فکر میکنم باید بنویسم اما کلمههامو دوباره گم کردم و حرفهای قلبم نمیشه تبدیل به کلمه بشن. این روزها تقریبا نمیدونم دارم چیکار میکنم. خب البته مثل بقیه روزهای زندگی. کتاب میخونم. فکر میکنم و از دنیا خودم رو قایم میکنم. چند روز گذشته یه کتاب نوجوان خوندم که جادویی و خیالانگیز بود. اونجا درباره قلب سرگردون داشتن صحبت میکرد. نوشته بود او همیشه به فکر رفتن بود. هیچوقت به ماندن فکر نمیکرد. از زبان او میگفت ولی بعضی وقتها حس میکنم اگر به رفتن ادامه ندم دیوونه میشم. اون شخصیت قلب سرگردونی داشت که هیچجا اروم نمیگرفت. من به خودم فکر میکردم و اینکه شاید تمام مشکل همین باشه که منم قلب سرگردونی دارم. نمیتونم بفهمم خونه کجاست. انگاری گم شدم و هیچوقت قرار نیست جایی قلبم اروم بگیره و به خونه بودن فکر کنه. در نهایت نمیدونم. مثل همیشه هیچی نمیدونم.