این روزهای غمگین

این روز ها خوب نمی‌گذرن. خسته شدم. درمانده شدم. مادرم مریض شده و من نمی‌تونم مثل مادرم از پس همه کار ها بر بیام. از صبح تا شب میدوم سعیم رو میکنم اما مثل مادرم نمی‌شه.نفسش که می‌گیره دعا میکنم کاش نفس من بگیره اما مادرم خوب باشه. پدرم نگرانه، آبجی هام نگرانن. پدر بزرگم غصه می‌خوره.

من نمیتونم اندازه مادرم همه چیز رو خوب نگه دارم. نمیتونم بهشون بگم غصه نخورید. خودم از همه بیشتر ترسیدم. بیشتر جا زدم. من نمیتونم مثل او صبور باشم. ماکارانی های من مثل ماکارانی های مادرم خوشمزه نمی‌شن و وسط کارهای تلنبار شده یادم میره آفتابگردان ها رو اب بدم. وقتی سجاده ش رو پهن میکنه و بوی سجاده ‌ش میپیچه توی خونه، انگار همه چی توی خونه آرومه و غصه ای نداریم. اما وقتی که نتونه سجاده ش رو پهن کنه هیچ چیز توی خونه ما خوب نیست. از در و دیوار غصه میباره روی سرمون. 

من هیچ وقت صبور نبودم خداجون. التماست میکنم زودتر حالش خوب بشه. من نمیتونم با غصه منتظر بمونم. نمیتونم حال بد مادرمو ببینم و به خاطر ثنا گریه نکنم.

میشه دعا کنین حال مادرم زودتر خوب بشه؟ :) 

۱۰ نظر

من فقط خیال میکنم

کِز کردم زیر لحاف مخملیِ قرمز و به قطره های باقی مونده بارون روی برگ های آفتابگردون که سُر میخوره و تالاپی می افته روی خاک های باغچه نگاه میکنم. بارون تازه بند اومده اما بوی خاک بارون خورده هنوز تازه ست و میخوره زیر دماغم.امشب نشد روی حیاط بخوابیم و به جاش رختِ خوابم رو انداختم جلوی جلوی در تا بارون رو ببینم. شب های تابستونی و بارونی زیادی توی خاطرم نیست. و بارون امشب خیلی برام نعمته. 

باد خنکی میوزه. باد که به کله بیرون اومده م از لحاف میخوره بیشتر به خیال های احمقانه ای که داشتم فکر میکنم.برای اولین بار به طرز عجیبی دلم میخواست خواننده میبودم؟ میشدم؟ به هر حال خوانندگی شغل دوست داشتنیه و من خیالش میکنم. 

از ته ته دلم میخواست پیانیست میبودم و حالا پشت پیانو می‌نشستم و ماهرانه دست هام روی کلاویه می‌گذاشتم و مینواختم. بعد مامان و خواهر هام برام دست میزدن و من لبخند میزدم درست مثل بت.

چطور میشد نمایشنامه نویس بودم؟ الان داشتم با شخصیت های نمایشنامه جدیدم سر و کله میزدم. دلم شور اجرای فردا شب رو می‌زد که تازه قراره بره روی صحنه. تمرین میکردم چطور وقتی ایستاده تشویقم میکنن خم بشم و تشکر کنم. من عاشق این خیال های احمقانه و در عین حال شیرینم هستم. توی مغزم پره از این تصویر ها، کنسرت ها، تئاتر هایی که من برنامه اجرا میکنم. 

اگه یه دختر قالیباف عاشق هم بودم راضی بودم. این موقع شب پشت دار قالی می‌نشستم و در حالی که سعی می‌کردم به یاد بیارم که بهم گفتن چطور شَت ها رو بکوبم و رنگ ها رو کنار هم بچینم که قالی درست از آب در بیاد به نامه ای که قرار بود بنویسم فکر میکردم. 

به هر حال... الان نه خواننده ام، نه پیانیست، نه نمایشنامه‌نویس و نه قالیباف. فقط زیر لحاف کز کردم سعی میکنم صداهای درهم دور از خونه رو تشخیص بدم و  قصه ببافم. مجبورم فقط خیال کنم. بوی خاک بارون خورده دل آدم رو خیلی بیشتر تنگ میکنه. بغض میاره توی گلوش. امشب واقعا دلم میخواد برای یه آدم واقعی واقعی از شعر های فروغ بخونم و اون واقعا همونجوری که خوندم بفهمه و همونطور که عاشق فروغم عاشق فروغ باشه. 

۵ نظر

آن دخترک کک مکیِ دلتنگ

من برای ستاره ها شعر می‌خواندم

ان زمان که ماه بوسه هایش را روانه ی لب های ماهی تنهای دریا می‌کرد

من شکاف اسمان ارغوانی شب را با اشک هایم پر میکردم

لباس هایی که دیگر ندیدمشان را از دور بو میکشیدم و بوی نفس هایی توی سرم می‌پیچید 

 آن نفس هایی که ششِ صبحِ روز  سه شنبه 

برایم خبر آوردند دیگر نخواهی شنید 

سکوت کرده بودم و آرام قطره هایی می‌چکید روی گونه ام  

گفتند هیچ وقت هیچ وقت دیگر آواز نخواهی خواند و پوستر های بازیگران را به دیوار نخواهی چسباند

من آفتابگردان های زرد باغچه خانه مان را دوستم می داشتم

و به رنگ زردشان قسمشان میدادم از بیمارستان که برگشتی 

دست هایت نلرزد 

بخندی 

و لباس هایت بوی آدامس هایی را بدهد که وقتی سالم بودی برایم خریدی 

حالا من آن دخترک کک مکی ام 

 که عصر های چهارشنبه کوله ام را بر میدارم 

میروم ته آن خیابان، روبه روی آن شیرینی فروشی که روزگاری کیک هایش را میپختی

و بوی قلب مهربانت را جستجو میکنم

همان بویی که  توی آن کیک تولد پنهان شده بود

به روزهای روشنی فکر میکنم که با خودت و با خنده هایت و دست های لرزانت زیر خاک بردی

یک ماه گرفتگی سمت چپ صورتم دارم

که میانش دخترکی شاد می‌خندد و مردی برایش بستنی می‌آورد و با هم تا ته یک باغ می‌دوند

حالا پوست گندمگونم که روزی دلم میخواست سفید می‌بود را دوست دارم

چشم هایم مثل تو است و خاک های آن جا به رنگ پوستم

خیال هایم را توی مشتم گرفته بودم و ساعت شنی های دنیا را التماس میکردم آن شب بیاستند و تو دوباره دستت را برایم تکان بدهی و من بدانم که بر میگردی 

و برای من از آن بو هایی میاوری

 که چقدر دلم برایشان تنگ شده است

 

۱۱ نظر

باز هم جوابم را بده

تابستان دو سال پیش کانون مسابقه نامه ای به امام رضا را اعلام کرده بود. شب ولادت امام رضا وقتی که تلویزیون گنبد و حرم را نشان می‌داد من هم داشتم نامه ام را می‌نوشتم. اشک ریختم و نوشتم. از دلتنگی هایم برای امام رضا گفتم. برایش نوشتم : « می‌دانم جایزه این مسابقه سفر به مشهد است. قول می‌دهم اگر در این مسابقه برنده شوم جایزه ام را بدهم به پدربزرگم که حالا هفتاد و دو سال دارد و تا به حال مشهد نرفته، خیلی آرزو دارد.» فردا صبح وقتی نامه ام را برای مربی خواندم. مربی پرسید: پدربزرگت تا حالا مشهد نرفته؟ گفتم :نه. گفت : هر کاری که از دستم بر بیاید میکنم. فردا مربی به من خبر دادند که پدربزرگم به همراه یک نفر میتونن برن مشهد! اما امام رضا خیلی مهربونه،کرمش خیلی بیشتر از این هاست. امام رضا نه فقط پدر و پدربزرگم بلکه من، مادرم و دو تا خواهر هام رو طلبید و ما همگی رفتیم مشهد و این یکی از زیباترین و دلچسب ترین زیارت های عمرم شد. 

 

این اتفاق برام شگفت انگیز و عزیز بود. شهریور همان سال توی جشنواره بین المللی قصه گویی، بخش قصه های نود ثانیه ای قرار بود هرکس قصه ای نود ثانیه ای از زندگی اش تعریف کند. 

قرار نبود آن بخش را شرکت کنم اما با اصرار مربی قصه «نامه ام برای امام رضا» را تعریف کردم. اسم قصه ام شد قصه زیارت. دوستش داشتم و دارم. برای بخش دیگری بیشتر تمرکز و تمرین کرده بودم. از قضا همان قصه زیارتم توی داوری قصه های نود ثانیه ای پذیرفته شدم و به مرحله بعد راه یافتم. بعدش رای مردمی بود. از میان صد و هفتاد و دو قصه از آدم های بزرگ و کوچک از شهر های مختلف سه نفر انتخاب می‌شدند. آنجا رای نیاوردم. اما خوب یادم ماند چقدر برای امام رضا عزیز بودم که نامه ام را خواند و جواب نامه ام را داد.

باز هم امشب ولادت امام رضاست و من برایش نامه مینویسم. دوست داشتم امسال هم مشهد باشم. نشد. اما من هنوز به امام رضای مهربون امیدوارم که من را بطلبد و همانقدر دوستم داشته باشد. لطفا باز هم جوابم را بده ضامن آهو. 

+تمام جمله های این متن رو از همون قصه م یادم بود. دوست داشتم اینجا هم بنویسمش. 

 

۷ نظر

نیمه شب های روشن

ستاره قشنگم! 

میدانی؟ من چه آن پیرمرد تنهای دریای دور باشم چه یک دختر بچه ی شانزده ساله ناشیانه یادم نمی‌رود آدم ها را دوست داشته باشم. 

چند روزی که کاغذ های مربعی ام که بوی ماهی می‌دهند تمام شوند به جایش یک شب تابستان که باد خنکی میوزد تلافی شعر های نخوانده ام را در می‌آورم و برای جاشو های خسته شعر می‌خوانم.

دختر بچه ناشیانه، گیج هم که باشم باز هم تلافی روزهایی که برای آدم ها شعر نخوانده ام را در می‌آورم. مثل امشب یک کوله بار پر از شعر می‌گذارم روی دوشم و در هر خانه یک شعر می‌گذارم. ناشناس ها را بیشتر دوست دارم. من را که نمی‌شناسند واکنش های متفاوتی دارند. اما می‌دانم بعضی هایشان دلتنگ، عصبانی، منتظر و ناراحت اند. همراه شعر ها ارزو میکنم غمگین نباشند اما دلتنگی چاره ای ندارد.

اره خلاصه ستاره جانم تو هم یاد بگیر برای ستاره های آدم ها توی آسمان شعر بخوانی و بعد بخوابی.

+عنوان رو همینجوری دوست دارم :)  

۷ نظر

آرام ها هم غمگین می‌شوند!

شب های تابستون رو همیشه از همون بچگی دوست داشتم. روی حیاط میخوابیم و میشه تا صبح به آسمون زل زد و با ستاره ها حرف زد. شب های تابستون آسمون اینجا خیلی قشنگه و یادم میاره که دوستش داشته باشم.

صدای شجریان توی گوشم میپیچه و دلم برای همه چیز تنگ میشه.

دهم انسانی رسما تمام شده و با اینکه سخت ترین بود همیشه  کنج خاطرات خوب ذهنم میمونه. بعد از نه ماه تونستم عصر آخرین امتحان دوست هام رو ببینم. اما درسا شب بهم گفت :

 

 «-امروز متوجه شدم تو خیلی مظلوم تر از اونی که توی مجازی هستی؛ آروم و ساکت. حالت خوب نیست و خوشحال نیستی. شاید به خاطر اینکه از مطب دکتر اومدی پیشمون خوب نبودی دوستی. 

_من همیشه همینم. آدم قوی نیستم و این خودمم آزار میده.

-باید قوی باشی. خدا دخترای قویو خیلی دوست داره و کمکشون میکنه. ولی دوستی هیچ وقت غصه نخور خب. حیفه صدای قشنگت بگیره.

_دوستی باورت نمیشه ولی حالا داره از چشمام اشک میاد.»

 

قراره کلی فیلم ببینم. یادم اومد که تابستون سه چهار سال پیش، عمو خودش رفت برام سیدی فیلم خرید. گفتم اینو دوستش ندارم رفت عوضش کرد. چند تا دیگه خرید و من هیچ وقت نتونستم اون فیلم ها روببینم. یادمه میگفت : « عمو این فیلم ایرانی ها چیه میبینی؟ فیلم خارجی ببین اینقدر بهترن. می‌گفت من بیشتر دوست از اون ها دوست دارم.» راستش الان خجالت میکشم فیلم خارجی ببینم وقتی عمو نیست با هم ببینیم. یه ماه یه تابستون، پیش هم زندگی کردیم و تک تک دقیقه ها رو یادمه. واقعا هنوز باورم نمیشه دیگه هیچ وقت هیچ وقت نیست. 

تابستون امسال خوشحال نیستم. یکی بهم گفت: تو هنوز این شال مشکیه رو بیشتر از همه دوست داری که اینقدر میپوشی؟

قراره یه روایت از زلزله رودبار بنویسم و اونقدر سخته که هنوز برای نوشتنش دست دست میکنم. 

معلم تاریخ مون امروز بهم گفت : چند تا کتاب دارم میخوای بیارم بخونی؟ یکیش انقلاب کبیر فرانسه ست. تاریخ فرانسه همیشه برام جذاب بوده. 

حس میکنم دیگه هر جی انیمه و فیلم و سریال ببینم خوشحالم نمیکنه. کتاب هام قدیمی شدن. امروز یه دونه از همسایه امانت گرفتم و دنبال یه رمان عاشقانه قدیمی ام که اصلا گیر نمیاد. 

دلم میخواد برم یه جای دورِ دورِ دور جدید و فقط نگاه کنم. خیلی خیلی کم حرف میزنم و میخوام اصلا حرف نزنم. برای ستاره م نوشتم : « من میدونم که یه روزی دلم برای جزیره متروکه م تنگ میشه»

نمیشد بنویسم و حقیقتا چرت و پرت نوشتم. صدای شجریان هنوز وسط نسیم های خنک شبانه اینجا میپیچه، دلم قد یه آسمون بزرگ بزرگ گرفته. ستاره م داره چشمک میزنه حتما داره میگه بخند..

+ هیچ وقت هیچ وقت دلم نمیخواد اینجا از حال بد بنویسم. این ها هم حال بد حساب نکنید همون درد و دل و اینا :)

++ نمیدونم چرا این عنوان رو گذاشتم. مگه قرار بود آروما غمگین نشن ؟! گیجم وشما ببخشید. 

اینو بشنوید :) 

۸ نظر

ستاره مهربون من بخند!

دیشب که گیج و ترسیده و خسته بودم. برای ستاره ای که هر شب باهاش درد و دل میکنم نامه نوشتم. بهش گفتم تو بهتر از هر کس دیگه ای میتونی آرزوها، خیال ها و رنج های منو بفهمی. گفتم شاید تو یه روز دلت برام تنگ بشه اما آدما هیچ وقت دلشون برای من تنگ نمیشه. نوشتم و نوشتم و همه ی اون حرف های نامه اکسیژنی رو بهش زدم. مهربونه، قشنگه، منو میفهمه و امشب برای ستاره م و دوستاش شعر میخونم. امیدوارم بر خلاف آدمای فراموش کار یادش نره چقدر دوستش دارم.

 

 «ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد

جام باده سر نگون و بسترم تهی

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر بجز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک

سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی بسوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟

ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟» 

فروغ :)

+ببخشید طولانیه دلم نیومد اینجا نباشه. 

۶ نظر

I miss you so much

نامه ها موجودات عجیبی اند! 

آنقدر عجیب که مدتی ست بهشان متوسل شده ام. اقای عبدی پور راست می‌گفت که «نامه ها می‌توانند اکسیژن زندگی باشند.»

در ان فلان مجله از زبان گربه و سوسک و سبیل نامه مینویسم برای کیان، پسرک تنهای درونم. رفته ام اتاقک ابی ساحل و آن پیرمرد تپل مهربان شده ام که برای معشوقش توی پاریس نامه مینویسد. تا بهم میگویند برای فلان موضوع بنویس سریع برای نامه نوشتن دست به قلم میشوم.

نمی‌دانم کی و چطور نامه ها اکسیژن زندگی ام شدند.نامه های پشت عکس ها از دوست داشتنی ترین نامه هایم هستند. 

یکیشان برای سال های دوریست که شاید من نبوده ام. یکی برای رفیقش در سربازی پشت عکسی یادگاری، شعر نوشته و آدرس خانه اش را، در نهایت نوشته « میدانی که دوستت دارم * جان، فراموشم نکن و به من سر بزن» 

یک نامه دیگر هم دارم که با تمام وجود دوستش دارم. پشت یک قاب عکس رفیقش که قرار بود فرستنده نامه اول را فراموش نکند با خط خوشش نوشته «در فردای آرزوهایم چنان سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد، دوستم داشته باش؛ شاید دیگر فردایی نباشد!»

فردا شده، سکوت کرده، نمی‌شونم صدایش را، فقط نمی‌دانم یادش مانده که دوستش داشتم و حالا بیشتر تر دوستش دارم و دلم برایش تنگِ تنگ است؟ :) 

۵ نظر

برایم شعر بخوان! خاصه در بهار

ولی میدونید دلخوشی های من کوچولو ان. خیلی کوچولو! با پیدا کردن یه اپیزود درست حسابی پادکست، بیرون کشیدن دل و روده یه آهنگ قدیمی از اینور اونور خوشحالم میشم. همین وبلاگ با خواننده های کمش برام یه نعمته. 

گل فروشی گل منگلی سر نبش اون خیابون، روبه روی اون شیرینی فروشی که شیرینی و کیک های خوشمزه داره هوش از سرم میبره. راستش به اون پیرمرد صاحبش خیلی غبطه میخورم و آرزو میکنم یه روزی اونجوری بشم.

قصه گفته بودم برای بچه ها. نمیدونم خوششون میاد یا وقتی صدامو میشنون میگن مامان قطع کن این صدای رو اعصاب رو!هر چی گفتم من این کارو دوست دارم و بابتش پول نمیخوام اصرار کرد و گفت بلاخره زحمت میکشی. میدونی من دستمزد خیلی کوچولومو دوست دارم و قراره باهاش اون کتاب رو بخرم که خیلی بوی زندگی آدم های مختلف رو میده. 

یه روزی رفته بودیم سینما قدس، شلوغ بود و بوی عطر های آدم ها هنوز توی ذهنمه. از اون روز دلم برای یاسمن تنگ شده. نمی‌فهمه که. مهم نیست. چرا هست ولی خب.

بذر های ریحونی که قراره بکارم توی دلم جوونه شادی زده.

نمایشنامه ای که نوشتم داشت به جاهای خوبی می‌رسید که اون ورکشاپ کلی چیز میز یاد داد؛ فهمیدم بابا من هنوز تا نمایشنامه نویسی فرسخ ها دورم.

شعر! شعر! شعر! اصلا توی زندگی هر آدمی باید یکی باشه که فقط براش شعر بخونه، شعر هدیه بده، شعر بفرسته. خیلی دلم میخواد خودم یه آدم اینجوری باشم ولی داشتن یه آدم اینجوری خیلی لذت بخش تره. یه وقت هایی میگم دیدی واسه اون که شعر میخوندی بلاخره تو رو یادش رفت؟ دیدی دیگه دلش برات تنگ نشد؟ نکنه یه بار نازی و درسا هم از دست شعر ها سر به بیابون بزارن.بس کن دیگه آقا جان. 

اگه درست حدس بزنم از واکنش های "هقققق چقددد قشنگههه، ایموجی بغض، جون چه عاشقانه، 🙂💔،چه شعرای باحالی، چقد قشنگ بود+ایموجی بغض و..." نتیجه میگیرم که هنوز از دستم سر به بیابون نگذاشتن. 

من اصلا توی یه دنیای دیگه سیر میکنم. یه وقت هایی اون پیرمردم که زیر آفتاب اردی بهشت توی اتاقکش دراز کشیده و به صدای تر تر یخچال قراضه ش گوش میده. یه موقع هایی شازده کوچولو ام که داره در به در دنبال کلمه میگرده که برای گلش نامه بنویسه.

 اما اگه یه شب اردی بهشتی کلاهتون رو باد برد و به دنبالش تا کوچه این خیابون رسیدین اگه یه دختری رو دیدین که وسط باغچه نشسته و شعر میخونه، اگه دیدین تا وقتی ماه نره اون دور دور ها و با چشم دیده نشه نمیره بخوابه، اگه یهو دیدین با عروسک دختر همسایه که از پنجره معلومه و زیر نور چراغ برق چشماش میخنده حرف میزنه و در عین حال داره به گربه ی روی پشت بوم میگه برو مگه جغدی تو؟ 

اون وقته که منو پیدا کردین:دی. 

میشه از شما هم خواهش کنم هر وقت گذرتون به اینجا افتاد و شعری یادتون بود بنویسید؟ :) 

 

۲۴ نظر

من هم سن شما هستم

سلام دوستان دور من!
پرسیدن حالتان چه دلیلی دارد، وقتی می‌دانم غمگین ترین هستید.
غصه تان بدجوری دلم را خون کرده. یکی از شما نبوده ام. صبح با شادی کتانی هایم را پایم نکرده ام و به مدرسه نرفته ام. عصر، بی خبر در میان خون، غرق نشده ام و جنازه ام را برای پدر و مادرم نبرده اند. من حتی آن کتانی های خونین هم نبوده ام که شاهد آن تلخی باشم. شاید نتوانم درکتان کنم، اما اینجا برایتان اشک میریزم و با شما همدردی میکنم. برای شما که شهید شده اید دعا می‌خوانم وبرای شما که در غم آن ها می‌سوزید آرزوی صبر میکنم.
میدانید بچه ها؟ بدجوری ترسیده ام. پاهایم سست شده، خبر هایی که پی در پی می‌رسند و تلخی های چندانی که برسرمان فرود می‌آید حال خوش برایم نگذاشته.
کاش بدانید چقدر دوستتان دارم. کاش مرا شریک غم خودتان بدانید. دوست دوری که چاره ای به جز همدردی و آرزوی دنیایی پر از صلح ندارد. من همسن بعضی از شما هستم. یک دختر دبیرستانی همچون شما، پر از آرزوهای بزرگ وسبز.
این نامه را با قلبی آکنده از اندوه و آرزوهایی سرشار از صلح زیر باران مهربان آخرین افطار ماه رمضان مینویسم. نمی‌توانم دست هایتان را بگیرم و کنارتان باشم، اما شاید یک روزی یک جایی همدیگر را دیدیم. روزی که سبز است وخبر های بد تمام شده. روزی که همه با هم میخندیم و برای آرزوهایمان تلاش می‌کنیم.
به امید روزهای خوب و دورِ دنیا
فاطیما

 

پرنده خیالم به امید روز های سفید دنیا 

در آسمان ها می‌چرخد 

میپرد

در عبور از تلخی ها 

 آرزوی صلح می‌کند 

آرزوی روزی که همه بچه های دنیا مثل عروسک هایشان بخندند و شاد باشند

+عیدتون مبارک :)​​​​

 
۸ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان