیگو بگیر پسر. برنج ها شفته شد.» عمو سیب زمینی ها رو هم میزنه و بدو بدو میره سر دیگ برنج رو بگیره.

عمه ها و مامان دارن آب پاشی میکنن؛ اسپند دود میکنن و به باغچه آقا جون اب میدن. قراره با دسته بریم دِه بالایی. من خیلی خوشحالم. اونجا پر از شکلات و کیک و شیر کاکائو نذریه. نه فقط من بلکه همه بچه ها توی پوست خودشون نمیگنجن. پسرا خوشحال تر هم هستن. آخه میتونن همراه مرد ها راه برن و توی صف زنجیر بزنن. بعضیاشون هم طبل و سنج دارن.

هیئت کوچیک روستا، بالای خونه ی آقاجونه باید از در خونه رد بشه و بره ده بالایی. صدای نوحه توی روستا میپیچه. بعد از چند دقیقه یه مرد صدای نوحه رو قطع میکنه و توی بلندگو میگه : خانم ها آقایون جمع بشید که دیگه راه بیوفتیم.

مامان پیرهن مشکی م رو تنم کرده. همون که روش پروانه داره و پایینش چین داره. خیلی دوستش دارم آخه بوی خونه آقا جون و عطر قیمه نذری میده. 

آقا جون بدو بدو اسپند ها رو میبره جلوی دسته. توی مرد های زنجیر زن میچرخونه و زیر لب ورد میخونه. من با دقت نگاهش میکنم. از خون های گوسفند تازه قربانی شده  بر میداره و میزنه روی عَلم که روی دوش یه مرده. نمیدونم این کار برای چیه اما همیشه رسم بوده. چند تا از شوهر عمه ها و بابا و آقاجون می‌مونن تا مواظب دیگ های نذری باشن تا غذا نسوزه. ما همراه دسته راه میوفتیم.

من میرم اون جلو که مرد ها توی صف های منظم دارن زنجیر میزنن. عمو داره نوحه میخونه. صداش خیلی قشنگه. به نظرم از همه ی مرد های نوحه خون قشنگ تر میخونه. منم کنارش راه میرم و سینه میزنم. وسط راه نذری میدن. چای و کیک و شیر کاکائو داغ. من فقط شیرکاکائو میخورم. نه یه دونه بلکه دوتا. آخه شیر کاکائو شون خیلی خوشمزه ست. تا دِه بالایی نیم ساعتی راهه. وسط راه برای استراحت چند باری می‌ایستیم و دوباره راه میوفتیم.من دیگه خسته شدم. اما عمو داره روی اون طبل گندهه میکوبه. می‌رسیم به ده بالایی. زن ها و مرد ها اسپند به دست در خونه هاشون ایستادن و منتظر ما هستن. میدون و اسپند میچرخونن. یه آقا که تقریبا همسن آقاجونه یه گوسفند رو میاره و جلوی دسته قربانی میکنه. اونم از خون هاش به عَلم میزنه.

همینطور که پیش بینی کرده بودم. اینجا پر از نذریه. نذری های خوشمزه و خوشبو. مرد ها وسط میدون ده میچرخن و زنجیر میزنن. هوا خیلی سرده. مامان شالگردنو دور سرم میپیچه. با خودم فکر میکنم چند سال دیگه دوباره میتونم محرم وسط چله زمستون رو تجربه کنم. 

محرم های اینجا خیلی دوست داشتنیه. همینطوری که دارم قلپ قلپ شیر کاکائو میخورم توی دلم آرزو میکنم تا آخر عمرم هر سال محرم اینجا باشیم. امیدوارم خدا صدامو بشنوه. 

با بچه ها میدویم دنبال مرغ ها جوجه ها. یه مرغ پر طلایی شیش تا جوجه تپلی داره. پسرا میخوان جوجه هاشو گیر بیارن که مرغه عصبانی میشه و به طرفمون حمله میکنه. 

میدوم سمت عمو. توی این سرما داره ازش عرق میچکه. میگم عمو شیر کاکائو برات بیارم؟ 

میخنده و میگه نه عمو تو دیگه خودت به جام چند تا خوردی. 

بعد از نیم ساعت راه می‌افتیم سمت روستا تا آدم بزرگ ها به اذان برسن. تمام راه با انرژی شیر کاکائو ها کنار عمو سینه میزنم و زیر لبم نوحه ای که میخونه رو تکرار میکنم. 

سر ظهر میرسیم. مسجد نماز می‌خونیم. امروز ظهر آقا جون من نذری داره. اونم چه نذری.به به! قیمه.

تازه ماست ها محلیه و آقاجون و عمه از شیر گوسفند ها  درست کردن. آدم ها میشینن و عمو و بابا و مرد های دیگه سفره پهن میکنن. عمه ها و مامان نون و قاشق چنگال میارن. منم اون وسط برای بچه ها آب میارم. همسایه ها و میهمان هایی که از ده های دیگه اومدن سرگرم غذا خوردن میشن. 

میدوم توی آشپزخونه هیئت. دستمو میبرم توی کُمد رنگ پریده و شمع هایی رو که دیشب اونجا گذاشته بودم بر میدارم. غمم میگیره. شب که بشه شام قریبانه. آدم های روستا توی این شب توی تنور های گلی شون شمع روشن میکنن. من همیشه دوست دارم یه شمع توی تنور خونه آقا جون بزارم. گمونم امسال بتونم شمع رو خودم روشن کنم و تماشاش .

دستش رو میگیرم تا بلند بشه؛ بعد عصاش رو میدم دستش و با هم تا در خونه راه میریم. دسته عزاداری از جلوی خونه رد میشه. یه مرد با یه سینی میاد سمت ما، سینی رو میگیره جلومون. دست میبرم توی سینی و دو تا لیوان بر میدارم. میخندم و میگم :  « اگه گفتی چیه آقاجون؟ وسط تابستونو این نذری! » میگه : « باید شیرکاکائو باشه که اینجوری اخمات باز شه» لیوان شیر کاکائو رو میدم دستش و بهش میگم : «باورت میشه؟ ده سال از محرم چله زمستون روستا گذشت!» 

سرشو میندازه پایین و میدونم که آقاجونم مثل من هنوز برای محرم های روستا دلتنگ ترینه. هر دو دلمون برای قیمه های نذری، برای صدای قشنگ عمو و حال خوب آقاجون تنگ شده. امسال شام قریبان که شمع روشن کردم آرزو کردم آقا جون دوباره خودش بتونه راه بره و روح عمو همیشه خوشحال و خندون باشه. 

۴ نظر

باز آن پاییز را بیاور!

من خاطرات زیادی از کودکی در ذهنم نمانده است. انگار یک سیل آمده باشد و همه را با خودش برده باشد. بو ها، صداها، تصویر ها و آدم ها در مِه غلیظی گیر افتاده اند و دستم بهشان نمی‌رسد. انگار از همان اولش خیال بوده اند. درست مثل دریا، مثل بازار ماهی فروش ها، مثل تئاتر، مثل رویا های دور و روشنم. 

تقلا کرده ام. توی مِه دنبال خاطره ها گشته ام. 

عجیب است اما وسط مِه خاطره هایم تنها یک مجموعه را با جزئیات یادم می‌آید بدون تقلا میبینمش و غرقش میشوم.. 

صداهایی می‌آید. صدای یک زن. صدای لالایی. عاشقانه های یک مادر برای فرزندش. صدای دَنگ دَنگ.

زنی جوان با گیس های حنابسته پشت دار قالی نشسته و لالایی می‌خواند.دَنگ دَنگ روی شَت های قالی می‌کوبد. دخترکی با شلوار گل منگلی و موهای چتری زیر زیرکی از زیر پتویش دنبال راهی برای نخوابیدن می‌گردد. انگار پاییز است. پیرزنی با دست های حنابسته و چارقدی با گل های ریز صورتی گوشه اتاق نشسته است و انار دانه می‌کند. برای دخترک موچتری زیر پتو شکلک در می‌آورد و موقع خندیدن دستش را جلوی دهانش می‌گیرد. صدای لالایی زن دلنشین است. لالایی اش بوی شکوفه های  بهاری می‌دهد. دَنگ دَنگ کوبیدن روی قالی نیمه بافته اصلا گوش را خراش نمی‌دهد.

طرح قالی لیلی و مجنون است. از آن عاشقانه ها که بافتنش دست های هنرمندِ عاشق می‌طلبد. تار و پودش با سلیقه توی هم تنیده شده و تا چهره نقش ها بالا رفته. قرمز و نارنجی و سبز  و زرد، صورتی و آبی. زن خوش سلیقه ست. از همه ی روشن ها قالی را نقش می‌زند.

دخترک پتو را کنار می‌زند. می خزد و خودش را روی دار قالی می‌کشاند. پیرزن بلند می‌شود. دست های اناری اش را با گوشه  چارقدش پاک می‌کند. دخترک را بغل می‌کند. زن جوان توی دنیای خودش است و دَنگ دَنگ شانه می‌کوبد، برای بچه اش لالایی می‌خواند و گاه گداری شانه هایش را میجنباند. شاید می‌خندد. شاید میگرید. شاید هم موقع شانه کوبیدن بر قالی شانه آدم ها می‌جنبد. پیرزن دست هایش زبر است. گره چارقدش را باز می‌کند و از لایش یک مشت نخودچی کیشمیش میریزد توی مشت دختر بچه.

صدای لالایی زن قطع می‌شود. پیرزن جلو می‌خزد. دستی روی نقش کامل نشده لیلی می‌کشد و یک لبخند گنده روی لب هایش می‌نشیند.دخترک نخودچی کشمش ها یکی در میان توی هوا پرتاب می‌کند و چند تایی نصیب دهانش می‌شود.

زن جوان گیس های پریشانش را مرتب می‌کند. کتری را روی چراغ  وسط اتاق می‌گذارد. بوی کتلت خانه را ورداشته. نور کم جان دم ظهر پاییز روی پشتی های پته ای نشسته ست. صدای پیرزن بلند می‌شود. یک آواز محلی را می‌خواند. یک از همان ها که دلت میخواهد تا آخر عمرت بشنوی. 

دخترک توی اتاق دور می‌زند وبه ازای هر دوری که می‌زند پفک، نخودچی کیشمیش و شکلات از پیرزن می‌گیرد. در می‌زنند. یک صدای اشنای دیگر توی خانه می‌پیچد. صدا خسته است اما خوشحال. 

مردی جوان داخل خانه می‌شود. دخترک را به آغوش می‌کشد و قربان صدقه اش می‌رود. یک عروسک نارنجی که موهایش بافته شده را به بغل دخترک می‌دهد. دختر بچه از ته ته دلش می‌خندد. زن جوان سفره را پهن می‌کند و پیرزن انار ها را جلوی مرد می‌گذارد. 

حالا بزرگ تر شده ام. زن و مرد جوان گیس هایشان سفید شده. اما هنوز عروسکم با موهای بافته نارنجی اش توی بغلم است. پاییز نیست، نخودچی کیشمیش نیست. انار دانه شده هم نیست آخر مادربزرگ نیست. تنها خاطره کاملم آنقدر زیباست. آنقدر بوسیدنیست. که از تمام خاطره های در مِه گرفته شده ام بیشتر دوستش میدارم. باورتان می‌شود؟ حتی بیشتر از بعضی رویاهایم. حتی بیشتر از دریا!

۱۲ نظر

wonder

روزی که یه بسته پستی از چابهار به دستم رسید فکرشو نمی کردم از بین رمان های قرنطینه، کورالین، هری پاتر و سنگ جادو، نمایشنامه هری پاتر و فرزند نفرین شده و شگفتی دلنشین ترین رمانی که قراره بخونم شگفتیه.

واقعا برام خودِ شگفتی بود. بعد از هری پاتر، کورالین و قرنطینه سراغش رفتم و حالا خیلی سریع تمومش کردم.

تا حالا معرفی کتاب ننوشتم. نمیدونم میتونم از پسش بر بیام یا نه. 

 

                                     

رمان شگفتی یه رمان نوجوان اثر آر. جِی. پالاسیو و ترجمه ی پروین علی پوره. از این نویسنده کتاب دیگه ای تا حالا نخونده بودم و راستش افتخارات و جوایز متعدد کتاب که پشت جلد کتاب نوشته شده و بیوگرافی یک خطی از نویسنده مشتاق ترم کرد.

برای معرفی نوشته:

روزها طراح گرافیک است و شب ها نویسنده. او با همسر و پسرش در نیویورک زندگی می‌کند. رمان شگفتی از کارهای موفق اوست.

 

صفحه ای ورود به داستان و همه ی ورودی های بخش های کتاب جملات معروف یا بهتره بگم نورانی نوشته شده و همه ی اونا منو به وجد آورد. 

ورودی اولین صفحه به داستان نوشته :

پزشکان از شهر های دور آمده اند 

فقط برای دیدن من 

آن ها کنار بسترم می‌ایستند 

و آنچه را که می‌بینند باور نمی‌کنند! 

آن ها می‌گویند بی شک، 

من یکی از شگفتی های آفرینشم

و اینکه، هیچ توضیحی 

برای چنین پدیده ای ندارند. 

             

        بخشی از ترانه  « شگفتی» 

                                           ***

شروع طوفانی داستان ها کار خودش رو میکنه و همه چی رو برای خوندن یه رمان که قراره قلبت باهاش به تاپ تاپ بیوفته و چشمات برق بزنه آماده میکنه. درست مثل رمان جای خالی سلوچ و یا شگفتی عزیزم :

می‌دانم یک پسر ده ساله ی عادی نیستم. 

رمان در مورد پسری به نام آگوسته. پسری با چهره ای بسیار تا بسیار غیر عادی یا بهتر بگم به طرز وحشتناکی زشت. آگوست تا به حال مدرسه نرفته و مادرش توی خونه به او درس ها رو آموزش میده. تا اونجا که پدر و مادرش تصمیم میگیرن اونو به مدرسه بفرستن. آگوست از این تغییر شرایط و واکنش های آدم ها ناراضی به نظر میرسه و دلش نمیخواد به مدرسه راهنمایی بی چر بره. میدونین، او پدر و مادر فوق العاده مهربون و یه خواهر دوست داشتنی به اسم ویا داره. اونا راضیش میکنن به مدرسه بی چر بره و بهش این حقو میدن که هر وقت دلش نخواست میتونه مدرسه رو ترک کنه.

ماجراهای یه پسر نوجوون به اسم آگوست که قراره قهرمان باشه و بپذیره که شگفتیه منو با خودش میکشوند و اجازه نمی‌داد کتاب رو زمین بزارم. قلم جادویی نویسنده این کتاب توی خلق شخصیت های متعدد و کامل، صحنه های اعجاب انگیز که تصورشون اون قدر شیرینه که دلت میخواد بارها بارها برگردی و با جزئیات بری توی دنیای آگوست و با خانواده پالمن کلی احساس رو تجربه کنی از شگفتی های رمان شگفتیه. 

رمان از دید آگوست، ویا خواهر آگوست و دوست های اونا جک، میراندا، جاستین و سامر روایت میشه و هر کدوم از نگاه خودشون به قصه میپردازن. به نظرم این از جالب ترین بخش های قصه ست. 

علاوه بر خود قصه من کلی فیلم و موسیقی و کتاب از توی کتاب صید کردم که قراره خودمو باهاشون خفه کنم. اونقدر آگوست در مورد جنگ ستارگان و شخصیت هاش حرف زد که مشتاق شدم ببینمش و اونقدر آقای کُپل جملات طلایی از کتاب های جذاب توی سخنرانی هاش به کار برد که دلم خواست همه شو بخونم. موسیقی های بسیار تا بسیار غیر قابلی وصفی هم این وسطا صید شد و خلاصه که ممنونم از آگوست و دوست ها و خانواده ش و معلم ها و همه ی اونایی که فراموشم شد D:

جملات طلایی ش اونقدر زیاده که قراره یه صفحه جدید بسازم و جملات درخشان این کتاب و جمله های درخشانی که میخونم، می‌شنوم و میبینم رو اونجا بنویسم. رمان شگفتی و آگوست برام یه شگفتی بود. به این نتیجه رسیدم که همه ی بچه ها با نیاز های خاص شگفتی های دنیا هستن و بس. و چقدر در طول قصه آرزو می کردم که ای کاش یه دوست شجاع، صبور و قهرمان شبیه اگوست داشتم. 

انگار از روی این کتاب یه فیلم به اسم "اعجوبه" ساخته شده. متاسفانه من تا حالا ندیدمش اما سعی میکنم در اولین فرصت ببینم. ژانر فیلم کمدی - درام و اثر استیون شباسکی هست. اون کمدی چاشنی طنز کتابِ که میتونم بگم از کتاب های با نمکِ که خوندم. 

اینقدر حرف زدم اما حس میکنم نتونستم همه ی احساسمو نسبت به کتاب بنویسم و شما رو متقائد کنم برید سراغش. در آخر شبیه همه ی معرفی کتاب ها : اگه دنبال یه رمان جذاب و نزار زمین :دی، واقعا خوندنی و سفر کردنی هستین شگفتی رو بخونید :*

قربان شما، یک معرفی کننده کتاب بسیار تا بسیار مبتدی و هیجان زده.

۱۸ نظر

روشنایی های شهر

خونه ی ما یه خونه کوچیک اون دور دوراست. تَه یه شهری بین کویر و دریا. دیواراش بوی باهار میده و آسمونش پره ستاره ست. از وقتی که یادم میاد هفته هایی نبوده که مهمون نداشته باشیم. قصه های آدم های مختلفی رو این سال ها، اینجا به خودش دیده. آدم های سرگردون، خوشحال، بیمار، سوگوار، و.. با قصه های مختلف و عجیب. 

یه بار زن و شوهری برای عمل جراحی زن به شهر اومدن. زن غصه دار و بی قرار بود. تنها بود و نگران بچه هاش. مرد عصبانی و خسته بود. شب قرار شد خونه ی ما بمونن.مادرم گوش شنوای همه ی آدم های نگرانه. پای صحبت های زن نشست و دلداریش داد. سعی کرد از غصه هاش کم کنه. زن موقع خواب انگار آروم تر شده بود. خورشید در اومد، زن عملش رو انجام داد و بعد از چند روز به مادرم گفت : اگه اون شب باهات حرف نزده بودم از غصه میمردم.

مادر و پدرم عاشق همه ی مسافرای خسته ی اینجان. مادرم با عشق براشون غذا مییپزه و پدرم با حوصله لحاف های رنگی رو براشون پهن میکنه. آدمای درمونده کم مهمون این خونه نبودن. با غصه شون پر غصه میشیم و سعی می‌کنیم حداقل گوش های خوبی برای شنیدن درد هاشون با‌شیم. 

دو تا پاییز و دو تا زمستون بی‌بی کبری مهمون این خونه بود. یه پیرزن مهربون و سرشار از قصه های قدیمی و پر رمز و راز. مستاجر همسایه روبه رویی مون بود. بخاری نداشت که اتاقش رو گرم کنه. اتاقش دیوارای سنگی و سردی داشت. غروب ها میومد خونه ی ما و شب ها برامون قصه میگفت. صورت نحیفی داشت و لپ هاش گل انداخته نبود در عوض چارقدش همیشه بوی باهار نارنج میداد و برای ما شکلات می آورد. از اون روز ها که جوون بود حرف ها داشت. همگی خیلی دوستش داشتیم و اون لحاف گرمه رنگیه واسه بی بی کبری بود. همیشه دعاهای خوب خوب و قشنگ می‌کرد و میرفت. اما یه دعا همیشه ثابت بود. می‌گفت : «خدا آخرتو پر نور کنه ننه.» 

از اون سال های بچگیم دیگه ندیدمش اما همیشه توی دنیای قصه هاش سیر میکنم.بی بی کبری پر زندگی بود و همیشه خنده رو لبش بود.

حالا که به ستاره ها که نگاه میکنم یاد بی بی کبری می‌افتم. توی دل آسمون شب ستاره ها چشمک میزنن. با خودم فکر میکنم تو دل هر ستاره یه قصه ست که روشنش کرده، که سوسو میزنه و آسمون رو روشن نگه میداره. قصه های توی دل خونه ی ما، خونه مون رو روشن میکنن.قصه های خونه ها سعی میکنن نزارن شهر خاموش بشه. حالا مطمئنم عشق و مهربونی از مهم ترین روشنایی های این شهرن که خونه‌ی ما همیشه روشنه.

+ قرار بود واسه موضوع روشنایی های شهر یه اتد بزنم. میدونم خوب نشد اتدش :/ اما گذاشتم اینجا نظر شما هم بدونم :)

++ عنوان از فیلمِ روشنایی های شهر چارلی چاپلین. 

۹ نظر

نیمه شب های روشن [۲]

عزیزترین ستاره؛

امشب ماه نقره ای درست وسط آسمون میدرخشه و تو پر نور تر از همیشه سو سو میزنی. عمیقا آرزو میکنم حالت خوب باشه و خوشحال باشی؛) 

سه ساعته که بی وقفه به تو و ماه چشم دوختم. وقتی که داشتم سعی می‌کردم تصویر یه آدم رو توی ماه پیدا کنم یه ستاره دنباله دار با سرعت از جلوی چشم هام دور خودش پیچید و توی سُرمه ای اسمون خاموش شد. دلم ریخت. یاد شبی افتادم که خبر مرگ مادربزرگ رو شنیدم. اون شب یه ستاره پر نور توی آسمون چرخید و خاموش شد. همون شب یاد نقل قول مادربزرگ از مامان افتادم. گفته بود: هر ستاره دنباله داری که میوفته عمر یه آدم تموم میشه! اون شب ستاره مادربزرگ همراه خودش خاموش شد. 

و از همون بچگی تا همین حالا فکر میکنم هر آدمی یه ستاره توی آسمون داره. وقتی میخواد از دنیا بره ستاره شو صدا میکنه تا دستشو بگیره و همراهش بره. واسه اینکه لحظات اول زیر خاک نترسه. بعدش هم دوباره دست ستاره شو میگیره و برای همیشه راهی آسمون میشه. آخرش برای من قشنگه. اما  همیشه موقع دیدن یه ستاره دنباله دار با عجله، به رفتن یه آدم از دنیا فکر میکنم. زودتر از اون که برای آرزو کردن دستپاچه بشم غصه میخورم. بعدش به خودم میام و به زندگی توی آسمونش فکر میکنم.کنار ستاره ش. 

تو هم ستاره منی. وقتی خواستم برم تو هم با من میای. از آسمون دل میکنی و برای چند دقیقه میای به زمین. دست منو میگیری و تنهام نمیزاری. شک ندارم.

اما امشب خواستم بهت بگم هرگز این کارو نکن. زمین حتی برای چند دقیقه هم نمیتونه جای مهربونی برای تو باشه. من تو رو خیلی دوست دارم. قول میدم چند دقیقه مقاومت کنم و بعد خودم پرواز کنم و برای همیشه بیام پیشت. تازه اون وقت هم یه دختر بچه غصه نمیخوره که یه ستاره افتاد، یه آدم رفت. تو توی آسمون میچرخی و اون ارزوشو میکنه بعدش هم آروم میگیری تا من بیام.

قول میدم عزیز من. 

۳ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان