در جست‌وجوی یک پیوند

نمی‌دونم چرا نوشتن رو به تعویق می‌‌ندازم و فقط کلمه‌ها رو توی سرم کنار هم می‌چینم. به هر حال، حالا سعی می‌کنم بنویسم. 

روزهای آرومی رو می‌گذرونم. نسبت به تابستون‌های گذشته که همش منتظر چیزی بودم به اون اندازه منتظر نیستم. خودم رو وسط قصه‌ها و شعرها غرق کردم هر روز بابت ماجراجویی‌ای که ادبیات به آدم می‌ده ازش تشکر می‌کنم. آدم وقتی قلب بی‌قراری داره و نمی‌دونه به کجا باید پناه ببره مدام دنبال یه راهی می‌گرده. دنبال یه راهی برای رفتن و انکار کردن دنیای واقعی. تا این‌‌جای زندگی توی این دنیا این امکان رو فقط ادبیات بهم داده. همیشه آرزو می‌کنم یک روزی اون‌قدر بزرگ بشم که بتونم واقعی به دنیای چیزهایی که خوندم برم. توی کتابی که اواخر خوندم این رو نوشته بود: «ادبیات می‌تواند خانه‌ای بزرگ باشد، منطقه‌ای بدون مرز برای پناه دادن به آن‌هایی که نمی‌دانند چطور باید در جایی مشخص ساکن شوند.»

در بین چیزهایی که این روزها می‌خونم امیلی از هم پررنگ‌تره. امیلی قصه‌های مونتگومری. پیدا کردن خود آدم توی شخصیت یه قصه جالب و شگفت‌انگیز به نظر میاد. امیلی می‌نویسه، خیال می‌بافه، عاشق نامه‌ها چاق و چله‌ست، از پیدا کردن کلمه‌های جدید خوشحال می‌شه و دلش می‌خواد یک روزی نویسنده بشه. دوستش دارم. 

به «شهر‌» زیاد فکر می‌کنم. اینکه چه چیزی باعث دلبستگی آدم‌ها به یک شهر می‌شه. چه چیزی اون‌ها رو با شهر پیوند می‌ده و وقتی ازش دور بشن دلتنگ می‌شن. یکی از مجموعه جستارهایی که نشر اطراف منتشر کرده دربارهٔ پرسه توی شهره. اسمش هست اگر به خودم برگردم. اون هم دوست داشتم. بیشتر باعث شد به شهر و پرسه زدن فکر کنم. من سال‌هاست توی این شهر زندگی می‌کنم اما وقتی ازش دور شدم همیشه می‌گفتم من دلم فقط برای خونه تنگ شده نه شهرم. اما اگر بخواهیم منصفانه بهش نگاه کنیم توی همین شهر هم مکان‌هایی هست که من رو به خود گذشته‌م پیوند می‌ده. کانون پرورش فکری و اون فضای گرم و صمیمی‌ش نوجوون مشتاق و امیدوار بین قفسه‌های کتاب رو یادم میاره. رویاهای دور و دراز نوجوونی. وقتی که فکر می‌کنی دنیا مال توئه و زورت به زندگی می‌رسه. مدرسه‌هایی که رفتم. تاب گوشهٔ حیاط مدرسه دبیرستان، درخت بید مجنون گوشهٔ حیاط راهنمایی و دیوارهای صورتی کلاس اول دبستان. کتابفروشی اون خیابون خلوت و دوستی‌هایی که اون‌جا پررنگ شدن. ساندویچی لب بلوار که روبه‌روش همون بهشت زهرایی هست که همیشه برای دیدارش منتظرتر از هر وقتی هستم‌. همه‌ی این‌ها. درخت‌های این شهر و آسمون این خونه.

حالا این روزها که تهران نیستم دلم برای اون‌‌جا تنگ شده. این متعجبم می‌کنه. من هیچ‌وقت عاشق تهران نبودم. هیچ‌وقت هم ازش متنفر نبودم اما با شنیدن صدای هنگ‌درام یاد خیابون‌هاش افتادم. صدای تهران برای من، یه صدای شلوغی و پریشون آدم‌هایی هست که دارن با عجله می‌دون تا به زندگی برسن و صدای هنگ‌درام. صدای ماشین و موتوری که توی خودش موسیقی خیابونی داره. قبلاً فکر می‌کردم بوها خیلی در پیوند دادن آدم‌ها با گذشته خوب عمل می‌کنن اما این روزها به صداها فکر می‌کنم. صداهایی که دستت رو می‌گیره و تورو به یه جایی وصل می‌کنه. این هم وقتی ناخودآگاه صدای هنگ‌درام شنیدم و به خیابون‌های تهران با درخت‌های بلندش پرتاب شدم فکر کردم. شاید هم یک روزی توی آینده یک‌جای دیگه باشم و با شنیدن صدایی یاد روزهای سرگردونی جوونی بیوفتم. صدای خونه هم برای من زمزمه کردن آوازهای محلی یواش مامان موقع انجام دادن کارهاشه. همین صدا خونه‌ست. صدایی که اگر می‌تونستم با خودم می‌بردمش هر کجا که می‌رم. 

انگاری همیشه باید دلتنگ باشم. دلتنگ آدم‌های زنده و مُرده. دلتنگ شهرها و خونه‌ها. دلتنگ صداها و بوها و چهره‌ها. دلتنگی‌ای که همیشه توی قلبت هست و نمی‌شه ازش گذشت‌‌. شاید بابت همین ثبات و یک‌جا موندن کلافه‌م می‌کنه. مدام رفتن رو ترجیح می‌دم. بهش فکر می‌کنم و خیالش رو می‌بافم. در نهایت یکی از جمله‌های کتاب امیلی در نیومون:

«می‌گوید با دلتنگیِ دوری از خانه خیلی زود کنار آمدم، اما من همیشه از درون دلتنگم.»

+عنوان یکی از کتاب‌های مکالرز که هنوز خودم نخوندم البته. 

۷ نظر
... ...
۳۰ مرداد ۱۲:۳۱

نمی دانند چطور جایی مشخص..."

اما من همیشه از درون.."

پیونده میده..."

زمزمه کردن اواز های...."

من هیچوقت..."

درختای این شهر و اسمون خونه..."

دوستش دارم"

 

پاسخ :

:*)
یاس گل
۳۰ مرداد ۲۱:۵۴

نوشتی انگاری همیشه باید دلتنگ باشم...فکر کنم منم انگاری همیشه باید عاشق باشم. چقدر عاشق شخصیت هایی شدم که رسیدن به اون ها ممکن نبود، مگر با پیوستن به دنیای داستان...با ادبیات...

پاسخ :

دقیقاً همین‌طوره یاسمن. تو یه آدم ادبیاتی واقعی هستی :) 
+ راستی این روزها زیاد یادت می‌افتم. دلم برات تنگ شده. 
امیر.ر. چقامیرزا
۳۱ مرداد ۱۴:۱۲

سلام. سلام.سلام

چه متن دلپذیری، واقعاً، واقعاً، واقعاً حال و احوال ام رو خوب کرد، چقدر این امیلی دوستداشتنیه، من سریالشو دیدم، خیلی توی مثل یک شبح با دوستش توی جزیره‌ی شاهزاده ادوارد میگرده!(نمیدونم کتابش هم اینطوریه یا نه!)

پاسخ :

سلام!
چقدر برای من خوشحال کننده‌ست که نوشته‌م حال کسی رو خوب کنه. 
امیلی بله. زیاد دوست‌داشتنی. 
راستش من سریال ندیدم. نمی‌دونم چطوره. 
هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار
۳۱ مرداد ۲۰:۲۱

بند آخر رو خیلی درک کردم. کلمه‌هات قلبم رو لمس کردن.

پاسخ :

نمی‌دونم بگم متاسفم درکش می‌کنی یا؟ نمی‌دونم.
*قلب*
یاس گل
۰۳ شهریور ۱۳:۴۴
دل منم همین‌طور.

پاسخ :

امیدوارم برگشتم بتونم یه وقتی ببینمت. 
سُولْوِیْگ 🌻
۰۴ شهریور ۰۹:۵۲

کل زندگی همینه. دلتنگی و دلتنگی بیشتر. 

پاسخ :

هعی. نمی‌دونم چیکار می‌شه کرد.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان