غروبه بوی قهوه ای که دم کردم پیچیده توی اتاق سردم. دو تا نارنگی، نون خامه ای و قهوه دارم و خوشحالم. خوشحالم که اینا هنوز میتونن چند ثانیه سر ذوقم بیارن. آهنگ های یک جایی که خیلی دوستش دارم رو پلی کردم و میخوام فلسفه بخونم. چند دقیقه قبل برای دوستام نوشتم هوا هوای نوشتنه منتها باید بی خیالش شم و درس بخونم. گفتن بنویس بعد بخون. اول سال میلادی جدید دفتر زرد رنگم رو که راضی نشدم توش رو پر از فرمول های ریاضی کنم برداشتم تا سال جدید رو بنویسم. مثل ال ام مونتگمری اولش نوشتم: «من در این دفتر خاطرات اصلا قصد ندارم روزی را که گذشته است توصیف کنم، مگر آنکه حداقل آب و هوای آن روز ارزش توصیف کردن را داشته باشد.»
ال ام مونتگمری توی یاداشت هاش نوشته «فقط آدم های تنها خاطرات روزانه خود را مینویسند» من نوشتن خاطرات روزانه رو دوست دارم. نمیدونم آدم تنهایی هستم یا نه. ولی این اواخر تلاش کردم از تنهایی خودم لذت ببرم و نترسم. هندزفریم رو بذارم توی گوش هام صداش رو بالای بالا ببرم و پادکست گوش بدم و توی دنیای آهنگ های انگلیسی و فرانسوی غرق شم. از کتاب هایی که میخونم لذت ببرم. آنی شرلی رو تموم کردم. با بغض تموم کردم. قسمت مرگ متیو و غم آنی رو با گوشت و پوست و خونم لمس کردم و اونجا که نوشته بود : «همین موضوع که چرا میتوانستند بدون متیو هم به زندگی ادامه دهند، آنی را رنج میداد. او به شدت شرمنده و متاسف بود؛ چون میدید هنوز از تماشای طلوع خورشید در پشت صنوبر ها و باز شدن شکوفه های صورتی درختان میوه غرق در امید و شادمانی میشد، هنوز از دیدار داینا به وجد میآمد و از حرف ها و حرکاتش خنده به لب میآورد. و خلاصه اینکه هنوز زیبایی های دنیای پر از شکوفه و عشق و دوستی، قدرت مجذوب کردن او و لرزاند قلبش را داشتند و این یعنی، او هنوز از زندگی لذت میبرد.»
اینجا خود آنی ام. متاسفم.وقتی که دارم بابت اتفاق های کوچیکم ذوق میکنم و مثل چند شب پیش بابت دیدن چند دونه ریز برف از ته دلم ذوق میکنم غمگین میشم. دنیای بعد از سوگ پر از عذاب وجدان ها و غم های لحظه ایه که آدم رو رها نمیکنن. برای مرگ متیو اشک ریختم و به خودم فکر کردم که اون روزها مثل آنی بی حرکت بودم و گاهی اشکم در نمیومد و حسم این طور بود که: «گاهی فکر میکنم متیو نمرده و گاهی احساس میکنم سال ها از مرگش میگذرد و این کشمکش و سردرگمی عذابم میدهد.»
این روزها زیاد فکر میکنم من چقدر زندگی نکردم. من به اندازه شونزده سال و یازده ماه زندگی نکردم. خیلی چیزهارو بلد نیستم و در بین دوستام حس جودی ابوتی رو دارم که چیزی رو نمیفهمه. مطمئن نیستم بتونم عشق بورزم و آدم هایی زیادی رو دوست بدارم. آیدا خلیلی میخوند « تو رو قد شعر های فروغ دوست دارم» و من فکر میکردم آیا ممکنه حرف های کسی رو قد شعر های فروغ دوست بدارم یا نه. الان به این رسیدم که حرف های مادرم رو قد شعر های فروغ دوست دارم. نگرانی توی چشم هاش رو قد اشک هایی که با شعر های فروغ مینویسم دوست دارم.
راستی، همین الان تونستم قهوه رو بدون هیچ چیز شیرینی کنارش بخورم:) میدونی، این بهم میگه که گاهی یه چیزهای تلخی وجود داره که تو دوستشون داری و اون قدر امتحانشون میکنی که بهشون عادت کنی. به چیزهای تلخ هم عادت میکنی. آدمیزاده دیگه، کارهاش عجیب ترین خلقته.
وقتی آنی رو خوندم و عشقش رو به داینا دیدم تصمیم گرفتم عروسک موفرفری و مو بلندی که روی میز و جلومه رو داینا صدا بزنم و بهش عشق بورزم. مطمئن نیست اندازه آنی وجود من پر از عشق و ذوق باشه اما این کارو دوست دارم. اخه من دوست های واقعی کمی دارم.
قهوه م سرد شد و بی وقفه تایپ کردم.
تصمیم گرفتم آخرین روزهای شونزده سالگی شعرهای فروغ رو دونه دونه بخونم و ضبط کنم. شاید روی نوار کاست. یه روزی توی این دنیا، وقتی که نبودم یا یه پیرزن فرتوت بودم به دست آدمایی برسه و ببینن که یه دختر شونزده ساله با تمام وجودش با شعر های فروغ زندگی میکرد. نوشته م در حالی به پایان میرسه که شاملو توی گوشم، ای آدم های نیما میخونه :)