چای و کلمات!

می‌گه فقط بنویس و دیگه بهش برنگرد. برای دل خودت بنویس. می‌گه نوشتن برای بقیه هم اشتباه نیست، به آدم حس شنیده شدن می‌‌ده. فکر نکن زندگی جالبی نداری یا چرا بقیه باید بخونن. تو فقط بنویس. پس می‌خوام بنویسم و دیگه برنگردم تا بخونم چی نوشتم. راستش، رابطه عجیبی با کلمات دارم. یک دفعه احساس می‌کنم پر از کلمه شدم و اگر ننویسم یک چیزی می‌شه. چند روزه دارم در برابر این حس مقاومت می‌کنم. چون فکر می‌کنم احساساتم و نوشتن فقط از این‌ها تکراری و بی‌فایده‌ست. حالا فکر نمی‌کنم نوشتن باید فایده داشته باشه. می‌نویسی چون دلت می‌خواد. بعد تازه، یه چیزهایی هست که نمی‌شه گفت. هر چقدر تلاش کنی، نمی‌شه نوشت. تا ته مغزت می‌ری اما اون‌ها چسبیده‌ن اون‌جا و جنب نمی‌خورن‌. دوست ندارن کلمه بشن. چیزهای سطحی‌تر از اون‌ها، یعنی گرد‌وخاک‌های روی اون‌ ناگفته‌ها رو کلمه می‌کنی اما اون ها فقط حالت رو بدتر می‌کنه. چاره‌ای هم نیست‌. ننوشتن برای من شبیه گرفتن یک‌چیز اعتیادآور از معتاده‌. درست عذاب‌ش می‌ده اما نمی‌تونه ازش دست بکشه. توجه کردم اول همه پست‌ها اخیرم کلی با خودم درباره نوشتن کلنجار می‌رم. کافیه. مهتاب می‌گه تو توی چیدن کلمات کنار هم خوبی‌. انگاری توی ذاتته. نوشته‌هات حس رو منتقل می‌کنه و خوشم می‌اد از این جمله‌ش. بعد می‌گم اگر توی انیمه بانگو بودم، قدرتم کلمات بود و با کلمه و قصه می‌شد دنیا رو نجات داد، اسم قدرتم چی می‌شد؟ می‌گه کلمات در حال طلوع مثلا. جالب به نظر می‌اد.
از اون‌جایی که مغز پراکنده‌ای دارم، پست‌هام موضوع خاصی رو دنبال نمی‌کنه و پراکنده‌گویی‌ه. اینم اذیتم می‌کنه. حالا می‌خواستم بگم با مرور سال‌گذشته یه حسی بهم دست می‌ده. گذشتن ازش رو هنوز باور نمی‌کنم. حتی دیگه به تهش فکر نمی‌کنم که قراره مشخص شه، فقط به لحظه‌های گذشته فکر می‌کنم و اون راهی که اومدم. چیزهایی توی شخصیتم تغییر کرده. تغییرات خوب شاید. مثلا پذیرفتن اسون‌تر شده. دیگه غر نمی‌زنم. شاید دو، سه‌سال پیش برای هر چیزی که پیش می‌اومد یک‌دور غر می‌زدم و بعد انرژی‌ای نمی‌موند که بخوام حلش کنم. اون‌قدر غر می‌زدم که حل‌ شدن‌ش بعید به نظر می‌اومد. الان فهمیدم غر زدن و شکایت کردن من چیزی رو درست نمی‌کنه. تلاش برای حل‌ش حتی اگر در نهایت حل نشه بیشتر آرومم می‌کنه تا سر‌وصدا کردن درباره چیزها.

یا مثلا قبلا ممکن بود از مقایسه خودم با بقیه آدم‌ها حس بی‌ارزش بودن بهم دست بده. حالا فهمیدم شاید من آدمی با هوش زیاد نباشم و هوش معمولی‌ای داشته باشم اما قوه‌تخیل قوی‌ای دارم و وقتی شعر، کتاب می‌خونم، موسیقی‌ای می‌شنوم می‌تونم تصورش کنم و شبیه فیلم ساخته بشه توی ذهنم. ممکنه همه این رو داشته باشند تازه! اما من خوشم می‌آد که می‌تونم. یا شاید من آدم خیلی‌ خیلی زیبایی نباشم اما چشم‌هام رو دوست دارم یا حتی این ساده بودن بین همه آدم‌های رنگی رو.
غروب داشتم برای دوست‌هام سهراب می‌خوندم و ببین چقدر متاسفم که از شعر و جادویی که داره دور بودم. ساده‌ترین شعرها تصویری بهم می‌ده که قلبم رو گرم می‌کنه. مثلا همون موقع خوندن، چای‌هل و کیک‌شکلاتی داشتم و این قسمت رو خوندم: «و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می‌خوردند.»
این خیلی ساده‌ست اما یک‌لحظه آدم‌هایِ یک‌خونه رو تصور کردم که پشت یک میز توی اشپزخونه‌ای که بوی پاییز پیچیده نشستند و زیر نور زرد چراغ، چای رو توی فنجون‌های سبز و آبی‌شون می‌خورن و در سکوت به صدایِ موسیقی‌ای که از خونه همسایه پخش می‌شه گوش می‌دن. من هم آدم تنهایی بودم که پشت میزم، توی ماگ‌آبی که ازش بخار بلند می‌شد و دست‌هام رو گرم می‌کرد شعر می‌خوندم. بعد با خودم گفتم من هم دچار چای‌ام و کلمات. امان از کلماتی که اذیتم می‌کنن و دچارم بهشون‌.
«و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
چه فکر نازک غمناکی!»

نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان