دانشکده ادبیات

حالا اومدم نشستم توی حیاط بارونی خوابگاه تا بنویسم. از روزهایی که گذشت. اول باید بگم جایی نشستم که خیلی بالاست و کلی از نورهای شهر دیده می‌شن. نورهای ریزریز از دور قشنگن. خیال‌پردازی می‌کنم که هر نور کوچیک چه قصه‌ای داره. سه روز می‌شه از شهری که هیجده سال زندگی کردم دور شدم و اومدم یک‌جای دیگه. همه چیز برام جالب، نو و ترسناکه. زندگی کردن توی یه شهر کوچیک با زندگی توی پایتخت تفاوت داره. این‌جا ادم‌ها عجول‌تر و بی‌حوصله‌ترن. من این حجم از اپارتمان‌های به هم‌چسبیده و شلوغی توی شهر خودم ندیده بودم. احساس ناامنی و بی‌تعلقی می‌کنم. باید باهاش کنار بیام. این زندگی جدید منه.
از این‌ها که بگذریم، زندگی توی خوابگاه جالب به نظر می‌اد. کلی آدم از فرهنگ‌های مختلف یک‌جا با هم‌ زندگی می‌کنن. مثلا یک‌دفعه با دو نفر ناهار خوردم که تا حالا ندیده‌ بودم‌شون و حالا با هم توی یه اتاق زندگی می‌کنیم. قراره تجربیات جدیدی داشته باشم. دیگه کسی مواظبم نیست و باید حواسم باشه چیکار می‌کنم. از بارونی بودن این‌جا خوشم می‌اد. از بوی نم‌نم بارون روی درخت‌ها و صدای خنده دخترها.
هیجان‌انگیز‌ترین خبر زندگی‌م اینه که من برای دانشکده ادبیاتم. هنوز باورم نشده. دیروز و امروز سر کلاس شاهنامه و تاریخ بیهقی نشستم. من قراره ادبیات بخونم و این چیزی بود که با تمام وجود می‌خواستم. "تعلق به دانشکده ادبیات". امروز سرکلاس بیهقی صدای بارون می‌اومد و با صدای توضیح دادن استاد توی هم می‌پیچد و اون لحظه فکر می‌کردم اولین باره که فکر می‌کنم درست‌ترین جای ممکن هستم. دوست دارم باسواد بشم. خیلی باسواد‌. یکی از اساتید دیروز گفت: "اگر به جریان علم مبتلا بشید، دیگه نمی‌تونید ازش دست بکشید." یک نفر دیگه‌شون گفت: "شما به رشته‌ای اومدید که فقط علم نیست. زیستنیه. خود زندگی. می‌تونید به خودتون برسید." استاد امروز گفت: "شما هیچ‌وقت توی ادبیات نمی‌تونید با قطعیت بگید که می‌دونید. نمی‌دونید‌. هر چقدر بخونید این اقیانوس انتهایی نداره." این صحبت‌ها برام دلگرمیه. من نخواستم ادبیات کنارِ زندگی‌م‌ باشه. نخواستم کنار یک چیز نون‌‌و‌اب‌دار ادامه‌ش بدم. خواستم ادبیات خود زندگی‌م‌ باشه. هیچ‌کس توی این تصمیم با من نبود. هیچ‌کس هم نگفت کار درستی می‌کنم. به صدای قلبم گوش دادم و بعد فهمیدم مغزم هم همین‌رو می‌خواد. دلم می‌خواد اون‌قدر درگیر و دچار ادبیات بشم که به خودم بگم درست اومده‌م.
امروز عصر موقع برگشت از دانشکده تا خوابگاه توی راه وقتی هات‌چاکلت داشتیم بارون گرفت. هوا خوب بود. این درخت‌ها و عطر بارون و برگ و شکلات آرومم می‌کرد. همین‌ حالا چند‌تا دختر اومده‌ن با فنجون‌هاشون و یه قوری چای تا با هم چای بخورن. قشنگ نیست؟
خبر جالب و باورنکردنی دیگه برام دیدن سولویگه. این دختر انقدر مهربون و ماهه که خوشحالم هست. ساختمون کناری من زندگی می‌کنه و می‌تونم‌ ببینم‌ش. برای دیدن انقلاب ذوق دارم، برای کتاب خریدن‌، کلاس‌های ادبیات، جزئیات جدید، خیال‌پردازی برای روشنایی‌های شهر و زندگی جدیدم.
راستش ته دلم پر از ترسه. دلم تنگ می‌شه وقتی ماه‌ها نمی‌شه برگردم. آسمون تهران مثل شهر ما آبیِ پر ستاره نیست. باید بیشتر با ادم‌های بزرگ و جدی و شاید ترسناک روبه‌رو بشم و از اون حباب خودم بیرون بیام. ناکافی بودن دوباره به سراغم می‌اد. باید برم درون شهری که اولین‌باره می‌بینم‌ش و جایی بلد نیستم ازش. گفتن حرف‌هایی که بلدم سرکلاس و با حضور زیاد هم‌کلاسی‌هام برام سخته، مثل مدرسه. همه این‌ها هست اما اصلا مهم نیست. یاسمن گفت: "ادبیات شنل جادویی و قدرت توئه." همین‌طوره. یک استادی ازم پرسیدن: چرا این همه راه؟" و من فکر می‌کنم به دنبال ادبیات اومدن، حتی این همه راه ارزش‌شو داره. متعلق بودن به دانشکده ادبیات ارزشش رو داره.  

۹ نظر
سُولْوِیْگ 🌻
۲۴ مهر ۲۱:۲۶

اشک، اشک... 

حتی درست دلیلش رو نمی‌دونم. شاید هم می‌دونم. ولی وای... 

یه عالمه آرزوی خوب. :) 

پاسخ :

ممنونم‌ دکتر سولی. :))
Machu Picchu
۲۵ مهر ۰۴:۵۶

با آرزوی موفقیت برای شما

پاسخ :

متشکرم.
یاس گل
۲۵ مهر ۰۹:۳۹

به محض اینکه دیدم ستاره ات با عنوان دانشکده ادبیات روشن شده پریدم توی صفحه ات و نمی دونی خوندن خط به خطش چقدر برام لذت بخش بود. تو باید همچنان نوشتن از حال و هوای این روزهات رو ادامه بدی و بذاری همه ما ببینیم وقتی آدم با عشق روی نیمکتی که متعلق به خودشه می شینه چقدر زندگی قشنگ تر می شه.

پاسخ :

خوشحالم که این‌طور بود یاسمن. :* و چشم. سعی می‌کنم ‌بنویسم.
آرا مش
۲۵ مهر ۰۹:۵۵

چه متن آرامش‌بخش و امیدوارکننده‌ای بود :) 

خوشحالم که جایی قدم گذاشتی که حس می‌کنی درست‌ترینه... این بهترین حسه، همین مهمه و باقی چیزها زودگذرن 

موفق باشی :)🌹

پاسخ :

:*)
ممنونم! و سلامت باشید.
sahara ~
۲۵ مهر ۱۶:۴۱

موفق باشید همیشه :]

پاسخ :

سلامت باشید. :)
ویــ ـانا
۲۵ مهر ۲۲:۰۴

عزیزممم خیلی خوشحالم برات ❤️

پاسخ :

لطف داری. ^_^
Fatemeh Karimi
۲۶ مهر ۱۷:۵۵

خیلی خوشحال شدم *-*

پاسخ :

مرسی. :)
Nobody -
۲۶ مهر ۱۸:۲۷

وای خدای من چقدر زیبا نوشته بودی! بی‌اندازه خوشحالم و مطمئنم نمی‌دونی که چقدر بهت افتخار می‌کنم :))

امیدوارم توی دانشکده ادبیات یه عالمه خاطره‌ی زیبا بسازی و از این چهار سال نهایت لذت رو ببری. 

پاسخ :

نوبادی عزیزم. *اشک*
ممنونم ازت. قلب.
بهار زاد
۰۲ آبان ۱۴:۵۲

از لحظه ها، روزها و مکان‌ها استفاده کن و یاد بگیر ؛) موفق باشی

پاسخ :

تلاشم رو می‌کنم و ممنونم. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان