انگاری باید یه چیزی بنویسم حتی اگه مقاومت کنم. چون هوا خوبه. چای هل توی فنجون آبیم دارم. اومدم بیرون نشستم تا درس بخونم. *اره جون خودم* برگهای درختها روی زمین ریختن و این یعنی واقعنی صبح پاییزه. تازه موسیقیهای قشنگ و نرم توی گوشمه. درباره این روزهایی که گذشت، ازشون خوشم میاد چون پر از تجربیات جدیدن. جاهایی رو میبینم که تا حالا ندیدم و چیزهای جدید یاد میگیرم.
حتی اگر دلم بخواد توی این شلوغی و ازدحام گریه کنم. میدونم که واقعا دارم چیزهای بیاهمیت و بیهودهای رو مینویسم اما خب. این وبلاگ همهش اینها بوده.
دیروز برای اولینبار سوار مترو شدم و ببین خیلی ترسناکه این حجم آدم یکجا. خیلی ترسناک. اینجوری بهش نگاه کردم که باعث میشه صبورتر بشم. کلی ایستگاه صبر کنم تا برسیم. برای اولینبار خیابون انقلاب رو دیدم. همهش داشتم دنبال چندتا کتاب میگشتم و نتونستم با دقت تمام همهش رو بگردم. چون شب شده بود. هواش خیلی آلوده و گرفته بود و آدمهای زیاد. زیاد. بیشترشون دانشجو و جوون بودند. با کوله و چشمهای خسته و امیدوار. یکچیز جالب، شیرینیفروشیهایی بودن که هنوز شبیه قدیمها بودن. یکنفر همون موقع گفت نونخامهایشون مزه شیرینی عروسهای قدیم رو میده و واقعا اینطور بود.
از جلوی کافهها و سینماها رد شدیم اما خب فقط رد شدیم. فکر کنم انقلاب رو سر صبر ببینم، بیشتر خوشم بیاد. اون موقع فقط از هواش کلافه بودم. *وقتی با مفهوم آلودگی آشنا نبودی.*
بعد از انقلابگردی، دوباره یکعالمه راه رفتیم و از جلوی کلی دستفروش که تابلو نقاشی، کتابهای زرد روانشناسی، دستسازههای چوبی و دستبند و این چیزها میفروشن رد شدیم. دوباره کلی رفتیم زیر زمین. :) شاید تهرانیها به نحوه برخوردم خندهشون بگیره. ولی خب. این روزها دارم بادبادکباز رو میخونم و توی مترو اخرهاش رو خوندم. تموم نشده البته. خیلی ناراحتم میکنه. وقتی رسیدیم تجریش یهو هوا خوب شد. تازهتر و بهتر. از اونجا چیزی که همیشه میخواستم خریدم. یه قوری! اونم یه قوری آبی آسمونی. از همه چیزهای آبی آسمونی اخیر بیشتر دوستش دارم. از جزوه بیهقی با طلق آبی و کلاسور آبی. کروسان شکلاتی خوردیم و دوباره راه رفتیم. بعد داشتم فکر میکردم تهران اونقدری که ازش میترسم، آدم رو نمیبلعه. این فقط یه شهره که ادمها اینشکلیش کردن.
روزهای اول فکر میکردم چطور میخوام چندسال اینجا زندگی کنم. الان فکر میکنم درسته که هیچوقت توش احساس امنیت نمیکنم و توی شلوغیش اضطراب میگیرم اما گربههاش از آدم فرار نمیکنن. *گربههای خوابگاه* خیابونهای نزدیک ما سرسبز و پر از درختن. نونها و شیرینیهای خوشمزه بهت نزدیکن. هر وقت دلت بخواد میتونی بری بازار تجریش و اون طبقه بالا که پر از تابلوهای نقاشی و قشنگه رو ببینی. از دور به چراغهاش خیره بشی. کلی سینما و موزه داره. بلاخره با تهران دوست میشی و شاید حتی یه روز دلت براش تنگ شه.
+ عنوان همین شکلی، چون هفته قبل استاد خیلی روی این سه کلمه تاکید داشتن و گفتن میشه برای هرکسی که گمشده داره استفاده بشه و هی تکرارش کنی. همینجوری خواستم یهجا ازش استفاده کنم. :))