خونه، قطار، تهران

خونه، ۱۷ بهمن 

این نوشته رو توی دفترم می‌نویسم اما ممکنه بعدا به وبلاگم منتقلش کنم. الان توی درگاه خونه در حالی که لحاف قرمز دورمه کِز کردم و زیر نور شمع کوچولویی که ربان صورتی دورش داره می‌نویسم. آسمون خونه‌ی ما مثل همیشه پر از ستاره‌های روشن و زنده‌ست. نوشتن رو‌به‌روی این آسمون من رو یاد همه‌ی روزهای نوجوونیم می‌ندازه که توی وبلاگ می‌نوشتم. از پونزده سالگی تا حالا. شکوه این آسمون همچنان و تا ابد من رو شگفت‌زده می‌کنه. باعث می‌شه بلندتر آرزوی ستاره شدن بکنم. قطعه موسیقی‌ای که داره پخش می‌‌شه اسمش crying all nightئه. آخرهای امروز داره می‌رسه و من تازه چای دم کردم تا شعر بخونم و بنویسم. روزهای آخر هیجده سالگی رو می‌گذرونم و به اندازه همه‌ی سال‌هایی که زندگی کردم اندوه و غم توی چشم‌ها و قلبم جا دادم. تمام روزهای گذشته که تعطیلات بود کنار بخاری کوچولوی بابا‌جون توی لحاف قرمزه قایم شده بودم و غصه‌هامو از بقیه قایم می‌کردم. قبلنا غصه‌هام از توی چشم‌هام‌ بیرون نمی‌ریخت. فکر می‌کردم هرچقدر بزرگ‌تر بشم بیشتر یاد می‌گیرم قایم‌‌شون کنم اما انگاری نمی‌شه. چون مامان مدام بهم می‌گه فکر کردی دنیا چند روزه؟ به چاره‌ای نداشتن جز تحمل رنج «هستی» فکر می‌کنم. سعی می‌کنم بعد از نوزده سال آدم بودن دست از کاش ستاره یا درخت بودم بردارم و برای انسان بودن کاری بکنم.

قطار، ۱۹ بهمن

عجیب و بامزه‌ست. تجربه‌های جدید همیشه یک‌حسی بهم می‌دن. برای اولین‌بار سوار قطار شدم. کاملا احساس گم‌ شدن و غیب شدن توی آبی دوردست رو دارم. آفتاب صبح می‌تابه‌. حالا بعد از گذشتن از بیابون و‌ کویر به دشت‌های سبز رسیدیم. آخرین شب هیجده سالگی رو توی قطار کنار پنج‌تا آدم کاملا غریبه گذروندم. همراه خودم چندتا کتاب دارم و زندگیم کاملا بوی خاک گرفته. دیروز موقع برگشتن خواهرهام چندتا چیز بهم دادن. اون‌ها بیشتر از هرکسی می‌دونن چی‌ خوشحالم می‌کنه. یه شیشه درنای رنگی و ستاره‌های کاغذی، گل‌سری که یه خرگوش با پاپیون صورتیه، شکلات کوچولویی که یه خرگوش خوشحاله، لاک آبی آسمونی، نقاشی‌هایی که حنا کشیده و با دست‌خط و سواد خودش روش نوشته «سلام * می‌دونستَم تُ زودتَر می‌رَوی. آبجیِ خشنگَم *.» یا حتی «مَن خُشحالی تُو را دوست دارَم پَس خُشحال باش.» از برچسب‌های آفرین، صدافرین خودش و یک عالمه ستاره! حتی دقت کردن به چهره‌‌ی ستاره‌ی کاغذی که ناراحته و نقاشی حنا که می‌گفت ببین امتحانت رو‌ خوب شدی اما بازم ناراحتی. همه‌ی این چیزهای کوچیک رو قدر می‌دونم‌. خواهرهام بهتر از هر کسی قلبم رو ستاره‌‌ای می‌کنن. رد جوهر روی کاغذ، حرکت پیوسته قطار، زمزمه آدم‌ها، آفتاب صبح، گرد‌و‌خاک نشسته روی کتاب، رفتن و رفتن، تنها موندن و پناه بردن به کلمات همه بهم یادآوری می‌کنن که همچنان زنده هستم.

تهران، ۲۰ بهمن 

حالا یه کم دیگه از امروز باقی مونده. امروز نوزده سالم شد. نوزده خیلی بزرگ به نظر میاد. دوستش ندارم. بزرگ‌ شدن شبیه پرتاب شدن وسط یه اقیانوس عجیب‌‌وغریب می‌مونه که موج‌هاش بهت برخورد می‌کنه و‌ تو باید قوی باشی. نمی‌تونی بشینی روی زمین و گریه کنی تا بقیه کارها رو انجام بدن. باید وقتی که داری گریه می‌کنی سعی کنی زنده بمونی. امروز تنهایی‌ترین تولدم بود. راستش من اصلا روز تولدم برام اهمیتی نداره که بخوام شکل عجیبی بگذره. همین‌که سال‌های گذشته با حنا کیک باب‌اسفنجی یا دریایی داشتیم و مثلا پارسال یه قلم ستاره دریایی هدیه گرفته بودم برام کافی بود. دیشب تنها بودم و هیچ‌کسی توی خوابگاه نبود. داشتم یه فیلم ناراحت‌کننده می‌دیدم. بعدش که نوزده سالم شد زدم زیر گریه‌. خودمم ندونستم دقیقا چرا. شاید هم بدونم. فهمیدم ربات نیستم و همه‌ی اشک‌هامو خوردم و تبدیل به یه غول اشکی شدم. کسی توی اتاق نبود و تاریک بود. پس گریه کردم. شاید برای همه‌ی زندگی‌م. همون موقع یه ستاره از توی پنجره چشمک می‌زد. شاید اون‌قدرها هم تنها نبودم. صبح پادکست «و مرگ فرا می‌رسد» رادیو دیو گوش دادم. توی قوری آبی‌م چای هل دم کردم و به شعرهای فروغ نگاه کردم. پارسال تولدی دیگر خونده بودم و سال‌های قبلش حتی. الان دوست نداشتم. راستش زمان هیچ‌وقت معجزه نمی‌کنه. حتی نوزده ساله شدن. فکر کنم بزرگ شدم یا حداقل دارم بزرگ می‌شم چون دیگه ناراحت نمی‌شم خاطر کسی نموندم. یا شاید هم اشتباه فکر می‌کردم که دوستی برای من جادوییه. پارسال توی دفترم نوشته بودم می‌خوام امیدوار باشم سال بعد این موقع توی خیابون انقلاب یا شیراز باشی. همه‌ی امروز توی خوابگاه موندم و فقط عصر بلاخره خودم رو راضی کردم تا پا شم. رفتم برای خودم نون‌خامه‌ای از شیرینی‌فروشی نزدیک خوابگاه خریدم. یه دسته گل نرگس هم. هیچ وقت تا حالا برای کسی یا خودم گل نخریده بودم و حتی نمی‌دونم چی شد این کار عجیب ازم سر زد. حالا بوی نرگس توی اتاق پیچیده. همین که مامان تولد من یادش مونده و صبح بهم گفت مبارکه برام کافیه. منم گفتم به حنا هم بگو تولدش مبارک. حنا گفت تولد خودت هم مبارک. امروز هفت سالش می‌شه. پیشش نیستم تا با همدیگه کیک باب‌اسفنجی داشته باشیم و بغلش کنم اما براش آرزو می‌کنم توی هفت‌سالگیش فقط خوشحال باشه و یه عالمه مداد‌رنگی و کتاب قصه داشته باشه. آرزو می‌کنم وقتی نوزده سالش شد یه نوزده ساله مثل من نباشه. پر از شور زندگی باشه و هنوز مدادرنگی و کتاب قصه خوشحالش کنه.

در مورد هیجده سالگی چیزی ننوشتم. بیشتر سال روبه‌رو شدن با ترس‌هام بود. سالی که سخت بود و کنکور به نظرم ترسناک میومد تا اینکه ازش گذشتم و‌ فهمیدم چقدر بی‌اهمیته. چقدر سختی‌های‌ بزرگ‌تر پیش رومه و چقدر روزهای بدتر میاد. همه چیز خیال و زندگی‌ توی قصه‌ها نیست. دنیا و آدم‌های واقعی عجیب و ترسناکن. هر کسی به خودش فکر می‌کنه و بهت دروغ می‌‌گن. باید برای نجات خودت تلاش کنی. برای اولین‌بار بعد از گذروندن همه‌ی زندگیم توی یه شهرستان کوچیک یک‌‌روزی اومدم تهران و باید می‌موندم. چون این زندگی‌ جدید من بود. برای منی که همیشه توی پیله خودم بودم و حتی توی شهر خودم هم زیاد بیرون نمی‌رفتم تهران عجیب و ترسناک بود. همچنان عجیب و ترسناک هست. هیجده سالگی پر از تجربیات جدید بود و هیچ‌وقت فراموشم نمی‌شه تهران، دانشکده ادبیات و زندگی‌ توی خوابگاه رو. دارم سعی می‌کنم از پس خودم بر بیام و بپذیرم که با همه‌ی اشتباه‌هایی که می‌کنم، با همه‌ی اتفاقاتی که می‌افته در نهایت تنها هستم. حتی دوست واقعی ندارم. همه در حد رهگذر از زندگی من می‌گذرن و براشون اهمیتی ندارم. تنها هستم و تنها‌تر‌ هم می‌شم. چون دلم نمی‌خواد آدم‌ها وجود پررنگی توی زندگیم داشته باشن. دیگه پونزده سالم نیست تا دلم بخواد دوست‌هام‌ تا همیشه دوستم بمونن. توی نوزده سالگی نمی‌دونم چه اتفاقاتی قراره بیوفته. نمی‌خوام «امیدوار» باشم. همراه موج‌هاش پیش می‌رم‌ و آسمون و کلمات رو نگه می‌دارم و کاملا مطمئنم غمگین می‌مونم.

-هیچ ایده‌ای درباره عنوان گذشتن ندارم. می‌تونم شونصد صفحه بنویسم اما بلد نیستم یه عنوان بذارم.

۳ نظر
عبدالعظیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شرونی
۲۰ بهمن ۲۳:۳۵

عنوان میتونه یه کلمه از بین همون شونصد تا صفحه باشه

پاسخ :

سعی می‌کنم همین کارو بکنم ولی عنوان معمولا باید چیزی باشه که همه متن رو در بر بگیره. یا شاید من این‌طور فکر می‌کنم. 
عطاملک | قرارگاه سایبری
۲۱ بهمن ۰۵:۰۳

سلام

دعوت می کنم از شبکه اجتماعی ویترین جهت انتشار مطالب و دلنوشته هایتان نیز استفاده نمایید

با سپاس

 

Machu Picchu
۲۲ بهمن ۰۶:۳۸

سلام . خب شما تازه اومدی تهران . از یک شهرستان کوچک به یک شهر بزرگ . کم کم عادت می کنی . بله . این درسته که دوست ها برای همیشه دوست آدم نمی مونند ، ولی بهتره توی این ایام ، آدم چند تا دوست خوب پیدا کنه . برای روحیه خوبه . امیدواری هم خوبه . سعی کنید نسبت به آینده ، دید خوب داشته باشید . زندگی همینه دیگه . پستی بندب داره . غم و شادی داره . باید باهاش ساخت و زندگی کرد .

پاسخ :

سلام. درست می‌گین. خیلی ممنونم از توصیه‌هاتون.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان