چکاوک عزیزم سلام، نمیدانم آخرین نامه را کی برایت نوشته بودم اما حالا باز هم دلم میخواهد برای کسی، چیزی نامه بنویسم و حرف بزنم. تو بهتر از هر کسی گوش میکنی. تو با اینکه یک ستاره کوچک در آسمان هستی، باورم دارم که کلمههایم را دریافت میکنی و میخوانی. این نامه را از اتاق کوچکم برایت مینویسم. از اواخر تابستان هجده سالگی، در حالی که صدای آرتوش سنگ قبر آرزو را میخواند. درخت وسط حیاط بزرگ شده است. همان درختی که روبهرویش مینشستم و درس میخواندم حالا وسط باد نیمه شب میچرخد و سایههایش روی دیوار میافتد. ستاره، راستش را بخواهی شاعرانگی را یادم رفته. کلمات جادویی را گم کردهام. میتوانم در حد نیاز بنویسم. زیبا نمینویسم. شاعرانه هم نمیشود. همین که عامیانه نمینویسم برایم سخت است.
نیامدهام این چیزها را بنویسم. میخواستم از تابستانم برایت بنویسم. از روزهایی که گذشت. اما حالا دقیق نمیدانم چطور گذشته است. مثل دو سال گذشته و سالهای بعد اگر زنده باشم. یک شبهایی تنهایی توی تاریکی به صفحه رنگی جلویم خیره میشدم و حرکت آدمها را تماشا میکردم. آدمهای امیدوار، غمگین و بخشنده. آدمکهای رنگی. یادم نمیآید چند زندگی را تماشا کردم اما دوستشان داشتم. آنهایی که به زبان خودم حرف میزدند را بیشتر. تمام بهار را انتظار کشیده بودم تا تابستان کتاب بخوانم اما انگار نمیتوانستم. میخواندم اما نه مثل قبل. دیگر یک کتاب را یک روز تمام نمیکردم. یک پاراگراف را چهاربار میخواندم تا منظورش را بفهمم. مغزم روی کلمات بند نمیشد. اگر بخواهی از قصههایی که خواندهم بدانی باید بنویسم قصهی پولینا چشم و چراغ کوهپایه را خواندهم. قصهی یک کتابفروشی کوچک، قصهی یک دختر دودکشپاکن و هیولایِ زغالیاش، یک قصه پر از جادو که ادامه دارد و یک قصهی عاشقانه از یک نویسنده فرانسوی. راستش را بخواهی از خودم ناراحتم بابت کم بودن قصهها اما انگار قصهها دیگر دوستم ندارند. کلمات توی ذهنم خانه نمیسازند و شخصیتها ازم فرار میکنند. یک سری نامه میخواندم که تمامشان نکردم. یک کتاب نصفه دیگر هم روی میز است.
دوستی امن است. دوستی از تاریکی نجاتت میدهد. دوستی را داشتم. دوستها همانطوری که هستم دوستم دارند. حواسشان هست ناراحتم نکنند و بهم گوش میدهند. میشود با همدیگر توی خیابان ساندویچ بخورید، برای هزارمینبار به یک کتابفروشی تکراری بروید و بین کتابها بگردید، میتوانی به حرفهای بامزهشان درباره مردم بخندی، در یک جایِ کاملا جدی، جدی نباشید، عکسهای جالب ازشان بگیری، با دوستها میتوانی خودِ خودت باشی و به قول کتابی که سال گذشته خوانده بودم آدمهایِ کمی توی دنیا هستند، همانطور که هستی دوستت داشته باشند. خودِ خودت را. خودت را وقتی غرغرو هستی. وقتی غمگین هستی. وقتی دلت میخواهد دیوانه بشوی و عقل را فراموش کنی. اما چکاوک میدانی، دوستی خوب است. جادویی است. شبیه کُرک قاصدک و وصله ستاره است اما از دست دادنش میترسی. از اینکه یک روزی آدم بزرگهای بیاحساسی بشوند که همه وقتهای خوب را فراموش کنند و به سوی آدمهای تازه و جالبتر از تو بروند.
از اینها که بگذریم. حرف زدن با مامان و گوش دادن به ترانههایِ محلی غمگینی که زمزمه میکند، توی جاده بودن با بابا و تماشای غروب و هلالماه، گوش دادن به آهنگهای قدیمی در یک رستوران سنتی که وسط یک جایی شبیه جنگل است و بوی غذاهای خوشمزه با بابا، اولدوز خواندن برای حنا، تماشای ستارهها، درخت خانه همسایه، بوی خاکِ خیس، بوی کتابهای تازه، طعم بستنی شکلاتی وقتی سربالایی را میروی تا به آبشار برسی، تلاش برای رسیدن به ادبیات و با ذوق و لرزیدن صدا حرف زدن دربارهاش، دوست داشتن، بودن، بودن، با غم بودن، حتی دلتنگ بودن هنوز هستند و این یعنی زنده هستی. زندهای که فقط نفس نمیکشد. حس میکند. میفهمد. آرزو میکند. مینویسد. میخواند.
از تو پنهان نباشد از تعریف و لطف آدمها نسبت بهم خوشم میاید و دوست ندارم فراموش کنم بهم چه گفتهاند. از اینکه همین امشب یکی از دوستهایم گفت: "تا حالا کسی بهت گفت سلیقه موسیقیت چقدر خوبه؟" یا یک دوست دیگرم که گفت: "مطمئنم از پسش برمیآی. تو خیلی توانا و نوری :) نمیدونم نور چیه اما کلمهایه که راجع بهت به نظرم میآد." یا یک نفر دیگر که گفته بود: "زمانی که میخونمش احساس میکنم پیوندی بین من الآن و منیه که ازش فرار میکنم. درونم رو نرم و پر از گرد شهابسنگها میکنه. شبیه فرشتهی دندونهاست که صبحها بچهها رو با پیدا کردن شکلاتهایی که جای دندونهای افتادهشون گذاشته، خوشحال میکنه. درست همینطوری غم رو تبدیل به ستاره میکنه." دوست دارم همهی این کلمات جلوی چشمم باشند و ببینم یکسری از آدمها چقدر خوشحالم میکنند. چقدر بهم لطف دارند که فکر میکنند صدایم شبیه شخصیت قصهها ست. نوشتههایی که خودم دوست ندارم را دوست دارند و بهم مهربان می گویند. راستش اینها را نمینویسم که فکر کنی چقدر ازخودراضی هستم. نه، هنوز هم خودم را دوست ندارم و ازش فرار میکنم. صرفا از اینکه آدمها درباره من شبیه به خودم فکر نمیکنند حالم را کمی خوب میکند. اوه! چقدر نوشتم. وقت تو را هم گرفتم. پاییز روشن و گرمی برایت آرزو میکنم. پاییزی که قلبت پر از بودن و عشق باشد. برای خودم هم همینها را آرزو میکنم. غیرمنتظرهترین و مبهمترین پاییز عمرم پیش رویم است و کمی برای آمدنش خوشحال و هیجانزدهام. پاییز به خیر!