گذشتن و رفتن پیوسته

"امیلی استار با عشق به نوشتن متولد شده. او یک دختر یتیم ساکن مزرعه‌ی نیومون است و نوشتن به او توان رو‌به‌رویی با تلخی‌ها و سختی‌ها را می‌دهد. "
این قسمتی از نوشته پشتِ جلدِ کتابِ امیلی و صعوده. بعد از خوندن‌ش فکر کردم، شاید یکی از دلایلی دَوام آوردنم و گذشتن از همه‌ی اتفاقات زندگی‌م همین "نوشتن" بوده. نوشتنی که این روزها دارم فراموش‌ش می‌کنم چون از برگشتن به قبل خوشم نمی‌اد. انگاری یک پاکت کلمه‌ای که همیشه داشتم و پُر بوده حالا داره روز به روز کم و کمتر می‌شه. دیگه کلماتم احساساتی که دارم رو به خوبی بیان نمی‌کنن. می‌ترسم بزرگسالی بشم که حتی نمی‌تونه بنویسه. برای آدمی مثل من که تنها پنجره‌ به بیرون از قلب‌ش همین نوشته‌های بی‌سرو‌ته هست و هیچ‌وقت نمی‌تونه با آدم‌ها درباره چیزهایی که باهاشون دست‌وپنجه نرم می‌کنه حرف بزنه، نوشتن نجات‌دهنده بوده. حالا همه این‌ها رو گفتم که بگم دارم تقلا می‌کنم یادم نره چطور می‌نوشتم.

زیاد فکر می‌کنم. اون‌قدر فکر می‌کنم که خسته می‌شم و بعد دوباره فکر می‌کنم. توی خواب کابوس‌های ترسناک از فکرهام می‌بینم. به "مرگ" بیشتر از هر چیزی فکر می‌کنم. چند روز پیش شبیه هزار بار دیگه نفس‌م از فکر‌هام و غم بالا نمی‌اومد. شبیه هزاربار دیگه فکر کرده بودم دیگه نمی‌تونم. فکر کرده بودم "نبودن" بهتر "بودنِ" این شکلیه. نصفه‌‌‌و‌نیمه بودن. بودن و زندگی نکردن‌‌. بودن با گریه. توی اتاق پر از ترس بود‌. شبیه من. بعدترش خیابون‌های شهر رو دیده بودم. آدم‌ها داشتن زندگی می‌کردند. غروب بود. بوی نون داغ بود. خنده بچه‌ها بود. سر‌وصدای بزرگ‌ها بود. انگاری فقط زندگی من خالی از هر چیزی که می‌شه بهش گفت زندگی کردن بود. من فقط نفس می‌کشیدم. من فقط نفس می‌کشم حتی! بعد هم آسمون پر ستاره دیده بودم و فکر کرده بودم که توی این عظمت دنیا من که هیچی، کل این سیاره هیچه. آدم‌ها رو می‌بینم که برای زندگی تقلا می‌کنن. آدم‌های با حوصله‌ی روستا، آدم‌های عجول و بدو‌بدوی شهری که می‌دوئن تا از زندگی جا نمونن. جریان بزرگ شدن آدم‌ها رو دیدم. جریان اومدن و رفتن. یکی به دنیا اومده. یکی مُرده. هنوز هم همینه.

من هیچ‌وقت از آدم بودن خوشم نیومده. هزاربار هم گفتم. اصلا انگاری متعلق به قبیله آدم‌ها نبودم. انگاری از دور و خارج از زندگی آدم‌ها یه گوشه نشستم و بهشون خیره شدم. رفتارها‌شون شگفت‌زده‌م می‌کنه. غمگین‌م می‌کنه. بعضی‌وقت‌ها به کارهاشون خندیدم. بعضی وقت‌ها هم اشک ریختم. گاهی دلم خواسته منم جزئی از قبیله‌شون بودم. اون‌ها بلدن چطور خودشون رو از منجلاب بیرون بکشن. بلدن چطور با چیزهای ساده ارزش زندگی رو بفهمن. بلدن با فیلم‌ها و انیمه‌ها خودشون رو به زندگی گره بزنن. بلدن عاشق بشن و وقتی از کسی دل بریدن چطور به بقیه زندگی ادامه بدن. وقتی کسی رو از دست دادن، دوباره زندگی کنن. آدم‌هایی که می‌بینم، آرزو دارن. امید دارن. خوشحالن از بودن. نه همه‌شون. اکثرشون. من اما هیچ‌کدوم از این چیزها رو بلد نیستم. بعضی وقت‌ها حسرت می‌خورم چرا وقتی از غم مچاله شدم، عاجزترین می‌شم. چرا هیچ ریسمانی وجود نداره، اون‌قدری واقعی باشه که حتی جرئت نکنم به نبودن فکر کنم. معلق‌م. من معلق‌ترین موجودی هستم که وجود دارم. نمی‌دونم متعلق به کدوم قبیله‌ام. باید درخت نارنج می‌بودم یا یه ستاره. باید توی آسمون زندگی می‌کردم یا روی زمین. هیچی نمی‌دونم و از بخت بد افتادم بین‌ ادم‌ها و بهم می‌گن "انسان" ولی می‌دونی من هیچ‌وقت هیچ‌وقت شبیه به هیچ کدوم ازشون نبودم. اگر بعضی از فکرها و رفتارهام رو بفهمن بهم می‌خندن. می‌گن دیوانه‌ست. نخواسته بره مصاحبه فلان‌جا چون هیچ‌جوره راضی نشد چیزهای غیرواقعی بگه. می‌گن می‌گه مورچه‌ها لِه نکن، به آسمون زیاد نگاه کن. بی‌خودی گریه می‌کنه. برای موندن ساخته نشده. من آدمِ موندن نیستم. هیچ‌جا موندن. نمی‌تونم بمونم برای همیشه. هیچ‌وقت نتونستم.

راستی، رفته بودیم یکی از این جاهایی که از آدم تقدیر و تشکر و این‌جور چیزها می‌کنن، چون درس خونده و فلان. دختر و پسرهای هم‌سن و سال من بودن‌. خوشحال و راضی. حق داشتند. تلاش کرده بودند و حالا چیزی که می‌خواستن اتفاق افتاده بود. آقاهای مسئول اَزمون می‌پرسیدند که می‌خواهید چیکاره بشین. نصف‌شون می‌خواستند دکتر مغز و اعصاب بشن. نفهمیدم چرا. حتما جالبه. سه، چهار نفری هم مهندس کامپیوتر و فلان. بقیه هم معلم و روانشناس و وکیل و دندان‌پزشک. به من رسیده بود. حتی نمی‌خواستم یک کلمه حرف بزنم. خودخوری می‌کردم از آن‌جا بودن. مثل همیشه به جمع اون‌ها هم احساس تعلق نمی‌کردم. انگاری پرتاب شده بودم وسط اون‌ها. خوشحال و راضی هم نبودم. خودم رو معرفی کردم اما نمی‌دونستم من دقیقا می‌خوام چیکاره بشم. هنوز هم نمی‌دونم. من فقط می‌دونستم ادبیات می‌خواستم و به خاطر همین، هیچ‌کس نه خودم و نه ادبیات رو هیچی حساب نکرده بود توی تمام اون روزها. مهم نیست. اون روز تقریبا، به نسبت بقیه روزها خوب بود. جایزه‌های خوب و ناهار خوشمزه و عکس‌های شیک‌ومجلسی با اقاهای مسئول و فلان رهاوردش بود. من اما بیشتر از همه اون‌ها از داشتن گل سرخ کوچکم که حالا روی میزه خوشحال شدم. دوست ندارم خشک بشه. چون دوست‌هام باور داشتن که اون روز ارزش ثبت شدن داره و من حتی حوصله نوشتن ازش توی دفترم رو نداشتم، حداقل به این یک پاراگراف این‌جا بسنده می‌کنم تا اون روز ناراحت نشه ازش برای آیندگان نوشته نشده.

دیگه می‌خواستم از چی بنویسم. آها! چند روز پیش رفتم کتاب‌فروشی. یک کتاب‌فروشی جدید که چندماه پیش توی شهر باز شده و من تا حالا نرفته بودم. خیلی بزرگ و شیک و هیجان‌انگیز بود. پر از لوازم‌التحریر اکلیلی و کتاب‌هایی در تمام زمینه‌ها. با یک کافه بزرگ و پر از آدم! بیشتر از ده دقیقه نتونستم تحمل‌ش کنم. کتابی که می‌خواستم بین اون‌ همه قفسه نبود. اومدم بیرون و رفتم همون کتاب‌فروشی مهجور و کوچیک توی خیابون خلوت. همون‌جایی که می‌تونم چند دقیقه اون‌جا باشم و حوصله‌م سر نره. آقای کتاب‌فروشی که می‌دونه عاشق ادبیاتم و این کتاب‌فروشی تنها جا توی این شهر هست که دوست دارم. زیرزمین‌ش خالی بود. من بودم و کتاب‌ها. داشتم از غصه می‌ترکیدم مثل اولدوز که این روزها برای حنا می‌خونم. کتاب‌ها اون‌قدر گرون بودن که حتی دیدن قیمت‌هاشون می‌تونست به گریه‌م بندازه! یک کتاب نجومی می‌خواستم سیصد، چهارصد هزار تومن! نخریدم. از کتاب‌ها هم ناامید شده بودم. بهتره بگم از قیمت کتاب‌ها‌. موقع رفتن با همون چهره آویزون نگاه‌م به امیلی قفسه گوشه کتاب‌فروشی افتاد. یادمه این‌جا گفته بودند با امیلی یاد من افتادن. شانس آوردم. انگاری از خیلی‌وقت پیش هیچ‌کس امیلی نخریده بود و من غنیمت پیدا کرده بودم. به هر حال امیلی استار باعث شد بدون کتاب برنگردم. امیدوارم خوندن‌ش هم خوشحالم کنه.
دیروز هم به آدم‌هایی که تلاش می‌کردن مراسم خوب و آبرومندانه برگزار بشه‌. همه چیز سرجاش باشه و این چیزها فکر می‌کردم. به اینکه انگار به بعضی‌ از ادم‌‌ها بعد از نبودن بیشتر اهمیت می‌دن. غم‌انگیزه. غذاهای خوشمزه و شیرینی‌ها جالب رو اون آدم نمی‌خوره و بعد از مرگ‌ش جوری به این چیزها دقت می‌شه که انگار حیاتی‌ترین چیز هستن. اصلا و به هیچ‌وجه نمی‌تونم ذره‌ای از کار ادم‌ها رو درک کنم. امشب یک سال از ندیدن بابابزرگم می‌گذره‌. پارسال همین‌موقع پیشش بودم‌. شاید داشتم بهش غذا و چایی می‌دادم و سر قند نخوردن کَل‌کَل می‌کردیم. بهم می‌گفت فهمیدم که قندم رو نصف کردی، کل‌ش رو بهم بده. یا شاید بهش می‌گفتم فردا می‌ریم خونه، فقط همین امشب رو طاقت بیار‌. دلم تنگ شده. دلم خیلی خیلی تنگ شده. گریه‌م نمی‌اد فقط دلم تنگ شده.

من حرفی نداشتم و این‌قدر نوشتم. درسته. خب دیگه‌. آهان، از آرشیو این‌جا اصلا خوشم نمی‌اد. یه نوجوون خوشحال و اکلیلی بودم که به همه عشق می‌ورزیده و این چیزها. الان هیچ این‌طور نیستم ولی این آرشیوه شاید ده سال بعد اگر زنده بودم انقد که الان خجالت‌زده‌م می‌کنه، مایه خجالت نباشه. اوه! همین الان یه ستاره دنباله‌دار دیدم! با همین خبر این نوشته رو تموم می‌کنم و به مرحله پشیمانی بعد از انتشار پست و گرفتن وقت اندکی از مردم می‌رم. 

۵ نظر
خاتم
۱۷ شهریور ۲۲:۳۷

معنی استمرار .....

 

عنوان خیلی قشنگی انتخاب کردی 

پاسخ :

دوست دارم این سه کلمه رو کنار همدیگه.
ممنونم. 
چوی زینب دمدمی
۱۹ شهریور ۱۴:۰۱

امیلی قطعا خوشحالت می‌کنه:)) بهش ایمان داشته باش.

و من درکت می‌کنم.

کل پستتو.

منم این روزا خیلی معلقم.. خیلی..

پاسخ :

گذاشتم پاییز بخونم‌ش. وقتی زندگی یه کمی بهتر شد. و امیدوارم واقعا. :)
چی بگم.. کاشکی تو حالت خوب بشه و احساسات بهتری تجربه کنی.
راستی، خیلی خوشحالم که بعد از یک سال کامنتت رو می‌بینم. *
M
۱۹ شهریور ۲۰:۰۷

این نوشته قابلیت به گریه انداختنم رو داره.

پاسخ :

پس نباید می‌گفتم بخونیش.
ولی پست مهم نیست. *بغل*
چوی زینب دمدمی
۲۰ شهریور ۰۲:۴۷

آفرین. بذار پاییز بخونش. حال وهواش خیلی خیلی پاییزیه.

منم حالِ نابسامانم رو به تابستون ربط میدم. امیدوارم حسم درست باشه و با صدای اولین قدم پاییز عزیزم یکم به خودم برگردم.

ولی روناهی حتی تغییر کردنتم قشنگه. نمی‌دونم درسته اینو بگم ولی حتی خوب نبودنتم..

+ولی من برای پست قبل-یا قبلِ قبلش؟-هم کامنت گذاشته بودمااا. XD

میخوام بنویسم ولی سخته. تو مودش نباشم سخته. نمیدونم کلمه هارو باید چجوری کنار هم بچینم. فقط خواستم بگم توی یه مورد دیگه ام همدردیم. منم پدر بزرگم پارسال شهریور آسمونی شد. دقیقا روزِ تاسوعا.

امیدوارم روح هردوشون شاد و آزاد باشه:)))💙

پاسخ :

خوبه. :' )
منم‌ امیدوارم با اومدن پاییز حالت خوب بشه و باز توی وبلاگت از احوالاتت بنویسی.
نمی‌دونم‌ چی بگم.. تو خیلی به من لطف داری. ممنونم‌ ازت. :)
+ اوه راستی اره برای پست قبل قبلش کامنت گذاشته بودی. چون اون پسته رو پاک‌ کردم، یادم رفت. 

امیدوارم.
 روح بابابزرگ توام شاد باشه. :)♡
سجاد
۲۷ شهریور ۰۵:۱۱

کتاب نمیشه خرید دیگه!

پاسخ :

نه متاسفانه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان