قصه‌های معلق-دو

«بعضی روزها فقط قصه‌ها زنده نگه‌م می‌دارن. قصه‌های کلمه‌ای نه. قصه‌هایی که می‌بینم و می‌شنوم. قصه‌های کف خیابون.»

این رو چند روز پیش توی درنا نوشته‌ بودم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم و کلاس‌های مجازی رو شرکت کردم. من برای جمع کردن تمرکزم سر کلاس حضوری باید خودم رو به آب و آتیش بزنم حالا فکر کنید مجازی چه بلاییه. یاد کلاس‌های مجازی دبیرستان افتادم که انگاری کلی ازش گذشته. انقد تفاوت و اتفاق که شاید یک منِ دیگه اون‌ها رو گذرونده. بعدش باید می‌رفتم سر کار و این سخت‌ترین کار دنیا به نظر می‌اومد. چون پات رو می‌ذاری بیرون قندیل می‌بندی. ناراحت بودم و اصلا نمی‌تونستم شبیه یک آدم بزرگسال متمدن این رو بپذیرم که برم پی کارم. در ادامه مجبور بودم. با یک قیافه اخمالو راه افتادم و بعدش اوضاع طوری پیش رفت که بیام اون جمله رو بنویسم. حالا قصه چی بود. کنار پیاده‌رو توی یک جعبه کرمی‌رنگ دو‌ جفت کفش قهوه‌ای زنونه با پاشنه‌های بلند و یک پاپیون با رنگ صورتی و زرد روش دیدم. وقتی دیدمش کلی ذهنم رفت دنبال قصه‌ش. که چرا و چطوری؟ توی ذهنم چندتا سناریو چیدم و حالا اصلا شاید اون قدرها که من فکر کردم هم قصه‌ی پیچیده‌ای نداشته باشه. بعدش یک دونه برگ تنها روی پله‌ها دیدم. اون باقی‌مونده پاییز بود. فکر کردم هنوز دلش نیومده بره. معلق بین پاییز و زمستون مونده. مثل من که همیشه معلقم. نور از پنجره می‌گذشت و روی صندلی‌های چوبی کوچولو افتاده بود. چندتا برچسب با طرح گلدون و پروانه روی کمد سفیدرنگ بود. اون اتاق پر از کودکی بود. تمام دیوارها و میز و صندلی‌هاش. بعضی وقت‌ها پیش میاد که من یک چیزی رو می‌خورم و می‌گم مزه بچگی می‌ده. و حتی اگر ازم بپرسید طعمش رو توصیف کنم نمی‌تونم. فقط آدم رو می‌بره به وقتی که بچه‌‌ست و خیال‌های رنگی داره. (این بای‌کیت‌های نارگیلی شونیز مثلاً:دی) بعد بچه‌ها اومدن و اتاق بیشتر خوشحال شد. لباس‌های رنگ انار پوشیده بودن و روی دست‌های بعضی‌هاشون برچسب قلب بود. بچه‌ها انقدر واقعی مهربونن که آدم نمی‌تونه اخمالو بمونه. کارمون رو شروع کردیم و وسط چیز یاد دادن یک دفعه یه داستان کوچولو از روزشون می‌گن. مثلاً «من می‌خوام اسم رباتم رو بذارم اکلیل» «فصل مورد علاقه من پاییزه چون می‌تونیم بریم برگ‌های خوشگل رو ببینیم» «من اردیبهشت تولدمه. می‌‌شه پاییز؟» «می‌خوام برم مسافرت دریا» و چیزهای این‌شکلی که من کلی ذوق می‌کنم از صحبت‌های کوچک باهاشون. مثلاً یک‌بار داشتن در مورد دلتنگی حرف زدن و من گفتم منم دلم برای مامانم تنگ شده. یکی‌شون با تعجب گفت مگه شما هم دلتون واسه مامان‌تون تنگ می‌شه؟ گفتم تمام آدم بزرگ‌ها هم دلشون برای مامانشون تنگ می‌شه. من که تازه خیلی آدم‌بزرگ هم نیستم. موقع برگشتن توی راه کنار یه درخت یه شیپور کوچولوی پلاستیکی دیدم که اسباب‌بازی بچه‌هاست. صورتی و نارنجی بود. به اون فکر کردم و دوباره توی ذهنم چیز کنار هم چیدم. درخت‌ها همیشه خدا لبخند رو لبم میارن. درخت‌هایی که روشون پرنده نشسته بیشتر. دلم می‌خواد داد بزنم ممنونم که وجود دارین و سر راه من سبز شدین! چندتا چیز هنوز و گمونم تا همیشه برام شگفت‌انگیزن: آسمون، چشم‌های آدم‌ها، درخت‌ها. همه از سرما چهره‌شون پشت شالگردن‌ و کلاه قایم شده بود. تندتند راه می‌رفتن و آدم با دیدنشون یاد شعر زمستان اخوان می‌افتاد. انگاری اون صحنه‌ها شعره. یا شعر اخوان پخش شده بین آدم‌ها. اولی بهتره. اون روز ناهار نخورده بودم. توی راه از تجریش کلوچه فومن داغ گرفتم و بعدش چایی از دور میدون. با همون‌ها سوار بی‌ار‌تی شدم و فکر کنم دلچسب‌ترین طعم تمام ماه‌های اخیر بود. چایی‌ای که دست‌هات رو گرم کرده و بوی کلوچه زیر دماغت وقتی که داری درخت‌های ولیعصر رو می‌بینی و گذر. یک خانمی دنبال آدرس بودن و من بهشون گفتم منم می‌رم همون‌ سمتی. با لبخند گفتم، لبخند زدن و همراهم اومدن. تنها صحبتی که توی اون مسیر کوتاه با هم کردیم این بود که گفتن درخت‌های این‌جا خیلی خوشگله. منم با ذوق هر چه تمام‌تر گفتم آره! من خیلی دوستشون دارم. تازه الان زمستون شدن، توی پاییز یه عالمه برگ داشتن و قشنگ‌تر هم بودن. فکر کنم اسم این می‌شد گفت‌و‌گویِ کوتاه دو رهگذر در ستایش درخت‌ها. اتوبوس تاریک بود و فقط بخار چایی آقای راننده رو دیدم، آدم‌های خسته فرو رفته تو خودشون و صدای دلهره‌آور غروب‌های تهران. این فقط قصه‌های یکشنبه بود که وقتی برگشتم و شبیه چوب خشک یخ زده از پله‌ها رفتم بالا دیگه اخمالو نبودم چون قصه‌ها نجاتم داده بودن.

چیزهایی که سر کلاس‌های درس برام جالبن بعضی وقت‌ها خود درس نیست. مثلاً استاد با ذوق در مورد انواع پرنده‌ها می‌گه، در مورد بوی خوش میوه به، در مورد آدم‌های توی قصه‌ها و شعرها، چیزهای نجومی، درخت چنار، اینکه هند مادر قصه‌های دنیاست، تجربه‌های کوچک قدیمی استاد، احساساتی که موقع خوندن فلان متن کلاسیک تجربه کردن و صحبت‌های پیرامونی این‌شکلی. به قدری که از شنیدن این‌ها ذوق می‌کنم و گوشه و کنار یادداشت‌شون می‌کنم شاید از خود درس نکنم. نمی‌دونم. اینم از عجایبه. وقتی ذوق چشم یکی رو موقع صحبت کردن از میوه و پرنده مورد علاقه‌ش می‌بینم دلم می‌خواد بگم همینه! خوشم میاد الان آدمیزادم. 

چیز دیگری که همیشه و بیشتر از این روزها بهش فکر می‌کنم دوستیه. اتفاقاتی که به واسطه دوستی با آدم‌ها می‌افته. چیزهایی که هیچ‌وقت بهشون دقت نمی‌کردی و به واسطه دوستی حالا برات معنادار می‌شن. دوست داری با ذوق برای بقیه تعریف‌شون کنی و بگی فلان دوستم این چیزها رو بهم گفت. رابطه مورد علاقه‌م توی دنیا دوستیه. دوتا آدم ناآشنا که اتفاقی یا هر طور دیگه با هم دوست می‌شن و سال‌ها می‌گذره و کلی تجربیات مشترک دارن. پشت تلفن با شنیدن صداش می‌گی اون‌قدر دلم برات تنگ شده که خدا می‌دونه‌. شاید پنج‌سال پیش فکرش رو هم نمی‌کردی به اون دختری که در مدرسه وایستاده بود و حتی تو رو نمی‌دید هم این رو بگی. جالب و عجیب. عاشق دوستی‌ام تا همیشه. 

این پاییز داره تموم می‌شه و حالا می‌تونم بگم این پرتجربه‌ترین پاییز زندگیم بود. پر از کلی اولین. اولین کنسرت و تئاتر و گالری این چیزهای این‌شکلی تا احساسات جدید. دیشب داشتم با سه‌تا آدم جدید معاشرت می‌کردم و یک دفعه برگشتم و به پرسا گفتم این منم؟ منِ گریزان از ارتباطات جدید این‌جا نشستم و دارم برای بقیه چیزهای جالب رو با انقد هیجان تعریف می‌کنم؟ این تعجب‌آور‌ترین تغییر این پاییزه. از پیله‌م فاصله گرفتم و یه عالمه آدم جدید دیدم. علی‌رغم همه‌چیز واقعاً تلاشم رو کردم با ترس‌های کوچیک و بزرگم رو‌به‌رو بشم. نمی‌دونم چقدر موفق بودم ولی گفته بودم تلاش کردنش مهم‌تره. اوه فکر کنم خیلی نوشتم. من قرار بود درس بخونم. خلاصه که اگه دووم‌ بیاریم گمونم چیزهای جالب انتظارمون رو می‌کشن. بزرگ می‌شیم و یاد می‌گیریم چطوری دووم‌ بیاریم و چیزهای جالب کوچک رو کشف کنیم. پس همین، باید دووم بیارم. مثل همون درخت‌ها که انقد برام قابل ستایشن. 

این عکس رو من نگرفتم. کسی برام فرستاده. اما دوستش دارم. انقد که این‌جا باشه.

۴ نظر
hmd ja
۲۷ آذر ۱۹:۳۱

قشنگ نوشتی 

افرین

پر از تجربه های خفن باشی 

امید ماهه محبت خورشید؟

پاسخ :

خیلی ممنونم.
این‌طوری به نظر میاد انگاری :)
Machu Picchu
۲۸ آذر ۰۷:۰۲

لایک

پاسخ :

^ــ^
... ...
۲۸ آذر ۱۴:۰۱

امید.

محبت.

ابی.

پاسخ :

همهٔ چیزهای مورد علاقه من. :*)
... ...
۲۸ آذر ۱۸:۵۴

شما خودتان ابی، محبت و ابی هستید.

پاسخ :

*یک لبخند گنده و چشم‌‌های درخشان از خوشحالی زیاد*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان