میدونم حالا که حالم خوب نیست نباید اینجا چیزی بنویسم اما اگر اینجا ننویسم هیچجای دیگهای هم نمینویسم یا به کسی نمیگم، پس سعی میکنم به این فکر کنم که کسی دیگه اینجا رو نمیخونه و بنویسم.
ستاره عزیزم سلام. میخوام برای تو بنویسم. الان اومدم توی زمین چمن نشستم و انگشتهام یخ زده. امروز روز خیلی بدی داشتم. صبح که پلهها رو بالا رفتم و رسیدم چندقدمی کلاس صدای گریه بچهها رو شنیدم. بعد هم شمع و پارچه سیاه و این چیزها دیدم. در لحظه از دیدن اون عکس که یکی از دخترهای سالبالایی و یکسال بزرگتر از من بود نفسم گرفت. اون مرده بود. به همین سادگی. همه همکلاسیهاش داشتن گریه میکردن و من گیج شده بودم. هیچکدوم از کلاسهامون برگزار نشد. انگاری همهجا گرد مرگ پاشیده بودن. از اینها که بگذریم خودم اصلا حال خوبی ندارم. نمیتونم با کسی حرف بزنم اما هر لحظه دارم از فکرهام عذاب میکشم. روزها میگذرن و روزی نیست من خودم رو شماتت نکنم. دقیقهای نیست که نخوام خودم رو از بین آدمها قایم کنم و صداشون رو نشنوم. میدونی، من این شکلی نبودم. یعنی یه روزهایی بود از شوق زندگی چشمهام برق میزد و دلم میخواست نمایشنامهنویس بشم. دنیا رو خیلی مهربونتر میدیدم و از ته دل میخندیدم. بعدش نمیدونم دقیقا چی شد که یه روزی توی پاییز دو سه پیش از زندگی ترسیدم. از دنیا بگم بهتره. یه روزی دلم خواست دیگه زنده نباشم و الان که بهش فکر میکنم میتونم بگم چقدر دختر کوچولوی سادهای بودم. چقدر احمق بودم که فکر میکردم رفتن از دنیا آسونه. مجبور بودم زندگی کنم چون میترسیدم. از نبودن میترسیدم. از بودن هم. گیر افتاده بودم. میدونی ستاره، من هر روز آرزو میکردم از این دنیا برم چون هیچکس نمیخواست باشم و نمیتونستم آدم خوبی باشم، اما بعدش قلبم تندتند میزد و از نبودن میترسیدم. هنوز همینطوره. من بزرگتر شدم و همچنان دنبال یه جایی بین بودن مطلق و نبودن مطلق میگردم. احمقانهست. تفاوتهایی هست. چندسال گذشته میتونستم وقتی پر از غصهام بشینم و گریه کنم. اونقدر گریه کنم که اشکهام خشک بشه. میتونستم وقتی عزیزهام رو از دست میدادم با صدای بلند اشک بریزم و عزاداری کنم. وقتی که دیدم چهره او سرد و بیروحه و دیگه باهام حرف نمیزنه. وقتی که رفتم توی اتاق باباجون و همهچیز سرجاش بود. حتی بوی باباجون توی اتاق بود. تسبیح و شونه سرجاشون بودن. آب توی یخچال بود. نون توی سفره. اما جای باباجون خالی بود. اونجا دنیا روی سرم آوار شده بود اما تونستم گریه کنم و حس کنم. میتونستم درد و غم رو حس کنم. همهی پارسال وقتی جا میزدم مینشستم روی زمین و گریه میکردم. هر روز مینوشتم. اما حالا؟
شدم یه ربات. نه! ربات کارهای مفید انجام میده. شدم یه عروسک بیروح که نه میتونه شعر بخونه، نه قصهها رو میفهمه، نه میتونه خیال ببافه، نه از دیدن آسمون چشماش برق میزنه، نه از ته دل میتونه بخنده، نه قلب داره. یه عروسک بیروح که به غمانگیزترین چیزهای ممکن خیره میشه. میفهمه جای اون قلب نداشته توی سینهش یه دردی رو حس میکنه اما اشکش نمیاد. خندهش هم نمیاد. کسی رو نمیتونه دوست بداره. میتونی بفهمی ستاره؟ پارسال درست همین امروز یا یه روز بعد برات نامه نوشته بودم و گفته بودم سرکلاس تاریخ نتونستم گریهم رو نگه دارم و جلوی همه زدم زیر گریه. نوشته بودم دیگه مدرسه رو دوست ندارم. میبینی الکی میگن "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند؟"
دارم از نوشتن این اینجا پشیمون میشم چون هنوز آدمها بزرگترین دلیلی هستن که من آرزو کنم محو شم. عروسک بیروح بودن این شکلیه که هیچکس صدات رو نمیشنوه. توی کلاس انگاری شنل نامرئی تورو پوشونده. هیچکس باهات دوست نمیشه و بهت محبت نمیکنه چون تو قلب نداری. مثل امروز وایمیستی و زل میزنی به ادمهای سیاهپوش و یادت میاد همه چیز رو گذاشتی و خودت هنوز اینجا زندهای. نفس میکشی و شاید روزها عزیزهات که زیر خاکن رو یادت بره. دیگه براشون گریه نکنی و دیگه دردهات رو زندانی کنی تا نخوای صداشون رو بشنوی.
میدونم مرگ اون قدری نزدیکه بهم و هر لحظه میتونم همراهش برم که احساس نکردن عذابم میده. نداشتن خوشحالی الکی شبیه ادمهای هیجده ساله، دوست داشتنها و دوستداشتهشدنهای سطحی و عمیق، دیوونه بودن بدون ترس و رها کردن خودت توی جریان زندگی کمی از چیزهایی هستن که یه عروسک بیروح چوبی نمیتونه داشته باشه. حالا که دیگه پونزده ساله و اونقدرها احمق نیستم و میدونم نیست کردن خود کار درستی نیست، حالا که میدونم یه بار زندگی رو دارم و ممکنه هر لحظه تموم شه کاشکی اینجوری نباشه. کاشکی چشمهام همیشه اینشکلی نمونه. یخزده و منتظر.
میدونم نوشتن اینها، اینجا کار درستی نیست و خودم اذیتم بابتش اما باز هم اینجا تنها پناهگاه موندهی منه. امیدوارم از دستش ندم.