یه روزهایی هم آدم واقعاً دلش نمیخواد وجود داشته باشه. جسمیت داشته باشه و همراه آدمها پیش بره. این روزها زندگی من خیلی شتاب گرفته. هر چی میدوئم انگاری بهش نمیرسم. از همهچیز عقب میمونم. روزها و تاریخها رو گم کردهم. فقط انگار روی یه پلهبرقی بیانتها مدام میدوئم. تمام وقتم برای دانشگاه یا سر کار میگذره. من شدم یکی از همون آدمهای خسته و اخمویِ این شهر که عصرها سرش رو تکیه میده به پنجره بیارتی یا مترو و از خستگی زیاد درموندهست. آدمهای بزرگسال همیشه توی ذهنم آدمهایی بودن که وقت نداشتن بشینن و با آسودگی در مورد چیزها فکر کنن. اونا همیشه داشتن یه کاری میکردن. همیشه نگران یه چیزی بودن. وقت نداشتن هر وقت و هر جا دلشون خواست گریه کنن و داد بزنن نمیتونم از پسش بر بیام. نمیتونم انجامش بدم. حالا منم شدم یکی از همونها. هر چقدر فکر میکنم من از یه جایی بعد دیگه از بزرگ شدن خوشحال نبودم. پرتاب شدن یک دفعه توی دنیای واقعیای که دیگه هیچکس به اون یکی فکر نمیکنه.
حالا الان از خستگی اینجا مچاله شدم و چند روزه فکر میکنم باید توی وبلاگم یه چیزی بنویسم. بعد فکر کردم خب چی؟ همون چیزهای همیشگی. جریان زندگی. حتی از جریان زندگی هم صحبت تازه ندارم. امروز که صبح که از خواب بیدار شدم، خواب یکی رو دیدم که دلم اندازه کل دنیا براش تنگ شده بود. زنده و نزدیک بود. میخندید. بغلم کرده بود. چشماش همونشکلی بود. حالش خوب بود. بود. زنده بود. همون صبح نوشتم: «حالا چطوری امروز با این دلتنگی گنده و تصویر بزرگی که اومده جلو چشمم سر کنم؟ حتی همین الان چشمام پر از اشکه از اینکه همهش خواب بود، بیدار شدم هیچکس نیست. فقط منم. منِ تنهایی.» این در حالی بود که دیشب هی آرزو میکردم امروز مجبور نباشم زندگی کنم. منتها مگه دنیا منتظر میمونه چون تو نمیتونی؟ بیدار شدم و مثل هر روز صبحونه نخورده و بدوبدو رفتم دانشگاه. آدمهای دانشگاه فقط این حس رو بهم میدن که من چقدر ناجالب، غیراجتماعی و بیخودیام. نمیدونم اگه کلاس درسها رو دوست نداشتم چطوری میخواستم دووم بیارم. چون شب خیلی بد خوابیده بودم قهوه خوردم تا زنده بمونم، منتها چون معدهم خالی بود بیشتر حالم بد شد. درست فرصت نکردم ناهار بخورم. بدوبدو رفتم سلف و سریع رسیدم تا برم سر کار. نمیدونم امروز بچهها فهمیدن که من یه گوله اشک، دلتنگی، ناراحتی قلنبهام که بهش دست بزنی میترکه. هر طوری بود گذروندم. عصرهایی که از ولیعصر میگذرم، از پنجره به درختهاش نگاه میکنم. به نور غروب که از بین درختها میگذره، به برگهای پاییزیای که دارن میافتن و آدمهای رهگذر. بعد امروز فکر میکردم همهی این لحظهها اونوقتیه که ممکنه یه روزی بهش برگردی و بگی اون وقتها که جوون بودم، این شکلی.
احتمالا همونطور که قبلاً گفتم جوونی کردن رو بلد نیستم. دوست شدن با خودم هم. هر اتفاقی بیوفته. هر چقدر بگذره. هر چی پیش بیاد. فقط تو مغز خودم که سیر کنم میتونم بفهمم چرا از این «من» با وجود هر تقلا کردنی خوشم نمیاد. حتی درستبشو هم نیست. میدونی من فقط افتادم توی جریان این رودخونه و دارم دستوپا میزنم که غرق نشم. اون وقتهایی که از بودن توش لذت میبرم اونقدری کم هست که بیشتر از بودن، به نبودنش فکر کنم. دیگه از نوجوون بودن گذشتم. دیگه اینجوری نیست که بخوام فقط نباشم. نه، همینجوری دارم زندگی میکنم. همین کجدار و مریز زیستن شاید بیخودی.
حالا قرار بود از چیزهای روشن توی وبلاگ بنویسم. هنوز هم چیزهای کوچیک روشن هست. اصلاً همونها باعث میشن که اون قدرها هم تو تاریکی نپوسم. مثلاً روشنیهای این روزها ذوق و شادی چشمهای بچههاست، صحبت کردنهای واقعی با یه سری آدم محدوده، حس کردن نور و پاییز و راه رفتنهای زیاده، درختهای پشت پنجره کلاس و همچنان عشق ورزیدن به آدماست.