چشم های منتظرش را به قاب عکس های توی طاقچه دوخته است. دستمال روی قاب های طاقچه میکشم و به او نگاه میکنم. اشک در چشم هایش حلقه زده. دست هایش میلرزد و نگاهش که میکنم دل من هم میلرزد. دلتنگی شاید برای من یک طعم دیگری دارد. یک حس نو و غریب است که تجربه میکنم. اما پدربزرگ منتظرم، مدت هاست دلتنگ است. سال هاست تنهاست. همیشه وقتی نگاه به ساعت قدیمی که روی دستش بسته میکند باز هم ساعت را از من میپرسد. چشم های آبی اش کم سو شده اند. دلم میخواهد وقتی میپرسد ساعت چند است ساعت را به او نگویم. دقیقه هایی که به انتظار پدرش، مادرش، همسرش و پسر جوانش را دلتنگ است نفهمد.
سه روز که از عید بگذرد تولد پدربزرگم است.
دلم میخواهد ان روز به او بگویم : « میدونی آقا جون دلتنگی های ما تمومی نداره از وقتی که به دنیا اومدیم تا زمانی که میمیریم. آقا جون بخند! میدونی با خنده هات آدم هایی که دلمون براشون تنگ شده میخندن! » اشک چشم های منتظرش را پاک کنم و از حضور مهربانش لذت ببرم.
دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج میشود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمیرهاند.
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
+ دلم میخواد از او بیشتر بنویسم. از او که امیدوارم روزی عکسش را که دیدم دلتنگی قلبم را پر نکند.