چکاوک کوچک من سلام. آرزو میکنم روشن و خیالباف باشی. خیلی وقت است برایت نامه ننوشتهام. الان که خسته و نفس زنان در بین یک عالمه درخت کاج سر به فلک کشیده نشستم و خورشید از پشت تنه درخت ها به من نگاه میکند، پرنده ها آواز صبح شان را میخوانند و پلی لیست والسی در گوش هایم جریان دارد دلم خواست برای تو بنویسم. این روزها دنیا آرام است و غم باریکی در آن جریان دارد که گاهی بزرگ میشود و قلبم را احاطه میکند. از چند روز قبل با خودم قرار گذاشتهام آدمی شوم که شوق زندگی در قلبش از چشم هایش منعکس شود و بدرخشد. نمیدانم چطور میشود. اما تلاش میکنم از برگ های کوچولو و تازه درخت ها، جوجه های رنگی بازار و دست ها و دهانم وقتی شکلات میخورم خوشم بیاید. صبح ها که از میان ادم های عجیب و غمگین و خوشحال میگذرم به بچه ها لبخند های کشدار بزنم و کلماتم را فراموش نکنم. خورشید را دوست دارم. صبح ها هم قدم با او راه میروم و عصر ها هم قدم با او از میان انبوه جمعیت و بوهای مختلف رد میشوم. بوی چمن خیس، بوی نان داغ و بوی شکلات و قهوه های کتابخانه دل انگیز هستند. در دنیای ستاره ها تو بوی چه چیز هایی را دوست داری؟ تو میتوانی موقع طلوع، خورشید را ببویی! خورشید باید یک بو شبیه مامان داشته باشد. بوی مهربانی و غمِ عمیق. دوست دارم یک قصه بنویسم و یک عالمه شعرِ کوچولو برای ادم های دور و برم. برای درخت های پارک که ظهر ها میانشان ناهار میخورم و برای آسمان. آسمان اسم عروسکم است. یک اسب تک شاخ به رنگ آبی آسمان که بال های سفید و ابری دارد. نرم است و از تولد هفده سالگی ام اینجاست. لبخندش صورتیست و چشم هایش مثل ستاره ها روشن. نمیدانم حرف هایم را میفهمد یا نه اما من خیلی بهش عشق میورزم. دلم میخواهد یک نمایشنامه بنویسم که ستاره و خورشید و یک دخترک درونش باشند. قصهی خیال های فراموش شده و باز آمده باشد. فعلا نمیدانم. هیچ چیز را. یکهو خسته میشوم و دنیا تاریک میشود بعدش از میان تاریکی ها و غم های بزرگ یک روزنه امید و روشنی پیدا میکنم. یک اشتیاق کوچک برای زندگی. خیلی بد است اگر از همهی آدم ها بگریزم. مثلا دختر کوچک همسایه که برایم نامه نوشت و گفت:«شاید من دلیل ناراحتی تو را نمیفهمم ولی میفهمم ناراحتی چیست. گوش کن ناراحت نباش. ناراحت نباش. ناراحت نباش.»
یا آدم هایی که بهم میگویند «ستارهی کوچولو»، «با ماه به یادت افتادم.»، «کلمه هایت مزه مغل میدهد» برایم از دریاهای دور نامه مینویسند و پست میکنند و درونش مینویسند «تو انگار از میان یک قصه بیرون آمده ای. یک نویسنده باظرافت تمام تو را نوشته.» آدم هایی که وقتی از غم مچاله شده ام بغلم میکنند و میگویند سعی کن غصه نخوری. آدم هایی که قلب های آدم های دیگر برایشان مهم و ارزشمند است. همه شان را دوست دارم.
من وقت نامه نوشتن پر حرف میشوم. نامه نوشتن خیلی جادویی ست. اصلا فرا جادویی ست. مثل آهنگ های والس است میان غم. مثل نور خورشید وقتی به چشم هایم میتابد و مثل خنده های خالصانه بچه ها. یک جایی نوشته بود نامه نویسی ژانر آدم های تنهاست. دلم میخواهد با شعر بخوابم و بیدار شوم و زندگی کنم اما این کار را نمیکنم و از این بابت ناراحتم. روز اول که تنهایی از کتابخانه برمیگشتم آبرنگ و دفتر نقاشی خریدم. نقاشی ام خوب نیست اما میتوانم امتحانش کنم. درست مثل قطعه های شعر کوچولویم. کاش میشد یک نامه و نقاشی اولم برای تو پست کنم. کاشکی تو برایم نامه پست میکردی و از روزهایت مینوشتی. از یک جایی به بعد خیال هایم را فراموش کردم و حالا دوباره دارم تلاش میکنم به دستشان بیاورم. حتی اگر تا ابد خیال بمانند برای لبخندی که روی لبم مینشانند وقتی میان سختی ها بهشان فکر میکنم نیاز دارم. من یک ستاره در قلبم دارم و آن تو هستی. یک ستاره که به قلبم روشنایی میبخشد. حالا باید بروم. خواهش میکنم خیالباف و شاد بمان. خدانگهدار.