شبی پاییزی بود. جیرجیرک ها کنسرت گذاشته بودند و ماه پُر نور تر از همیشه میدرخشید. ستاره ها وسط سرمه ای آسمون چشمک میزدند. صدای آواز میاومد. صدای یه ساز کهنه اما دلنشین. توی خیابون های شهر بوی نارنگی پیچیده بود. صدای آواز از وسط همه ی روشنایی های شهر میگذشت و توی دل آسمون مینشست. صدا، یه آواز قدیمی رو فریاد میزد. کمانچه میزد و میخوند.
آواز مرد نبود. لالایی هم نبود. آواز خوندن یه صدای آروم بود که نور میشد و شهر رو روشن میکرد. آدم ها با پالتو های رنگی و کلاه شالگردن های نارنجی و آبی و خاکستری جلوی یه تابلو صف کشیده بودند و با اشتیاق بهش خیره شده بودند.
یه پیرمرد داد زد : فردا توی سالن مرکزی شهر اجرا داره!
صدای آواز اومد. پچ پچ خاموش شد. جیرجیرک ها همراهی کردند و کمانچه نواخته شد. پالتو رنگی ها خندیدند. رقصیدند. همه دیگه رو بوسیدند و او برایشان نواخت.