من یک ستاره درون قلبم دارم.

چکاوک کوچک من سلام. آرزو می‌کنم روشن و خیالباف باشی‌. خیلی وقت است برایت نامه ننوشته‌ام. الان که خسته و نفس زنان در بین یک عالمه درخت کاج سر به فلک کشیده نشستم و خورشید از پشت تنه درخت ها به من نگاه می‌کند، پرنده ها آواز صبح شان را می‌خوانند و پلی لیست والسی در گوش هایم جریان دارد دلم خواست برای تو بنویسم. این روزها دنیا آرام است و غم باریکی در آن جریان دارد که گاهی بزرگ می‌شود و قلبم را احاطه می‌کند. از چند روز قبل با خودم قرار گذاشته‌ام آدمی شوم که شوق زندگی در قلبش از چشم هایش منعکس شود و بدرخشد. نمی‌دانم چطور می‌شود. اما تلاش می‌کنم از برگ های کوچولو و تازه درخت ها، جوجه های رنگی بازار و دست ها و دهانم وقتی شکلات می‌خورم خوشم بیاید. صبح ها که از میان ادم های عجیب و غمگین و خوشحال می‌گذرم به بچه ها لبخند های کشدار بزنم و کلماتم را فراموش نکنم. خورشید را دوست دارم. صبح ها هم قدم با او راه می‌روم و عصر ها هم قدم با او از میان انبوه جمعیت و بوهای مختلف رد می‌شوم. بوی چمن خیس، بوی نان داغ و بوی شکلات و قهوه های کتابخانه دل انگیز هستند. در دنیای ستاره ها تو بوی چه چیز هایی را دوست داری؟ تو می‌توانی موقع طلوع، خورشید را ببویی! خورشید باید یک بو شبیه مامان داشته باشد. بوی مهربانی و غمِ عمیق. دوست دارم یک قصه بنویسم و یک عالمه شعرِ کوچولو برای ادم های دور و برم. برای درخت های پارک که ظهر ها میانشان ناهار می‌خورم و برای آسمان. آسمان اسم عروسکم است. یک اسب تک شاخ به رنگ آبی آسمان که بال های سفید و ابری دارد. نرم است و از تولد هفده سالگی ام اینجاست. لبخندش صورتی‌ست و چشم هایش مثل ستاره ها روشن. نمی‌دانم حرف هایم را می‌فهمد یا نه اما من خیلی بهش عشق می‌ورزم. دلم می‌خواهد یک نمایشنامه بنویسم که ستاره و خورشید و یک دخترک درونش باشند. قصه‌ی خیال های فراموش شده و باز آمده باشد. فعلا نمی‌دانم. هیچ چیز را. یکهو خسته می‌شوم و دنیا تاریک می‌شود بعدش از میان تاریکی ها و غم های بزرگ یک روزنه امید و روشنی پیدا می‌کنم. یک اشتیاق کوچک برای زندگی. خیلی بد است اگر از همه‌ی آدم ها بگریزم. مثلا دختر کوچک همسایه که برایم نامه نوشت و گفت:«شاید من دلیل ناراحتی تو را نمی‌فهمم ولی می‌فهمم ناراحتی چیست. گوش کن ناراحت نباش. ناراحت نباش. ناراحت نباش.»

یا آدم هایی که بهم می‌گویند «ستاره‌ی کوچولو»، «با ماه به یادت افتادم.»، «کلمه هایت مزه مغل می‌دهد» برایم از دریاهای دور نامه می‌نویسند و پست می‌کنند و درونش می‌نویسند «تو انگار از میان یک قصه بیرون آمده ای. یک نویسنده باظرافت تمام تو را نوشته.» آدم هایی که وقتی از غم مچاله شده ام بغلم می‌کنند و می‌گویند سعی کن غصه نخوری. آدم هایی که قلب های آدم های دیگر برایشان مهم و ارزشمند است. همه شان را دوست دارم. 

من وقت نامه نوشتن پر حرف می‌شوم. نامه نوشتن خیلی جادویی ست. اصلا فرا جادویی ست. مثل آهنگ های والس است میان غم. مثل نور خورشید وقتی به چشم هایم می‌تابد و مثل خنده های خالصانه بچه ها. یک جایی نوشته بود نامه نویسی ژانر آدم های تنهاست. دلم می‌خواهد با شعر بخوابم و بیدار شوم و زندگی کنم اما این کار را نمی‌کنم و از این بابت ناراحتم. روز اول که تنهایی از کتابخانه برمی‌گشتم آبرنگ و دفتر نقاشی خریدم. نقاشی ام خوب نیست اما می‌توانم امتحانش کنم. درست مثل قطعه های شعر کوچولویم. کاش می‌شد یک نامه و نقاشی اولم برای تو پست کنم. کاشکی تو برایم نامه پست می‌کردی و از روزهایت می‌نوشتی. از یک جایی به بعد خیال هایم را فراموش کردم و حالا دوباره دارم تلاش می‌کنم به دستشان بیاورم. حتی اگر تا ابد خیال بمانند برای لبخندی که روی لبم می‌نشانند وقتی میان سختی ها بهشان فکر می‌کنم نیاز دارم. من یک ستاره در قلبم دارم و آن تو هستی. یک ستاره که به قلبم روشنایی می‌بخشد. حالا باید بروم. خواهش می‌کنم خیالباف و شاد بمان. خدانگهدار.

 

 

۷ نظر

قلب ها خیلی مهمند. وبلاگ ها هم.

دلم برای بی پروا نوشتن تنگ شده. اینکه یک عالمه کلمه از مغزم خالی کنم اینجا و به خوب یا بد بودنش فکر نکنم اما انگاری نمی‌تونم. برای همه چیزهای واقعی دنیا دلم تنگ شده. دوست داشتن های واقعی، حرف های واقعی، آدم های واقعی و حتی امید های واقعی. یک آدم هایی آمده اند و رفته اند و من هنوز منتظرم پشت سرشان نگاهی به من بیاندازند. وسط چهره های آدم ها دنبال آدم هایی می‌گردم که مطمئنم هیچ وقت دیگر نمی‌بینمشان. ذره ذره بزرگ می‌شوم سیاهی های دنیا کوبیده می‌شود توی صورتم. می‌ایستم بعد دوباره می‌دوم. نفس نفس می‌زنم و می‌نشینم. به نورهای اندک زندگی ام فکر می‌کنم و دوباره می‌دوم‌. دیروز وسط ادبیات خواندن به نبودن بعضی ها برای همیشه فکر کردم و ناخودآگاه اشک ریختم. فکر کردم و اشک ریختم. یک بار به نسیم گفته بودم: "فهمیدم مشکلم چیه‌!" من با هیچ چیز کنار نیامده‌ام. با رفتن و آمدن آدم ها، با ترس ها و درد هایم، با غم هایی که وسط قلبم وول می‌خورند و نفسم را تنگ می‌کنند. من اصلا با "وجود داشتن" کنار نیامده‌ام. زنده بودن و آدم بودن برایم عجیب است. هر وقت فکر کرده‌ام خودم هم یکی از انواع آدم ها هستم تعجب کرده‌ام‌. به خاطر همین است که هیچ چیز جدید دیگری هم نمی‌پذیرم‌. وقتی یک غصه بهم می‌رسد زل می‌زنم بهش، وارد قلبم می‌شود و جا خوش می‌کند. دلم می‌خواهد اصلا حرف نزنم‌.با هیچ کس. هیچ کس من را نشناسد و من هم هیچ کس را نشناسم. به هر حال آن ها هیچ وقت به قلب من فکر نمی‌کنند. خودم هم فکر نمی‌کنم. تلاش می‌کنم تنهایی را بپذیرم و دوستش داشته باشم‌. یک نفر بهم گفت: "مراقب قلبت باش. قلب خیلی مهمه."از ان روز به این جمله فکر می‌کنم و با خودم میگم: "مراقب قلبت باش. فقط این مهمه."

وبلاگ ها هم خیلی مهمند! از دیروز دوباره به جادویشان پی بردم. سراغ وبلاگ های قدیمی و خاک گرفته می‌روم و روزهایِ دور آدم هایی که نمی‌شناسم را می‌خوانم. غم ها و شادی های آدم هایی که من را نمی‌شناسند خالص ترند‌. کاش همه‌ی دنیا وبلاگ می‌نوشتند. بعد فقط با کلمه هایشان شناخته می‌شدند. کلمه ها پر رنگ ترین نخ های نامرئی دنیا هستند. مثلا من با کلی نویسنده نخ های نامرئی دارم و با همه‌ی شما.

+ هنوز اینجا رو می‌خونید؟ اگه می‌خونین می‌شه کامنت بذارین و از حال این روزهاتون برام بنویسید؟

۱۹ نظر

ترانه روزی از روزهای اردی‌بهشت*

حوالی ساعت هشت صُبح بود. دیگر طاقتم طاق شده بود. لباس های مدرسه را تنم کردم، دو تا کتاب و هندزفری را توی کوله‌ام انداختم و در حالی که نسیم خُنک اردی‌بهشت به صورتم می‌خورد بدو بدو خودم را به اتوبوس در حال رفتن رساندم. اتوبوس شلوغ نبود. چهره‌ی خسته و ناامید ادم ها در هشت صبح خبر غم انگیزی بود. با اشتیاق از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم. پارک ها، آدم ها، صداها و ترس ها تند تند می‌گذشتند.خواستم هندزفری را در بیاورم اما بعد تر فکر کردم به صدای شهر گوش بدهم. کتاب بابا لنگ دراز را در آوردم. نور خورشید روی کلمه هایش افتاده بود.چلیکی ازش عکس انداختم. بعد از چند دقیقه از اتوبوس نارنجی پایین پریدم و راه طولانی ام را شروع کردم. یادم می‌اید بار اول که تنهایی بودم، تولدم بود و می‌ترسیدم. از تنهایی وسط یک عالمه آدم بودن. با همان ترس و مریضی خودم را کشاندم و امیلی را خریدم. این بار کمتر می‌ترسیدم. از جلوی مغازه ها و پیرمرد های بازاری تند تند رد می‌شدم و با دقت به صداشان گوش می‌کردم. بازار داشت باز می‌شد. بوی سبزی و میوه تازه به دماغم می‌خورد. مسیر نسبتا طولانی بود. قبلا هزار بار با مامان پیاده رفته بودیم.
مسیرش را دوست داشتم. ذوق داشتم. ذوق صاحب آن کتاب شدن‌. از کنار پارک و وسط خیابان های شلوغ گذشتم. از جلوی سینما که جلویش پر از پوستر فیلم های جدید بود هم رد شدم. بسته بود. کر‌کره های سفیدی که پایین کشیده شده بودند زدند توی ذوقم. خیابان کتابفروشی خلوت بود. یک داروخانه که برای دامپزشکی‌ست بغلش است و یک پنبه زنی آن طرف ترش. نشستم روی  یک سنگ و هندزفری را چپاندم توی گوشم. آهنگ ها خودشان یکی یکی حل می‌شدند توی مغزم. هر از گاهی دوچرخه‌ای، ماشینی، موتوری از وسط خیابان سبز می‌گذشت. رو‌به روی کتابفروشی یک بالکن کوچکی بود که زنی با لباس قرمز و مهره‌دوزی شده ازش چیزی را تکاند بیرون. بغلش یک خانه ته کوچه بن‌بست بود که درخت انگور ازش بیرون زده بود. پیرمردی از آنجا بیرون آمد. چرخی زد و دوباره برگشت. انگار منتظر کسی بود.
کتابم را در آوردم بخوانم. حوصله ام نگذاشت. داشتم کلافه می‌شدم. اگر باز نمی‌شد چی؟منتظر ماندم و هی بلد شدم و نشستم و آهنگ را عوض کردم. دستم را روی صورتم گذاشته بودم که صدای بالا رفتن کرکره را شنیدم. خانم کتابفروش بود. از جا پریدم. گفتم سلام. فکر کردم دیگه نمی‌ایید. گفت نه عزیزم همیشه این ساعت باز می‌شه. به خودم گفتم یادم می‌مونه.
آن یکی بند کوله را انداختم روی دوشم و مصمم پریدم وسط قفسه های کتاب ها. خانم کتابفروش موسیقی را پخش کرد. من می‌توانستم در آن لحظه بین بوی کتاب ها و آن موسیقی حل شوم و اثری ازم نماند. در کتابفروشی کسی نبود. خُنک و ازاد بود. دانه دانه کتاب هایی را که هزار بار دیده بودم باز نگاه می‌کردم. کتاب های رنگی رنگی. کتاب این وبلاگ واگذار می‌شود فرهاد حسن زاده را تا حالا نخوانده بودم.برش داشتم و باز کردم‌ و صفحه اولش متعجبم کرد. انگاری من را معرفی کرده بود: "من درنا هستم. ۱۷ سالمه و عضو کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری هستم.داستان می‌نویسم و مثل ملخ کتاب می‌خورم."
آخر بعضی دوست های من هم بابت درناهایم، درنا صدایم می‌زنند. یک کتاب کوچولوی کمیک اسمش "قلب من می‌روید" بود. برش داشتم. به تصویر هایش نگاه کردم و خواندمش و ازش عکش انداختم.یک جمله‌ش من‌ بود."گاهی قلب من کوچک است اما می‌روید و می‌روید و می‌روید."
من دنبال چیز دیگری به اینجا آمده بود. با ذوق گفتم می‌تونم برم طبقه‌ی پایین لورکا رو بیارم؟ گفت لورکا اینجاست. از آن روزی که نخریدم و رهایش کردم هنوز هم طبقه بالا برایم صبر کرده بود.نمیتوانستم به پایین هم سرک نکشم. از پله ها رفتم پایین و تنهایی وسط کتاب های شعر غرق شدم. زیرزمین بوی کیک شکلاتی و قهوه و کتاب می‌داد. صدای موسیقی واضح تر بود. صدای قدم زدن های من بین قفسه ها تنها صدای دیگری بود که می‌آمد. نمی‌دانم چقدر زمان گذشت. حتما خیلی.صدای سکوت، موسیقی، ورق زدن کتاب ها و ذوق های خودم را در یک صبح اردی‌بهشتی، سه شنبه ای که انگار همه‌ی دنیا غم داشت ضبط کردم تا یادم نرود. یک کتاب کوچولو از آخماتووا پیدا کردم. آن هم برداشتم.خیلی گران نبود. خواستم بروم که متوجه شدم آقای کتابفروش هم اینجاست ازش پرسیدم نمایشنامه خانه برنادا البای لورکا رو دارید؟ گفت نه اما برات میارم.
لورکا را برداشتم. دست کشیدم روی جلدش. پولش را به همراه شعر های آخماتووا حساب کردم خداحافظی کردم و از خوشحالی روی ابرها می‌‌دویدم. تند تند راه رفتم. خوشحال بودم. انگار تمام دنیا شعر های لورکا بود که حالا من داشتمش. به پارک رسیدم‌. شلوغ بود. بچه ها بازی می‌کردند. یک نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم. کتابم را در آوردم و شروع کردم به خواندن شعر اولش. چمن های پارک را تازه آب داده بودند. ماسکم را پایین کشیدم.بوی چمن خیس به دماغم خورد. گنجشک ها روی چمن ها پخش و پلا شده بودند زیر نور خورشید آواز می‌خواندند. حتما چکاوک من هم بین شان بود. تا حالا نور خورشید روی چمن های خیس را ندیده بودم. رنگش شبیه مداد رنگی های خوش رنگ بود. درخت های کاج بلند آن جا بود و ازشان کاج افتاده بود روی زمین. کمی از شعر هایم خواندم. کوله را روی دوشم انداختم و باز راه افتادم. از دکّه پیرمردی توی راهم شکلات و آب خریدم. توی راه خوردمش. از همان مسیر رفتنم برگشتم. نزدیک های ایستگاه چشمم به بستنی فروشی افتاد. یک بستنی هم خریدم. خجالت می‌‌کشیدم توی خیابان لیسش بزنم.‌ رسیدم ایستگاه، اتوبوس خیلی وقت دیگر می‌آمد. منتظر ماندم. از لورکا برای بچه ها عکس فرستادم و گفتند راحت شدیم حالا تو لورکا داری. گفتم آره ولی از این به بعد والت ویتمن و سیلویا پلات می‌خوام.
کمی از شعر های آخماتووا خواندم تا اتوبوس رسید.سوار شدم. هندزفری را گذاشتم توی گوشم و آهنگ هایی که هزار بار گوش داده بودم و دوست داشتم را پیدا کردم و گوش دادم. باد از پنجره ها می‌گذشت و به صورتم می‌خورد. نزدیک های ظهر بود که به خانه رسیدم. مامان خانه نبود. وقتی داشتم ناهار درست می‌کردم فکر کردم زندگی شاید همین صبح اردی‌بهشته که من کلی راه رفتم، شعر های لورکا رو توی کوله‌م گذاشتم با ذوق دویدم تا به خونه رسیدم. اگه اینطوره پس خیلی هم بد نیست.

* از روی  ترانه روزی از روزهای ژوئیه لورکا گذاشتمش.

 پی‌نوشت: این خاطره برای دیروز است.

۲ نظر

خورشید های کوچولو

چکاوک نقره ای من، دوست دارم خورشید های کوچولو رو همه جا بکشیم و بهشون نگاه کنیم تا دنیا پر از نور بشه. دیروز صبح وقتی هوای خنک اردی‌بهشت توی حیاط پیچیده بود و نور خورشید روی برگ های تازه درخت ها و گل ها نشسته بود پشت درخت ها، همون جا که همیشه می‌شینیم کتاب می‌خوندیم. گفتم برای من یه خورشید بکش و او وسط کلمه های کتابم برام یه خورشید زیبا کشید. بعد تر هی بهش نگاه می‌کردم و از دیدنش ذوق زده می‌شدم.ظهر وقتی از مدرسه بر می‌گشتم خورشیدم نورش رو به کلمه های سرد می‌تابوند. فکر کردم قصه‌ی خورشید من چقدر قشنگه. یه صبح اردی‌بهشتی نشسته وسط یه عالمه کلمه. پس من علاوه بر یه ستاره توی آسمون که روزها چکاوک می‌شه حالا یه خورشید کوچولو هم دارم.

امروز زنگ فلسفه گفتم بازم برای من خورشید می‌کشی؟ و اون ماژیکش رو برداشت و یه خورشید کوچولوی دیگه گوشه‌ی ماسکم نشوند.ازش چلیک چلیک با چشم هام که داشتن می‌خندیدن عکس انداخت. خورشید کوچولوی من.
شاید برای بقیه آدم ها اصلا چیز هیجان انگیز و جالبی نباشه و فقط بهش به چشم یه خورشید ماژیکی روی کاغذ نگاه کنن ولی من خیلی دوستشون دارم و فکر می‌کنم حالا می‌تونیم خورشید های کوچولو رو همه جا بکشیم و دنیا پر از جادوی قصه ها بشه. یک روزی که کلوچه‌ی توی دستم پر از نور شده بود گفتم یه قصه می‌نویسم و اسمش رو میذارم کلوچه‌ی نور و الان هم دوست دارم یه قصه بنویسم و اسمش رو بذارم خورشید های کوچولوی من.

ستاره‌ی من دلیل اینکه برای تو نامه می‌نویسم، شعر می‌خونم یا باهات حرف می‌زنم اینه که آدما بهم گوش نمی‌دن. عصر ها چای باهار نارنج دم می‌کنم و کنار باغچه ای که مامان بهش آب داده و بوی خاک می‌ده شعر می‌خونم.

پی نوشت: عکس یکی از خورشید های کوچولو رو برات کنار نامه می‌ذارم و ارزو می‌کنم باهاش دوست بشی.

۱ نظر

لحظه های جادویی ای که باید در یادم بمانند.

توی زندگی من ثانیه‌های خیلی کمی هستن که ستاره‌ی کوچولوم می‌تونه ته آسمون لبخند بزنه و احساس کنه وسط آسمون بی نهایت تنها نیست. قدر این ثانیه‌ها رو با تمام وجودم می‌دونم. من روزمره نویس خوبی نیستم اما می‌خوام این ثانیه ها رو کلمه کنم و بذارم اینجا.
با نور خورشید روی دست هام از خواب بیدار شدم و صدای مامان رو شنیدم که داد زد من دارم میرم بیرون. چای هل دم کردم و وقتی صدای رادیو توی خونه پیچید صبحونه خوردم. برای گلدون هام یه آهنگ اروم گذاشتم و باهاشون حرف زدم. بعد تر جلد اول دزیره رو تموم کردم. مامان که برگشت برام باهار نارنج خریده بود. دوستم بهم گفت امروز روز شیرازه و من خوشحال از اینکه توی روز شیراز می‌تونم چای باهار نارنج بخورم به اپیزود "درخت شهره‌ی شیراز" رادیو دیو گوش دادم.مامان سالاد شیرازی درست کرده بود و من لبخندم کشدار تر شد.
امروز یه بچه کوچولو رو بغل کردم. راستش بچه ها خیلی بوی مهربون و نرمی می‌دن. من و اون بچه وسط کلی قبر نشسته بودیم و به آدم هایی که داشتن از سر دلتنگی اشک می‌ریختن نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم به چی فکر می‌کرد اما من داشتم به آرزوهای چال شده فکر می‌کردم و توی دلم آرزو می‌کردم کاش وقتی مُردم یه ستاره بشم و برم توی آسمون یا یه شکوفه وسط یه درخت. اینطوری آرزوهام چال نمیشن. بهار و نور نقره ای میشن.
لحظه های جادویی امروز از اونجا شروع شد که پا گذاشتم توی کتابفروشی محبوبم و آقای کتابفروش با شنیدن سلام و دیدن چشم های خندونم از پشت ماسک بهم گفت کتابی که بارها میخواستی رو بلاخره آوردم! ذوق کردم. گفتم میذارمش اینجا. بعد از پله های لیز رفتم پایین و نگاهم افتاد به دو تا موجود جنبنده وسط کتاب ها. موجود های جنبنده ای که نور قلبشون از دور دورها دیده میشه. براشون دست تکون دادم. کیفم رو پرت کردم روی صندلی و با هیجان دویدم سمت قفسه کتاب های شعر. جایی که هر بار، بی اغراق هر بار شگفت زده و از خود بی خودم میکنه. رنگ لورکا صورتی بود. جادوی کلماتش منو به سمت خودش کشید. برش داشتم و از خوشحالی قلبم تند تند می‌تپید، چند تا از شعراش رو خوندم و به نون گفتم ازم عکس بندازه. من خوب بلدم از پشت کلمه های کتاب چطور بخندم حتی بهتر از وقتی که ماسک روی صورتم نیست. مثل هر بار که توی اون کافه کتاب زیر زمین کتابفروشی ام دست و پام رو گم میکنم و وسط کتاب ها جست و خیز میکنم، امروز هم همین طور بود. کافه کتاب زیر زمین سه تا میز و صندلی کوچولوی چوبی داره. بوی عطر و عود و کلمه میده. نمی‌دونم بوی کلمه چطوره ولی بوی کلمه و کاغذ و احساس مورد علاقه ی منه. کسی که مسئول آهنگ های کافه ست آدم خوش سلیقه ای هست.آهنگاش به دل میشینن. توی زمستون شبیه شکلات داغ و توی تابستون شبیه بستنی شکلاتی ان. قفسه های بلند کتاب های تئاتر، شعر و روانشناسی و رمان بزرگسال توی زیرزمینه. چند تا نمایشنامه پیدا کردم. نون داد زد بیا ببین شکسپیر ها رو و من پریدم سمتشون.خدای من‌! از همه ی نویسنده های مورد علاقه من نمایشنامه بود.شکسپیر، چخوف، ایبسن. از شکسپیر دنبال هملت بودم. نون زبان اصلیشو برداشته بود. میم کتاب زبان اصلی بابا لنگ دراز رو دید اما شبیه دفعه قبل که شازده کوچولو رو داد بهم این بار هم من گرفتمش‌. وای، خیلی دوستش دارم.
من همیشه عادت دارم صداها رو ضبط کنم. مثلا از روز خونه تکونی، شب های بارونی اسفند و صبح های بهار صدا دارم. صدای کافه ها جالبه. همهمه ی آدم ها، صدای موسیقی یواش و ورق خوردن کاغذ ها و ذوق ها رو ضبط کردم تا بعدا وقتی دلم تنگ شد بهش گوش بدم.
لورکا خوندم و فروغ. فروغ رو نمی‌شه نخوند. وقتی داشتم فروغ میخوندم ویدئو گرفتیم و یکی از اون دو موجود جنبنده دستشو میبره وسط موهام. میدونین، من حتی این لحظه رو هم دوست دارم. وقتی دارم میخندم و شعر میخونم و اونا خوشحالن. بهشون گفتم کاش زمان همین جا متوقف می‌شد.برای همیشه.
طبقه‌ی بالای کتابفروشی کتاب های کودک نوجوان و لوازم تحریر و این هاست. پر از رنگه، شبیه رنگین کمون. غزال بهم گفته بود کتاب مثل اب برای شکلات رو خونده یکهو یادم اومد بدو بدو از پله ها رفتم پایین پیداش کردم و برگشتم بالا. خواهرم شازده کوچولو رو برداشته بود. کتاب هام و دو تا مداد دوست داشتنی رو حساب کردیم و اومدیم بیرون. هوای عصر های اردیبهشت خیلی خنک و رهاست. توی یه کوچه بغل کتابفروشی یه خونه‌ی قدیمی هست که از دیوار هاش برگ های درخت نارنج افتاده توی کوچه. امروز درش یه ماشین قدیمی پارک بود. بدو بدو یه عکسی که همیشه دلم می‌خواست از اون جا بندازم رو انداختم و از توی کوچه های جالبی گذشتیم تا به جایی برسیم که غذا بخوریم. باورتون نمی‌شه ولی دلم می‌خواست همه‌ی اون خونه های عجیب رو کشف کنم. همه شون پر از اتفاقات عجیب و قشنگه و سبزه.میدونم.
 رفتیم تا به یه رستوران رسیدیم. با خجالت از پله ها رفتیم بالا. رستوران بزرگی بود. با میز های مربعی و صندلی های نرم و گرد. کنار پنجره نشستیم. صدای موسیقی توی سالن پخش می‌شد و گرمای مطبوعی به پوستم میخورد‌. وقتی نشستم ماه از شیشه‌ی لک دار پنجره دقیقا جلوی صورتم بود. داد زدم عه ماه رو ببینین چقدر قشنگه. فکر کردم حتی ماه هم می‌تونه به من بخنده.غذا سفارش دادیم. خوشمزه و خوشبو بود. خوردیم و موقع خوردن به یکی از خراب کاری های خانوم نون خندیدیم. ثانیه های جادویی امروز داشتن شبیه ساعت شنی تموم می‌شدن و من غمگین. با هندزفری من به یه آهنگ گوش دادیم. وسط هیاهوی آدم های گرسنه‌.از پله ها که اومدیم پایین داد زدم عکس توی آینه. بهم غر زدن‌. شبه، شب بود. صدای خیابون آدم ها رو در خودش حل کرده بود.‌ براشون دست تکون دادم و سوار ماشین شدم. داشتم به امروز فکر می‌کردم که تموم شده تا نگاهم به یه گربه ی نارنجی و زرد توی پیاده رو افتاد. چشم هاش که بهم خیره شده بود خیلی مهربون بود. یه عکس دور ازش انداختم و توی دلم گفتم تو آخرین لحظه ی خوشحال امروز بودی‌. وقتی رسیدم خونه بهشون پیام دادم شاید مسخره به نظر بیاد ولی دلم براتون تنگ شده.
 

۷ نظر

هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد.*

اردیبهشت رو دوست دارم. صبح ها پرتو های نازک و ظریف نور خورشید از وسط لحاف قدیمی و مخملی میگذره و روی دستم می‌شینه.وقتی دست هامو بو می‌کنم احساس می‌کنم بوی خورشید می‌ده.چشمام به آسمون پر از ابر های پشمک و چاقالو وسط آسمون آبی می‌افته و اولین صدایی که می‌شنوم صدای پرنده های سحر خیزه.هوای این روزها طوریه که می‌تونه منو با کلمه های سهراب در خودش حل کنه. امروز صبح که از خواب بیدار شدم بعد از مدت ها توی ماگ گربه‌ایم قهوه خوردم. مدت زیادی سهراب خوندم. شعر "صدای پای اب" رو انقد دوست دارم که هر بار با صدای بلند می‌خونمش. وقتی سهراب یا لورکا می‌خونم‌ یه ذوق کوچولو بهم برمیگرده تا یه چیزی بنویسم و این وسط ذوق کور شده من غنیمته.

مدت زیادی می‌شه که دلم برای سیزده چهارده سالگیم که سرشار از ذوق نوشتن بودم تنگ شده. خبر خوب اینکه آسمون هنوز هم شگفت زده‌م می‌کنه. می‌تونم ساعت ها بهش خیره بشم و ذوق کنم. شعر خوندن هم.دوست دارم برای بچه ها قصه بخونم و صدای شخصیت های مختلفو در بیارم و به صدای خنده‌شون گوش بدم.اونقدری که کتاب کودک و نوجوان خوندن رو دوست دارم اصلا از خوندن کتاب های گنده لذت نمی‌برم.اما نمی‌تونم انکار کنم چقدررر شکسپیر رو دوست دارم! دلم می‌خواد به ستاره ها خیره بشم و با صدای بلند شکسپیر بخونم. هفته گذشته برای کنفرانس تاریخ من باید در مورد ادبیات رنسانس حرف می‌زدم وقتی تموم شد بچه ها گفتن ذوق از توی صدات کاملا معلوم بود و ما رو هم به وجد آورد.خانم گفت عشقت به ادبیات کاملا مشخصه.برای بچه ها از غزلواره های شکسپیر و دیالوگ های مکبث خوندم و از ذوق صدام می‌لرزید.
هنوز وقتی بابونه بو کنم یا پروانه ها رو ببینم که روی گل های زرد باغچه میشینن ذوق می‌کنم و می‌تونم چند کلمه بنویسم. پرواز پرستو ها رو دیدین؟ خدای من! دلم میخواد پرستو بشم و مثل پرستو هایی که انقد خوشحالم می‌کنن یک نفر رو خوشحال کنم.آفتابگردان های کوچولوی مامان سر از خاک در آوردن و دارن به خورشید نگاه می‌کنن. اون ها مثل من عاشق دیدن‌ طلوع و غروب خورشیدن و همراه خورشید می‌چرخن. برای انشا قصه‌ی چکاوک و ستاره رو نوشتم. انقد دوستش دارم که دلم می‌خواد نمایشنامه‌ی کوچولوشو بنویسم و وقتی بزرگ شدم برای بچه ها اجراش کنم. دیشب با غزال صحبت کردیم و بهم‌ چند تا کتاب گفته که برای خوندنشون سر از پا نمیشناسم.
پست های اخیرم شبیه هم شدن ولی من خبر های زندگیم همیشه همین چیز هاست که می‌نویسم. حالم شبیه شعر های سهرابه. شوق هام هم شبیه سهرابه.

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می‌شنوم
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد.
و صدای، سرفه‌ی روشنی از پشت درخت،
عطسه‌ی آب از هر رخنه‌ی سنگ،
چکچک چلچله از سقف بهار.

/
روح من در جهت تازه‌ی اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.


عصر امروز هشت تا کتاب کوچولو و رنگی کودک خوندم. همه‌شون به دلم نشستن اما دوست دارم "مهمانی به نام غصه" و "نخ نامرئی" رو برای همه‌ی بچه های دنیا بخونم. الان که دارم این کلمه ها رو می‌نویسم قصه‌ی "تیستوی سبز انگشت" رو تموم کردم. قلبم تند تند می‌تپه و چقدر دوستش داشتم و دارم! احتمالا شما خونده باشیدش. چقدر این کتاب جادویی بود.می‌تونم اندازه شازده کوچولو دوستش داشته باشم. کاشکی می‌تونستم برای همه‌ی آدم های دنیا بخونمش. نمی‌تونم چیز دیگه ای در موردش بنویسم اما می‌خوام انقد به تیستو فکر کنم که شب خوابش رو ببینم و بهش بگم چقدر دوست دارم منم انگشت های سبزی داشته باشم و بتونم یه کوچولو دنیا رو نجات بدم.

*از صدای پای اب سهراب سپهری

۲ نظر

قلب کوچیکت غم نبینه.

چکاوک روشنِ من آرزو می‌کنم خوشحال و رقصان باشی‌. باید بنویسم. باید کلمه هایی که توی مغزم وول می‌خورند رو تبدیل به نامه کنم و به آسمون بفرستم.شاید بعدش اروم گرفتم. قلبم درد می‌کنه.خیلی زیاد. انگار تمام اندوه‌ها و غم‌های دنیا قلب من رو احاطه کردند و قراره با دردش از پا درم بیارند.وقتی درد می‌گیره سرمو نگه می‌دارم بین دست هام و می‌خوام اشک ببارونم و خواهش کنم اروم بگیره.چکاوک نقره ای، تو وقتی قلبت به درد میاد چیکار می‌کنی؟ می‌تونی از نور ماه بنوشی تا قلبت اروم بگیره. صبح ها صدای آواز یه ستاره رو می‌شنوم؛ وقتی وسط کاج های پیر پشت پنجره کلاس آواز میخونی قلبم نور می‌گیره‌‌. تو یه ستاره‌ای که شب ها با نور نقره ای و گرمت وسط آسمون بهم امید میدی و روزها تبدیل به یه چکاوک نقره ای خوش صدا میشی و صدای آوازت فقط منو به وجد میاره. امروز در حالی که سر کلاس سرم رو روی صندلی گذاشته بودم و نزدیک بود اشک ها از توی چشمام بیوفتن روی دستم صدای یه آواز شنیدم، سرمو آوردم بالا و از پنجره دنبال تو گشتم.احتمالا توی دنیای روز هم مثل من نامرئی و تنهایی. یه قاصدک کوچولو و رنجور مثل من زیر نور پایین پنجره بود برش داشتم و فوتش کردم به سمت تو. از این روزها به جز قلب درد خبر های دیگه‌ای هم دارم. امروز برای گربه‌ای که چند روز پیش توی حیاط مدرسه پیدا کردیم و پاش آسیب دیده بود توی یه بطری شیشه ای شیر گرم بردم.اونقدر دنیا دور سرم میچرخید که من تسلیمش شده بودم و نتونستم برم اون گربه رو پیدا کنم.امیدوارم فردا ببینمش. ته حیاط یه مخفیگاه پیدا کردم! پله های قدیمی و پر از خاک های کهنه که به یه کتابخونه با کتاب های قدیمی می‌رسه.درش بسته ست. دیروز صبح رفتم از پله ها بالا رفتم و جلوی در کتابخونه چمباتمه زدم و درس خوندم.اونجا رو دوست دارم و وقتی اونجا نشسته بودم آرزو کردم ای کاش اینجا زندگی می‌کردم. به دور از آدم‌ها، پشت یه عالمه درخت و وسط یه عالمه کتاب‌. از آدم ها دور شدم.دوست دارم دور بمونم. چکاوک، راستشو بخوای اکثر اوقات از حرف زدن باهاشون پشیمون و ناراحت می‌شم. اونا فقط ناامید و غمزده‌م میکنن.یک شب از یه آدم ناآشنا اهنگ ستاره ای خواستم و اون بهم داد. این شب ها پلی‌ش می‌کنم و چشمامو میبندم و تصور می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم و به طرف تو میام.باد خُنک شب به صورتم می‌خوره و من از بین نور ستاره های بزرگ و درخشان و سرمای نفسشون می‌گذرم و به یه ستاره کوچولو و طفلکی ته آسمون می‌رسم. اون تویی! بغلت می‌کنم‌ و قلبم به قلب گرمت میخوره اون وقت درد قلبم یادم میره و میخوام تا ابد تورو بغل کنم و اشک های تپل ببارونم. وقتی که غم هامون کمتر شد دست های سرد و بی پناهت رو می‌گیرم و با هم وسط ستاره‌ها می‌رقصیم‌.اینجا نت های موسیقی باشکوه ترین همراهی رو می‌کنه‌.انگار یه گروه نوازنده منو و ستاره‌م رو میبینن و برامون می‌نوازن‌.اینجا خوشحال و رها و شجاعم.من کم کم به سمت زمین دوست نداشتنی فرود میام و تو اونجا باز غمت میگیره.من باز درد قلبم برمیگرده و ما باز دور می‌شیم‌‌.الان اون لحظه ست‌.من دست به قلم می‌شم و برات کلمه های قلبمو می‌نویسم و می‌فرستم‌.
چکاوک من، این روزها دارم می‌فهمم داشتن یه ستاره شبیه خودِ آدم در دل آسمون چقدر دلگرم کننده ست‌. ستاره‌ای که روزها تبدیل به چکاوک نقره ای می‌شه و آواز هاش نور به قلبم می‌رسونن و باعث میشن درد و اندوه های قلبم از پا درم نیارن. وقتی نت های موسیقی به گوشم میخوره به دونه های اشک کوچیک تو فکر می‌کنم و دونه های اشک منم غلط میخوره زیر ماسکم یا می‌افته توی دستم پس غصه ت نگیره‌ و قلب کوچیکت غم نبینه‌.

۱۱ نظر

برای چکاوک کوچک من.

ستاره ی من این اولین باره که صُبح دارم برات نامه مینویسم.وقتی چشمامو باز کردم‌ ناخودآگاه دلم خواست برای یه نفر نامه بنویسم و همیشه اولین نفر تویی.
دیشب خواب میدیدم که وسط یه پارک پنج شیش تا گربه ی کوچولو پیدا کردم و یه گربه ی پشمالوی بزرگ، اونا رو با خودم به خونه آوردم.اولش میترسیدم به گربه ی بزرگ‌ نزدیک شم. یک بار که خودشو چسبوند بهم و دستم بهش خورد شروع کرد به حرف زدن. من دیگه تنها نبودم یه گربه داشتم که درست مثل یه آدم بغلم می‌کرد و باهام حرف می‌زد و من میترسیدم که یهو بره. الان آرزو میکنم کاش به جای گربه یه ستاره داشتم که باهام حرف می‌زد و بغلم می‌کرد. تو توی جیبم جا میشی. با خودم میبردت مدرسه و وقتی احساس بدی داشتم و اشکام میخواست بریزه میذاشتم رو قلبم ولی میدونی بیا شبیه ادم بزرگای بی روح فکر کنیم اینا توهمه.
من خسته ام و از یه روح خسته همین بر میاد. ستاره ی من، خیلی عجیبه یهو قلبم درد میگیره و دنیا دور سرم میچرخه. دیشب که کلاس داشتم فقط میخواستم زودتر تموم شه تا برم اشک ببارونم. تو میدونی چرا اینطور شدم؟ میم دیشب گفت اشکال نداره.خسته ای. نمیدونم.
من دیده نمیشم و دارم سعی میکنم اینو بپذیرم. تو ستاره ی منی، تو هم وسط اون آسمون بزرگ کسی درخشیدنت رو نمیبینه؟ امیدوارم بابتش غصه نداشته باشی. من دارم بهش عادت میکنم.به اینکه هیچ کس  منو نبینه و تنها باقی بمونم.

ستاره ی من، میخوام برات یه اسم بذارم تا راحت تر صدات کنم. چکاوک چطوره؟ بده اسم یه ستاره چکاوک باشه؟ تو بیا ما کارهای عجیب و غریب کنیم. یه جا خونده بودم "هر نت موسیقی برابر میشه با هر دونه ی اشک چکاوک کوچک سبز."تعبیر قشنگ و غم انگیزیه، نه؟ ما با هم اشک میریزیم و این دلیل کافی برای چکاوک بودنه. 
چکاوک، صبح های زود پاک و معصوم ان. پرنده های پرانرژی وسط آسمون آبی پرواز میکنن و ریه هاشون رو پر از بوی بهار میکنن. جوونه های کوچولو و تازه ی گلدون آبی نور رو بغل میکنن و من با خودم‌ میگم‌ امروز یه روز دیگه ست. پاشو و غم ها رو خاک کن. به گلدون ها آب بده و زنده بمون.
چکاوک کوچولوی من امیدوارم قلب کوچیکت غم نداشته باشه و نامه ی من ناراحتت نکنه.من‌ یه درنا می‌سازم و روش عکس تورو نقاشی میکنم بعد خیال میکنم تویی.میذارم توی جیبم و وقتی دنیا زشت شد میذارم روی قلبم و فکر می‌کنم داشتن‌ یه ستاره که اسمش چکاوکه و گوشه ی آسمون زندگی میکنه میتونه منو از تنهایی در بیاره.
مراقب خودت و نور های نقره ای کوچیکت باش.
 دوست تو روناهی؛

when you feel sad I really want to help and sometimes not even a cookie or even a hug make you feel any better so the only I think of to say is my hugs and cookies will still be here when you are ready :))*

۲ نظر

هر شب که پُر شکوفه شود روی آسمان*

بوی بهار میاد! وقتی نمیدونم چطور پستم رو شروع کنم با قاصد بهار بودن شروع میکنم و شروعم رو دوست دارم. وقتی نفس میکشم ریه هام پر از بوی بهار میشه. انگار شکوفه ها، نور ستاره ها، جوونه های تازه ی درخت ها، قاصدک ها و کلمه های زیر نورِ زنده ی خورشیدِ بهار، صدای پری های مهربون قصه ها و آواز خوندن چکاوک ها با هم دیگه معجون بوی بهار رو ساختن و من با هر بار نفس کشیدن جادو میشم.توی بهار نباید غمگین باشم. وقتی غمگین میشم میگم بوی بهار رو حس میکنی پس غمگین نباش.

بهار مدرسه خیلی زیباست. پر از درخت های بلند و عجیب و غریب که رنگ سبزشون قشنگ ترین سبز دنیاست. هر روز کشف های جدید میکنم. روی برگ سوزنی درخت ها شکوفه های کوچولو شبیه ستاره های تپلی پیدا کردم؛چیزی که هیچ بهار دیگه ای ندیده بودم. توی مدرسه بوته های گل زیادی داریم. گل های سرخ و بنفش و صورتی.‌ روی شاخه های درخت های عجیب غریب پر از لونه ی پرنده هاست که من حدس میزنم برای پرستو ها باشه. صندلی من کنار پنجره ست و بیرون درخت کاج و چند تا درخت دیگه مستقیم جلوی چشم هامه و من بهشون خیره میشم و میوه های درخت کاج رو نگاه میکنم. اگه پرنده ها روی درخت های جلوی من بشینن همه ی تمرکزم میره و دیگه تنها صدایی که می‌شنوم صدای آواز خوندن پرنده های روی درخته. چند روز پیش وسط صدای تقطیع کردن شعر بچه ها وقتی فنون داشتیم یه قاصدک کوچولو و تنها دیدم که بین سیم های پشت تخته گیر افتاده بود. تمام حواسم پیشش بود.خانم رفت موبایلش رو جواب بده که پریدم برش داشتم و دادم به دوستم. گفت آخه چطور میدیدی اینو؟ بعد پرواز کرد و رفت‌. بوته های قاصدک وسط علف های سبز خیلی زیاد بودن اما بچه ها همه شون رو به خاطر آرزو هاشون پرواز دادن‌. من یه دسته رو که دوستم چید گذاشتم وسط کتاب آنیم.حالا هر وقت بهش نگاه میکنم دلم میخواد یه قاصدک باشم وسط کلمه های انی‌.
امروز یه قاصدک نشست روی چشم دوستم و روی مژه هاش گیر افتاد‌. برش داشتم. دوستم گفت قاصدک من بود، پس آرزو کن امتحان خوب بشم؛ منم همین کارو کردم و فوتش کردم. پرواز قاصدک ها توی حیاط برای من واقعا صحنه خیال انگیز و دلنشینیه.ببخشید انقدر طولانی شد اما دوست داشتم بهار مدرسه رو اینجا هم بنویسم :)*

من بچه ها رو واقعا دوست دارم. دلم میخواد اشک های همه شون رو پاک کنم و بغلشون کنم. دیروز وقتی که داشت اشک می‌ریخت، بغلش کردم و گفتم لطفا گریه نکن.بعد فکر کردم کلی بچه ی دیگه توی دنیاست که کسی نیست بغلشون کنه و اشکشون رو پاک کنه. این قلبمو به درد آورد. دیدن غم بچه ها واقعا غیر قابل تحمله. کاش میتونستم برای همه ی بچه های دنیا هر شب قصه بخونم و ببوسمشون و بگم شما باید از ته دلتون ذوق کنین و بخندین. باید دوست داشته بشین.خیلی زیاد. فعلا مهم ترین قدرت جادویی که بهش نیاز دارم برآورده کردن همین ارزوئه.

دیروز آسمون غروب خیلی باشکوه بود! اینکه من هر ثانیه توی زندگیم نگاهم به آسمون میافته و دلم میخواد به هر کس که میتونم بگم ئه اسمووون! فکر کنم کاملا مشخص شده باشه. دیروز وسط ویس فرستادن برای دوست هام با صدای بلند داد زدم ئه اسمووون!! و الان برای چندمین بار دارم اینجا میگم آسمون.هر بار همین قدر تعجب می‌کنم. آسمون طلوع، غروب، نصف شب و هر ثانیه.

شب هایی که حس میکنم باید آدما رو بغل کنم و بهشون بگم غصه نخورین براشون شعر های فروغ رو با تمام حسم میخونم.برای دوست های ستاره ای دورم.بعد توی قلبم آرزو میکنم غمشون کمتر بشه. امشب هم زیر نور ماه پس از مدت ها فروغ خوندم و قلبم پر از ستاره های نقره ای شد. غمی که کلمه های فروغ برای من میاره غم دوست داشتنیه.

کتاب های قصه ای که میبرم مدرسه تا سر زنگ ها قایمکی بخونم و یا زنگ تفریح پر از گل های بنفش و برگ های ستاره ای و بوی بهار شده. انقدر که دوست هام هر وقت گلی بچینن میدن من بذارم لای کتابم. از بهار امسال کلی بوی بهار وسط کتابام جا میمونه.منتظر نامه هایی ام که قراره از سرزمین های دور بهم برسه.این خیلی هیجان انگیزه.راستی، یه انجمن شاعران نیمه مرده زدیم و با همدیگه برای شعر ها ذوق میکنیم.
زنگ های تفریح برای کشف شکوفه های جدید ذوق میکنم و شب ها به ماه و ستاره های دورش خیره میشم تا خوابم ببره فکر کنم همین دو تا دلایل کافی ای برای زنده موندن باشن.

+ غزال گفت وقتی درس میخونده با دیدن  این بیت خاقانی یاد من افتاده:

هر شب که پُرشکوفه شود روی آسمان

در چشم من شکوفه‌وش آید خیال یار

۲ نظر

گریزی در نور - قسمت دوم

از بچگی‌ دلم میخواست یه شب تا صبح کتاب بخونم.خب فکر کنم بهش رسیدم. دیشب نخوابیدم تا میتونستم قلپ قلپ قهوه خوردم و کلمه خوندم‌. مغزم پر از کلمه ست. از وقتی ستاره ها توی آسمون می‌درخشیدن تا الان که پرتوهای نور دارن دنیا رو روشن میکنن با قصه‌ها زندگی کردم‌. و اینکه اینم قسمت آخر گریزی در نور، خیلی خوش گذشت. خوشحالم که تونستم انقد بخونم. اگه اشتباه تایپی و اینا داشت ببخشید، با عجله تایپ کردم. از مدرسه که برگردم درستش میکنم الان باید بدو بدو برم مدرسه، فقط امیدوارم خوابم نبره سر کلاس:"

 

۶. |آنی شرلی در اینگل ساید، ال.ام. مونتگمری|

و جلد ششم آنی، قصه ی زندگی آنی و خانواده ش در یه خونه ی دوست داشتین درست مثل خانه ی رویاها که اسمش رو گذاشتن اینگل ساید.

*خطر اسپویل*
این کتاب فراز و نشیب های زندگی آنی در ده سوم زندگیش رو میگه. ماجراهایی که برای بچه ها اتفاق میافته و ویژگی های هر کدوم از بچه ها که کاملا با هم متفاوتن.خنده، ذوق، ناامیدی، ترس، تنهایی، شجاعت و همه ی کلمه های قشنگ دنیا این کتاب رو ساختن.ممکنه یه خورده یه جاهایی حوصله سر بر بشه. یه جاهای خیلی کوتاه. مثلا اونجا که صحبت های همسایه ها رو کامل توضیح میده اما میدونین تصویر سازی کردن این کتاب و بقیه جلد ها فوق العاده ست میتونین با جادوی کلمه ها به خونه ی اونا برین و لحظه به لحظه رو از ته دل تجربه کنین.
جمله های جادویی:

همیشه دوست داشت به حرف های بزرگ تر ها گوش دهد.چیزهای مرموز و عجیبی می‌گفتند؛ چیزهایی که پس از شنیدنشان می‌توانستی مدتی به آن ها فکر کنی و از ترکیبشان یک نمایشنامه بسازی، چیزهای تاریک و روشن، طنز آلود و غم انگیز، خنده دار و اندوهناک.

چه لذتی دارد که بدانی یک نفر مراقب توست، دوستت دارد و تو برایش مهمی.

"به دنیا آمدن زیر ستاره ها! حتما باید خصوصیات ستاره ها را داشته باشد...درخشان، زیبا، شجاع، راست گو و با اندکی شیطنت."

 

۷.‌ | درست مثل باران، لیندزی استودارد|

کتابی که همیشه توی قلبم میمونه! من چند روز رِین بودم، یه دونده. زندگی قشنگ تر بود. با وجود غم های گنده ی رِین.این کتاب قصه رِین رو تعریف میکنه، کسی که بعد از مرگ برادرش یه غصه ی بزرگ توی قلبش داره و حالا میخوان از ورمانت به ۴۶۳ کیلومتر که یه دنیای کاملا متفاوته مهاجرت کنن تا یه زندگی جدید رو شروع کنن. قطعا جا گذاشتن تعلقات آدم، هر چند کوچولو سخت و عذاب اوره و رِین این سختی رو به جون میخره.
این کتاب رو خیلی دوست داشتم. نثر ساده اما دلنشین با جزئیات دوست داشتنی یه آدم به دلم می‌نشست. این کتاب رو دوستم خونده بود و من بارها و بارها کتابفروشی شهرمون رفتم تا بلاخره آوردن و من خریدمش.ارزش این همه انتظار رو داشت.
رین توی یه کافه که زیرزمین بود تکالیف کلاس انگلیسیش رو انجام می‌داد و شکلات داغ میخورد و این جاش کاملا به من می‌خورد. منم توی کافه ی که زیرزمین یه کتابفروشی خوشبوعه وسط کلمه ها میچرخم و خوراکی های خوشمزه میخورم.
رین برای نوشتن شعر های کوچولو تلاش می‌کرد و فکر میکرد هیچ وقت موفق نمیشه شعر بنویسه اما در نهایت تونست! منم فکر کردم پس منم با تمرین میتونم شعر کوچولو بنویسم و همراهش شکلات داغ بخورم.
بعد از خوندن این کتاب دلم میخواد دونده شم. رین با دویدن مغزش رو خالی می‌کرد نمیدونم شاید منن بتونم با دویدن مغزمو خالی کنم.

میگویم:" برات نامه مینویسم. نامه های واقعی، با کاغذ و پاکت و تمبر و همه چی." مامانم می‌گوید وقتی میتوانیم همدل شویم که وسایل ارتباطی مان را خاموش کنیم، با هم گفت و گوهای واقعی داشته باشیم، کتاب های کاغذی بخوانیم و نامه های طولانی برای کسانی بنویسیم که دلمان برایشان تنگ شده؛و در تمام طول نوشتن نامه بهشان فکر کنیم.

شعر زاده ی احساسه!
شعر یعنی رهایی از قانون. نه جمله ای، نه نقطه ای، خط ها می‌توانند کوتاه یا بلند باشند یا هر طور که بخواهی.

وقتی دیسی در را می‌بندد، بغض بزرگی راه گلویم را می‌گیرد و بی آن که دست خودم باشد فکر میکنم به در بسته ی اتاق خواب بابا و اینکه همه ی آدم هایی که باعث می‌شوند حال من خوب و روبه راه باشد دارند درهای بزرگ و سنگینی را درست توی صورتم‌ می‌بندند.

من ته کتاب با قلم جادوییم برای رین نامه نوشتم‌ و یه شعر کوچولو:
باران* میدود
و شکوفه ها میدرخشند
مامان باغچه را برای بهار آماده می‌کند
و رین در قلبم ماندگار می‌شود
من باید دردهایم را خاک کنم
درست مثل باران*

*معنی اسم رِین یعنی باران و به خاطر همین بعضی جاها باران گذاشتم:دی.


۸ .| سوکوروتازاکی بی رنگ و سال های زیارتش، هاروکی موراکامی|

این اولین کتابی بود که از موراکامی خوندم. دوستش داشتم و بر خلاف تصورم با اشتیاق تا تهش خوندم‌. قصه ی سوکورو که دوستای دبیرستانش رو از دست میده و تنهایی و مرگ‌ رو میچشه. به توکیو میره و به آرزوی بچگیش که ساختن ایستگاه قطار میرسه.دوستای سوکورو همه توی اسمشون یه رنگ دارن: خاکستری، قرمز، ابی، سفید اما سوکورو از همون اول بی رنگه و این بی رنگی رو به خودش تلقین میکنه.

توصیف های موراکامی بی نظیره!
تصویر سازی و پایان و انتهای دقیق و بی نقص و فنونی که فقط خودش بلده یه داستان دلنشین ساخته.
اینقدر قدرت قلم ایشون جادو داره که من موقع خوندن این کتاب مدام بوی قهوه حس میکردم و دلم میخواست هی قهوه بخورم، موسیقی کلاسیک گوش بدم و شنا کنم :))

زنده بودن- این مفهوم اساسی در دنیا که فقط با موسیقی می‌شود ابرازش کرد.

اگر بگم‌ با این جمله مسحور شدم که این کتاب رو بخونم دروغ نگفتم‌:

“طولی نکشید که بوی تازه‌ی قهوه در آپارتمان پیچید. بویی که شب را از روز جدا میکند.”

سوکورو تازاکی در عمیق‌ترین نقطه‌ی جانش به درک رسید. درک اینکه هیچ قلبی صرفاً به‌ واسطه‌ی هماهنگی، به قلب دیگری وصل نیست. «زخم»است که قلب‌ها را به هم پیوند می‌دهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی.
تا صدای ضجه بلند نشود، سکوت معنا ندارد.

لو مل دو پی. غمی بی‌دلیل که با تماشای دشت به دل می‌افتد. غم غربت. سودازدگی.

 

۹. |روز بعد از معمولی بودن دنیا، زیتا ملکی|
خوندن وبلاگ زیتا ملکی و نخوندن هیچ کتابی ازش و ژانر تخیلی این کتاب باعث شد برم سمتش‌.
یه موجود تخیلی که اسمش دور و درازه و روی شاخه درخت گردو زندگی میکنه یه بچه رو میبینه که بر خلاف همه ی مردم تیتراژ فیلم سینمایی رو تا ته میبینه و دور و دراز فکر میکنه میتونه برای برآورده کردن آرزوهای این نوجوون بره پیشش و آرزوهایی که داره رو برآورده کنه.
این اتفاق میافته و میشه کادوی تولد چهارده سالگی بچه ای که با مردم معمولی متفاوته.
سفر به فرانسه، استانبول، خلبان شدن و زندگی بالای ابر ها و کلی آرزوی دیگه رو می‌خونیم و توی ذهنمون می‌سازیم.
نثر این کتل خیلی شبیه ما بود. قصه خیلی مدرن بود و ما میتونستیم کارهای روزمره رو ببینیم و با نثری که با دوستامون حرف میزنیم کتاب رو بخونیم این باعث می‌شد قصه بیشتر به آدم بچسبه. یه جور صمیمیت دلنشین.

خب آرزو باید آرزو باشه، اگه کوچیک باشه و زود برآورده شه دیگه چه فایده؟

تمام آرزوهای دنیا با هر شکلی که داره همینه: تبدیل شدن به چیزی که نیستی.

قطارها هم درست مثل آدم هایند؛ شب که می‌آید ایستگاه می‌شود غم انگیز ترین نقطه ی دنیا.

۱۰. | پنج نمایشنامه عروسکی، لورکا|
من اشعار لورکا رو میپرستم! 
این کتاب هم همون طور که از اسمش مشخصه، پنج تا نمایشنامه کوتاه و کودکانه ست. تبحر شاعری لورکا توی اشعار کاملا مشهوده و شخصیت های جالبی داره. دلم خواست ببینمش.

+انقد با عجله بوده که عنوان هم غلط داشت:(متاسفم.ببخشید:"

۳ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان