وقتی به چشم هام توی عکس نگاه میکنم که چقدر ذوق زندگی داره از خودم خجالت میکشم. دیشب یه پادکست گوش میدادم که میگفت:« نوشتن شکنجه گرترین، استعداد آدمیزاد است.» من بلد نیستم بی واسطه بنویسم. خوشحالم، من بابت روناهی بودنم حداقل اینجا خوشحالم. روناهی بخش عمیق قلب منه. خود منه. من روناهی رو بیشتر از "من" دوست دارم! دارم رها کردن رو یاد میگیرم. رفتن رو. تنها بودن رو. حالا که وسط یه اتاق سرد و نمور نشستم و پاهام منجمد شده. از همه جا رفتم. از همه ی آدم ها دور شدم و فقط روناهی برام مونده. به روناهی پناه آوردم. میخوام بغلش کنم و دوستش داشته باشم. درد قلبم نمیدونم از اندوهه یا دلتنگی، شاید هم...نمیدونم. من تنها بودن رو انتخاب کردم حتی از دوست هام کسایی که تنها راه ارتباطی من به دنیای بیرونن دور بشم و با کتاب ها و آهنگ ها و درس هام تنهای تنها بمونم. مهم نیست سخته. مهم نیست اشک ریختم بابتش. مهم اینه که جسارت به خرج دادم و انتخاب کردم. برای بار هزارم میگم من بلد نیستم بی پروا بنویسم. حتی الان پشیمونم که اینو نوشتم ولی باید مینوشتم. آخه میدونین؟ روناهی و یکشنبه بعد از ظهر در جزیره گراند ژات آخرین پناه منن.