گریزی در نور- قسمت اول

سلام! عیدتون مبارک :)
امیدوارم سال جدید براتون پر از نور باشه.
خب، خب من اومدم با یه پست چند منظورهD:

ستاره منو یادتونه؟ همون که براش نامه مینویسم. میخوام اول این پست چند پاراگراف از یه نامه رو که توی دفتر آبیم براش نوشتم بنویسم شما هم بخونید.

ستاره ی من، باید بهت خبر بدم که برای تولدم یه قلم ردپا گربه ای و نرم صورتی هدیه گرفتم که الان دارم باهاش برات مینویسم شبیه چوب جادو میمونه وقتی دستمه احساس میکنم تمام کلمه هایی که بلدم رو به اختیار خودم در آوردم و میتونم شعر و قصه های جادویی بنویسم. تو میتونی از جادوی ستاره ای خودت براش بفرستی تا هیچ وقت جوهرش تموم نشه و من همیشه برات نامه های زیبا بنویسم.

میدونی، غروب ها، عصر ها و گاهی صبح ها آنی میخونم. بزرگ شدنش غمگینم میکنه. انگاری تمام لحظه های زندگیش رو از بچگی کنارش زندگی کردم. توی گرین گیبلز دریاچه آب های درخشان و کوچه های عاشق ها رو دیدم؛ کنارش درس خوندم و دانشگاه رفتم. اونلی بودم.
گرما و صمیمیت خونه ی پتی رو چشیدم، همراهش به خونه ی رویاها رفتم و به قصه های کاپیتان جیم گوش دادم و حالا با هم به اینگلیساید رسیدیم.
مطمئنم وقتی به پاراگراف آخر، کتاب آخر برسم بغلش میکنم و اشک میریزم و بهش میگم دلم براش تنگ میشه. اونم عاشق ستاره ها و آسمونه.

وقتی که تو آماده درخشیدن توی آسمون ما میشی و نورها کم کم پرواز میکنن سهراب میخونم. شعر های هشت کتاب سهراب قد نور ماه و ابرها قشنگن.
یه چیز دیگه که باید برات بنویسم اینه که من توی هوای بهار شاعر میشم. شبیه شاعر ها. دست خودم نیست فقط سعی میکنم موقع پرواز پرتو های نور توی آسمون کلمه های قلبم رو توی کاغذ بنویسم و قایم کنم. راستش بعضی وقت ها فکر میکنم احتمالا بعد از مرگ منم شبیه امیلی کلی شعر ازم پیدا میکنن که توی یه صندوقچه قدیمی پنهان شده. اون وقت دیگه بابت خوندن احساساتم که توی شعر ها نوشتم توسط ادما خودمو ملامت نمیکنم. شاید وقتی بهار تموم شه جادوی شعرهای کوچولوی منم تموم شه ولی کاش این اتفاق نیوفته.

راستی! باید بهت خبر بدم من حالا صاحب سه تا لباس چارخونه ام. لباس های چارخونه واقعا دوست داشتنی ان.کاش میتونستی توام چارخونه بپوشی مطمئنم خیلی بهت میاد. من چارخونه آبی رو خیلی دوست دارم رنگش مثل اقیانوس میمونه ولی باید اعتراف کنم‌ که امروز چارخونه صورتی پوشیدم و بیشتر بهم میاد. به قلم ردپا گربه ای هم میاد. کاش یه قدرت جادویی داشتم که هیج وقت خواب به چشمام نیاد و همه روزها و شب ها کتاب بخونم. همش فکر میکنم وقت زیادی ندارم و قد یه کهکشون کلمه نخونده دارم. کتاب خوندن تنها کاریه که حوصله مو سر نمیبره. راستش من توی انیمه و فیلم دیدن زیادی تنبلم.

تصمیم گرفتم توی سال جدید کلی درنا بسازم. حالا دیگه کاملا بلد شدم.یه شیشه برداشتم و هر روز درنا های سبز و صورتی می‌سازم و میندازم اون تو. وقتی عصبانی، خوشحال یا غمگینم. احساسمو میدَمم توی درنا ها و اونا زنده میشن. دلم میخواد وقتی بزرگ شدم قد آسمون درنا داشته باشم.

امروز ظهر که مثل همیشه توی آفتاب نشسته بودم و کتاب میخوندم به یه کشف جدید رسیدم. وقتی نور خورشید میتابه رنگ‌ موهام به رنگ‌ چشمام در میاد. من چشمام رو خیلی دوست دارم و حالا موهام که گرفتار جادوی نور میشن و شبیه چشما بیشتر از قبل دوست دارم.
هر وقت غمگین شدی به این فکر کن تو ستاره ای! قلب من برای تو میتپه و از دور هر شب بغلت میکنم.

__
بریم سراغ گریزی در نور قسمت اول ^-^
خب،اول باید بهتون بگم من اصلا بلد نیستم در مورد کتاب هایی که خوندم چیزی بنویسم و تمام تلاشمو میکنم.

اگه از قبل انیمیشن/سریال آنی رو ندیدین و قصد دارین کتاب های آنی رو بخونین و فکر میکنین ممکنه اسپویل شه این قسمت رو نخونین. با تشکر :"
۱. |آنی شرلی در ویندی پاپلرز|
این جلد چهارم از مجموعه هشت جلدی آنی شرلی نوشته مونتگمری و ترجمه سارا قدیانی برای انتشارات قدیانیه. این جلد به زندگی سه ساله آنی شرلی پس از فارغ التحصیلی میپردازه. سه سالی که توی یه خونه به اسم ویندی پاپلرز میگذره و کلی خوشی و ناخوشی، اتفاقات هیجان انگیز و دوست داشتنی همراه خودش داره. بیشتر این جلد رو نامه های آنی به گیلبرت به خودش اختصاص داده که تا جلد ششم تنها جلدیه که سرشار از نامه ست. اگه عاشق نامه نوشتن و گرفتن هستین و بابا لنگ دراز رو دوست داشتین مطمئنا کتاب به دلتون میشینه. میدونین من واقعا حرف زیادی برای گفتن درباره قلم این نویسنده و کتاب های آنی ندارم‌. فقط میتونم بگم که با کلمه هاش زندگی میکنم. تک تک صحنه هاشو با تمام وجودم میچشم و همراه شخصیت ها میخندم، گریه میکنم و امیدوار میمونم.
توی این جلد شبیه بقیه کتاب ها آنی به دل مردم میشینه و با اومدنش مدرسه سامرساید رو پر از نور میکنه. تلاش میکنه سه سال به یاد موندنی برای خودش و اهالی اونجا می‌سازه و با بچه ها دوست میشه. توصیفات این نویسنده بی نظیره و واقعا دیگه نمیدونم چی بگم!
چند تا جمله جادویی شو براتون مینویسم:

هیچ کس برای خیالبافی کردن پیر نیست و خیالات هم هرگز پیر نمی‌شوند.

فکر کردم شاید خدا به نامه بیشتر از دعا اهمیت بدهد.خیلی وقت است که دعا میکنم، ولی مثل اینکه تعداد دعاهایی که خدا باید به آنها رسیدگی کند خیلی زیاد است.

به هر حال گاهی اوقات بهتر است دنیا را به حال خود بگذاریم و همان طور که هست، قبولش کنیم.

الیزابت گفت: "توی دنیا شما تنها کسی هستید که مرا دوست دارید. وقتی حرف می‌زنید احساس میکنم بوی بنفشه می‌آید."

 

۲. |آنی شرلی در خانه رویاها|
همون خطر اسپویل و این چیز ها :"

جلد پنجم آنی و یه دنیا رویای به واقعیت پیوسته! شیرین و گرمه شبیه عصر های تابستون که بستنی میخوری و گیلاس. صمیمی و مهربون.
توی این جلد قصه ی زندگی مشترک آنی و گیلبرت توی خانه ی رویاها تعریف میشه. پیش یه عالمه همسایه آبی.
آنی ازدواج میکنه و به سراغ خانه ی رویاها در بندر فور ویندز میره. اونجا با همسایه های کم اما دوست داشتنیش آشنا میشه و بهشون کمک میکنه.کنارشون زندگی میکنه و همسایه ها خانم بلایت رو میپرستن‌. ماجراهای هیجان انگیزی اتفاق میافته. من خودم شیفته شخصیت کاپیتان جیم شدم‌ و آرزو کردم کاش پسر بودم و دریانورد میشدم‌. توی این جلد تعجب میکنین، میخندین و غصه میخورین‌.‌ در نهایت به جمله "حقیقت ازادی به دنبال می‌آورد " ایمان میارین‌.
و چند تا جمله جادویی:

 

او با گل هایش دوست بود. آنها را تماشا می‌کرد.. لمسشان می‌کرد.. لمسشان‌ می‌کرد... و گل هایش‌ به سرعت رشد می‌کردند. بعضی از آدم ها چنین مهارت هایی دارند.

وقتی چیزی آزارمان می‌دهد سعی میکنیم علت ناراحتی مان را از دیگران پنهان کنیم و اجازه ندهیم کسی به آن نزدیک شود. همه همان طور که بدنشان را از یکدیگر می‌پوشانند، دوست ندارند روحشان در برابر هم برهنه شود.

 

ولی فکرش را بکنید اگر همه عاقل بودند،چه دنیای کسل کننده ای میشد.

 

عاشق موسیقی ام. وقتی موسیقی در رگ هایم جاری می‌شود، همه چیز را فراموش میکنم. همه چیز به جز لذت داشتن چنین لحظه ای را. احساس می‌کنم نه زمینی زیر پایم‌ است و نه سقفی بالای سرم. انگار میان ستاره ها معلق مانده ام.

 

۳. |بیگانه|
کتاب بیگانه از آلبر کامو. برای من که به ندرت کتاب بزرگسال میخونم و زیاد تا حالا نخوندم بیگانه خوب بود. تا حالا از کامو چیزی نخونده بودم و قلمش جالب بود. اول این کتاب و توضیح مترجم نوشته:


" این داستان خودش هم یک بیگانه ست.داستان از ان سوی سرحد برای ما آمده، از آن سوی دریا. و برای ما از آفتاب و از بهار خشن و بی سبزه آنجا سخن می‌راند."


بیگانه یه شروع طوفانی داره. یه شروع که هر خواننده ای رو به دام خودش میکشه. اول کتاب کامو مینویسه:


مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم.

اواسط کتاب نوشته:
این مرد فردای مرگ مادرش، برای شنا به کنار دریا می‌رود، رابطه نامشروع با زنی را شروع می‌کند و برای خندیدن به دیدن فیلم مضحکی می‌رود.

توصیف صحنه ها شبیه بقیه نویسنده های شاهکار، بی نظیره مثلا یه جا مینویسه:


به او گفتم زمانی در پاریس زندگی کرده ام و او از من چگونگی آنجا را خواست. به او گفتم: "جای کثیفی است، کفتر زیاد دارد و حیاط های تنگ و تاریک، مردم پوستشان سفید است."

در نهایت:


همه ی انسان ها به طور یکسان محکوم اند روزی بمیرند.

 

۴. |شرق بنفشه|

یه داستان تقریبا کوتاه از شهریار مدنی پور .
دوستم چند روز پیش بهم گفت تو که انقد عاشق شیرازی این داستان رو خوندی؟ و این شد که به خاطر شیراز خوندم.
یه قصه عاشقانه که توی شیراز اتفاق میافته و نویسنده به خوبی تونسته از عنصر شهر بهره بگیره.
نمیدونم در موردش چطور بگم ولی به دل من نشست و موقع خوندنش احساس کردم حافظیه ام و بوی باهار نارنج به مشامم میرسه و دلتنگ شیراز شدم.
آخرش غافلگیر خواهید شد بابت راوی. انگار راوی یه جورایی پنهانه. نثر کتاب یه خورده به شعر نزدیکه و حافظ گونه ست. از مجموعه کتاب ها توی وقت اضافه ست و یه نیم ساعت میتونین باهاش سفر کنین شیراز.
و در نهایت :


سرو ها و نارنج ها، پاییز ها تیره تر می‌شوند.

 

۵. | پسرک، موش کور، روباه و اسب|
یه کتاب کوچولو و مصور از چارلی مَکسی.
راستش خواستم برای خواهرم بخونمش ولی به قول نویسنده فرقی نمیکنه هشتاد ساله باشین یا هشت ساله این کتاب برای همه ست.  مفاهیم زندگی رو خیلی کوچولو موچولو و جالب میگه. پر از جمله های جادویی و عکس های جادویی تره.

 

پسرک پرسید: "اگه قلبمون زخمی شد چی کار کنیم؟ "
"با دوستی و همدردی و زمان باند پیچیش میکنیم، تا اینکه دوباره با امید و خوشحالی بیدار بشه."

 

گاهی تمام چیزی که میشنوی فقط تنفره ولی توی این دنیا بیشتر از هر چیزی که بتونی تصور کنی عشق هست.

 

یه چیزی کشف کردم که از کیک بهتره.
پسرک گفت :"خالی نبند."
موش کور جواب داد: "راست میگم."
خب، چیه؟
"بغل.موندگاریش بیشتره."
 

بازم با کتاب های جدید پیشتون برمیگردم ^^
خیلی پست طولانی ای شد ولی باید می‌نوشتمش تا بمونه، اگه تا آخرش خوندین خیلی مچکرم و بهم‌ بگین نظرتون رو:))3>

۶ نظر

در نور گریز

باهار اومده! درخت همسایه شکوفه های سفید و تپلی داده. شب ها وقتی به آسمون نگاه میکنم شکوفه هارو میبینم که زیر نور ماه میدرخشن. صبح ها وقتی بیرون میشینم تا کتاب بخونم پرنده ها آواز میخونن.اوازی که قاصد باهاره. هر روز دنبال جوونه های نو میگردم تا نوازششون کنم و ازشون عکس بگیرم. یه درخت بزرگ داریم که تنه ی بزرگش خشک شده اما الان هر روز یه جوونه ی سبز از دل چوب های خشک سرک میکشه. انگاری جوونه ها توی زمستون وسط غار درخت قایم شده باشن و الان که خورشید بهشون میتابه چشم هاشون رو باز میکنن و دنیای باهار رو میبینن.اسمون خیلی باشکوه و زیباست. ابرهای پنبه ای دمِ صبح موقع غروب که میشه با نورها یه منظره جادویی میسازن.چند روز پیش موقع غروب آسمون واقعا قشنگ ترین بود. بین عکس هایی که دوستم گرفته بود یه عکس جادویی پیدا کردم. وسط تلالو نورها و ابرهایی که به رنگ سرخ در اومدن یه قصر وسط ابرها دیده میشه. چقدر اون قصر وسط ابرها رو نگاه کردم و به آدم هاش فکر کردم. آدم هایی که وسط یه عالمه ابر و نور زندگی میکنن. میتونن صبح ها صبحانه ابری بخورن و شب ها نور ماه رو بنوشن. خورشید هر روز صبح از وسط قصر طلوع میکنه و پرنده ها ناقوس کلیسا رو به صدا در میارن. تلاش می‌کنم براش یه شعر بنویسم و اسمش رو بذارم قصر ابر ها و نورها. من کلا از هر ترکیبی با کلمه نور خوشم میاد. مثلا یه شعر نوشتم و اسمش رو گذاشتم کلمات، نور، غم ستاره.

 

دیشب کتاب پی پی در دریاهای جنوب رو تموم کردم. من واقعا به پی پی غبطه میخورم آخه اون واقعا آزاد و رهاست.من عادت دارم وقتی کتابی رو تموم میکنم اونو به قلبم می‌چسبونم و به تمام لحظه هایی که  باهاش تجربه کردم فکر میکنم. مثلا وقتی مردی به نام اوه تموم شد دلم برای اوه تنگ شد و حتی براش اشک ریختم.وقتی این جلد پی پی تموم شد برگشتم و به چهره ی پی پی روی جلد نگاه کردم. گیس های بافته شده ی توی آسمونش و لبخندش‌.
اونجا که نوشته بود:
ناگهان قیافه تامی در هم رفت. او خیلی محکم  و جدی گفت: "من نمی‌خواهم هیچ وقت بزرگ بشوم."
انیکا گفت: " من هم همین طور"
پی پی گفت: "درست است.بزرگ شدن چیزی نیست که کسی دلش برای آن تنگ‌ بشود. اصلا چیز خوبی نیست. همه آنهایی که بزرگ شده اند، کارهای کسل کننده می‌کنند، لباس های مسخره میپوشند، پاهایشان میخچه می‌زند و مالایات می‌دهند."
انیکا گفت: "مالیات می‌دهند!"
با خودم فکر کردم واقعا منم نمیخوام بزرگ شم.هیچ وقت. بچه ها از لطیف ترین و دوست داشتنی ترین موجودات دنیان. رها و مهربونن و صادقانه عشق میورزن پس بچه موندن باید خیلی کار شگفت انگیزی باشه. پی پی تنها به شمعش نگاه کرد و تامی و انیکا تنهاییش رو حس کردن.منم تنهایی پی پی رو حس کردم‌ و دلم خواست بغلش کنم و دم گوشش بگم شاید منم به اندازه ی تو تنها باشم ولی کاش همون قدر هم رها باشم.تو واقعا مثل پرنده های آسمون آزاد و سفیدی.

 

داشتم فکر میکردم در مورد ۱۴۰۰ چی میتونم بنویسم و بگم چی کارها کردم. کتاب خوندم، دوست های جدید پیدا کردم، از ابرها و ستاره ها عکس گرفتم، برای دوستام شعر و برای بچه ها قصه خوندم، مدرسه رفتم، غصه خوردم ولی بعضی وقت ها هم خندیدم، امیدوار شدم، ناامید شدم، آرزو کردم، خیال کردم، رویا بافتم، شب های بهار شکوفه های صورتی درختو بو کشیدم، شب های تابستون تا دور شدن ماه بهش نگاه کردم، توی پاییز خسته و درمونده شدم، شب های زمستون به صدای بارون گوش دادم و ضبطش کردم و شکوفه های اسفند رو دیدم. زندگی همینه دیگه.همه ی این دقیقه ها، شادی ها و غم های کوچولو.

 

برای سال جدید میخوام طلوع و غروب رو نگاه کنم.کلمه های بیشتری بخونم و بنویسم.عکس بگیرم‌ و تلاش کنم شعر و قصه بسازم. زبان های جدید بخونم. نقاشی بکشم. گربه ها رو نوازش کنم.آسمون رو نگاه کنم. به موسیقی های جادویی گوش بدم و شاید یاد بگیرم ساز بزنم. فیلم ببینم. جدی تر هنر و ادبیات بخونم.شجاع تر شم. خودمو قد ستاره هام دوست بدارم. مثل یه دونه برفی امیدوار و رقصان زیر پرتو های نور برقصم و به فرود اومدن فکر نکنم. مولانا یه بیت شعر داره که میخوام مدام بخونمش، بنویسمش و بهش عمل کنم.

اگر خواهی که در زیر خاک نروی،

در نور گریز، که نور زیر خاک نرود

۳ نظر

دانه ی رقصان برف، معلق وسط پرتو های نور

کلمه های زیادی توی سرم پرواز می‌کنن.امشب قراره دستشون رو بگیرم و بیارمشون اینجا.پر رنگ ترین این کلمات "زندگیه" این روزها زیاد فکر میکنم، زیاد غمگین میشم و زیاد دنبال زندگی میگردم.وقتی شعر میخونم، به آسمون نگاه میکنم یا اشک میریزم.پرت شدن وسط یه دنیا که خودت هیچ نقشی توی انتخاب کردنش نداشتی ترسناکه ولی رها شدن ازش و فراموش کردنش ترسناک تر‌.

قبلا یه عکس دیده بودم؛ عکس نوت های موسیقی زیر نور خورشید و چقدر فکر میکردم من شبیه به اون عکسم‌. نوت های زندگی من نشستن زیر نور خورشید، یه وقت هایی مینوازم و عاشق صدای بر اومده ازشون میشم. دلم میخواد تمام دنیا رو بغل کنم و به زندگی عشق بورزم.یه وقت هایی هم هست که خسته میشم‌. میشینم روی زمین و زل میزنم به نوت های زیر نور، اشک میریزم و دلم میخواد زندگی رو بالا بیارم‌.

امروز دوستم یه عکس برام فرستاد. عکسی که ساعت هاست دارم نگاهش میکنم و بهش فکر میکنم. اون عکس، عکسِ رقص دونه های معلقِ برف وسط پرتو های نور بود‌. حتی کلماتش هم به اندازه تصویرش زیباست. از اون موقع بیشتر به دونه های رقصان برف زیر نور خورشید احساس شباهت میکنم حتی بیشتر از نوت های موسیقی زیر نور خورشید. من به اندازه دونه های برف عجیبم. نمیتونم بگم‌ چطور ولی عجیب مثل دونه های شیش ضلعی برف که شبیه ستاره کوچولوهای درخشان اروم میتابن و فقط بعضی ها میتونن ببینن؛ و رها شبیه قاصدک ها که پرواز میکنن.
دونه های برف بیشتر وسط دونه های برف دیگه میرقصن و روی زمین میشینن اما به ندرت خورشید در میاد، نور ها توی هوا معلق میشن و دونه های برف با شکوه وسط بارش پرتو های نور میرقصن و قاصد بهار میشن.عمر دونه های برف به اندازه ستاره ی یه نوزاد که خیلی سریع میمیره کوتاهه اما شکوه لحظه ی رقص با نور، شکوه شباهت به یه قاصدک رها و رشد یه جوونه توی زمین، برف معلق وسط زمین و هوا رو خوشبخت و عاشق نگه می‌داره.
ممکنه یه دونه برف دیگه بغلش کنه و بهش بگه وقتی یه دونه برف بزرگ تر بشیم بیشتر زندگی می‌کنیم و بیشتر زیر نور میرقصیم و اون یه دونه برف عاشقِ دلبسته بشه. شاید هم‌ یه قاصدک از کنارش رد شه و بهش دست بده و بگه بیا دوست شیم؛ قول میدم تا وقتی به زمین میرسی با هم شعر بخونیم و ستاره های بیشتری رو بشماریم. اینجوری دونه برف یه برف میشه که دوست پیدا کرده و میدونه وقتی به زمین برسه قاصدک تا همیشه وقتی به ستاره ها نگاه میکنه و یادش میوفته، با خودش میگه دوست کوچولوی ستاره ای طفلکی من.

دونه برف ممکنه وسط راه یکی از بال هاش بشکنه یا قلبش غم های کوچیک و بزرگ زیادی رو بچشه، ممکنه از برف های دیگه که فکر میکنن قدرتمند ترین برف های کره زمین هستن بترسه و فرار کنه حتی ممکنه ذره ذره قطره های ریز ازش روی زمین بچکه و وقتی به زمین میرسه ازش هیچ نهالی جوونه نزنه‌ اما میدونی، اون خالصانه با قلب کوچیک برفی که داره هست، هست به معنای بودن‌. زیر نور میرقصه و وسط برف میچرخه، آرزو میکنه یه دونه برفی شجاع بشه و ازش گل های خوشبو رشد کنه؛ آرزو میکنه روی دست گرم یه بچه کوچولو بشینه و گرمای دست هاش رو حس کنه؛ آرزو میکنه یه روزی یه ابر نرم و چاقالو شه و برف های زیادی به دنیا بیاره؛ اون میخواد یه دونه برف عاشق باشه و شکوفه ها، قاصدک ها، ستاره ها و درخت ها رو دوست داشته باشه حتی اگه یه دونه برف معمولی بمونه. چون در نهایت زیر نور رقصیده و با ستاره ها دوست شده. مهم نیست ابر نشه، گرمای عشق بچه های زمین رو نچشه، گل خوشبو نشه و بهار رو نبینه. مهم اینه صادقانه برقصه، اشک بریزه، بخنده، ببوسه، زندگی کنه و در نهایت اروم روی زمین فرود بیاد. منم اون دونه برف رقصان وسط پرتو های نور معلق بین زمین و هوا.

از آدم های زیادی پرسیدم زندگی چیه و جواب های متفاوتی شنیدم. همه ی آدما میدونن زندگی چیه و دوستش دارن حتی اگه بعضی هاشون ازش بگریزن. زندگی برای یه نفر شبیه دریاست، برای ادم های دیگه تمام جزئیات و حس ها و غم ها و رنج های کوچیک، شناخت، پازل و بودن‌. برای منم زندگی صادقانه رقصیدن، اشک ریختن، خندیدن، ترسیدن و زندگی کردن وسط پرتو های نور و دونه های برفه‌ آخه من دونه برف رقصان، معلق وسط پرتو های نورم.

۲ نظر

Whisper of the heart to stars

من شب های زیادی به آسمون خیره میشم و برای تک تک ستاره ها قصه میبافم. مثلا همین الان ستارهی کوچولویی که لبه سقف ساختمون ابیه هیجان زده به نظر میرسه یا اون ستاره ی بالای سرم که اروم‌ چشمک‌ میزنه خسته و بی رمق اما امیدوار به نظر میرسه درست مثل من.من تابستون برای ستاره م نامه می‌نوشتم اما بعد گمش کردم و دیگه براش نامه ننوشتم. تابستون فکر میکردم اون ستاره ای که درخشان تر از همه ی ستاره هاست ستاره منه اما الان فکر میکنم ستاره ی من درخشان نیست اما امید داره یه روزی با تمام قدرتش تا طلوع خورشید بدرخشه.
وقتی غمیگنم آسمون برام‌ التیام بخش خوب و مهربونیه همون طور که انی شرلی میگفت:" دیدن آسمان و ستاره ها همه ی ناامیدی ها و غصه های کوچک را از ذهن پاک می‌کند این طور نیست؟"

 

امشب انیمه whisper of the heart رو دیدم‌. از انیمه هایی بود که غزال گفت هزار بار دیده و خیلی دوستش داره . درست جایی که فکر میکنم دیگه قرار نیست شخصیت شبیه تری به خودم توی دنیای انیمه ها پیدا کنم یه شخصیت جدید پیدا میکنم. یک جور عجیبی احساس تعلق به اون دنیا میکنم. با اکثر انیمه هایی که میبینم ناخودآگاه اشک میریزم. فکر می‌کنم من توی دنیای واقعی عشق های خالصانه زیادی ندیدم و شاید به همین دلیل انیمه ها منو به وجد میارن‌‌. اونا یک جور دیگه ای و خالصانه تر شاد یا غمگین میشن‌. من آدم خیال پردازی ام و خوب میتونم توی دنیای واقعی شبیه شخصیت های انیمه ای خالصانه عشق بورزم حتی اگه بابت خیال پرداز بودنم ملامت بشم و بهم بگن متوهم. دلم میخواد اینو همه جا فریاد بزنم که من یه خیال پرداز متوهم عاشق دنیام‌ که سعی میکنم با توهم خوب بودن به آدم های بد دنیا هم عشق بورزم‌ حتی اگه آدم بدی باشم.
 
این روزها کمتر حرف میزنم. ادم هایی کمتری میبینم اما در عوض کتاب ها و شعر های بیشتری میخونم‌. نمیدونم دارم به تنها بودن عادت میکنم یا چیز دیگه ای. من واقعا با شخصیت های کتاب هام مثل آنی شرلی و اوه بهم خوش میگذره. صبح ها و ظهر ها زیر نور خورشید وقتی قهوه م رو بو میکشم شعر های امیلی رو میخونم و جادوی کلماتش رو با تمام وجودم درک میکنم. وقتی توی تاریکی چشم ها رو میبندم و نوت های موسیقی کلاسیک وارد قلبم میشه، توی ذهنم یه کنسرت بزرگ با نوازنده های شگفت انگیز نقش میبندن و انگار یکی از نوت ها دست منو میگیره و بهم امیدواری میده برای رسیدن به اون ساز های جادویی و نواختن.

 

امروز عصر نگاهم به گلدون آبی رنگی که نوروز امسال خریده بودم و خود آقای گل فروش برام توش گل کاشته بود افتاد. تمام برگ هاش خشک شده بود. اولش اونقدر ناراحت شدم که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودم رو برای مراقبش نبودن نبخشم اما وقتی بهش نزدیک شدم و به ساقه ی نحیفش دست کشیدم چشمم به یه جوونه خیلی ریز افتاد. انگاری تنها پنجره زندگی گیاهم رو به دنیاست و قراره با اومدن بهار نجاتش بده.


همون موقع داشتم به یه اپیزود پادکست گوش میدادم و تلنگر صدای پادکست، حرف هاش و جوونه گیاهم بهم امید داد. تصمیم گرفتم تلاش کنم مثل خیلی از آدم ها از آدم بودن تهی نشم. من واقعا شیفته آسمون و ابر ها و ستاره هام پس میخوام جدی تر نجوم بخونم و چیز های بیشتری در مورد این شگفتی عظیم بدونم.
دلم میخواد سینما برام در حد یه علاقه باقی نمونه. فیلم های شاهکار ببینم و در موردش کتاب بخونم.‌هنر واقعا روحمو جلا میده درست مثل ادبیات. نقاشی های کلاسیک و موسیقی باعث میشن پژمرده نشم. درسته من ادبیات میخونم اما هنر رو به اندازه ادبیات و حتی بیشتر دوست دارم و عمیقا دلم میخواد جدی تر بخونمش. فلسفه و تاریخ هم همین طور! منو به شگفتی وا میدارن. اصلا حس میکنم باید دانش های مختلف رو ببینم، بشنوم و بخونم.

الان که به ستاره ها خیره شدم و این شعر امیلی دیکنسون رو خوندم خواستم اینجا هم بنویسمش:

Lightly stepped a yellow star
To its lofty place
Loosed the moon her silver hat
From her lustral  Face

All of evening softly lit
As an Astral hall
Father, I observed to Heaven
You are punctual! 

 

+ انگاری عادت کردم همه ی پست های وبلاگ رو، رو به آسمون بنویسم شبیه یه قانون نانوشته ست برام.

++ امیدوارم نوشته های whisper of the heart to stars ادامه داشته باشه و برای ستاره م بازم نامه بنویسم. عنوان ترکیبی از اسم همین انیمه whisper of the heart و ستاره های منه:)

 

 

۳ نظر

پری کوچک غمگین

ستاره های پر نور رو توی آسمون شب دیدین؟ فروغ برای من دقیقا شبیه ستاره های درخشان و جادوییه که باهاشون حرف میزنم و وقتی ناراحتم برام قصه میگن و بغلم میکنن. نمیدونم علاقه ای که توی قلبم به فروغ فرخزاد دارم چقدره اما میتونم قول بدم به اندازه ی تمام آسمون و ستاره ها، ابر ها، خورشید و ماه دوستش دارم.

یه دختر شونزده ساله که روزهای سرد زمستون، شکوفه های بهار، شب های پر ستاره تابستون، غم های پاییز و تنهایی های یه زمستون دیگه رو شیفته یه فروغ روشن شده و بی وقفه بهش عشق میورزه. من شعر های فروغ رو کلمات جادویی میدونم که برای من درست مثل درخت آلیس در سرزمین عجایب عمل میکنن.
امروز(در واقع دیروز) سالگرد فوت فروغه. میتونم‌ خیلی خوب تصور کنم عصر ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ رو وقتی یه ستاره اکلیلی و درخشان توی آسمون پرواز کرد.
امروز بابت مرگ‌ فروغ غمزده بودم و کاملا احساس ناامیدی از دنیای بی فروغ رو داشتم. " وقتی خبر مرگ فروغ را شنیدم حس کردم ستاره‌ها از آسمان به زمین ریختند و تاریکی عجیبی تمام دنیا را فرا گرفت."
بعضی وقت ها که وجه شباهتی بین خودم و فروغ پیدا میکنم ذوق زده میشم در نهایت فکر میکنم پر رنگ ترین وجه شباهت من و فروغ این کلماته:«می‌دونی؟ من حس می‌کنم قلبم به اندازه‌ی تمام دنیاست و به همه‌ی دنیا و همه‌ی مظاهر زندگی عشق می‌ورزم.»
وقتی اشعار فروغ با صدای خودش رو می‌شنوم یا وقت هایی که خودم عمیقا غمگین و یا خوشحالم و برای آدما فروغ میخونم یه بغض عجیب و شیرین راه گلومو میبنده.  اون وقت ها به شدت فروغ رو کنار خودم حس میکنم.
امشب کتاب فروغ رو محکم به قلبم چسبوندم و توی تاریکی مطلق به قصه پری کوچک غمگین گوش دادم و در نهایت برای فروغ و نبودنش اشک ریختم. بعد اشعار تولدی دیگر رو خوندم و صدامو ضبط کردم. دلم میخواد برای همه ی آدم های زندگیم این صوت رو به عنوان یادگاری بفرستم و بگم وقتی دلشون برای من تنگ‌ شد به صدای لرزان و کمی گرفته م که توی یه شب بارونی بهمن ماه وقتی که قلبم تند تند برای فروغ و غمش میتپید ضبط کردم گوش بدن. اون موقع من حتما لبخند خواهم زد. غزال روز تولدم برام شعر تولدی دیگر رو خوند و نوشت:
"پری کوچکی که فروغ ازش حرف می‌زنه من رو به یاد تو می‌ندازه."
لبخند عمیقی زدم و توی قلبم یه ستاره جادویی پرواز کرد.

-من
پری کوچک
غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک‌ غمگینی
که شب از یک بوسه می‌میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد-

.بشنوید 

۱۰ نظر

طلوع هفده سالگی

طلوع واقعا زیبا و بوسیدنیست. دیدن ستاره های درخشانی که محو می‌شوند و تاریکی شب که رو به روشنی طلوع پر می‌کشد و خورشیدی که آرام آرام از دامنه ی کوه ها میدرخشد. طلوع همچنان زیباست حتی اگر از بیماری و نخوابیدن نظاره گرش باشی. طلوع ۱۷ سالگی را نمی‌دانم امیدوارم آن هم زیبا باشد.
نشسته ام همان جایی که بیشتر پست های این وبلاگ را روبه روی خورشید، ماه، ستاره ها و ابرها، شب های تابستان و سوز و سرمای پاییز و زمستان نوشتم. یک ستاره ی درخشان رو به رویم میدرخشد. با خودم آرزو میکنم ای کاش ستاره ۱۷ سالگی ام باشد. همین قدر پر قدرت بدرخشد. تا ته تهش. یک آهنگی که چند روز پیش پیدا کردم و حس کردم تیکه ای از وجود و قلب من است توی گوشم می‌خواند. هر وقت میشنومش احساس زنده بودن میکنم .درست مثل ستاره ای که تا دم طلوع خورشید بی وقفه میدرخشد و از سیاهی شب خسته نمی‌شود.
پارسال نوشتم "امیدوارم ۱۶ مثل شکلات توی دهانم قرچ و قروچ کند و طعم های خوبش را بچشم. "
راستش، طعم های تلخش بیشتر بود.همیشه همین طور است. آن طور که ما آرزو میکنیم پیش نمی‌رود. ناراحت نیستم، زندگی همین است دیگر مگر نه؟
۱۶ سالگی، سال ترس، شکست، غم، تلاش برای زنده ماندن و فرار از آدم ها بود. تنها نکته زیبای مثبتش برای من "دوستی" بود. دوست داشته شدن را به یاد ندارم ولی طرد شدن هایش را چرا. ناامیدی هایش را هم. اما به هر حال ۱۶ سالی بود که آن شرلی خواندم، با ستاره ها و ابر ها دوست تر شدم و رویا ها و آرزوهای جدی تر کردم. به قول میکاسا با تمام وجود حس کردم " زندگی بی رحم است اما همچنان زیباست "
دارم طلوع ۱۷ سالگی ام را همین الان که ساعت ۶:۰۵ است و بیشتر آدم ها خوابند میبینم. جالب نیست؟ همین برای من باارزش است. هیچ تصوری از  ستاره ی جدید زندگی ندارم. نمی‌خواهم ازش خواهش کنم خوب باشد‌. خودم باید مثل همین ستاره ای که همچنان میدرخشد بدرخشم. قطعا صبح و خورشید را هم خواهم دید. فقط برایش مینویسم:
۱۷ برایم جادویی باش‌. جادویی برای من یعنی، بگذار با ستاره ها و ابر های بیشتری دوست شوم و ازشان عکس بگیرم‌. درخت ها را بغل کنم و ماه را بنوشم و جادویی خودم باشم. بیشتر با فروغ و آنی شرلی احساس درخشیدن کنم‌ و گربه های بیشتری را دوست بدارم. موسیقی های آبی بیشتری بشنوم و اجازه ندهم غم مرا در بر بگیرد.

+ چقدر دلم براتون تنگ شده بود. به خودم قول دادم با طلوع ۱۷ برمیگردم. سر قولم موندم و خوشحالم‌. به قول یه دوست عزیزی من نمیتونم جلوی جاری شدن کلمات رو بگیرم پس باید بنویسم حتی اگه آدما دوست نداشتنی باشن‌. کامنت های پست قبل رو در حالت های مختلف جواب دادم. وقتی اشک می‌ریختم و وقتی امیدوار به برگشتن بودم. از کامنت ها عکس میگیرم تا یادم بمونه یک گوشه ی دنیا آدمای مهربون زندگی میکنن و من مثل دنیای واقعی براشون یه آدم نامرئی نیستم‌. پست را هم حذف خواهم کرد و از شما هم کلی معذرت میخوام، امیدوارم منو ببخشین:)

تعداد قابل توجهی از پست ها رو پیش نویس و یا حذف کردم. اسم و قالب جدید بیشتر منه. قبلی من نبود. خیلی ادم‌بزرگانه و یک‌جوری بود. روناهی رو دلم نیومد عوض کنم چون فکر کردم روناهی هم منه بر خلاف اسم وبلاگ و قالب قبل.

 

 

- آهنگ جادویی من، برای انیمه maquia :when the Promised Flower blooms است.

۱۷ نظر

حرف هاتو راست و دروغ دوست دارم، قد شعرهای فروغ دوست دارم.

غروبه بوی قهوه ای که دم کردم پیچیده توی اتاق سردم. دو تا نارنگی، نون خامه ای و قهوه دارم و خوشحالم. خوشحالم که اینا هنوز میتونن چند ثانیه سر ذوقم بیارن. آهنگ های یک جایی که خیلی دوستش دارم رو پلی کردم و میخوام فلسفه بخونم. چند دقیقه قبل برای دوستام نوشتم هوا هوای نوشتنه منتها باید بی خیالش شم و درس بخونم. گفتن بنویس بعد بخون. اول سال میلادی جدید دفتر زرد رنگم رو که راضی نشدم توش رو پر از فرمول های ریاضی کنم برداشتم تا سال جدید رو بنویسم. مثل ال ام مونتگمری اولش نوشتم: «من در این دفتر خاطرات اصلا قصد ندارم روزی را که گذشته است توصیف کنم، مگر آنکه حداقل آب و هوای آن روز ارزش توصیف کردن را داشته باشد.»

 ال ام مونتگمری توی یاداشت هاش نوشته «فقط آدم های تنها خاطرات روزانه خود را می‌نویسند» من نوشتن خاطرات روزانه رو دوست دارم. نمیدونم آدم تنهایی هستم یا نه. ولی این اواخر تلاش کردم از تنهایی خودم لذت ببرم و نترسم. هندزفریم رو بذارم توی گوش هام صداش رو بالای بالا ببرم و پادکست گوش بدم و توی دنیای آهنگ های انگلیسی و فرانسوی غرق شم. از کتاب هایی که میخونم لذت ببرم. آنی شرلی رو تموم کردم. با بغض تموم کردم. قسمت مرگ متیو و غم آنی رو با گوشت و پوست و خونم لمس کردم و اونجا که نوشته بود : «همین موضوع که چرا می‌توانستند بدون متیو هم به زندگی ادامه دهند، آنی را رنج میداد. او به شدت شرمنده و متاسف بود؛ چون میدید هنوز از تماشای طلوع خورشید در پشت صنوبر ها و باز شدن شکوفه های صورتی درختان میوه غرق در امید و شادمانی میشد، هنوز از دیدار داینا به وجد می‌آمد و از حرف ها و حرکاتش خنده به لب می‌آورد. و خلاصه اینکه هنوز زیبایی های دنیای پر از شکوفه و عشق و دوستی، قدرت مجذوب کردن او و لرزاند قلبش را داشتند و این یعنی، او هنوز از زندگی لذت می‌برد.»

اینجا خود آنی ام. متاسفم.وقتی که دارم بابت اتفاق های کوچیکم ذوق میکنم و مثل چند شب پیش بابت دیدن چند دونه ریز برف از ته دلم ذوق میکنم غمگین میشم. دنیای بعد از سوگ پر از عذاب وجدان ها و غم های لحظه ایه که آدم رو رها نمیکنن. برای مرگ متیو اشک ریختم و به خودم فکر کردم که اون روزها مثل آنی بی حرکت بودم و گاهی اشکم در نمیومد و حسم این طور بود که: «گاهی فکر میکنم متیو نمرده و گاهی احساس میکنم سال ها از مرگش می‌گذرد و این کشمکش و سردرگمی عذابم می‌دهد.»

این روزها زیاد فکر میکنم من چقدر زندگی نکردم. من به اندازه شونزده سال و یازده ماه زندگی نکردم. خیلی چیزهارو بلد نیستم و در بین دوستام حس جودی ابوتی رو دارم که چیزی رو نمیفهمه. مطمئن نیستم بتونم عشق بورزم و آدم هایی زیادی رو دوست بدارم. آیدا خلیلی میخوند « تو رو قد شعر های فروغ دوست دارم» و من فکر میکردم آیا ممکنه حرف های کسی رو قد شعر های فروغ دوست بدارم یا نه. الان به این رسیدم که حرف های مادرم رو قد شعر های فروغ دوست دارم. نگرانی توی چشم هاش رو قد اشک هایی که با شعر های فروغ مینویسم دوست دارم.

راستی، همین الان تونستم قهوه رو بدون هیچ چیز شیرینی کنارش بخورم:) میدونی، این بهم میگه که گاهی یه چیزهای تلخی وجود داره که تو دوستشون داری و اون قدر امتحانشون میکنی که بهشون عادت کنی. به چیزهای تلخ هم عادت میکنی. آدمیزاده دیگه، کارهاش عجیب ترین خلقته.

وقتی آنی رو خوندم و عشقش رو به داینا دیدم تصمیم گرفتم عروسک موفرفری و مو بلندی که روی میز و جلومه رو داینا صدا بزنم و بهش عشق بورزم. مطمئن نیست اندازه آنی وجود من پر از عشق و ذوق باشه اما این کارو دوست دارم. اخه من دوست های واقعی کمی دارم. 

قهوه م سرد شد و بی وقفه تایپ کردم.

تصمیم گرفتم آخرین روزهای شونزده سالگی شعرهای فروغ رو دونه دونه بخونم و ضبط کنم. شاید روی نوار کاست. یه روزی توی این دنیا، وقتی که نبودم یا یه پیرزن فرتوت بودم به دست آدمایی برسه و ببینن که یه دختر شونزده ساله با تمام وجودش با شعر های فروغ زندگی میکرد. نوشته م در حالی به پایان میرسه که شاملو توی گوشم، ای آدم های نیما میخونه :) 

۱۲ نظر

پناه آخر اینجاست.

وقتی به چشم هام توی عکس نگاه میکنم که چقدر ذوق زندگی داره از خودم خجالت میکشم. دیشب یه پادکست گوش میدادم که میگفت:« نوشتن شکنجه گرترین، استعداد آدمیزاد است.» من بلد نیستم بی واسطه بنویسم. خوشحالم، من بابت روناهی بودنم حداقل اینجا خوشحالم. روناهی بخش عمیق قلب منه. خود منه. من روناهی رو بیشتر از "من" دوست دارم! دارم رها کردن رو یاد میگیرم. رفتن رو. تنها بودن رو. حالا که وسط یه اتاق سرد و نمور نشستم و پاهام منجمد شده. از همه جا رفتم. از همه ی آدم ها دور شدم و فقط روناهی برام مونده. به روناهی پناه آوردم. میخوام بغلش کنم و دوستش داشته باشم. درد قلبم نمیدونم از اندوهه یا دلتنگی، شاید هم...نمیدونم. من تنها بودن رو انتخاب کردم حتی از دوست هام کسایی که تنها راه ارتباطی من به دنیای بیرونن دور بشم و با کتاب ها و آهنگ ها و درس هام تنهای تنها بمونم. مهم نیست سخته. مهم نیست اشک ریختم بابتش. مهم اینه که جسارت به خرج دادم و انتخاب کردم. برای بار هزارم میگم من بلد نیستم بی پروا بنویسم. حتی الان پشیمونم که اینو نوشتم ولی باید می‌نوشتم. آخه میدونین؟ روناهی و یکشنبه بعد از ظهر در جزیره گراند ژات آخرین پناه منن. 

من میخوام زندگی کنم.

نشستم کنار بخاری گرم و نرم کانون، روی صندلی نارنجی های مهربون، روبه روی یه عالمه کتاب و کلمه جادویی. پس از دو سال اینجا نشستم. کیک دوقلوم رو میخورم و به باریکه های نور روی میز خیره شدم. ذوق کتاب هایی که امانت گرفتم رو دارم و قراره اینجا آنی شرلی بخونم. صدای پچ پچ مربی های کانون میاد و پرنده های کاغذی روبه روم توی هوا پرواز میکنن. دیروز خیابون های شهر رو توی هوا بارونی زیر پا گذاشتم. ماگ خریدم و کلی عکس از شهر و گلیم فروشی ها و مرد های خسته گلیم فروش گرفتم.

من کلمه هامو گم کردم. دیگه بلد نیستم بنویسم. کلمه ها مثل پرنده های کاغذی توی مغز و قلبم میچرخن و روی کاغذم فرود نمیان. این روزها آنی شرلی میخونم. برای بقا آنی میخونم. وقتی میخونمش بهم حس زندگی و شکوفه زدن میده. برای ادامه دادن بهش نیاز داشتم. نیاز داشتم آنی دستمو بگیره و ببره گرین گیبلز و برام قصه هاشو بگه. کنارش چای آلبالویی بنوشم و باهاش خیال بافی کنم.من شبیه آنی ام. قبلا یه نفر بهم گفته بود. ولی آنی بلده احساساتشو بیان کنه و بی وقفه حرف بزنه من نمیتونم. من کلی ذوق کوچولو دارم ولی نمیتونم بیانشون کنم و یا نگه شون دارم. آنی یه جای شگفت انگیز و جادویی زندگی میکنه یه جایی شبیه به خیال هاش اما من فقط خیال پردازی میکنم و جای دوست نداشتنی زندگی میکنم.

کانون برام خیلی امن و مهربونه درست مثل یه پناهگاه بهم حس آرامش میده. بیشترین قصه های عمرم رو اینجا خوندم و یاد گرفتم چطور برای بچه ها قصه بخونم. توی کلاس نجومش به کهکشان ها سفر کردم و کاردستی های رنگی ساختم. دوستش دارم. خیلی زیاد. ناراحتم که یک سال دیگه نمیتونم بیام و کتاب امانت بگیرم. ولی رهاش نمیکنم. با مربی های مهربونش دوست میمونم. شاید یه روزی اینجا برای بچه ها قصه بگم و دستشونو بگیرم و به دنیای خیال ها سفر کنیم. 

همین حالا که نشستم اینجا و کلمه های گم شده و رو مینویسم و توی آغوش کانون آروم گرفتم. خسته م ولی کلی کتاب و نمایشنامه نو برای خوندن دارم. همین حالا که آنی شرلی و ماگ انیمه ای دارم و فروغ میخونم و می‌شنوم. حالا که باریکه های نور روی دستم نشستن و سرم پر از خیاله حتی با وجود اینکه قلبم درد میکنه مینویسم :

 « میخوام زندگی کنم؛ چون خیال، نور، کلمه، احساس و موسیقی دارم» 

۸ نظر

نامه ای آغشته به عطر نارنگی و ابر

در آخرین دقایق پاییز دلم هوس نامه نوشتن کرده است. برای تو مینویسم. برای تو که نمی‌دانم کیستی. شاید ابری، شاید نوای یک ساز شاید هم یک آدم در فردا منتظر من.

سلام، امیدوارم پاییز آرامی را پشت سر گذاشته باشی و غم های اندکی چشیده باشی. برایت از پاییز بنویسم؟

پاییز غمگین و سردی بود. خیلی سرد. از ان ها که فقط یک آغوش گرم می‌توانست تسکینش دهد. روزهای زیادی غم روی قلبم نشست و شب های بسیاری اشک ریختم. به دنیای قصه ها سر نزدم و با دریا و حنا قهر کردم و بهشان آب ندادم. آرزو کردم که یک نوازنده شوم و در خیابان ها برقصم و بنوازم. به اندازه تابستان با ماه هم صحبت نشدم اما فروغ رهایم نکرد و ثانیه هایی که از غم منجمد میشدم به آغوشم می‌کشید و آرام در گوشم زمزمه میکرد تو باید بمانی و بجنگی درست مثل من.

آدم های مهربانی را پیدا کردم و ازشان قول گرفتم رهایم نکنند. من آدم وابسته ای هستم. برایم خیلی سخت است رها کردن. موهای بلندم را رها کردم و یک دختر کله قارچی شدم.

احساس غمگین کردن آدم ها غمگینم کرد. برای آدم ها شعر خواندم. خیلی زیاد. احساسات متناقض زیادی را تجربه کردم. یک عصر آبان روی یک پل ایستادم و یک عصر آذر احساس زیستن کردم.

میدانی؟ پاییز آرام و عجیبی بود. تو احوالت چطور است؟ اگر ابر آسمان هایی چقدر لطیف و مهربانی. اگر سازی امیدوارم کوک و عاشق باشی و اگر آدمی، میخواهم بگویم خیلی تنها هستم. خیلی.یک نفر برای توصیفم گفت آبی و لطیف و نازک. آبی بودن را میطلبم. تا آخر عمرم میخواهم آبی زندگی کنم. پاییز امسال عکس های زیادی از اسمان انداختم اما ستاره های جادویی را فراموش کردم.

یکشنبه ها سر خوش و مسرور از مدرسه رفتیم و بستنی شکلاتی خوردیم. برای تولد میم فروغ خریدم و بغلش کردم.

خیلی موسیقی شنیدم. در دنیای ویولن نوازی ها غرق شدم و باخ و موتزارت شنیدم. عطر نارنگی را با تمام وجود حس کردم و آرزو کردم کاش میتوانستم آن را توی شیشه تا پاییز سال بعد نگه دارم. 

سرت را درد آوردم. زمستان لطیف و ارامی را برایت آرزو میکنم. برایم برف و شعر و موسیقی بفرست. خدانگهدارت.

۵ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان