باهار اومده! درخت همسایه شکوفه های سفید و تپلی داده. شب ها وقتی به آسمون نگاه میکنم شکوفه هارو میبینم که زیر نور ماه میدرخشن. صبح ها وقتی بیرون میشینم تا کتاب بخونم پرنده ها آواز میخونن.اوازی که قاصد باهاره. هر روز دنبال جوونه های نو میگردم تا نوازششون کنم و ازشون عکس بگیرم. یه درخت بزرگ داریم که تنه ی بزرگش خشک شده اما الان هر روز یه جوونه ی سبز از دل چوب های خشک سرک میکشه. انگاری جوونه ها توی زمستون وسط غار درخت قایم شده باشن و الان که خورشید بهشون میتابه چشم هاشون رو باز میکنن و دنیای باهار رو میبینن.اسمون خیلی باشکوه و زیباست. ابرهای پنبه ای دمِ صبح موقع غروب که میشه با نورها یه منظره جادویی میسازن.چند روز پیش موقع غروب آسمون واقعا قشنگ ترین بود. بین عکس هایی که دوستم گرفته بود یه عکس جادویی پیدا کردم. وسط تلالو نورها و ابرهایی که به رنگ سرخ در اومدن یه قصر وسط ابرها دیده میشه. چقدر اون قصر وسط ابرها رو نگاه کردم و به آدم هاش فکر کردم. آدم هایی که وسط یه عالمه ابر و نور زندگی میکنن. میتونن صبح ها صبحانه ابری بخورن و شب ها نور ماه رو بنوشن. خورشید هر روز صبح از وسط قصر طلوع میکنه و پرنده ها ناقوس کلیسا رو به صدا در میارن. تلاش میکنم براش یه شعر بنویسم و اسمش رو بذارم قصر ابر ها و نورها. من کلا از هر ترکیبی با کلمه نور خوشم میاد. مثلا یه شعر نوشتم و اسمش رو گذاشتم کلمات، نور، غم ستاره.
دیشب کتاب پی پی در دریاهای جنوب رو تموم کردم. من واقعا به پی پی غبطه میخورم آخه اون واقعا آزاد و رهاست.من عادت دارم وقتی کتابی رو تموم میکنم اونو به قلبم میچسبونم و به تمام لحظه هایی که باهاش تجربه کردم فکر میکنم. مثلا وقتی مردی به نام اوه تموم شد دلم برای اوه تنگ شد و حتی براش اشک ریختم.وقتی این جلد پی پی تموم شد برگشتم و به چهره ی پی پی روی جلد نگاه کردم. گیس های بافته شده ی توی آسمونش و لبخندش.
اونجا که نوشته بود:
ناگهان قیافه تامی در هم رفت. او خیلی محکم و جدی گفت: "من نمیخواهم هیچ وقت بزرگ بشوم."
انیکا گفت: " من هم همین طور"
پی پی گفت: "درست است.بزرگ شدن چیزی نیست که کسی دلش برای آن تنگ بشود. اصلا چیز خوبی نیست. همه آنهایی که بزرگ شده اند، کارهای کسل کننده میکنند، لباس های مسخره میپوشند، پاهایشان میخچه میزند و مالایات میدهند."
انیکا گفت: "مالیات میدهند!"
با خودم فکر کردم واقعا منم نمیخوام بزرگ شم.هیچ وقت. بچه ها از لطیف ترین و دوست داشتنی ترین موجودات دنیان. رها و مهربونن و صادقانه عشق میورزن پس بچه موندن باید خیلی کار شگفت انگیزی باشه. پی پی تنها به شمعش نگاه کرد و تامی و انیکا تنهاییش رو حس کردن.منم تنهایی پی پی رو حس کردم و دلم خواست بغلش کنم و دم گوشش بگم شاید منم به اندازه ی تو تنها باشم ولی کاش همون قدر هم رها باشم.تو واقعا مثل پرنده های آسمون آزاد و سفیدی.
داشتم فکر میکردم در مورد ۱۴۰۰ چی میتونم بنویسم و بگم چی کارها کردم. کتاب خوندم، دوست های جدید پیدا کردم، از ابرها و ستاره ها عکس گرفتم، برای دوستام شعر و برای بچه ها قصه خوندم، مدرسه رفتم، غصه خوردم ولی بعضی وقت ها هم خندیدم، امیدوار شدم، ناامید شدم، آرزو کردم، خیال کردم، رویا بافتم، شب های بهار شکوفه های صورتی درختو بو کشیدم، شب های تابستون تا دور شدن ماه بهش نگاه کردم، توی پاییز خسته و درمونده شدم، شب های زمستون به صدای بارون گوش دادم و ضبطش کردم و شکوفه های اسفند رو دیدم. زندگی همینه دیگه.همه ی این دقیقه ها، شادی ها و غم های کوچولو.
برای سال جدید میخوام طلوع و غروب رو نگاه کنم.کلمه های بیشتری بخونم و بنویسم.عکس بگیرم و تلاش کنم شعر و قصه بسازم. زبان های جدید بخونم. نقاشی بکشم. گربه ها رو نوازش کنم.آسمون رو نگاه کنم. به موسیقی های جادویی گوش بدم و شاید یاد بگیرم ساز بزنم. فیلم ببینم. جدی تر هنر و ادبیات بخونم.شجاع تر شم. خودمو قد ستاره هام دوست بدارم. مثل یه دونه برفی امیدوار و رقصان زیر پرتو های نور برقصم و به فرود اومدن فکر نکنم. مولانا یه بیت شعر داره که میخوام مدام بخونمش، بنویسمش و بهش عمل کنم.
اگر خواهی که در زیر خاک نروی،
در نور گریز، که نور زیر خاک نرود