من شب های زیادی به آسمون خیره میشم و برای تک تک ستاره ها قصه میبافم. مثلا همین الان ستارهی کوچولویی که لبه سقف ساختمون ابیه هیجان زده به نظر میرسه یا اون ستاره ی بالای سرم که اروم چشمک میزنه خسته و بی رمق اما امیدوار به نظر میرسه درست مثل من.من تابستون برای ستاره م نامه مینوشتم اما بعد گمش کردم و دیگه براش نامه ننوشتم. تابستون فکر میکردم اون ستاره ای که درخشان تر از همه ی ستاره هاست ستاره منه اما الان فکر میکنم ستاره ی من درخشان نیست اما امید داره یه روزی با تمام قدرتش تا طلوع خورشید بدرخشه.
وقتی غمیگنم آسمون برام التیام بخش خوب و مهربونیه همون طور که انی شرلی میگفت:" دیدن آسمان و ستاره ها همه ی ناامیدی ها و غصه های کوچک را از ذهن پاک میکند این طور نیست؟"
امشب انیمه whisper of the heart رو دیدم. از انیمه هایی بود که غزال گفت هزار بار دیده و خیلی دوستش داره . درست جایی که فکر میکنم دیگه قرار نیست شخصیت شبیه تری به خودم توی دنیای انیمه ها پیدا کنم یه شخصیت جدید پیدا میکنم. یک جور عجیبی احساس تعلق به اون دنیا میکنم. با اکثر انیمه هایی که میبینم ناخودآگاه اشک میریزم. فکر میکنم من توی دنیای واقعی عشق های خالصانه زیادی ندیدم و شاید به همین دلیل انیمه ها منو به وجد میارن. اونا یک جور دیگه ای و خالصانه تر شاد یا غمگین میشن. من آدم خیال پردازی ام و خوب میتونم توی دنیای واقعی شبیه شخصیت های انیمه ای خالصانه عشق بورزم حتی اگه بابت خیال پرداز بودنم ملامت بشم و بهم بگن متوهم. دلم میخواد اینو همه جا فریاد بزنم که من یه خیال پرداز متوهم عاشق دنیام که سعی میکنم با توهم خوب بودن به آدم های بد دنیا هم عشق بورزم حتی اگه آدم بدی باشم.
این روزها کمتر حرف میزنم. ادم هایی کمتری میبینم اما در عوض کتاب ها و شعر های بیشتری میخونم. نمیدونم دارم به تنها بودن عادت میکنم یا چیز دیگه ای. من واقعا با شخصیت های کتاب هام مثل آنی شرلی و اوه بهم خوش میگذره. صبح ها و ظهر ها زیر نور خورشید وقتی قهوه م رو بو میکشم شعر های امیلی رو میخونم و جادوی کلماتش رو با تمام وجودم درک میکنم. وقتی توی تاریکی چشم ها رو میبندم و نوت های موسیقی کلاسیک وارد قلبم میشه، توی ذهنم یه کنسرت بزرگ با نوازنده های شگفت انگیز نقش میبندن و انگار یکی از نوت ها دست منو میگیره و بهم امیدواری میده برای رسیدن به اون ساز های جادویی و نواختن.
امروز عصر نگاهم به گلدون آبی رنگی که نوروز امسال خریده بودم و خود آقای گل فروش برام توش گل کاشته بود افتاد. تمام برگ هاش خشک شده بود. اولش اونقدر ناراحت شدم که نزدیک بود بزنم زیر گریه و خودم رو برای مراقبش نبودن نبخشم اما وقتی بهش نزدیک شدم و به ساقه ی نحیفش دست کشیدم چشمم به یه جوونه خیلی ریز افتاد. انگاری تنها پنجره زندگی گیاهم رو به دنیاست و قراره با اومدن بهار نجاتش بده.
همون موقع داشتم به یه اپیزود پادکست گوش میدادم و تلنگر صدای پادکست، حرف هاش و جوونه گیاهم بهم امید داد. تصمیم گرفتم تلاش کنم مثل خیلی از آدم ها از آدم بودن تهی نشم. من واقعا شیفته آسمون و ابر ها و ستاره هام پس میخوام جدی تر نجوم بخونم و چیز های بیشتری در مورد این شگفتی عظیم بدونم.
دلم میخواد سینما برام در حد یه علاقه باقی نمونه. فیلم های شاهکار ببینم و در موردش کتاب بخونم.هنر واقعا روحمو جلا میده درست مثل ادبیات. نقاشی های کلاسیک و موسیقی باعث میشن پژمرده نشم. درسته من ادبیات میخونم اما هنر رو به اندازه ادبیات و حتی بیشتر دوست دارم و عمیقا دلم میخواد جدی تر بخونمش. فلسفه و تاریخ هم همین طور! منو به شگفتی وا میدارن. اصلا حس میکنم باید دانش های مختلف رو ببینم، بشنوم و بخونم.
الان که به ستاره ها خیره شدم و این شعر امیلی دیکنسون رو خوندم خواستم اینجا هم بنویسمش:
Lightly stepped a yellow star
To its lofty place
Loosed the moon her silver hat
From her lustral Face
All of evening softly lit
As an Astral hall
Father, I observed to Heaven
You are punctual!
+ انگاری عادت کردم همه ی پست های وبلاگ رو، رو به آسمون بنویسم شبیه یه قانون نانوشته ست برام.
++ امیدوارم نوشته های whisper of the heart to stars ادامه داشته باشه و برای ستاره م بازم نامه بنویسم. عنوان ترکیبی از اسم همین انیمه whisper of the heart و ستاره های منه:)