چشم های آبی منتظرش کاش بخندند

چشم های منتظرش را به قاب عکس های توی طاقچه دوخته است. دستمال روی قاب های طاقچه میکشم و به او نگاه میکنم. اشک در چشم هایش حلقه زده. دست هایش میلرزد و نگاهش که میکنم دل من هم میلرزد. دلتنگی شاید برای من یک طعم دیگری دارد. یک حس نو و غریب است که تجربه میکنم. اما پدربزرگ منتظرم، مدت هاست دلتنگ است. سال هاست تنهاست. همیشه وقتی نگاه به ساعت قدیمی که روی دستش بسته می‌کند باز هم ساعت را از من می‌پرسد. چشم های آبی اش کم سو شده اند. دلم می‌خواهد وقتی می‌پرسد ساعت چند است ساعت را به او نگویم. دقیقه هایی که به انتظار پدرش، مادرش، همسرش و پسر جوانش را دلتنگ است نفهمد.
سه روز که از عید بگذرد تولد پدربزرگم است.
دلم میخواهد ان روز به او بگویم : « میدونی آقا جون دلتنگی های ما تمومی نداره از وقتی که به دنیا اومدیم تا زمانی که می‌میریم. آقا جون بخند! میدونی با خنده هات آدم هایی که دلمون براشون تنگ شده می‌خندن! »  اشک چشم های منتظرش را پاک کنم و از حضور مهربانش لذت ببرم.

حکایت من و پدربزرگ است...

دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی‌رهاند.
و فکر می‌کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.

+ دلم میخواد از او بیشتر بنویسم. از او که امیدوارم روزی عکسش را که دیدم دلتنگی قلبم را پر نکند.

۶ نظر

نه لبخند نود و نه :)

همه ی این لحظه ها رو یک جایی کنج مغزم نگه میدارم که هی غر نزنم نود و نه بدترین سال عمرم بود و فلان و اینا.. :) 

1. اون روز آخرین باری بود که یاسمن رو دیدم. چهار نفری بعد از آخرین امتحانمون رفتیم حیاط پشتی مدرسه و با یه گوشی زیر زیرکی چند تا عکس کج و کوله با همدیگه گرفتیم. بی خیال پروتکل های بهداشتی شدیم و سیر همدیگه رو بغل کردیم؛ نامه های قشنگش رو بهم داد، منم نامه ای که هول هولکی نوشته بودم و یه کتاب رو که خیلی دوستش داشتم بهش دادم. بماند که الان چقدررر دلم براش تنگ شده. شاید شعر خوندن شب ها واسشو هم بتونم از لبخند هام بدونم=)

2.من اون ظهر جمعه تابستونی بعد از آزمون رو یادم نمیره که با مامان چقدر پیاده راه رفتیم و هیچ ماشینی نبود، ما هی میرفتیم و من هی غر میزدم و میگفتم من که میدونم قبول نمیشم چرا آخه الان باید اینقدر راه برم؟ مامان میگفت: «ناامید نباش خدا بزرگه» اون خنده گنده بعد از قبولی وخوشحالی های مامان و بابا رو هیچ وقت یادم نمیره که بلافاصله مامان رفت نذرشو داد آخه نه یه جا هر دو جا رو قبول شده بودم =)

3.تولدم! تولدم! همه اونایی که تولدم یادشون مونده بود و از دور دور ها بهم تبریک گفتن. شاید خاطره تلخ سال قبل توی ذهنم کم رنگ تر شد. اون روز خیلی خندیدم =)

4.نه تا دوست جدید، دوست داشتنی و عالی پیدا کردم و با اینکه همدیگه رو یه دل سیر ندیدیم و مدرسه همش آنلاین بود اما لحظه های خوبی رو کنار همدیگه گذروندیم. بازی کردیم، ویدئو کال گرفتیم با هم استرس کشیدیم و به دلخوشی های کوچیکمون خندیدیم =)

5. آشناییم با دوچرخه عزیزم! نوشتن های باذوقم براش :) چاپ نوشته هام :) آشنایی با بچه های مهربون دوچرخه قطعا بهترین هدیه دوچرخه واسه من بود. یاسمن مهربون و بقیه بچه های رادیو دوچرخه که کلی مهربونن. خدا رو کلی ممنونم که میتونم پیششون بنویسم و پادکست بسازیم برای نوجوون ها=) وبلاگی که یاسمن برام ساخت!

6. دوتا آبجی کوچولوم :)

7.خنده ی گنده ای که با دیدن یه بسته پستی پر از کتاب که از اصفهان اومده بود رو لبم نشست رو یادم نمیره، یه آدم مهربون واسم فرستاده بود :)

8. مسابقه قصه گویی که برگزیده شدم و سحر ماه رمضون این خبر خوش به گوشم رسید و اون سحر  موقع سحری از ته دل خندیدم. چند روز بعدش هم کادو های قشنگش از قزوین اومد و بازم ذوق کردم=)

9. یاسمن بهم گفت: بعضی آدما فقط صداشون خوبه و بعضی آدما صدای خاصی دارن. تو جزو دسته دومی=)
یکی از تیچر های کلاس زبان بهم پیام دادن و گفتن با شنیدن صدات متوجه شدم میتونی تو این زمینه خیلی موفق بشی حتما دنبالش برو بعدشم که من جوابشونو دادم این کارا رو کردم و فلان و اینا استوریش کرد و گفت همچین شاگردایی داریم ما=)
یه تیچر دیگه هم بهم اینو  گفت :) دوستام که براشون شعر خوندم از شدت چیز و اینا داشتن بهم فحش میدادن و میگفتن صدات خیلی خوبه ***:) برای بچه ها کلی قصه گویی کردم و میکنم و از این بابت دستمزد هم گرفتم و ذوق کردم :)

+باورم نمیشد این همه خاطره خوب داشته باشم از نود و نه. خوش حالم که نوشتمشون تا یادم بمونه :) از همه اونایی که این پستو میخونن هم دعوت میکنم تا بنویسن که یادشون نره حتی نه تا لبخند کوچولو رو :) 

۵ نظر

دخترک آبادی ما شب ها زیر نور ماه می‌خواند!

در آبادی ما دختری شب ها ساعت که از یازده میگذرد زیر نور ماه می‌نشیند. سهراب می‌خواند، فروغ می‌خواند، نیما می‌خواند، حافظ می‌خواند. از سایه درخت بی ریخت روی حیاط خانه شان می‌ترسد اما شب ها زیرش از لای شاخه هایش به گوشه های آسمان نگاه می‌کند. 

صبح ها به سبک مرغ ها خیر! به سبک جوجه ها ساعت شش صبح از خواب بیدار می‌شود. گلدان هایش را به اندازه آسمان دوست دارد. کمی به جودی می‌ماند. آخر گاهی حرف های دوستانش را نمیفهمد بعدا در لغتنامه جست و جو می‌کند و به خنگی خودش می‌خندد.

در مخاطبین دوستانش «چیک» سیو شده است و توسط دوستانش جوجه خطاب می‌شود.روز ها را با آرزوی داشتن یک کتابفروشی گنده از آن خودش میگذراند؛ شب ها به داشتن یک گل فروشی فکر می‌کند.

شب ها به یک دوستِ دور شب بخیر می‌گوید و برایش شعر می‌خواند. آنقدر با غذا خوردن مشکل دارد که از لاغری رو به انحطاط نهاده است. پنجشنبه ها را به طرز عجیبی دوست می‌دارد. می‌گویند صدایش خوب است و خودش به این حرفشان خنده اش می‌گیرد. گاه گداری برای بچه ها قصه می‌گوید نمی‌دانم آن ها هم معتقدند صدایش خوب است یا نه.

یک خال وسط بند انگشتش دارد که بدجوری آن را دوست می‌دارد. یک ماه گیر هم روی گونه سمت چپش است در طالع وی گفته شده آن ماه گیر نشانه رحمت است برای دخترک.پدربزرگش را زیاد دوست می‌دارد و بیشتر در اتاق او درس می‌خواند. 

همیشه در این فکر است بتواند از درآمد اندک قصه گویی خودش کتاب بخرد و هیچ وقت موفق نمی‌شود آخر آنقدر کم است که فقط محض دلخوشی اوست. 

چندی می‌شود منتظر است؛ منتظر آن هایی که می‌تواند یک بار دیگر ببیند و آن هایی که نمی‌تواند هیچ وقت ببیند. 

برای دیدن گزِ تنهای میان بیابان، آن قبرستان قدیمی و آن قبر کنارش روزها را می‌شمارد. از دیدن شکوفه های بهاری درختان و شنیدن آواز گنجشک ها آنقدر ذوق می‌کند  گویی از بهترین لذت های دنیایی نصیبش شده.

دلش می‌خواهد روزی از آبادی ما که رفت به شیراز برود و در یک خانه ی قدیمی که حوضی با کاشی های فیروزه ای دارد و عطر بهار نارنج در حیاطش پیچیده، لب حوض بنشیند و با شمعدانی های خوش رنگش حرف بزند و قربان صدقه آن ها برود. دلش می‌خواهد دختر دریا باشد، دختر صحرا باشد. همه ی آن چیزا هایی را که ندارد و می‌خواهد و منتظرشان است و خلاصه دلش برایشان لک زده در خیال هایش می‌بافد. 

زیاااد با خودش حرف می‌زند. با خودش به مهمانی می‌رود. خودش را به قهوه دعوت می‌کند. برای خودش کتاب می‌خواند. با خودش پرواز می‌کند. خودش را بغل می‌کند و می‌چرخاند. لباس های گل منگلی برای خودش می‌خرد. هر وقت بخواهد خودش را خر کند برای خودش لواشک و شکلات می‌خرد. چشم هایش به رنگ چشم های پدرش است و مادری دارد بهتر از برگ درخت.

ساده می‌نامندش. شاید هست، شاید نیست، خودش هم نمی‌داند.. 

مخلص کلام را بگویم :

«دخترک آبادی ما منتظر است و بلاتکلیف»​​​​​​​​​​​​

۶ نظر

خیال بهار

چندیست رنگ مداد هایم 

روزهای تقویم را خط می‌زنند

برای بوییدن بقچه بهاری مادربزرگ
من سرشار از بارانم
چکمه هایم را در کلبه های پشت آبادی جا گذاشته ام
لبخندهایم را درون صندوقچه چوبی ات نهاده ام
چشم هایم را به در دوخته ام
دلتنگی را درون تنگ ماهی قرمزم گذاشته ام
ایستگاه قطار دل من خاک گرفته
روزهاست مسافری ندارد
روزنامه فروش را یادت هست؟
روزنامه هایش منتظر دویدن و باز کردن در برایت هستند
محال است شهر را به حال خودش رها کنی
دخترک بادبادکش را در حوالی آبی آسمان
برایت تکان می‌دهد
روزهای میانه
اسفند است
و دلم بدجوری خیال
بهار به سرش زده
گل ها می‌خندند
مادرم می‌خندد
اقاقی های دلم، پرنده های قلبم و جای خالی تو امیدشان را به بهار بسته اند
باور کن! 

🌱

پ. ن:خیلی تلاش کردم برای آپلود عکس اما نشد یا مشکل از بیان مهربون ماست یا خودم، بازم سعیمو میکنم. 

پ. ن2: نمیدونم چی میشه اسمشو گذاشت. صرفا جهت خیال بهار シ︎

 

۵ نظر

نوشیدن قهوه، بوییدن گل و خواندن کتاب خود را از ما بخواهید!

دیروز تمام خیابان های شهر رو قدم زدیم. کتابفروشی کنار سینما قدس رو به بو کردیم و کتاب هاش رو زیر و رو.

کتاب شعر فروغ رو خریدم و گل فروشی بزرگ گل منگلی هم شخم زدیم. ساعت ها اونجا موندیم و با همه گل ها عکس یادگاری انداختیم:) گلدون های سفالی و قشنگش رو لمس کردیم.پس از سال ها تحریم لواشک و شکلات خریدم D: این خیلی اتفاق مبارکیه ها. به اندازه خوشحال کردن دل یه غارنشین :) سر مزار سه شهید گمنام فاتحه خوندیم :) 

آیا یه غارنشین نباید از دیروزش خوشحال باشه؟! :))

***

امروز وقتی سر زنگ ادبیات نفس کم آوردم و هلاک شدم. شاید با خودتون بگین مگه سربازیه؟! باید بگم بله در حقیقت زنگ های ادبیات ما حکم جهاد داره ها :)) 

به دوستام گفتم من تصمیم خودمو گرفتم یا گل فروشی میزنم یا کتاب فروشی. مائده گفت : الان داری خودتو آماده میکنی که امتحانو گند بزنی؟ 

گفتم: نه جدی شغل به این قشنگی و دوست داشتنی و رویایی =)) 

زهرا گفت : منم باهات شریک میشم. گفت تازه میتونیم کافه هم بزنیم از این کافه ها که توش کلی کتاب بزاریم برای خوندن آدما. یه تابلو هم بزاریم برامون یادگاری بنویسن. 

من گفتم :کافه سیار هم خیلی خوبه هاااا 

تازه توش گلم میزاریم که بوی گلاش لای کتاب ها و قهوه های داغ برای آدما بپیچه :)) 

اون وقت من و زهرا میشیم صاحب یه کافه سیار که پر از گل و کتابه =) فقط اگه دبیر ادبیاتمون نیومده بود کارهای دیگه شم پیش می‌بردیم و به نتیجه های باحال تری می‌رسیدیم. 

خیال از این شیرین تر؟ ایشالله که خیال نیست و واقعی میشه :)) 

شاعر می‌فرمایند :

زندگی یعنی گل 

یعنی شعر 

یعنی شکلات و لواشک 

یعنی خنده های از ته دل یه گل فروش 

با خیال راحت درس نخوانید :)) 

+البته یه گل فروش و کتاب فروش و صاحب کافه با سواد دیگه =))

 

۱۰ نظر

ما دوباره سبز میشویم!

​​​​​«آهای روزنامه روزنامه خبر خوب،خبر خوب! شهر می‌خندد!» 

دختر جان حواست هست؟ چیزی نمانده صدای روزنامه فروش دمغ محله را بشنوی که فریاد می‌زند و این خبر را می‌گوید. باورت میشود او که همیشه سگرمه هایش در هم است خبر خوش فریاد بزند؟

همیشه که اینطور نمی‌آمد.  آن روز های گل منگلی که به انتظارشان نشسته ایم هم سرک می‌کشند و بوی ارکیده توی اتاق می‌پیچد.

همیشه که دلتنگ نمی مانیم بلاخره یک روزی خورشید که بتابد و پرنده ها  یک جوری از ته دلشان اواز شادی بخوانند ما هم حالمان خوب می‌شود.

روز های رنگی هم با بوی خوبشان از راه می‌رسند و دل های ما بوی شکوفه بهار می‌گیرد و حالمان خوش میشود.

همین روزهاست انقدر سیر بخندیم که ندانیم غم چیست. میدانی ما مزه نوبر انجیر سیاه در تابستان را میچشیم و قطار را که دیدیم دلتنگی به سراغمان نمی‌آید. 

اگر به من باور نداری خود سهراب گفته :

دلخوشی ها کم نیست، مثلا این خورشید!

من به آن روز ایمان دارم که گیوه ها را بکنیم و پاهایمان را در آب بگذاریم و لذت ظهر تابستان را با تمام وجود بچشیم. 

راستی یادت هست دختر جان؟ بهار در راه است! یک  بهار که یقین دارم بوی شکوفه هایش توی بقچه مادربزرگ می‌نشیند. 

زمین هم دلش روشن است به همه روز های خوب در راه مانده، به ترک هایش گفته صبر کنند، باران که ببارد، بهار برسد از دلشان جوانه می‌روید. 

دختر جان راستش را بخواهی این روزها بیشتر از هر وقت دیگری امیدوارم. کرونای اینطوری و کرونای آنطوری چه می دانم قوی تر و سیل و زلزله و گرد غمِ نشسته بر صوت یک دوست از آبادی دور، میان هیاهوی باد در کلاس مجازی دلگیرم کرده اما میدانی قیصر امین پور گفته:

ریشه های ما به آب 

شاخه های ما به آفتاب می‌رسد 

ما دوباره سبز میشویم

ما دوباره سبز میشویم!

.   

۱۰ نظر

شونزده سالگیِ شکلاتی

​​​​​یه دوشنبه ی کشدار بود. بعد از مدت ها ابرها سرزمین بی آب و علف ما رو هم دیده بودن و نم نم بارون می‌بارید. یه تولد خفن با کیک تولد گنده و تم، کادوهای خفنِ دوستای خفن تر و از اون مهمونی بزرگ ها نبود. شکلات از آسمون نمی بارید و کشور های جهان در صلح به سر نمیبردن، وقتی که شونزده ساله شدم. 

اما یه فرقی داشت دیروز یه نفر که فکر نمیکردم یادش باشه بهم تبریک گفت. «ی» جانم یه متن قشنگ برام نوشت و از راه دور بهم تبریک گفت. «ز - ف و بقیه الف، ب، پ» ها تولدم یادشان مانده بود.

آبجیم به دنیا اومده بود.چهار سال پیش روز تولدم. بهش گفتم چه جوریه که من و تو تولدمون یه روزه اما من قدم بلند تره؟ مگه نباید دوقلو باشیم؟ گفت: « منم امروز هم قد تو میشم و منتظر بود که بشه! »

نرفتم اون کتاب فروشی کنارِ سینما قدس کتابه رو که دوست دارم بخرم و دونات رنگی رنگی هم بخرم اما قولشو گرفتم. باور کنید برای یه غارنشین دستاورد بزرگیه.

یه کادو گرفتم که تا همین الان دارم باهاش بازی می‌کنم. یه عالمه تشکر واسه «ز» جانم که فکر کرد منم چهار ساله شدم و برام خرید تا امروز درس نخونم :) 

شاید خوشبختی همین لحظه های کوچیکه قدر دونستن و به یا داشتن همدیگه است حتی اگه شمعی فوت نشه، کیکی بریده نشه یه نفر ته دلش برای بودن آدمای دور و برش خدا رو شکر کنه. 

خلاصه که پونزده سالگی با کلی حال بد و خوب و درصدی تلخی بیشتر به پایان رسید. امیدوارم شونزده سالگی اونجوری که فکر میکنم رقم بخوره. مثل یه شکلات بزارم توی دهنم و طعم لحظه های خوبش زیر دندونام قرچ و قروچ کنه. 

... 

کیک را نبریده وشمع را فوت نشده رها کردم 

با اینکه بعد از نبودنت 

پرنده ای برای ازاد شدن هم نبود.!

 

پ.ن: لطفا به روم نیارید این پستو امروز گذاشتم در حالی که تاریخش بیست بهمنه :/نوشته بودم اما تقصیر اینترنت بود. باور کنید :/

پ. ن: خیلی سعی کردم عامیانه بنویسم و مثل بقیه پست ها نباشه امیدوارم تونسته باشم:)

 

۷ نظر

می‌شود یک بار دیگر آواز بخوانی؟

پرنده کوچک من سلام!

الان که این نامه را مینویسم چیزی نمانده شانزده سالم بشود. باورت میشود شااانزده سال! خودم که باورم نمی‌شود امیدوارم تو هم هنوز من را فاطیمای ده سال پیش بدانی.

آخرین بار که دیدمت ده سال پیش بود. درست روز تولدم به خانه مان آمده بودی. من خوشحال بودم. سر از پا نمی‌شناختم. عمه ها همه بودند، عمو هم بود، مامان بزرگ هم بود.

کیک را عمو پخته بود با همان دست های خودش، با همان خنده هایش تو را روی کیک نشانده بود و گفته بود که آواز بخوانی. تو هم بد جوری دل من را برده بودی، هی نگاهت میکردم و هی از توی کیک نارنجی داشتی برایم آواز می‌خواندی و من دلم غنج میرفت. همه دست می‌زنند و تولد تولد تولدت مبارک می‌خوانند و من فقط به چشم های مظلوم تو نگاه میکردم که دقیقه ای بعد باید زیر چاقوی ربان بسته، قربانی تولد من میشدی. یک بار از من ناراحت نشوی ها . اما من تو را فراموش کرده بودم تا همین چند روز پیش که عکس زیر خاکی ات را پیدا کردم. دوباره به یادت افتادم. دوباره قلبم به درد آمد. پرنده ی نارنجی ام! عمو تو را روی کیک نشانده بود تا من خوشحال شوم؟ اما کاش تو پر زده و رفته بودی.

من الان ناراحتم، خیلی ناراحت. عمو دیگر تولد من نمی آید. حتی دیگر برایم کیک هم نمیپزد و دوباره پرنده جدیدی نیست که دلم برایش غنج برود و بعد غصه اش را بخورم.

از ته ته ته قلبم آرزو میکنم کاش همان ده سال پیش بود. همان تولد که حال همه خوب بود و غصه ی من هم فقط خورده شدن تو بود. به یاد می‌آوری دیگر؟ عمو قناد خوبی بود خیلی خوب، کیک هایش خوشمزه بود. بوی مهربانی میداد. از آن ها که حالا دیگر نیست یک غم بزرگ است که قلبم را می‌فشارد. دلم نمی‌خواهد تولدم بشود، نمیخواهم شانزده ساله بشوم، نمی‌خواهم یادم بماند روز تولدم پر زد و رفت!

پرنده قشنگم یک خواهش دارم. می‌شود یک بار دیگر آواز بخوانی؟

 

۵ نظر

روزهای خوبِ در راه مانده

خیال شیرین می‌کشاندم به دور های سبز 

به آنسوی دیوار 

سرزمین امید 

اتفاق ها، ثانیه ها 

روزهای خوبِ در راه مانده 

به همان آرامش محض 

به نفس هایی که به انتظار اتفاقات خوب به شماره افتاده اند 

و به قلب هایی که منتظرند باز هم بتپند :) 

 

۸ نظر

دلتنگی به وقت زمستان

لحظه ها خیلی سریع تر از آن می‌گذرند که بتوانی به دلتنگی هایت سر و سامان بدهی. بایستی، فکر کنی. یک هو از خواب بپری و چای داغت را دستت بگیری از پنجره ماه را ببینی و با خودت بگویی : « خداروشکر همه ش خواب بود» 

حالا دوباره یک فصل شبیه آن فصل نصفه و نیمه خوش و بد و تلخ و شیرین پارسال آمده. یک زمستان متفاوت دیگر.شاید از پارسال زمستان رنگ و بوی دیگری برایم گرفت فهمیدم از آن خیال های شیرین و روزهای خوب مدرسه، یک دل شادِ بی غصه، اشتیاق و لحظه شماری برای رسیدن نیمه زمستان و تولد می‌توان یک هو پرت شد به یک زمستان پر از دلتنگی و غم.شاید پارسال نمی‌دانستم روزی دلم تنگ که بشود به آسمان نگاه کنم؛ مثل الان زیر این آسمان ابری پر تلاطم یک جایی آن گوشه ها دنبال یک نفر بگردم. با خودم بگویم حتما دارد من را می‌بیند در حالی که اصلا باورم نشده که نیست فقط میدانم که نیست و نیست! و همین آسمان است و یک عالمه دلتنگی. شاید درک نمیکردم که قرار است هر روز درخت بی ریخت و گنده روی حیاط یادم بیاورد که درخت هنوز هست اما او که کاشتش دیگر نیست. باورم نمیشد قرار نیست تا نیمه زمستان روزها را بشمارم که تولدم بشود حالا از آن روز تولد تا آخر جهان فرار میکنم. چون که از آن روز دلتنگ شدم و آن ساعت شش صبحِ تولد، من را به تماشای آسمان نشاند.در گذر از این کوچه پس کوچه های مبهم و گیج زندگی وقتی جلوی طاقچه میرسم. وقتی دو چشم توی عکس به من زل می‌زنند دیگر نمی‌دانم کجا هستم و چه شده است. فقط میدانم این یک خواب است. یک کابوس تلخ که یک روز تمام می‌شود من بیدار میشوم و دوباره بوی آن آدامس های مخصوص خود خودش که برایم میخرید به مشامم می‌رسد. دوباره شب ها بلند میشوم و آن طرفم صدای نفس هایش را می‌شنوم و دوباره دعا میکنم از بیمارستان که به خانه آمد حالش خوب شده باشد. دوباره می‌خندد و می‌گوید قرار است من و فاطیما با هم بریم یه جایی :) 

برای نوشتن کلمه کم می‌آورم این احساس را نمیتوانم با کلمه ها روی کاغذ بنویسم. وقتی میخواهم از آن بنویسم دست هایم میلرزد و انگار تمام کلمه ها از ذهنم کوچ میکنند و فقط میتوانم بگویم دلتنگی..!

+و من هنوز معتقدم این یک گاز تلخ از خیال است که من در شب سردِ دهم دی ماه از دلتنگی برای او مینویسم که چهل روز دیگر می‌شود یک سال که ندیدمش.

 

۵ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان