ستارهی عزیزم سلام. آرزو میکنم حال دلت به لطیفی قاصدکها و ابرها باشه. میخواستم برات از بهار و اردیبهشت بنویسم. میدونی که من عاشق اردیبهشتم. سرم پر از کلمهست اما انگاری از من فرار میکنن. نمیخواستم برات چیزهای تکراری بنویسم. دوست داشتم وقتی نامهم رو میخونی از دنیای قصهها و دانشکده ادبیات برات خبر بیارم. اینکه چقدر ماه چند شبه قشنگه. انعکاس نورهای رنگی از شیشههای دانشکده رو چقدر دوست دارم، آخه شبیه خونههای قدیمی میمونه. قاصدکها و گلهای زرد و سفید همهجا هستند، نور صبح و غروب وقتی روی چمنها و برگهای درختها پخش میشه زیباست، ابرهای قلمبه شده توی آسمون همچنان خوشحالکنندهان. همهی این چیزهای کوچیک. همیشه اینجا از همینها مینویسم. میدونی شاید احمقانه به نظرت بیاد اما همین چیزها تنها چیزهایی هستند که با دیدنشون توی روز تنها برای چند ثانیه، دقیقه احساس زنده بودن میکنم. میخواستم برات از شعرها بگم. برات شعر بخونم. قصههای جدید رو تعریف کنم. از خیالهای نو بگم. اما ستارهی عزیزِ عزیزم همه رو از دست دادم. همهی قدرت شعر و کلمات و قصه و خیال. خودم رو گم کردم. نمیتونم بفهمم کی هستم. نمیتونم بفهمم چه آرزویی دارم یا دلم میخواد وقتی بزرگ شدم چطوری زندگی کنم. آینده و فردا به نظرم محال میان. جوونی کردن رو از یادم بردم. شاید از همون اولش هم بلد نبودم. حتی خجالت میکشم نامههای قبلی رو بخونم. تمام پستهای وبلاگم از یک چیز مشترک حرف میزنن. راستش دیگه از غمگین بودن خجالت میکشم. از همیشه غم داشتن خجالت میکشم. از اینکه بنویسم از زندگی کردن کنار آدمها و هر روز دیدنشون ناراحتم خجالت میکشم. من میدونم همهی آدمها غم دارن و دلشون پر از دردهای خودشونه. دارم تلاش میکنم یاد بگیرم قایمش کنم و دربارهش نگم و ننویسم. اما میدونی، چشمهای آدمها همیشه حال دلشون رو نشون میده.
بذار از چیزهای بهتر برات بنویسم. حالا غروبه و نورها روی چمنها پخش شدن. وقتهایی که عمیقاً درس میخونم و یه دفعه چیز جدیدی میفهمم خیلی خوشحال میشم. امروز فقط برای چند ثانیهی کوتاه وسط زبانشناسی خوندن خوشم اومد. ستاره میدونستی من چقدر دلم میخواست ادبیات بخونم؟ میدونی چقدر تلاش کردم تا به دستش آوردم؟ پس چرا فراموش میکنم؟ ناراحتکنندهست. همین حالا آهنگ «ما وارثان دردهای بیشماریم.» پخش شد و اولینبار اردیبهشت پارسال وقتی روی تاب مدرسه نشسته بودم شنیده بودمش. بعد هی گوشش میدادم. موقع تست زدن توی کلاسهای خالی مدرسه، شبها و صبحهای زود وقتی تنها بودم. کاری که همیشه انجامش میدم عکس انداخته. از درختها و آسمون مدام! از گلها و شکوفهها. توتفرنگیها و چاییها. از کتابها و قاصدکها. شاید برات یکی از عکسها رو کنار نامه گذاشتم. دلم برای خونه تنگ شده. برای مامان. فکر میکنم اون تنها آدمی هست که دلم بخواد تا آخر عمرم ببینمش و کنارم باشه. مامان هیچوقت اذیتم نمیکنه و وقتی صداش رو میشنوم میتونم دوباره به زندگی کردن ادامه بدم. حتی با ترسهای زیادم. میدونی چند روزه ندیدمش و چندبرابر روزهایی که ندیدمش نمیتونم ببینمش؟
من ترسیدم. خیلی زیاد. گم شدم. میترسم آسمون و بهار هم از یادم بره. فرار میکنم. از همهی چیزهایی که میترسم فرار میکنم و یکی بهم گفته تنها کاری که نباید بکنم فرار کردنه. باید انجامش بدم. هر روز صبح بیدار میشم. وقتی ماه رو توی آسمون میبینم به آدمهای اطرافم میگم ببینینش! سعی میکنم درس بخونم. سعی میکنم با آدمها مهربون باشم و خوشحالشون کنم. سعی میکنم انسان بودن به معنای درستش فراموشم نشه. قدر چیزهای زیبا رو بدونم و ازشون عکس بندازم. پسِ همهی اینها اما نمیدونم چی از خودم باقی مونده. قلب داشتن هم از یاد بردم.
+ عنوان از اپیزود آخر رادیو دیو.