دانشکده ادبیات

حالا اومدم نشستم توی حیاط بارونی خوابگاه تا بنویسم. از روزهایی که گذشت. اول باید بگم جایی نشستم که خیلی بالاست و کلی از نورهای شهر دیده می‌شن. نورهای ریزریز از دور قشنگن. خیال‌پردازی می‌کنم که هر نور کوچیک چه قصه‌ای داره. سه روز می‌شه از شهری که هیجده سال زندگی کردم دور شدم و اومدم یک‌جای دیگه. همه چیز برام جالب، نو و ترسناکه. زندگی کردن توی یه شهر کوچیک با زندگی توی پایتخت تفاوت داره. این‌جا ادم‌ها عجول‌تر و بی‌حوصله‌ترن. من این حجم از اپارتمان‌های به هم‌چسبیده و شلوغی توی شهر خودم ندیده بودم. احساس ناامنی و بی‌تعلقی می‌کنم. باید باهاش کنار بیام. این زندگی جدید منه.
از این‌ها که بگذریم، زندگی توی خوابگاه جالب به نظر می‌اد. کلی آدم از فرهنگ‌های مختلف یک‌جا با هم‌ زندگی می‌کنن. مثلا یک‌دفعه با دو نفر ناهار خوردم که تا حالا ندیده‌ بودم‌شون و حالا با هم توی یه اتاق زندگی می‌کنیم. قراره تجربیات جدیدی داشته باشم. دیگه کسی مواظبم نیست و باید حواسم باشه چیکار می‌کنم. از بارونی بودن این‌جا خوشم می‌اد. از بوی نم‌نم بارون روی درخت‌ها و صدای خنده دخترها.
هیجان‌انگیز‌ترین خبر زندگی‌م اینه که من برای دانشکده ادبیاتم. هنوز باورم نشده. دیروز و امروز سر کلاس شاهنامه و تاریخ بیهقی نشستم. من قراره ادبیات بخونم و این چیزی بود که با تمام وجود می‌خواستم. "تعلق به دانشکده ادبیات". امروز سرکلاس بیهقی صدای بارون می‌اومد و با صدای توضیح دادن استاد توی هم می‌پیچد و اون لحظه فکر می‌کردم اولین باره که فکر می‌کنم درست‌ترین جای ممکن هستم. دوست دارم باسواد بشم. خیلی باسواد‌. یکی از اساتید دیروز گفت: "اگر به جریان علم مبتلا بشید، دیگه نمی‌تونید ازش دست بکشید." یک نفر دیگه‌شون گفت: "شما به رشته‌ای اومدید که فقط علم نیست. زیستنیه. خود زندگی. می‌تونید به خودتون برسید." استاد امروز گفت: "شما هیچ‌وقت توی ادبیات نمی‌تونید با قطعیت بگید که می‌دونید. نمی‌دونید‌. هر چقدر بخونید این اقیانوس انتهایی نداره." این صحبت‌ها برام دلگرمیه. من نخواستم ادبیات کنارِ زندگی‌م‌ باشه. نخواستم کنار یک چیز نون‌‌و‌اب‌دار ادامه‌ش بدم. خواستم ادبیات خود زندگی‌م‌ باشه. هیچ‌کس توی این تصمیم با من نبود. هیچ‌کس هم نگفت کار درستی می‌کنم. به صدای قلبم گوش دادم و بعد فهمیدم مغزم هم همین‌رو می‌خواد. دلم می‌خواد اون‌قدر درگیر و دچار ادبیات بشم که به خودم بگم درست اومده‌م.
امروز عصر موقع برگشت از دانشکده تا خوابگاه توی راه وقتی هات‌چاکلت داشتیم بارون گرفت. هوا خوب بود. این درخت‌ها و عطر بارون و برگ و شکلات آرومم می‌کرد. همین‌ حالا چند‌تا دختر اومده‌ن با فنجون‌هاشون و یه قوری چای تا با هم چای بخورن. قشنگ نیست؟
خبر جالب و باورنکردنی دیگه برام دیدن سولویگه. این دختر انقدر مهربون و ماهه که خوشحالم هست. ساختمون کناری من زندگی می‌کنه و می‌تونم‌ ببینم‌ش. برای دیدن انقلاب ذوق دارم، برای کتاب خریدن‌، کلاس‌های ادبیات، جزئیات جدید، خیال‌پردازی برای روشنایی‌های شهر و زندگی جدیدم.
راستش ته دلم پر از ترسه. دلم تنگ می‌شه وقتی ماه‌ها نمی‌شه برگردم. آسمون تهران مثل شهر ما آبیِ پر ستاره نیست. باید بیشتر با ادم‌های بزرگ و جدی و شاید ترسناک روبه‌رو بشم و از اون حباب خودم بیرون بیام. ناکافی بودن دوباره به سراغم می‌اد. باید برم درون شهری که اولین‌باره می‌بینم‌ش و جایی بلد نیستم ازش. گفتن حرف‌هایی که بلدم سرکلاس و با حضور زیاد هم‌کلاسی‌هام برام سخته، مثل مدرسه. همه این‌ها هست اما اصلا مهم نیست. یاسمن گفت: "ادبیات شنل جادویی و قدرت توئه." همین‌طوره. یک استادی ازم پرسیدن: چرا این همه راه؟" و من فکر می‌کنم به دنبال ادبیات اومدن، حتی این همه راه ارزش‌شو داره. متعلق بودن به دانشکده ادبیات ارزشش رو داره.  

۹ نظر

cold little heart

اتاق کوچک گوشه یک حیاط مربعی شکل بود. رو‌به‌روی اتاق دوتا درخت زمین را شکافته بودند‌. یکی‌شان خشکیده و دیگری تا پنجره همسایه‌ رسیده بود. اتاق ساده بود. یک‌جوری که انگار می‌گوید یک آدم بی‌حوصله در آن زندگی می‌کند. یک پرده سبزِ قدیمی، یک کمد قهوه‌ای از آن فلزی‌ها که برای سال‌ها قبل است. دو جعبه کتاب گوشه اتاق، یک فرش با گل‌های بزرگِ قرمز که زبر است. یک صندلی و میز کنار کتاب‌ها. روی میز یک ردیف کتاب چیده شده و تا بالا رفته. اول کتاب‌های شعر و بعد رمان‌ها و دوتا مجله است. یک دفترِ باز و چندتا مداد. موقع غروب رویِ تخته سنگ گوشه حیاط می‌نشیند و یک‌کاری می‌کند. چیزی می‌خواند، چیزی می‌بیند، گوش می‌دهد، به ابرها و حرکت‌شان توجه می‌کند، به خورشید در حال غروب خیره می‌شود. هوا که تاریک می‌شود به اتاق کوچک پناه می‌برد. دراز می‌کشد و در تاریکی به یک پلی‌لیست عجیب‌وغریب گوش می‌دهد. بعد از چند دقیقه نور زردِ تیر چراغ‌برق می‌افتد روی چشم‌هایش. چراغ مطالعه را روشن می‌کند و سعی می‌کند چیزی بخواند. جستار، قصه، شعر اگه حوصله‌اش بکشد. توی دفترش می‌نویسد و بعد از چند دقیقه مچ دست‌ش درد می‌گیرد. از زیاد ننوشتن است. انتظار می‌کشد. وقتی انتظار می‌کشد سایه‌اش یک‌جور دیگر روی دیوار می‌افتد. بعد از هر پاراگراف، سکانس، آهنگ، به‌رو‌به‌رو خیره می‌شود و دوباره از سر می‌گیرد. بلند می‌شود چرخی توی اتاق می‌زند. چای دم می‌کند. به آسمان نگاه می‌کند. بر می‌گردد و چند صفحه‌ای ترجمه می‌کند و با کلمات ور می‌رود. چراغ مطالعه را خاموش می‌کند و شمعی که خیلی وقت است قایم کرده را بیرون می‌آورد و روشن می‌کند. از مردن و تمام شدن شمع می‌ترسد اما باید نامه بنویسد. نامه نوشتن را با نور شمع دوست دارد. وقتی که بخار چای بلند می‌شود و زیر نور شمع توی فنجان گل‌سرخی خوش طعم‌ است. معمولا طعم هل، دارچین، گل دارد‌. گاهی‌وقت‌ها زعفران. کم پیش می‌آید. چایِ خالی را اصلا دوست ندارد. یکی از دو نامه‌ای را که باید بنویسید، می‌نویسد. سایه‌اش روی دیوار می‌گوید انگار نوشتن آن نامه تمام دقایق خوبی که گذشته را به یادش آورده. یک‌دانه اشک از گوشه صورت‌ش سر می‌خورد و تالاپی توی فنجان چای می‌افتد‌‌‌‌. شمع را فوت می‌کند. دوباره روی زمین دراز می‌کشد. دوست ندارد به فردا فکر کند. از همه فردا می‌ترسد. از بعد از انتظار. از ته قصه‌ها. صبح که بشود صبحانه پنیر و کره و چای‌شیرین می‌خورد. با نانی که احتمالا تازه نیست و یخ زده. فردا هم مثل روزهای گذشته است. پر از ترس، انتظار، اندوه، کلمه، اشک و تکرار. تکرار‌. تکرار.

چای و کلمات!

می‌گه فقط بنویس و دیگه بهش برنگرد. برای دل خودت بنویس. می‌گه نوشتن برای بقیه هم اشتباه نیست، به آدم حس شنیده شدن می‌‌ده. فکر نکن زندگی جالبی نداری یا چرا بقیه باید بخونن. تو فقط بنویس. پس می‌خوام بنویسم و دیگه برنگردم تا بخونم چی نوشتم. راستش، رابطه عجیبی با کلمات دارم. یک دفعه احساس می‌کنم پر از کلمه شدم و اگر ننویسم یک چیزی می‌شه. چند روزه دارم در برابر این حس مقاومت می‌کنم. چون فکر می‌کنم احساساتم و نوشتن فقط از این‌ها تکراری و بی‌فایده‌ست. حالا فکر نمی‌کنم نوشتن باید فایده داشته باشه. می‌نویسی چون دلت می‌خواد. بعد تازه، یه چیزهایی هست که نمی‌شه گفت. هر چقدر تلاش کنی، نمی‌شه نوشت. تا ته مغزت می‌ری اما اون‌ها چسبیده‌ن اون‌جا و جنب نمی‌خورن‌. دوست ندارن کلمه بشن. چیزهای سطحی‌تر از اون‌ها، یعنی گرد‌وخاک‌های روی اون‌ ناگفته‌ها رو کلمه می‌کنی اما اون ها فقط حالت رو بدتر می‌کنه. چاره‌ای هم نیست‌. ننوشتن برای من شبیه گرفتن یک‌چیز اعتیادآور از معتاده‌. درست عذاب‌ش می‌ده اما نمی‌تونه ازش دست بکشه. توجه کردم اول همه پست‌ها اخیرم کلی با خودم درباره نوشتن کلنجار می‌رم. کافیه. مهتاب می‌گه تو توی چیدن کلمات کنار هم خوبی‌. انگاری توی ذاتته. نوشته‌هات حس رو منتقل می‌کنه و خوشم می‌اد از این جمله‌ش. بعد می‌گم اگر توی انیمه بانگو بودم، قدرتم کلمات بود و با کلمه و قصه می‌شد دنیا رو نجات داد، اسم قدرتم چی می‌شد؟ می‌گه کلمات در حال طلوع مثلا. جالب به نظر می‌اد.
از اون‌جایی که مغز پراکنده‌ای دارم، پست‌هام موضوع خاصی رو دنبال نمی‌کنه و پراکنده‌گویی‌ه. اینم اذیتم می‌کنه. حالا می‌خواستم بگم با مرور سال‌گذشته یه حسی بهم دست می‌ده. گذشتن ازش رو هنوز باور نمی‌کنم. حتی دیگه به تهش فکر نمی‌کنم که قراره مشخص شه، فقط به لحظه‌های گذشته فکر می‌کنم و اون راهی که اومدم. چیزهایی توی شخصیتم تغییر کرده. تغییرات خوب شاید. مثلا پذیرفتن اسون‌تر شده. دیگه غر نمی‌زنم. شاید دو، سه‌سال پیش برای هر چیزی که پیش می‌اومد یک‌دور غر می‌زدم و بعد انرژی‌ای نمی‌موند که بخوام حلش کنم. اون‌قدر غر می‌زدم که حل‌ شدن‌ش بعید به نظر می‌اومد. الان فهمیدم غر زدن و شکایت کردن من چیزی رو درست نمی‌کنه. تلاش برای حل‌ش حتی اگر در نهایت حل نشه بیشتر آرومم می‌کنه تا سر‌وصدا کردن درباره چیزها.

یا مثلا قبلا ممکن بود از مقایسه خودم با بقیه آدم‌ها حس بی‌ارزش بودن بهم دست بده. حالا فهمیدم شاید من آدمی با هوش زیاد نباشم و هوش معمولی‌ای داشته باشم اما قوه‌تخیل قوی‌ای دارم و وقتی شعر، کتاب می‌خونم، موسیقی‌ای می‌شنوم می‌تونم تصورش کنم و شبیه فیلم ساخته بشه توی ذهنم. ممکنه همه این رو داشته باشند تازه! اما من خوشم می‌آد که می‌تونم. یا شاید من آدم خیلی‌ خیلی زیبایی نباشم اما چشم‌هام رو دوست دارم یا حتی این ساده بودن بین همه آدم‌های رنگی رو.
غروب داشتم برای دوست‌هام سهراب می‌خوندم و ببین چقدر متاسفم که از شعر و جادویی که داره دور بودم. ساده‌ترین شعرها تصویری بهم می‌ده که قلبم رو گرم می‌کنه. مثلا همون موقع خوندن، چای‌هل و کیک‌شکلاتی داشتم و این قسمت رو خوندم: «و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می‌خوردند.»
این خیلی ساده‌ست اما یک‌لحظه آدم‌هایِ یک‌خونه رو تصور کردم که پشت یک میز توی اشپزخونه‌ای که بوی پاییز پیچیده نشستند و زیر نور زرد چراغ، چای رو توی فنجون‌های سبز و آبی‌شون می‌خورن و در سکوت به صدایِ موسیقی‌ای که از خونه همسایه پخش می‌شه گوش می‌دن. من هم آدم تنهایی بودم که پشت میزم، توی ماگ‌آبی که ازش بخار بلند می‌شد و دست‌هام رو گرم می‌کرد شعر می‌خوندم. بعد با خودم گفتم من هم دچار چای‌ام و کلمات. امان از کلماتی که اذیتم می‌کنن و دچارم بهشون‌.
«و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
چه فکر نازک غمناکی!»

قصه‌ تابستون

چکاوک عزیزم سلام، نمی‌دانم آخرین نامه را کی برایت نوشته بودم اما حالا باز هم دلم می‌خواهد برای کسی، چیزی نامه بنویسم و حرف بزنم. تو بهتر از هر کسی گوش می‌کنی. تو با اینکه یک ستاره کوچک در آسمان هستی، باورم دارم که کلمه‌هایم را دریافت می‌کنی و می‌خوانی. این نامه را از اتاق کوچکم برایت می‌نویسم. از اواخر تابستان هجده سالگی، در حالی که صدای آرتوش سنگ قبر آرزو را می‌خواند. درخت وسط حیاط بزرگ شده است. همان درختی که روبه‌رویش می‌نشستم و درس می‌خواندم حالا وسط باد نیمه شب می‌چرخد و سایه‌هایش روی دیوار می‌افتد. ستاره، راستش را بخواهی شاعرانگی را یادم رفته. کلمات جادویی را گم کرده‌ام. می‌توانم در حد نیاز بنویسم. زیبا نمی‌نویسم. شاعرانه هم نمی‌شود. همین که عامیانه نمی‌نویسم برایم سخت است.

نیامده‌ام این چیزها را بنویسم. می‌خواستم از تابستانم برایت بنویسم. از روزهایی که گذشت. اما حالا دقیق نمی‌دانم چطور گذشته است. مثل دو سال گذشته و سال‌های بعد اگر زنده باشم. یک شب‌هایی تنهایی توی تاریکی به صفحه رنگی جلو‌ی‌م خیره می‌شدم و حرکت آدم‌ها را تماشا می‌کردم. آدم‌های امیدوار، غمگین و بخشنده. آدمک‌های رنگی. یادم نمی‌آید چند زندگی را تماشا کردم اما دوست‌شان داشتم. آن‌هایی که به زبان خودم حرف می‌زدند را بیشتر. تمام بهار را انتظار کشیده بودم تا تابستان کتاب بخوانم اما انگار نمی‌توانستم. می‌خواندم اما نه مثل قبل‌. دیگر یک کتاب را یک روز تمام نمی‌کردم. یک پاراگراف را چهاربار می‌خواندم تا منظورش را بفهمم. مغزم روی کلمات بند نمی‌شد. اگر بخواهی از قصه‌هایی که خوانده‌م بدانی باید بنویسم قصه‌ی پولینا چشم و چراغ کوهپایه را خوانده‌م. قصه‌ی یک کتاب‌فروشی کوچک، قصه‌ی یک دختر دودکش‌پاکن و هیولایِ زغالی‌اش، یک قصه پر از جادو که ادامه دارد و یک قصه‌ی عاشقانه از یک نویسنده فرانسوی‌. راستش را بخواهی از خودم ناراحتم بابت کم بودن قصه‌ها اما انگار قصه‌ها دیگر دوستم ندارند‌. کلمات توی ذهنم خانه نمی‌سازند و شخصیت‌ها ازم فرار می‌کنند. یک سری نامه می‌خواندم که تمام‌شان نکردم. یک کتاب نصفه دیگر هم روی میز است.

دوستی امن است. دوستی از تاریکی نجاتت می‌دهد‌. دوستی را داشتم. دوست‌ها همان‌طوری که هستم دوستم دارند. حواس‌شان هست ناراحتم نکنند و بهم گوش می‌دهند. می‌شود با همدیگر توی خیابان ساندویچ بخورید، برای هزارمین‌بار به یک کتاب‌فروشی تکراری بروید و بین کتاب‌ها بگردید، می‌توانی به حرف‌های بامزه‌شان درباره مردم بخندی، در یک ‌جایِ کاملا جدی، جدی نباشید، عکس‌های جالب ازشان بگیری، با دوست‌ها می‌توانی خودِ خودت باشی و به قول کتابی که سال گذشته خوانده بودم آدم‌هایِ کمی توی دنیا هستند، همان‌طور که هستی دوستت داشته باشند. خودِ خودت را. خودت را وقتی غرغرو هستی. وقتی غمگین هستی. وقتی دلت می‌خواهد دیوانه بشوی و عقل را فراموش کنی. اما چکاوک می‌دانی، دوستی خوب است. جادویی است‌‌‌‌. شبیه کُرک قاصدک و وصله ستاره است اما از دست دادن‌ش می‌ترسی. از اینکه یک روزی آدم‌ بزرگ‌های بی‌احساسی بشوند که همه وقت‌های خوب را فراموش کنند و به سوی آدم‌های تازه و جالب‌تر از تو بروند.

از این‌ها که بگذریم. حرف زدن با مامان و گوش دادن به ترانه‌هایِ محلی غمگینی که زمزمه می‌کند، توی جاده بودن با بابا و تماشای غروب و هلال‌ماه، گوش دادن به آهنگ‌های قدیمی در یک رستوران سنتی که وسط یک جایی شبیه جنگل‌ است و بوی غذا‌های خوشمزه با بابا، اولدوز خواندن برای حنا، تماشای ستاره‌ها، درخت خانه همسایه، بوی خاکِ خیس، بوی کتاب‌های تازه، طعم بستنی شکلاتی وقتی سربالایی را می‌روی تا به آبشار برسی، تلاش برای رسیدن به ادبیات و با ذوق و لرزیدن صدا حرف زدن درباره‌اش، دوست داشتن، بودن، بودن، با غم بودن، حتی دلتنگ بودن هنوز هستند و این یعنی زنده هستی. زنده‌ای که فقط نفس نمی‌کشد. حس می‌کند. می‌فهمد. آرزو می‌کند. می‌نویسد. می‌خواند.

از تو پنهان نباشد از تعریف و لطف آدم‌ها نسبت بهم خوشم می‌اید و دوست ندارم فراموش کنم‌ بهم چه گفته‌اند. از اینکه همین امشب یکی از دوست‌هایم گفت:  "تا حالا کسی بهت گفت سلیقه موسیقی‌ت چقدر خوبه؟" یا یک دوست دیگرم که گفت: "مطمئنم از پسش برمی‌آی. تو خیلی توانا و نوری :) نمی‌دونم نور چیه اما کلمه‌ایه که راجع بهت به نظرم می‌آد." یا یک نفر دیگر که گفته بود: "زمانی که می‌خونم‌ش احساس می‌کنم پیوندی بین من الآن و منیه که ازش فرار می‌کنم. درونم رو نرم و پر از گرد شهاب‌سنگ‌ها می‌کنه. شبیه فرشته‌ی دندون‌هاست که صبح‌ها بچه‌ها رو با پیدا کردن شکلات‌هایی که جای دندون‌های افتاده‌شون گذاشته، خوشحال می‌کنه. درست همینطوری غم رو تبدیل به ستاره می‌کنه." دوست دارم همه‌ی این کلمات جلوی چشمم باشند و ببینم یک‌سری از آدم‌ها چقدر خوشحالم می‌کنند‌. چقدر بهم لطف دارند که فکر می‌کنند صدای‌م شبیه شخصیت قصه‌ها ست. نوشته‌هایی که خودم دوست ندارم را دوست دارند و بهم مهربان می گویند‌. راستش این‌ها را نمی‌نویسم که فکر کنی چقدر از‌خودراضی هستم. نه، هنوز هم خودم را دوست ندارم و ازش فرار می‌کنم. صرفا از این‌که آدم‌ها درباره من شبیه به خودم فکر نمی‌کنند حالم را کمی خوب می‌کند‌. اوه! چقدر نوشتم. وقت تو را هم گرفتم‌. پاییز روشن و گرمی برایت آرزو می‌کنم. پاییزی که قلبت پر از بودن و عشق باشد‌. برای خودم هم همین‌ها را آرزو می‌کنم. غیرمنتظره‌ترین و مبهم‌‌ترین پاییز عمرم پیش رویم است و کمی برای آمدن‌ش خوشحال و هیجان‌زده‌ام. پاییز به خیر!

۳ نظر

گذشتن و رفتن پیوسته

"امیلی استار با عشق به نوشتن متولد شده. او یک دختر یتیم ساکن مزرعه‌ی نیومون است و نوشتن به او توان رو‌به‌رویی با تلخی‌ها و سختی‌ها را می‌دهد. "
این قسمتی از نوشته پشتِ جلدِ کتابِ امیلی و صعوده. بعد از خوندن‌ش فکر کردم، شاید یکی از دلایلی دَوام آوردنم و گذشتن از همه‌ی اتفاقات زندگی‌م همین "نوشتن" بوده. نوشتنی که این روزها دارم فراموش‌ش می‌کنم چون از برگشتن به قبل خوشم نمی‌اد. انگاری یک پاکت کلمه‌ای که همیشه داشتم و پُر بوده حالا داره روز به روز کم و کمتر می‌شه. دیگه کلماتم احساساتی که دارم رو به خوبی بیان نمی‌کنن. می‌ترسم بزرگسالی بشم که حتی نمی‌تونه بنویسه. برای آدمی مثل من که تنها پنجره‌ به بیرون از قلب‌ش همین نوشته‌های بی‌سرو‌ته هست و هیچ‌وقت نمی‌تونه با آدم‌ها درباره چیزهایی که باهاشون دست‌وپنجه نرم می‌کنه حرف بزنه، نوشتن نجات‌دهنده بوده. حالا همه این‌ها رو گفتم که بگم دارم تقلا می‌کنم یادم نره چطور می‌نوشتم.

زیاد فکر می‌کنم. اون‌قدر فکر می‌کنم که خسته می‌شم و بعد دوباره فکر می‌کنم. توی خواب کابوس‌های ترسناک از فکرهام می‌بینم. به "مرگ" بیشتر از هر چیزی فکر می‌کنم. چند روز پیش شبیه هزار بار دیگه نفس‌م از فکر‌هام و غم بالا نمی‌اومد. شبیه هزاربار دیگه فکر کرده بودم دیگه نمی‌تونم. فکر کرده بودم "نبودن" بهتر "بودنِ" این شکلیه. نصفه‌‌‌و‌نیمه بودن. بودن و زندگی نکردن‌‌. بودن با گریه. توی اتاق پر از ترس بود‌. شبیه من. بعدترش خیابون‌های شهر رو دیده بودم. آدم‌ها داشتن زندگی می‌کردند. غروب بود. بوی نون داغ بود. خنده بچه‌ها بود. سر‌وصدای بزرگ‌ها بود. انگاری فقط زندگی من خالی از هر چیزی که می‌شه بهش گفت زندگی کردن بود. من فقط نفس می‌کشیدم. من فقط نفس می‌کشم حتی! بعد هم آسمون پر ستاره دیده بودم و فکر کرده بودم که توی این عظمت دنیا من که هیچی، کل این سیاره هیچه. آدم‌ها رو می‌بینم که برای زندگی تقلا می‌کنن. آدم‌های با حوصله‌ی روستا، آدم‌های عجول و بدو‌بدوی شهری که می‌دوئن تا از زندگی جا نمونن. جریان بزرگ شدن آدم‌ها رو دیدم. جریان اومدن و رفتن. یکی به دنیا اومده. یکی مُرده. هنوز هم همینه.

من هیچ‌وقت از آدم بودن خوشم نیومده. هزاربار هم گفتم. اصلا انگاری متعلق به قبیله آدم‌ها نبودم. انگاری از دور و خارج از زندگی آدم‌ها یه گوشه نشستم و بهشون خیره شدم. رفتارها‌شون شگفت‌زده‌م می‌کنه. غمگین‌م می‌کنه. بعضی‌وقت‌ها به کارهاشون خندیدم. بعضی وقت‌ها هم اشک ریختم. گاهی دلم خواسته منم جزئی از قبیله‌شون بودم. اون‌ها بلدن چطور خودشون رو از منجلاب بیرون بکشن. بلدن چطور با چیزهای ساده ارزش زندگی رو بفهمن. بلدن با فیلم‌ها و انیمه‌ها خودشون رو به زندگی گره بزنن. بلدن عاشق بشن و وقتی از کسی دل بریدن چطور به بقیه زندگی ادامه بدن. وقتی کسی رو از دست دادن، دوباره زندگی کنن. آدم‌هایی که می‌بینم، آرزو دارن. امید دارن. خوشحالن از بودن. نه همه‌شون. اکثرشون. من اما هیچ‌کدوم از این چیزها رو بلد نیستم. بعضی وقت‌ها حسرت می‌خورم چرا وقتی از غم مچاله شدم، عاجزترین می‌شم. چرا هیچ ریسمانی وجود نداره، اون‌قدری واقعی باشه که حتی جرئت نکنم به نبودن فکر کنم. معلق‌م. من معلق‌ترین موجودی هستم که وجود دارم. نمی‌دونم متعلق به کدوم قبیله‌ام. باید درخت نارنج می‌بودم یا یه ستاره. باید توی آسمون زندگی می‌کردم یا روی زمین. هیچی نمی‌دونم و از بخت بد افتادم بین‌ ادم‌ها و بهم می‌گن "انسان" ولی می‌دونی من هیچ‌وقت هیچ‌وقت شبیه به هیچ کدوم ازشون نبودم. اگر بعضی از فکرها و رفتارهام رو بفهمن بهم می‌خندن. می‌گن دیوانه‌ست. نخواسته بره مصاحبه فلان‌جا چون هیچ‌جوره راضی نشد چیزهای غیرواقعی بگه. می‌گن می‌گه مورچه‌ها لِه نکن، به آسمون زیاد نگاه کن. بی‌خودی گریه می‌کنه. برای موندن ساخته نشده. من آدمِ موندن نیستم. هیچ‌جا موندن. نمی‌تونم بمونم برای همیشه. هیچ‌وقت نتونستم.

راستی، رفته بودیم یکی از این جاهایی که از آدم تقدیر و تشکر و این‌جور چیزها می‌کنن، چون درس خونده و فلان. دختر و پسرهای هم‌سن و سال من بودن‌. خوشحال و راضی. حق داشتند. تلاش کرده بودند و حالا چیزی که می‌خواستن اتفاق افتاده بود. آقاهای مسئول اَزمون می‌پرسیدند که می‌خواهید چیکاره بشین. نصف‌شون می‌خواستند دکتر مغز و اعصاب بشن. نفهمیدم چرا. حتما جالبه. سه، چهار نفری هم مهندس کامپیوتر و فلان. بقیه هم معلم و روانشناس و وکیل و دندان‌پزشک. به من رسیده بود. حتی نمی‌خواستم یک کلمه حرف بزنم. خودخوری می‌کردم از آن‌جا بودن. مثل همیشه به جمع اون‌ها هم احساس تعلق نمی‌کردم. انگاری پرتاب شده بودم وسط اون‌ها. خوشحال و راضی هم نبودم. خودم رو معرفی کردم اما نمی‌دونستم من دقیقا می‌خوام چیکاره بشم. هنوز هم نمی‌دونم. من فقط می‌دونستم ادبیات می‌خواستم و به خاطر همین، هیچ‌کس نه خودم و نه ادبیات رو هیچی حساب نکرده بود توی تمام اون روزها. مهم نیست. اون روز تقریبا، به نسبت بقیه روزها خوب بود. جایزه‌های خوب و ناهار خوشمزه و عکس‌های شیک‌ومجلسی با اقاهای مسئول و فلان رهاوردش بود. من اما بیشتر از همه اون‌ها از داشتن گل سرخ کوچکم که حالا روی میزه خوشحال شدم. دوست ندارم خشک بشه. چون دوست‌هام باور داشتن که اون روز ارزش ثبت شدن داره و من حتی حوصله نوشتن ازش توی دفترم رو نداشتم، حداقل به این یک پاراگراف این‌جا بسنده می‌کنم تا اون روز ناراحت نشه ازش برای آیندگان نوشته نشده.

دیگه می‌خواستم از چی بنویسم. آها! چند روز پیش رفتم کتاب‌فروشی. یک کتاب‌فروشی جدید که چندماه پیش توی شهر باز شده و من تا حالا نرفته بودم. خیلی بزرگ و شیک و هیجان‌انگیز بود. پر از لوازم‌التحریر اکلیلی و کتاب‌هایی در تمام زمینه‌ها. با یک کافه بزرگ و پر از آدم! بیشتر از ده دقیقه نتونستم تحمل‌ش کنم. کتابی که می‌خواستم بین اون‌ همه قفسه نبود. اومدم بیرون و رفتم همون کتاب‌فروشی مهجور و کوچیک توی خیابون خلوت. همون‌جایی که می‌تونم چند دقیقه اون‌جا باشم و حوصله‌م سر نره. آقای کتاب‌فروشی که می‌دونه عاشق ادبیاتم و این کتاب‌فروشی تنها جا توی این شهر هست که دوست دارم. زیرزمین‌ش خالی بود. من بودم و کتاب‌ها. داشتم از غصه می‌ترکیدم مثل اولدوز که این روزها برای حنا می‌خونم. کتاب‌ها اون‌قدر گرون بودن که حتی دیدن قیمت‌هاشون می‌تونست به گریه‌م بندازه! یک کتاب نجومی می‌خواستم سیصد، چهارصد هزار تومن! نخریدم. از کتاب‌ها هم ناامید شده بودم. بهتره بگم از قیمت کتاب‌ها‌. موقع رفتن با همون چهره آویزون نگاه‌م به امیلی قفسه گوشه کتاب‌فروشی افتاد. یادمه این‌جا گفته بودند با امیلی یاد من افتادن. شانس آوردم. انگاری از خیلی‌وقت پیش هیچ‌کس امیلی نخریده بود و من غنیمت پیدا کرده بودم. به هر حال امیلی استار باعث شد بدون کتاب برنگردم. امیدوارم خوندن‌ش هم خوشحالم کنه.
دیروز هم به آدم‌هایی که تلاش می‌کردن مراسم خوب و آبرومندانه برگزار بشه‌. همه چیز سرجاش باشه و این چیزها فکر می‌کردم. به اینکه انگار به بعضی‌ از ادم‌‌ها بعد از نبودن بیشتر اهمیت می‌دن. غم‌انگیزه. غذاهای خوشمزه و شیرینی‌ها جالب رو اون آدم نمی‌خوره و بعد از مرگ‌ش جوری به این چیزها دقت می‌شه که انگار حیاتی‌ترین چیز هستن. اصلا و به هیچ‌وجه نمی‌تونم ذره‌ای از کار ادم‌ها رو درک کنم. امشب یک سال از ندیدن بابابزرگم می‌گذره‌. پارسال همین‌موقع پیشش بودم‌. شاید داشتم بهش غذا و چایی می‌دادم و سر قند نخوردن کَل‌کَل می‌کردیم. بهم می‌گفت فهمیدم که قندم رو نصف کردی، کل‌ش رو بهم بده. یا شاید بهش می‌گفتم فردا می‌ریم خونه، فقط همین امشب رو طاقت بیار‌. دلم تنگ شده. دلم خیلی خیلی تنگ شده. گریه‌م نمی‌اد فقط دلم تنگ شده.

من حرفی نداشتم و این‌قدر نوشتم. درسته. خب دیگه‌. آهان، از آرشیو این‌جا اصلا خوشم نمی‌اد. یه نوجوون خوشحال و اکلیلی بودم که به همه عشق می‌ورزیده و این چیزها. الان هیچ این‌طور نیستم ولی این آرشیوه شاید ده سال بعد اگر زنده بودم انقد که الان خجالت‌زده‌م می‌کنه، مایه خجالت نباشه. اوه! همین الان یه ستاره دنباله‌دار دیدم! با همین خبر این نوشته رو تموم می‌کنم و به مرحله پشیمانی بعد از انتشار پست و گرفتن وقت اندکی از مردم می‌رم. 

۵ نظر

مامان، ادبیات، آسمون

تقریبا یادم رفته این‌جا نوشتن چطور بود. نوشتن یادم نرفته چون همیشه دارم چیزهای بی‌سر‌وته می‌نویسم. فقط اینکه چطور این‌جا بنویسم و دقیقا چی بنویسم یادم نیست. بذار همین‌طور شروع کنم تا ببینم چی می‌شه. خب راستش دیگه از نوشتن برای بقیه حس خوبی ندارم. نمی‌شه بهش گفت "ترس" یک حسی که چرا بقیه باید بخونن من چی می‌گذرونم یا یک چیزی شبیه این. به همین دلیل از هر جایی که برای بقیه نوشتن بوده فرار کردم و مونده وبلاگ. چون به هر حال وبلاگ رو ادم‌های کمتری می‌خونن و شاید انگشت‌شمار حتی. این خوبه. امروز صبح داشتم فکر می‌کردم، این‌جا هم ننویسم اما بعد فکر کردم اگر این‌جا ننویسم، این‌جا متروکه می‌شه. مثل همه این یک سال. منم از جاهای متروکه می‌ترسم. از کلمه‌های مونده و یخ زده و آدمی که بهشون برنمی‌گرده.

من از گذشته خوشم نمی‌اد. از یاداوری‌ش هم بیزارم ولی باز هم با کلمه‌ها، صداها و تصویرها تمام گذشته رو نگه داشتم. برای این که یادم بیاد یک سال گذشته داشتم چیکار می‌کردم یک عالمه کلمه دارم اما نمی‌تونم بهشون برگردم. حداقل فعلا. شاید یه مدت بعد بتونم برم بخونم. به خاطر همین رفتم عکس‌ها رو نگاه کردم. عکس‌هام دقیقا جریان زندگی‌م رو نشون می‌ده. با جزئیات کمتر البته. چون از کارهایی که ناراحتم می‌کنن به شدت استقبال می‌کنم، می‌خوام بنویسم درباره‌ش.

شهریور بود که باباجون‌م برای همیشه رفت. وقتی که انتظارش رو نداشتم. وقتی که فکر می‌کردم خوب می‌شه و قول داده بودم وقتی برگشت شکلات‌هاش رو بهش می‌دم. باورم نمی‌شد‌. حتی همین الان باورم نمی‌شه و قلبم یک‌جوری می‌شه که دارم می‌نویسم. یه ساعت‌مچی و یه مشت‌شکلات تمام چیزی بود که موند برای من. و البته اتاقی که خالی شد. خالی از آدمی که سال‌ها همسایه و باباجون من بود. اتاق کناری من بود. صدای نفس‌ها و دعاهاش بود. یک‌دفعه همه چیز غیب شد. دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد. بگذریم. 

بعدش پاییز بود. باید خیلی بیشتر درس می‌خوندم و مدرسه می‌رفتم. دیگه چیزی یادم نیست. هر چی عکسه از یک عالمه کتاب‌ پخش شده روی زمین و چای و بیسکوییته مثلا. همین‌جوری. یه تصویر از صبح بارونی امتحان دینی یادم می‌اد که وقتی رفتیم امتحان بدیم بارون با شدت می‌بارید و ما خواستیم سریع بنویسم و بیاییم زیر بارون، تمام طول امتحان صدای بارون بود و ورق‌های امتحانی. وقتی اومدیم بیرون، بارون تموم شده بود. فکر کنم همون پاییز بود که بعد از چند سال دوباره انشا توی کلاس خوندم. رو‌به‌روی بچه‌ها و چشم‌های واقعی. صدام از استرس می‌لرزید. انگار نه انگار دوازده سال دارم می‌رم مدرسه. تهش دوستم اشک‌ش در اومد. منم گفتم خیلی حس عجیبی بهم می‌ده کلمه‌هام کسی رو متاثر کنه. 

زمستون دیگه از دنیای مجازی غیب شده بودم. تنهای تنها بودم. چسبیدن به بخاری، صبح‌های زود و تست فنون یادم می‌اد. یه سری شعر که رَستا ( چون سخته هی بگم این دوستم، اون دوستم. این اسم‌ رو براش می‌ذارم. دلیل‌ش هم پیش خودم بمونه. ) توی دفترم می‌نوشت و نقاشی می‌کشید. حاشیه‌های کتاب فلسفه‌م رو پر از شعر می‌کردم. زنگ‌های ادبیات و فنون روی زمین نبودم از خوشحالی. سه‌شنبه‌ها بود. فکر کنم تنها نقطه‌های روشن زمستون همون زنگ‌های ادبیات و شعرها بود. البته که پر از گریه بود. نمی‌دونم بیشتر از پاییز یا نه. ولی پر از گریه و زمین‌خوردن بود. جمعه‌ها ته دنیا بود انگار. هزار سال کش می‌اومد. ته زمستون اوضاع بهتر شد. یک روزی با رستا و مهتاب( اینم اسم دیگه‌ای که خودم گذاشتم برای اون یکی دوستم ) رفتیم شکوفه‌ها رو دیدیم. اسفند پر از شکوفه بود. روزهای آخر کلاس‌های مدرسه، یک روزی توی بارون روی تاب، بعد از امتحان عربی چیپس خوردیم و ساندویچ فلافل که همون یکی مونده بود توی بوفه. یادمه آخرهای اسفند با گوشی کوچیکه که فقط روش آهنگ بود کوچ‌بنفشه‌های فرهاد و چندتا چیز دیگه گوش می‌دادم موقع درس خوندن. هوا خیلی خوب بود. 

بهار که شد بازم درس بود. خسته بودم. اون روزها خانم پالفری در کلرمانت هم می‌خوندم. می‌گفتن هیچ‌کس سال کنکورش اون هم چند ماه مونده به کنکور کتاب غیردرسی نباید بخونه ولی من می‌خوندم. چون زندگی اصلا جالب نبود. قصه‌ها همیشه نجاتم می‌دادن. البته بعدش انگار قصه‌ها پرتم کردن بیرون از دنیا‌شون. سیزده فروردین دیگه قصه‌ها هم نبودن. هی غرق‌تر می‌شدم و هیچ‌کس نبود. هیچ‌کس. اردی‌بهشت هم مدرسه و امتحان بود. کلاس‌های خالی دهم انسانی طبقه بالا بود که می‌نشستم تست بزنم، فکر می‌کردم چقدر همه چیز بیهوده‌ست. خرداد با امتحان‌ نهایی‌ها داشتیم لِه می‌شدیم. ساعت‌های پنج صبح و ترس و دلهره یادم می‌اد از خرداد. 

تیر چندروزی با بوی قهوه‌های کتابخونه گذشت. کنکور سر رسید و تموم شد. برای همیشه تموم شد. فکر می‌کردم غصه‌های من، حداقل یه بخشی‌ش با کنکور تموم می‌شن اما نه. بیشتر شدن. سعی کردم به دنیای قصه‌ها برگردم ولی انگار دیگه نمی‌تونستم. تهش شد ها ولی نه مثل قبل. حنا می‌گفت چشم‌هات شبیه خورشیده. منم فکر می‌کردم چه خورشیدهای غمگین و ناامیدی. دیگه نمی‌دونم چی باید بنویسم. حالا هم فکر می‌کنم نهایت‌ش اگر زنده موندم دوست دارم شبیه استاد ادبیاتِ شب‌های روشن بشم که تنهایی زندگی می‌کنه. با کتاب‌هاش. ادم‌های شهر رو دوست داره چون هیچ‌کدوم رو نمی‌شناسه. ادبیات درس بدم حتی اگر همچنان از خودم خوشم نیاد. هیچ دوستی هم نداشته باشم. همه یک سال "ادامه دادن" بود. مجبور بودم. و این سه تا کلمه بیشتر باعث می‌شدن ادامه بدم. همش می‌گفتم به خاطر مامان، ادبیات و آسمون. 

۵ نظر

بیا برات از معجزه‌ی نور و بوی بارون بگم.

بوی بارون می‌اد. بوی خاک تازه و خیس. اینجا بارون نمی‌باره. نسیم خنکی از روی چهره‌ی خسته و خوشحال من می‌گذره. نسیم‌های مطبوع شهریور. شبیه به اسفند می‌مونه. اروم‌تر و مهربون‌تر از نیمه ‌شب‌های اسفند. مهتاب درست رو‌به‌روی برق چشم‌هام می‌‌تابه. ستاره‌های کمی لبخند می‌زنن. شاید هم اشک می‌ریزن. گفته بودم برای شروع کردن هر نوشته، نامه، فرستادن هر صدا اول از اطرافم می‌نویسم. شاید بابت اینکه کسی که می‌خونه تصور کنه. بوی بارون به دماغش بخوره، نور مهتاب چشمش رو روشن کنه و قلبش شبیه به ستاره‌های خوشحال لبخندِ شادی بزنه.

 

دیروز درمانده شده بودم. از فراموش کردن خودم واهمه داشتم. از گم شدن خودم وسط چیزهای دور‌. به خودم اومدم و دیدم خیلی وقته ننوشتم. خیلی کم خوندم. از کتاب‌های شعرم دور شدم. دیگه با ذوق از فروغ، ابرها و گربه‌ها برای ادم‌ها حرف نمی‌زنم. یک تیکه کاغذ برداشتم و کارهایی رو که داره ازم دور می‌شه نوشتم. کتاب‌های نصفه‌ونیمه، وبلاگ‌های جدید، موسیقی‌های گم‌شده، نامه‌های ننوشته، شعرهای نخونده شده، دفترم، قصه‌هایی که انتظار خونده شدن می‌کشن، پادکست‌های ستاره‌شناسی‌. بعد فکر کردم این‌های همه‌ی من هستن. اگه محو و محو‌تر بشن دیگه من، من نیستم. نمی‌دونم اون‌وقت تبدیل به چه کسی می‌شم. این ذوق همه‌ی داشته‌ی منه. این عشقی که به دنیا می‌ورزم. امشب کتاب‌های شعرم رو چیدم دور‌وبرم و شروع کردم به خوندن. از فروغ و لورکا خوندم. برای دوست‌هام خوندم. از سهراب و آخماتووا، از شعرهای تست‌های قرابت. کتاب‌های انی‌ رو باز کردم و خوندم. یاد بهار امسال افتادم. وقتی که صبح‌ها و عصر‌های فروردین می‌خوندم و با مدادم زیر کلمه‌ها خط‌های پررنگ می‌کشیدم. از دیدن چهره‌ی سهراب و فروغ روی جلد کتاب‌هاشون قلبم برق می‌زد! این شادی عمیق رو می‌تونستم بچشم. انگاری تیکه‌های پازلی که من رو می‌سازن در جهان شعرها و نورها و ساز‌ها پراکنده شدن. خلاصه که دوست‌ دارم این تیکه‌ها رو محکم بغل کنم تا گم نشن.

 

از معجزه خورشید براتون گفتم؟ چند شب گدشته سیاه و تاریک بود. سایه‌ی بیدِ بیرون حیاط بیمارستان روی تاریک و روشن چراغ‌های زرد افتاده بود. بوی بیمارستان و نفس‌های مضطرب قلبم رو تنگ می‌کرد. احساس می‌کردم هیچ وقت دیگه صبح نمی‌شه. نفس‌های بابابزرگ برنمی‌گرده و دیگه خوشحال نخواهم بود. خورشید در اومد. شبیه معجزه بود. یواش یواش دنیا روشن و گرم شد. سایه‌ی تاریکی روی سرم‌ها و دستگاه به نور طلایی و نرم خورشید بدل شد و دنیا دوباره شروع شد‌. نفس‌های مضطرب اروم گرفت. صدای زندگی به عمق غم نفوذ کرد و من حالا توی یه شب دیگه از معجزه‌ی نور حرف می‌زنم! عجیب نیست؟

۴ نظر

هنوز هم به من فکر می‌کنی؟

ستاره‌ی روشن من سلام،
زمان زیادی است نامه‌ای برایت ننوشته‌ام اما حالا آنقدر غمگینم که رو‌به‌روی آسمان نشسته‌ام تا چیزی بنویسم. آنقدر غمگین که قلبم آرام و قرار ندارد. باید بگویم حالا تو تنها کسی هستی که شاید به من فکر کنی. تنها کسی که هنوز من را نامرئی نمی‌دانی. همه‌ی آدم‌هایی که من را می‌شناسند فراموشم کرده‌اند. از آن‌ هایی که کنارشان زندگی می‌کنم تا آن هایی که دوست‌های دورم هستند. راستش مثل قبل تر‌ها گلایه‌ای ندارم. این طور راضی ترم. بیشتر آرزو می‌کنم محو شوم. از خاطر ادم‌ها برای همیشه بروم. مثلا وقتی فروغ خواندند یادشان به من نیوفتد. وقتی به آسمان نگاه کردند و ابرها و ستاره ها و ماه را دیدند صدای ذوق من در سرشان طنین نیاندازد. بچه تر که بودم از نامرئی بودن خسته و غمگین می‌شدم. حالا خودم دارم هی قایم می‌شوم تا نامرئی و نامرئی تر بشوم. این روزها یک دیوار بزرگ کشیده‌ام بین خودم و ادم‌ها. همه‌ی آدم‌ها. مثل زه‌زه باید بگویم: "رنجیده بودم، دیگر دلم نمی خواست حرف بزنم. حتی دیگر میلی به آواز خواندن نداشتم. پرنده ای که درونم آواز می‌خواند پر زد و رفت."

 

باید حرف های جدید برایت بنویسم‌. همیشه انگار غم‌ و اندوه‌های قلبم را می‌پیچم و برایت می‌فرستم. ولی می‌دانی، دیگر هیچ کس توی این دنیا نیست که حواسش به من باشد. که برایش بنویسم. به حرف‌هایم گوش بدهد و به آغوشم بکشد. دنیای من خالی خالی شده است. فقط مامان گوشه‌اش ایستاده. می‌ترسم مامان هم یک روزی از دنیای من برود‌ آن وقت دیگر قلبم هم خالی می‌شود‌. من مانده‌ام و یک ستاره‌ی کم نور ته آسمان. تو را می‌گویم. اصلا شاید بگویند متوهم هستم که یک ستاره دوستم است. من هم تا ته دنیا هر وقت به حرفشان فکر کنم غصه‌مند شوم. مهم نیست. حالا دیگر این هم مهم نیست. می‌گویند نباید آدم ها برایم مهم باشند‌. نباید با حرف‌هایشان از پا بیوفتم. با کارهایشان اشک بریزم‌. اما می‌دانی ستاره‌ی من، ناتوانم. از این کار ناتوانم. فقط می‌توانم رنج بکشم و سکوت کنم. هیچ وقت آنقدر که دوستشان داشته‌ام دوستم نداشته‌اند. هیچ گاه به اشک‌هایی که ممکن است بابتشان بریزم فکر نکرده‌اند‌. بر خلاف گذشته دیگر دنبال شادی نمی‌گردم. تلاش نمی‌کنم شاد باشم. فکر می‌کنم با غصه کنار امده‌ام اما گاهی اشتباه فکر می‌کنم. می‌دانی، یک روزی کنار می‌ایم. حالا دیگر از غمگین بودنم خجالت نمی‌‌کشم. همین آدم غمزده را دوست دارم. شاید احمقانه به نظر برسد اما حالا غمگین بودن را بیشتر از شاد بودن دوست دارم. همین برق کم رمق چشم هایم را وقتی که اشک می‌ریزم بیشتر از وقتی که لبخند می‌زنم می‌پسندم. آدم عجیبی شده‌ام.


چند روز پیش وقتی باران می‌بارید کتاب "چیدن نور ستاره‌ها" را خواندم. از آن موقع بیشتر به تو فکر می‌کنم. هنوز هم وقتی به آسمان نگاه می‌کنم و ستاره‌ها و تو را می‌بینم لبخند می‌زنم. لبخند حتی وقتی که اشک می‌ریزم. کاشکی ستاره‌باف بودم. دوست ندارم روانشناس، معلم یا موسیقی دان بشوم. اصلا نمی‌خواهم نویسنده بشوم. فقط دلم می‌خواهد ستاره‌باف باشم. ستاره‌بان باشم. ستاره‌دان باشم. یک جایی باشم که به تو نزدیک بشوم و به آغوشت بکشم. وقتی از غم درون خودم مچاله می‌شوم دنبال یک نشانه از تو می‌گردم‌. یک وصله ستاره‌. یک وصله ستاره که خنک و نرم باشد. مثل قلبم ارام بتپد. دیگر به نامه‌ای از هاگوارتز فکر نمی‌کنم ولی به وصله ستاره چرا. به اسب ستاره‌ای هم. به یک چیزی که من را از زمین بردارد و به آسمان ببرد. یک اسبی، قاصدکی، ابری.


در مورد روزهایم باید بگویم نور خورشید بیدارم می‌کند. خیلی بیشتر قهوه می‌نوشم. چخوف می‌خوانم. یک توپ قلمبه وسط گلویم گیر کرده و دقیقه‌ای رهایم نمی‌کند. همش آرزو می‌کنم کاش به جای سر و کله زدن با مسئله‌های اقتصاد و تست های دوست نداشتنی منطق سفالگری می‌کردم. دانسته‌ام سفالگری را اندازه نوشتن دوست دارم. نوشتن دیگر تنها راه باقی مانده برای ابراز وجود من است. کاشکی مجبور نشوم این پنجره را هم ببندم. یک چیزی خواندم که نوشته بود: "همه‌ی ما از غبار ستاره ها به وجود امده‌ایم." فکرش را بکن! شگفت انگیز و غم انگیز است. مثلا روزی تمام دنیا ستاره‌ها بوده‌اند و بس. بعد یکهو تبدیل به غبار شده‌اند و ادم ها به وجود آمده اند. حداقل کاشکی کمی از ذات ستاره‌ای بودنمان را حفظ کرده بودیم. نامه طولانی‌ای شد. امیدوارم همین امشب آن را بخوانی تا آرام بگیرم. مراقب قلب ستاره‌ای و عزیزت باش‌.

بوی کاج خیس

دوست داشتم چند تا کلمه از تیر امسال باقی بمونه. پس این پست خیلی سریع:
راستش با نوشتن برای بقیه و خونده شدن حس غربیگی می‌کنم. نوشتن توی وبلاگ هم دیگه اونقدرا حس رهایی نداره. به هر حال نوشتنه و من نمی‌تونم ننویسم‌. تیر امسال شاید عجیب ترین ماه زندگی من تا حالا باشه. تجربه های متفاوت و حس های متفاوت تر‌. صبح های تابستون رو با تمام وجودم حس کردم‌. نسیم های خنک صبحگاهی، خیابون های خلوت و خیس، برگ های تازه و آدم های آماده برای شروع رو دیدم. بین کاج های بلند نشستم و کتاب خوندم و کیک شکلاتی خوردم. صبح ها بوی کاج قوی تری حس می‌کردم. پیرزن ها و پیرمرد های بانگیزه که ورزش می‌کردند لبخند روی لبم می‌نشوند. صبح ها بیشتر به خودم امیدوارم. مثل کبوتر ها و گربه های پارک که چشم هاشون روزی خوب رو جست و جو می‌کنه.


حس بزرگ شدن پر رنگ ترین حس تیر بود‌. دوستش نداشتم. یک جور تنها شدن و رها شدن بود. خاکستری بود. هنوز آداب معاشرت با آدم بزرگ ها رو یاد نگرفتم و موقع حرف زدن کلمه کم می‌آوردم پس می‌تونم امیدوار باشم راه درازی تا آدم بزرگ شدن دارم. هر روز نوشتن در اولین ماه تابستون بلاخره اتفاق افتاد و من توی دفتر قهوه‌ایم که روش نوشته "things I can't say out loud" هر روز کلمه چپوندم. وقت هایی که از دست خودم عصبانی بودم و وقت هایی که کمی روشن بودم. برای بچه ها و داخل کانال کوچولوم یاداشت هایی نوشتم که اسمشون رو گذاشته بودم: "قصه های روزهای تابستان که طعم شکوفه لیمو می‌دهند."


تیر امسال با کلمه های همینگوی دوست شدم و کتاب های قدیمی کتابخونه. وقتی هایی که درس حوصله‌م رو سر می‌برد خودم رو می‌رسوندم به قفسه های کتابخونه و همان جا چمباتمه می‌زدم و کتاب می‌خوندم. شب های زیادی وقتی خسته به خونه برمی‌گشتم بغضم رو قورت دادم. عصر های زیادی موقع غروب خورشید به انعکاس چشم های خسته‌م نگاه کردم و لبخند رضایت زدم. قصه‌ی جا زدن ها هم یادم نمی‌ره. چشم بستن به روی روز و انتظار یه روز دیگه کشیدن. عجیبه اگه از من بشنوید از خودم احساس رضایت دارم. هیچ وقت طوری که خواستم نبودم و احتمالا نخواهم بود‌ اما حداقل تلاش کردم‌. دقایق آخر اولین ماه تابستون هفده سالگی می‌خوام بنویسم همین که زنده ام و شجاعت ادامه دادن دارم از خودم ممنونم. شجاعت ادامه دادن و تجربه کردن حتی اگه هیچ چیز طوری که انتظار می‌‌کشم پیش نره. به هر حال دونه‌ی برف همیشه بین پرتوهای خورشید معلق نیست، ممکنه یکبار بین برف های بزرگ و درخشان معلق باشه.  در نهایت با یکی از قصه‌های روزهای تیر این یادداشت رو تموم می‌کنم.


*امروز صبح کتابِ چتر تابستان رو از کتابخونه‌ی بچه ها برداشتم و رفتم بین چمن ها نشستم تا بخونمش. یه جایی نوشته بود: «کلمه‌ی افسردگی را پیدا کردم، وقتی به خاطر از دست دادن امید شادمانی از بین می‌رود و فرد احساس کسالت و بی حالی می‌کند.» بعد به خودم فکر کردم. به همه‌ی وقت هایی که شادمانی از بین می‌ره ولی من ته دلم یه شوق زیستن کوچولو نگه می‌دارم. وقتی پر از غصه می‌شم و دنیا تاریکِ تاریک می‌شه به مامان فکر می‌کنم و قصه ها و شعرهایی که نخوندم. وقتی غمیگن ترین هستم هم به ستاره ها نگاه می‌کنم. مثلا امروز ابرها توی آسمون بودن. گنجشک ها خوشحال بودن و من دلم قهوه می‌خواست. تیچر گفت شما اگه بخواهید قصه‌ی زندگی‌تون رو توی شش کلمه بنویسید چی می‌نویسید؟ چند تا کلمه توی سرم وول خورد. شاید بنویسم یه ستاره‌ی کوچولو که دیده نشد. هیچ وقت رو بنویسم می‌شه هفت تا کلمه علاوه بر اون شاید یه روزی آدما دیدنش پس هیچ وقت نمی‌ذارم. الان هم ستاره ها توی‌ آسمونن. فکر کنم تا وقتی ستاره ها توی آسمون باشن منم دلم بخواد زندگی کنم. تازه اینم می‌دونم بعضی وقت ها شوق زیستن رو بدجوری انکار می‌کنم. مثلا وقت هایی که به خاطره های رنگی بچگیم با بابا فکر می‌کنم.

۳ نظر

احساس بی نهایتی که کلمه‌ی بی جان می‌شود.

دارم چیزهای جدیدی رو درباره خودم کشف می‌کنم. گاهی وقت ها احساس می‌کنم یه حس بی نهایت توی قلبم دارم که می‌خوام به همه‌ی درخت ها، ستاره ها و پرنده ها و حتی ادم ها ببخشمش. هر کس یه زمانی احساس زنده بودن واقعی می‌کنه. این حس وقتی به سراغ من می‌اد که یه آدم دیگه خوشحال بشه، غمش کم بشه و لبخند بزنه. وقتی گلدونم شکوفه می‌ده و اونقد به یه ستاره خیره می‌شم که توی آسمون پرواز می‌کنه. مثلا دلم می‌خواد برای همه‌ی گربه ها و سگ های خیابون غذا ببرم یا برای بچه ها شکلات بخرم. این چند روز خیلی فکر کردم. دیدم وقتی که برای یک نفر شعر می‌خونم و خوشحال می‌شه من حسی رو تجربه می‌کنم که هیچ وقت دیگه سراغم نمی‌اد. صبح ها نور خورشید دنیا رو زنده می‌کنه و بهش جون می‌بخشه. خورشید قلب من همین لبخند ها کوچولو و جوونه های سبزه. من آدم خوبی نیستم اما با غم و ناراحتی های خودم کنار اومدم. دیگه تعجب نمی‌کنم و تحمل می‌کنم اما اگه آدم های دور و برم، مامان، دوست هام و.. غصه داشته باشن خیلی بیشتر غمگین می‌شم. آدم شجاعی هم نیستم ولی این روزها از کشف روزنه‌های کوچیک شجاعت در درونم عمیقا احساس شادی می‌کنم. احساس بی نهایت قلبم بعضی وقت ها تبدیل به کلمه هایی می‌شه که بی جونن و قدرتی ندارن. وقتی به آدم هایی فکر می‌کنم که من رو رها کردن و رفتن آرزو می‌کنم هیچ وقت کسی رهاشون نکنه. یا آدم هایی که بهم حس بی ارزش بودن دادن رو آرزو می‌کنم هیچ وقت کسی بهشون حس بی ارزش بودن نده. یک روزی یه قصه‌ی نوجوان می‌نویسم که در مورد "رها شدن" حرف بزنه. ناخودآگاه رها شدن. رها شدنی که منتظرش نبودی. رها شدنی که سعی می‌کنی به سبک آدم بزرگ ها باهاش کنار بیای.
حالا فکر می‌کنم احساس بی نهایت قلبم تنها چیزی هست که دارم.
 

قلب من کوچک و بی جان است
گاهی دلش می‌خواهد پرواز کند و اوج بگیرد
و گاهی دلش می‌خواهد در پستو ها نهان شود و از آدم ها بگریزد
روزها پیش در قطعه‌ی شعر کوچکی نوشته بودم:
"دخترکی که خنده‌ی خیسش را تا خانه می‌دود "
قلب کوچک من خنده های خیس و قلب های لرزان را احساس می‌کند
و طعم اشک های از سر دلتنگی
برایشان شکلات می‌خرد و درنا می‌سازد
و بابت قدرت اندکش
قطره های ستاره‌‌ی کم‌رنگ‌ از آن فرو می‌ریزند

تبدیل به قطعه های کوچکی که می‌شوند که شعر هستند و نیستند 

قطعه هایی که یک روزی همراه موسیقی به آدم های رها شده خواهد بخشید.

۴ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان