مامان، ادبیات، آسمون

تقریبا یادم رفته این‌جا نوشتن چطور بود. نوشتن یادم نرفته چون همیشه دارم چیزهای بی‌سر‌وته می‌نویسم. فقط اینکه چطور این‌جا بنویسم و دقیقا چی بنویسم یادم نیست. بذار همین‌طور شروع کنم تا ببینم چی می‌شه. خب راستش دیگه از نوشتن برای بقیه حس خوبی ندارم. نمی‌شه بهش گفت "ترس" یک حسی که چرا بقیه باید بخونن من چی می‌گذرونم یا یک چیزی شبیه این. به همین دلیل از هر جایی که برای بقیه نوشتن بوده فرار کردم و مونده وبلاگ. چون به هر حال وبلاگ رو ادم‌های کمتری می‌خونن و شاید انگشت‌شمار حتی. این خوبه. امروز صبح داشتم فکر می‌کردم، این‌جا هم ننویسم اما بعد فکر کردم اگر این‌جا ننویسم، این‌جا متروکه می‌شه. مثل همه این یک سال. منم از جاهای متروکه می‌ترسم. از کلمه‌های مونده و یخ زده و آدمی که بهشون برنمی‌گرده.

من از گذشته خوشم نمی‌اد. از یاداوری‌ش هم بیزارم ولی باز هم با کلمه‌ها، صداها و تصویرها تمام گذشته رو نگه داشتم. برای این که یادم بیاد یک سال گذشته داشتم چیکار می‌کردم یک عالمه کلمه دارم اما نمی‌تونم بهشون برگردم. حداقل فعلا. شاید یه مدت بعد بتونم برم بخونم. به خاطر همین رفتم عکس‌ها رو نگاه کردم. عکس‌هام دقیقا جریان زندگی‌م رو نشون می‌ده. با جزئیات کمتر البته. چون از کارهایی که ناراحتم می‌کنن به شدت استقبال می‌کنم، می‌خوام بنویسم درباره‌ش.

شهریور بود که باباجون‌م برای همیشه رفت. وقتی که انتظارش رو نداشتم. وقتی که فکر می‌کردم خوب می‌شه و قول داده بودم وقتی برگشت شکلات‌هاش رو بهش می‌دم. باورم نمی‌شد‌. حتی همین الان باورم نمی‌شه و قلبم یک‌جوری می‌شه که دارم می‌نویسم. یه ساعت‌مچی و یه مشت‌شکلات تمام چیزی بود که موند برای من. و البته اتاقی که خالی شد. خالی از آدمی که سال‌ها همسایه و باباجون من بود. اتاق کناری من بود. صدای نفس‌ها و دعاهاش بود. یک‌دفعه همه چیز غیب شد. دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد. بگذریم. 

بعدش پاییز بود. باید خیلی بیشتر درس می‌خوندم و مدرسه می‌رفتم. دیگه چیزی یادم نیست. هر چی عکسه از یک عالمه کتاب‌ پخش شده روی زمین و چای و بیسکوییته مثلا. همین‌جوری. یه تصویر از صبح بارونی امتحان دینی یادم می‌اد که وقتی رفتیم امتحان بدیم بارون با شدت می‌بارید و ما خواستیم سریع بنویسم و بیاییم زیر بارون، تمام طول امتحان صدای بارون بود و ورق‌های امتحانی. وقتی اومدیم بیرون، بارون تموم شده بود. فکر کنم همون پاییز بود که بعد از چند سال دوباره انشا توی کلاس خوندم. رو‌به‌روی بچه‌ها و چشم‌های واقعی. صدام از استرس می‌لرزید. انگار نه انگار دوازده سال دارم می‌رم مدرسه. تهش دوستم اشک‌ش در اومد. منم گفتم خیلی حس عجیبی بهم می‌ده کلمه‌هام کسی رو متاثر کنه. 

زمستون دیگه از دنیای مجازی غیب شده بودم. تنهای تنها بودم. چسبیدن به بخاری، صبح‌های زود و تست فنون یادم می‌اد. یه سری شعر که رَستا ( چون سخته هی بگم این دوستم، اون دوستم. این اسم‌ رو براش می‌ذارم. دلیل‌ش هم پیش خودم بمونه. ) توی دفترم می‌نوشت و نقاشی می‌کشید. حاشیه‌های کتاب فلسفه‌م رو پر از شعر می‌کردم. زنگ‌های ادبیات و فنون روی زمین نبودم از خوشحالی. سه‌شنبه‌ها بود. فکر کنم تنها نقطه‌های روشن زمستون همون زنگ‌های ادبیات و شعرها بود. البته که پر از گریه بود. نمی‌دونم بیشتر از پاییز یا نه. ولی پر از گریه و زمین‌خوردن بود. جمعه‌ها ته دنیا بود انگار. هزار سال کش می‌اومد. ته زمستون اوضاع بهتر شد. یک روزی با رستا و مهتاب( اینم اسم دیگه‌ای که خودم گذاشتم برای اون یکی دوستم ) رفتیم شکوفه‌ها رو دیدیم. اسفند پر از شکوفه بود. روزهای آخر کلاس‌های مدرسه، یک روزی توی بارون روی تاب، بعد از امتحان عربی چیپس خوردیم و ساندویچ فلافل که همون یکی مونده بود توی بوفه. یادمه آخرهای اسفند با گوشی کوچیکه که فقط روش آهنگ بود کوچ‌بنفشه‌های فرهاد و چندتا چیز دیگه گوش می‌دادم موقع درس خوندن. هوا خیلی خوب بود. 

بهار که شد بازم درس بود. خسته بودم. اون روزها خانم پالفری در کلرمانت هم می‌خوندم. می‌گفتن هیچ‌کس سال کنکورش اون هم چند ماه مونده به کنکور کتاب غیردرسی نباید بخونه ولی من می‌خوندم. چون زندگی اصلا جالب نبود. قصه‌ها همیشه نجاتم می‌دادن. البته بعدش انگار قصه‌ها پرتم کردن بیرون از دنیا‌شون. سیزده فروردین دیگه قصه‌ها هم نبودن. هی غرق‌تر می‌شدم و هیچ‌کس نبود. هیچ‌کس. اردی‌بهشت هم مدرسه و امتحان بود. کلاس‌های خالی دهم انسانی طبقه بالا بود که می‌نشستم تست بزنم، فکر می‌کردم چقدر همه چیز بیهوده‌ست. خرداد با امتحان‌ نهایی‌ها داشتیم لِه می‌شدیم. ساعت‌های پنج صبح و ترس و دلهره یادم می‌اد از خرداد. 

تیر چندروزی با بوی قهوه‌های کتابخونه گذشت. کنکور سر رسید و تموم شد. برای همیشه تموم شد. فکر می‌کردم غصه‌های من، حداقل یه بخشی‌ش با کنکور تموم می‌شن اما نه. بیشتر شدن. سعی کردم به دنیای قصه‌ها برگردم ولی انگار دیگه نمی‌تونستم. تهش شد ها ولی نه مثل قبل. حنا می‌گفت چشم‌هات شبیه خورشیده. منم فکر می‌کردم چه خورشیدهای غمگین و ناامیدی. دیگه نمی‌دونم چی باید بنویسم. حالا هم فکر می‌کنم نهایت‌ش اگر زنده موندم دوست دارم شبیه استاد ادبیاتِ شب‌های روشن بشم که تنهایی زندگی می‌کنه. با کتاب‌هاش. ادم‌های شهر رو دوست داره چون هیچ‌کدوم رو نمی‌شناسه. ادبیات درس بدم حتی اگر همچنان از خودم خوشم نیاد. هیچ دوستی هم نداشته باشم. همه یک سال "ادامه دادن" بود. مجبور بودم. و این سه تا کلمه بیشتر باعث می‌شدن ادامه بدم. همش می‌گفتم به خاطر مامان، ادبیات و آسمون. 

۵ نظر
Nobody -
۰۷ شهریور ۱۳:۴۹

غم لابه‌لای حرف‌هات درد داره.

دلم خیلی خیلی برای نوشته‌هات تنگ شده بود.

پاسخ :

ممنونم نوبادی عزیزم.
خوشحالم که هنوز منو می‌خونی. 
یاس گل
۰۷ شهریور ۱۸:۱۷

چه بازگشت خوشحال کننده ای

و چه خوب که خلاصه ای از روزهایی که گذشت و اینجا نمی نوشتی بهمون دادی

پاسخ :

ممنونم‌ یاسمن. :*
آره. گفتم بنویسم. فکر کردم، همه‌ش جلوی چشم خودم هم اومد.
سُولْوِیْگ 🌻
۰۷ شهریور ۱۸:۳۶

دو پاراگراف آخرت... واقعا نمی‌دونم چی بگم. 

روح باباجون‌ت شاد. 

 

می‌دونی روناهی، یه چیز عجیبی درباره وبلاگ وجود داره که خوب درکش نمی‌کنم. درست نمی‌دونم چرا تصمیم می‌گیریم به جای دفترمون اینجا بنویسیم. ولی به نظرم هرچی که هست، قشنگ و ارزشمنده. لطفا به اینجا نوشتن ادامه بده. 

پاسخ :

ممنونم سولویگ.
*بغل*

دقیقا همین‌طوره که می‌گی. امیدوارم بتونم این‌جا دووم بیارم.
ویــ ـانا
۰۸ شهریور ۰۰:۰۵

عزیزممم دلتنگت بودیم :)

پاسخ :

من هم دلم برای شما تنگ شده. :))
صَبــآ ؛‌
۱۱ شهریور ۱۰:۳۳

امیدوارم باباجونت الان اون‌طرف خوشحالِ خوشحال باشه. :))

علاقه‌ت به ادبیات رو خیلی دوست دارم روناهی‌. و راستی، بازم بنویس. :))

پاسخ :

خیلی ممنون صبا. :*
^_^ توام کاشکی دوباره این‌جا بنویسی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان