بوی بارون میاد. بوی خاک تازه و خیس. اینجا بارون نمیباره. نسیم خنکی از روی چهرهی خسته و خوشحال من میگذره. نسیمهای مطبوع شهریور. شبیه به اسفند میمونه. ارومتر و مهربونتر از نیمه شبهای اسفند. مهتاب درست روبهروی برق چشمهام میتابه. ستارههای کمی لبخند میزنن. شاید هم اشک میریزن. گفته بودم برای شروع کردن هر نوشته، نامه، فرستادن هر صدا اول از اطرافم مینویسم. شاید بابت اینکه کسی که میخونه تصور کنه. بوی بارون به دماغش بخوره، نور مهتاب چشمش رو روشن کنه و قلبش شبیه به ستارههای خوشحال لبخندِ شادی بزنه.
دیروز درمانده شده بودم. از فراموش کردن خودم واهمه داشتم. از گم شدن خودم وسط چیزهای دور. به خودم اومدم و دیدم خیلی وقته ننوشتم. خیلی کم خوندم. از کتابهای شعرم دور شدم. دیگه با ذوق از فروغ، ابرها و گربهها برای ادمها حرف نمیزنم. یک تیکه کاغذ برداشتم و کارهایی رو که داره ازم دور میشه نوشتم. کتابهای نصفهونیمه، وبلاگهای جدید، موسیقیهای گمشده، نامههای ننوشته، شعرهای نخونده شده، دفترم، قصههایی که انتظار خونده شدن میکشن، پادکستهای ستارهشناسی. بعد فکر کردم اینهای همهی من هستن. اگه محو و محوتر بشن دیگه من، من نیستم. نمیدونم اونوقت تبدیل به چه کسی میشم. این ذوق همهی داشتهی منه. این عشقی که به دنیا میورزم. امشب کتابهای شعرم رو چیدم دوروبرم و شروع کردم به خوندن. از فروغ و لورکا خوندم. برای دوستهام خوندم. از سهراب و آخماتووا، از شعرهای تستهای قرابت. کتابهای انی رو باز کردم و خوندم. یاد بهار امسال افتادم. وقتی که صبحها و عصرهای فروردین میخوندم و با مدادم زیر کلمهها خطهای پررنگ میکشیدم. از دیدن چهرهی سهراب و فروغ روی جلد کتابهاشون قلبم برق میزد! این شادی عمیق رو میتونستم بچشم. انگاری تیکههای پازلی که من رو میسازن در جهان شعرها و نورها و سازها پراکنده شدن. خلاصه که دوست دارم این تیکهها رو محکم بغل کنم تا گم نشن.
از معجزه خورشید براتون گفتم؟ چند شب گدشته سیاه و تاریک بود. سایهی بیدِ بیرون حیاط بیمارستان روی تاریک و روشن چراغهای زرد افتاده بود. بوی بیمارستان و نفسهای مضطرب قلبم رو تنگ میکرد. احساس میکردم هیچ وقت دیگه صبح نمیشه. نفسهای بابابزرگ برنمیگرده و دیگه خوشحال نخواهم بود. خورشید در اومد. شبیه معجزه بود. یواش یواش دنیا روشن و گرم شد. سایهی تاریکی روی سرمها و دستگاه به نور طلایی و نرم خورشید بدل شد و دنیا دوباره شروع شد. نفسهای مضطرب اروم گرفت. صدای زندگی به عمق غم نفوذ کرد و من حالا توی یه شب دیگه از معجزهی نور حرف میزنم! عجیب نیست؟