صبح های پنجشنبه بوی شکوفه بهار می‌دهند و عصر هایش طعم چای دارچینی توی یه روز آبی!

امروز صبح که از خواب بیدار شدم اولین صدایی که شنیدم صدای «خدایا صد هزار مرتبه شکرتِ» مامان بود.فهمیدم دیشب بارون باریده. آخه مامان و بابا خیلی منتظر بارون بودن که درخت های توی روستا رو آب بده. خوشحال شدم. گفتم :مامان، مامان! گوش بده دیشب چه خوابی دیدم.
با هیجان شروع کردم به تعریف کردن خوابِ دیشبم برای مامان، از آن خواب هایی بود که چند ماهی یکبار به سراغم می‌آیند. از همان خواب هایی که وقتی میپری، باورت نمی‌شود خواب بود.خواب دیشبم خوب بود، ترسناک نبود. یک سفری بود که رفته بودیم و صدای دامبول دیمبول. آدم هایی که باورم نمیشد دیگر هیچ وقت ببینم را توی خواب دیدم. تازه خنده هم روی لبشان بود.
خواب را که تعریف کردم : مامان گفت خوبه که و خندید.
رفتم سراغ گلدان ها و مثل هر روز برایشان آهنگ گذاشتم. آخر شنیده ام برای گل ها و مخصوصا کاکتوس ها آهنگ که بگذاری متوجه می‌شوند. گل های منم حتما خوششان می‌آید دیگر.
صبح پنجشنبه ای که با بوی خاک باران خورده و شکوفه ی بهار و صدای شکرگزاری شروع بشود فقط یک خبر خوش لازم دارد  که پنجشنبه را در صدر روزهای دوست داشتنی هفته ام باقی بگذارد.
داشتم قربان صدقه گل ها میرفتم که یاسمن پیام داد « سلاااام فاطیمااا تبررریک؛ توی مسابقه دوچرخه برنده شدی!»
شش متر پریدم هوا و گفتم هوراااا مامان برنده شدممم!
خوشحالم خیلی خیلی خوشحال.صبح پنجشنبه ای که ماه رمضان باشد، مبارک باشد، بوی خاک باران خورده بدهد و شکوفه ی بهاری روی سرم بریزد، پرنده ها خوشحال باشند و آواز بخوانند، با ذوق از برنده شدن و چاپ نوشته ام و حال خوشم بنویسم را با هیچ چیز توی دنیا عوض نمیکنم حتی با یک خروار شکلات و یک سفر به شیراز :)

 

پنجشنبه ها همیشه برایم دوست داشتنی ترین روز هفته اند. مخصوصا صبح های پنجشنبه.صبح های پنجشنبه ای که با مامان خیابان ها را پیاده میرفتیم تا به کانون برسیم و بروم کلاس سفالگری، ادبی و قصه گویی. شوق و ذوق وصف نشده ای که برای تحویل کتاب ها و گرفتن کتاب جدید داشتم از بهترین خاطرات پنجشنبه هاست.
پنجشنبه ها دوچرخه است که می‌آید و من را خوشحال می‌کند. حتی اگر نتوانم حس تا دکه دویدن را تجربه کنم و بخرمش. تمام هفته را انتظار میکشم تا پنجشنبه برسد، برویم روستا و آن قبرستان قدیمی، تا برای آن پنج نفر فاتحه بخوانم.
پنجشنبه ها عطر دارچین های چای  مامان را می‌دهند. بوی شکوفه های بهار، و طعم شکلات های خوشمزه!
پنجشنبه ها توی خیالاتم سوار آن قایق میشوم و تا ته آن دریا پارو میزنم. پنجشنبه ها پیرمرد درونم، مهمان جاشو ها می‌شود و ماهی های تازه ای را که صید کرده اند برایشان کباب می‌کند. از آهنگ های بندری که میخوانند خنده روی لبش می‌آید.

 

اه پنجشنبه های عزیز من! شما آبی ترین روز هفته اید! صبح هایتان بوی شکوفه ی بهار می‌دهد و عصرهایتان  طعم چای دارچینی که مامان توی یه عصر پاییز که بارون میباره دم کرده است! همین قدر خوشبو، خوش طعم و همین قدر دوست داشتنی :) 

​​​

۶ نظر

از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون؟

من با دیدن شکوفه های کوچولوی درختِ روی حیاط که از وسط گلبرگ های سفید یه گلبرگ بنفش در اومده ذوق میکنم. با بوی خوبِ حیاط توی بهار، توی خیال هایی که دارم پرواز میکنم.

من یه دونه جوجه داشتم، که دیروز گربه اومد و بدجوری زخمیش کرد، براش گریه کردم و دلم نمیومد نگاهش کنم. خیلی تلاش کردیم زنده بمونه اما مُرد.

 امشب دوستم برام یه متنی نوشت و از خوندنش ذوق کردم.

من برای اومدن تابستون لحظه ها را میشمارم تا توی تابستون از اون قالی های کوچولو ببافم و با نامه ام برای یکی از آدم های مهربون زندگیم پست کنم.

به یه نفر قول دادم برای رسیدن به اون آرزو تلاشم رو بکنم؛ او گفت : تو دختر کوشایی هستی و شک ندارم بهش میرسی. امیدوارم باشم و بتونم.

فقط منم که میتونم هر روز صبح ساعت هفت آهنگ « دوست دارم زندگی رو» رو پلی کنم صداش رو بالا ببرم و ویس بدم توی گروه، دوستامو بیدار کنم و هر روز این کارو تکرار کنم :)

من میتونم عاشق دریا باشم در حالی که هیچ وقت ندیدمش. من واقعا باید همون پیرمرد تنهای دریا میبودم. حداقلش گلدون مهربون، شاید هم ستاره دریایی..!

من میتونم این موقع از شب وسط یه عالمه شکوفه ی درخت، بشینم و با نگاهی به تاریخ و کتابی آن سو تر یه آهنگ رو صد بار پلی کنم و بسی اراجیف ببافم.

به نظرتون هنوز مردم عادی ام ؟ :) 

۱۵ نظر

گلدانی مهربان برای دوست داشتنت

چند روزی است فکر میکنم چطور میشد اگر یک گلدون سفالی با طرح دخترکی مهربون بودم! موهای بلوند کوتاهی داشتم. لپ هایم گل انداخته بود. همیشه لبخند بر لب هایم بود و از آن دور هم که نگاهم میکردی، میتوانستی بگویی : « ببین اون گلدون رو» بعد میگفت : « کدوم؟» میگفتی : « همون که چهرش خیلی مهربونه» و بعد به راحتی از بین همه ی گلدون های گلفروشی شناسایی میشدم.

جذاب تر از زندگی در یک گلفروشی رنگارنگ، انتخاب شدن برای هدیه دادن بود. یک روز یک نفر می‌آمد و برای آنکه یک نفر دیگر را دوست دارد میخریدت. میشدی بهانه ای برای ابراز دوست داشتن آدم های مهربان.

در نهایت یک دختری که همیشه توی دنیای خودش سیر می‌کند صاحبت میشد. وقتی هدیه ات دادند به آن دخترک از ته دلش برای گرفتنت ذوق می‌کرد و تو هم از حال خوشش ذوق میکردی.
همان دختر صبح ها که بیدار میشد بهت سلام می‌کرد، آبت میداد، می‌گذاشتت زیر نور خورشید و برایت شعر های فروغ و سهراب را میخواند. بعضی وقت ها که غمگین بودی برایت از آن موسیقی های حال خوب کن پلی می‌کرد. وقتی حالش خوب نبود باهات درد و دل می‌کرد.
همسایگی با یک کاکتوس رنگی در گلدون سفالی خوش رنگ و گلی که اسمش فردوس است و وقتی سرت را می‌چرخانی، رنگ گلدانش تو را یاد دریا می‌اندازد هم می‌شد از لذت های زندگی ات.
کاش بودم، اگر بودم خیلی خوب میشد، خیلی خیلی خوب.
حالا که آن گلدونِ دختر مهربان نیستم شاید صاحب آن بودن هم خوب باشد. همان کسی باشی که آن دخترک را بهت هدیه داده اند تا بگویند دوستت دارند. 

صبح ها که بیدار میشم و میبینم زیر نور آفتاب چطوری حالش خوشه و سبز شده یادم میمونه که ما هم دوباره سبز میشیم :) 
گلدون قشنگ و مهربون و کوچولو منن ایشون در کنار اون کاکتوس رنگی :) 
۱۴ نظر

نامه ای از بالای آبادی

صدای من رو از بالای آبادی، روبه روی خورشید، نزدیک آسمون،میان هیاهوی باد و بسی دختر عمه قد و نیم قد می‌شنوید! 

اومدیم روستا و من کیفم کوک است.بلاخره غارنشین دلش به همین از غار بیرون اومدن خوش است و بس. 

نشستم بالای دیوار خانه عمه و دل و روده ساوندکلود رو بیرون  می‌آورم. تصنیف های قدیمی را پیدا میکنم و گوش میدم. الان تصنیف بهار دلکش آقای شجریان رو می‌شونم و برای شما مینویسم. میتونید درک کنید چه حال خوبی است؟

خورشید می‌تابد، باد می‌وزد، صدای خنده بچه ها و صدای استاد شجریان را می‌شنوم. شکوفه های درخت های بادوم در اومده و آسمون آبی آبی است. از همه دلنشین تر بهار است.

راستی جوجه عزیزم سلام می‌رساند و جویای احوال است:)اگر این دختر عمه و پسر عمو و آبجی ها به دیار باقی نفرستندش دارد بالغ می‌شود. دیروز در حد مرگ هم رسید و جان سالم به در برد. الحق که جوجه وفاداری است. با اینکه میترسم دستش بگیرم هنوز هم من را صاحب خودش میداند و بس! 

امروز صبح توی پارک بلند بلند فروغ خواندم و تاب خوردم و بسی شاد گشتیدم. بچه ها دوچرخه سواری می‌کنند. من افسوس میخورم. دوچرخه شان کوچک است من کمی بزرگ :) 

دلم برای بهار شیراز تنگ است و حالا که آهنگ بهار شیراز زند وکیلی پخش شده دلم بیشتر تر تر برای شیراز تنگ شده. 

باید بگم  « شیراز دِلُم هِوای تو کِرده»

در همین عصر مبارک بازم قول میدم:  «قایقی خواهم ساخت دور خواهم شد از این آبادی، به شیراز خواهم رفت و بهار غروب شیراز و درخت های نارنج را به تماشا خواهم نشست.» حالا ببینید کِی گفتم. ده سال دیگه  صدای من را از شیراز خواهید شنید. آه شیراز شهر رویایی من! به سویت خواهم آمد.

خورشید داره پشت کوه ها قایم می‌شه و من از تماشایش سیر نشدم. این نامه عصر دوم فروردین را با تمام شدن آهنگ بهار مارتیک به پایان میرسانم. برای شما چنین عصر بهاری را خواهانم و همچنین برای دل غارنشین خودم باز هم. 

                 

 
لطفا در ساوندکلود تان سرچ کنید بهار و به گنجینه ای از آهنگ های قدیمی بهاری برسید :) اینم بشنوید!
پ. ن: لطفا به بزرگی خودتون این لحن عامیانه و کتابی قاطی شده من رو ببخشید. اونقدر رسمی نوشتم که بخوام عامیانه بنویسم باز هم قاطی میشه. عذر میخوام. 
۱ نظر

تولد عید شما مبارک

آن شاخه‌ی برهنه‌ی گیلاس

کز باد سر آخر پاییز می‌رمید

با خنده‌ی بهار

باز از نسیم، بوی خوش آشتی شنید

#فریدون_مشیری

حال دلتون بهاری، با کلی آرزو به رنگ شکوفه های بهار، عیدتون مبارک:)                                                        

 

۱۳ نظر

می‌رسد اینک بهار

دیروز بهار رو حس کردم. به گل فروشی رفتیم و ساعت ها اون جا به همه‌ی گل ها لبخند زدم، با همه ی گل ها حرف زدم، گلدون های سفالی رو زیر و رو کردم و از رنگ های قشنگ اون ها دلم غنج رفت. بوی یاس رازقی مژده بهار رو آورده بود. گل فروشی رنگی شهر ما خوشحال بود. پیرمرد هایش چشم هایشان لبخند میزد؛ صدای قهقه بچه ها در میان آهنگ دلنوازِ بهاری و شرشر آب های آبشار میانش می‌پیچد. سبزی گل ها حال آدم رو خوب میکرد. انگاری میان یه دشت نشسته ای و چوپان نی می‌زند، گوسفند ها می‌چرند، صدای شرشر اب رودخانه میاد و نسیم خنک بهاری نوازشت می‌کند. اونقدر حال اون جا خوب بود که می‌تونم ساعت ها فقط به تماشای گل ها و گلدان هایش بنشینم. 

بهار را حس میکنم با جیک جیک جوجه رنگی که خریدم. با کاکتوس های رنگی، خنده های خواهرم، شکوفه های روی درخت، آرزوهای رنگی برای سال نو، تخم مرغ هایی که برای رنگ کردن گذاشتم. ظرف های سفالی که قرار است با هفت سین پرشوند. ابرهایی که قرار است ببارند. 

دیروز بهار در شهر ما قدم میزد. میان بوی قووتو در بازار می‌پیچید و از ماسک های دولایه عبور می‌کرد. چشم های مردم می‌خندید. گل های گل فروشی مهمان خانه های بهاری پیرزن ها، پیرمردها، مرد ها و زن های جوان میشد.جوجه های رنگی خنده به لب بچه ها می‌آورد. 

عصر آخرین روز زمستان است، باد میوزه و بوی خاک میاد و حالا منم که نشستم و به گلدون های نویی که اومدن، کاکتوس های رنگی که کنار گل ها نشستن، به دخترک مهربون سفالی که توی سرش گل کاشته شده و سبز شده، سبزه هایی که مادرم کاشته و سبز شده، عروسکم که کنار گل ها یه لبخند گنده روی لب هایش است نگاه میکنم. جوجه رنگی کوچولو م جیک جیک می‌کنه و شکوفه های درخت های تو خیابان از پنجره مشخص است.

من بهار رو حس میکنم و چه حسی از این بهتر؟!

 

 

              

 

​​این جاست گل فروشی شهر ما :) 

🌱

بوی عیدی

​​​​​​+لطفا با این آهنگ گوش بدید. زیاد شنیدید اما تصور کنید توی گل فروشی شهر ما میون گل ها دارید می‌شنوید:) 
۱۱ نظر

چشم های آبی منتظرش کاش بخندند

چشم های منتظرش را به قاب عکس های توی طاقچه دوخته است. دستمال روی قاب های طاقچه میکشم و به او نگاه میکنم. اشک در چشم هایش حلقه زده. دست هایش میلرزد و نگاهش که میکنم دل من هم میلرزد. دلتنگی شاید برای من یک طعم دیگری دارد. یک حس نو و غریب است که تجربه میکنم. اما پدربزرگ منتظرم، مدت هاست دلتنگ است. سال هاست تنهاست. همیشه وقتی نگاه به ساعت قدیمی که روی دستش بسته می‌کند باز هم ساعت را از من می‌پرسد. چشم های آبی اش کم سو شده اند. دلم می‌خواهد وقتی می‌پرسد ساعت چند است ساعت را به او نگویم. دقیقه هایی که به انتظار پدرش، مادرش، همسرش و پسر جوانش را دلتنگ است نفهمد.
سه روز که از عید بگذرد تولد پدربزرگم است.
دلم میخواهد ان روز به او بگویم : « میدونی آقا جون دلتنگی های ما تمومی نداره از وقتی که به دنیا اومدیم تا زمانی که می‌میریم. آقا جون بخند! میدونی با خنده هات آدم هایی که دلمون براشون تنگ شده می‌خندن! »  اشک چشم های منتظرش را پاک کنم و از حضور مهربانش لذت ببرم.

حکایت من و پدربزرگ است...

دلم گرفته،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی‌رهاند.
و فکر می‌کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.

+ دلم میخواد از او بیشتر بنویسم. از او که امیدوارم روزی عکسش را که دیدم دلتنگی قلبم را پر نکند.

۶ نظر

نه لبخند نود و نه :)

همه ی این لحظه ها رو یک جایی کنج مغزم نگه میدارم که هی غر نزنم نود و نه بدترین سال عمرم بود و فلان و اینا.. :) 

1. اون روز آخرین باری بود که یاسمن رو دیدم. چهار نفری بعد از آخرین امتحانمون رفتیم حیاط پشتی مدرسه و با یه گوشی زیر زیرکی چند تا عکس کج و کوله با همدیگه گرفتیم. بی خیال پروتکل های بهداشتی شدیم و سیر همدیگه رو بغل کردیم؛ نامه های قشنگش رو بهم داد، منم نامه ای که هول هولکی نوشته بودم و یه کتاب رو که خیلی دوستش داشتم بهش دادم. بماند که الان چقدررر دلم براش تنگ شده. شاید شعر خوندن شب ها واسشو هم بتونم از لبخند هام بدونم=)

2.من اون ظهر جمعه تابستونی بعد از آزمون رو یادم نمیره که با مامان چقدر پیاده راه رفتیم و هیچ ماشینی نبود، ما هی میرفتیم و من هی غر میزدم و میگفتم من که میدونم قبول نمیشم چرا آخه الان باید اینقدر راه برم؟ مامان میگفت: «ناامید نباش خدا بزرگه» اون خنده گنده بعد از قبولی وخوشحالی های مامان و بابا رو هیچ وقت یادم نمیره که بلافاصله مامان رفت نذرشو داد آخه نه یه جا هر دو جا رو قبول شده بودم =)

3.تولدم! تولدم! همه اونایی که تولدم یادشون مونده بود و از دور دور ها بهم تبریک گفتن. شاید خاطره تلخ سال قبل توی ذهنم کم رنگ تر شد. اون روز خیلی خندیدم =)

4.نه تا دوست جدید، دوست داشتنی و عالی پیدا کردم و با اینکه همدیگه رو یه دل سیر ندیدیم و مدرسه همش آنلاین بود اما لحظه های خوبی رو کنار همدیگه گذروندیم. بازی کردیم، ویدئو کال گرفتیم با هم استرس کشیدیم و به دلخوشی های کوچیکمون خندیدیم =)

5. آشناییم با دوچرخه عزیزم! نوشتن های باذوقم براش :) چاپ نوشته هام :) آشنایی با بچه های مهربون دوچرخه قطعا بهترین هدیه دوچرخه واسه من بود. یاسمن مهربون و بقیه بچه های رادیو دوچرخه که کلی مهربونن. خدا رو کلی ممنونم که میتونم پیششون بنویسم و پادکست بسازیم برای نوجوون ها=) وبلاگی که یاسمن برام ساخت!

6. دوتا آبجی کوچولوم :)

7.خنده ی گنده ای که با دیدن یه بسته پستی پر از کتاب که از اصفهان اومده بود رو لبم نشست رو یادم نمیره، یه آدم مهربون واسم فرستاده بود :)

8. مسابقه قصه گویی که برگزیده شدم و سحر ماه رمضون این خبر خوش به گوشم رسید و اون سحر  موقع سحری از ته دل خندیدم. چند روز بعدش هم کادو های قشنگش از قزوین اومد و بازم ذوق کردم=)

9. یاسمن بهم گفت: بعضی آدما فقط صداشون خوبه و بعضی آدما صدای خاصی دارن. تو جزو دسته دومی=)
یکی از تیچر های کلاس زبان بهم پیام دادن و گفتن با شنیدن صدات متوجه شدم میتونی تو این زمینه خیلی موفق بشی حتما دنبالش برو بعدشم که من جوابشونو دادم این کارا رو کردم و فلان و اینا استوریش کرد و گفت همچین شاگردایی داریم ما=)
یه تیچر دیگه هم بهم اینو  گفت :) دوستام که براشون شعر خوندم از شدت چیز و اینا داشتن بهم فحش میدادن و میگفتن صدات خیلی خوبه ***:) برای بچه ها کلی قصه گویی کردم و میکنم و از این بابت دستمزد هم گرفتم و ذوق کردم :)

+باورم نمیشد این همه خاطره خوب داشته باشم از نود و نه. خوش حالم که نوشتمشون تا یادم بمونه :) از همه اونایی که این پستو میخونن هم دعوت میکنم تا بنویسن که یادشون نره حتی نه تا لبخند کوچولو رو :) 

۵ نظر

دخترک آبادی ما شب ها زیر نور ماه می‌خواند!

در آبادی ما دختری شب ها ساعت که از یازده میگذرد زیر نور ماه می‌نشیند. سهراب می‌خواند، فروغ می‌خواند، نیما می‌خواند، حافظ می‌خواند. از سایه درخت بی ریخت روی حیاط خانه شان می‌ترسد اما شب ها زیرش از لای شاخه هایش به گوشه های آسمان نگاه می‌کند. 

صبح ها به سبک مرغ ها خیر! به سبک جوجه ها ساعت شش صبح از خواب بیدار می‌شود. گلدان هایش را به اندازه آسمان دوست دارد. کمی به جودی می‌ماند. آخر گاهی حرف های دوستانش را نمیفهمد بعدا در لغتنامه جست و جو می‌کند و به خنگی خودش می‌خندد.

در مخاطبین دوستانش «چیک» سیو شده است و توسط دوستانش جوجه خطاب می‌شود.روز ها را با آرزوی داشتن یک کتابفروشی گنده از آن خودش میگذراند؛ شب ها به داشتن یک گل فروشی فکر می‌کند.

شب ها به یک دوستِ دور شب بخیر می‌گوید و برایش شعر می‌خواند. آنقدر با غذا خوردن مشکل دارد که از لاغری رو به انحطاط نهاده است. پنجشنبه ها را به طرز عجیبی دوست می‌دارد. می‌گویند صدایش خوب است و خودش به این حرفشان خنده اش می‌گیرد. گاه گداری برای بچه ها قصه می‌گوید نمی‌دانم آن ها هم معتقدند صدایش خوب است یا نه.

یک خال وسط بند انگشتش دارد که بدجوری آن را دوست می‌دارد. یک ماه گیر هم روی گونه سمت چپش است در طالع وی گفته شده آن ماه گیر نشانه رحمت است برای دخترک.پدربزرگش را زیاد دوست می‌دارد و بیشتر در اتاق او درس می‌خواند. 

همیشه در این فکر است بتواند از درآمد اندک قصه گویی خودش کتاب بخرد و هیچ وقت موفق نمی‌شود آخر آنقدر کم است که فقط محض دلخوشی اوست. 

چندی می‌شود منتظر است؛ منتظر آن هایی که می‌تواند یک بار دیگر ببیند و آن هایی که نمی‌تواند هیچ وقت ببیند. 

برای دیدن گزِ تنهای میان بیابان، آن قبرستان قدیمی و آن قبر کنارش روزها را می‌شمارد. از دیدن شکوفه های بهاری درختان و شنیدن آواز گنجشک ها آنقدر ذوق می‌کند  گویی از بهترین لذت های دنیایی نصیبش شده.

دلش می‌خواهد روزی از آبادی ما که رفت به شیراز برود و در یک خانه ی قدیمی که حوضی با کاشی های فیروزه ای دارد و عطر بهار نارنج در حیاطش پیچیده، لب حوض بنشیند و با شمعدانی های خوش رنگش حرف بزند و قربان صدقه آن ها برود. دلش می‌خواهد دختر دریا باشد، دختر صحرا باشد. همه ی آن چیزا هایی را که ندارد و می‌خواهد و منتظرشان است و خلاصه دلش برایشان لک زده در خیال هایش می‌بافد. 

زیاااد با خودش حرف می‌زند. با خودش به مهمانی می‌رود. خودش را به قهوه دعوت می‌کند. برای خودش کتاب می‌خواند. با خودش پرواز می‌کند. خودش را بغل می‌کند و می‌چرخاند. لباس های گل منگلی برای خودش می‌خرد. هر وقت بخواهد خودش را خر کند برای خودش لواشک و شکلات می‌خرد. چشم هایش به رنگ چشم های پدرش است و مادری دارد بهتر از برگ درخت.

ساده می‌نامندش. شاید هست، شاید نیست، خودش هم نمی‌داند.. 

مخلص کلام را بگویم :

«دخترک آبادی ما منتظر است و بلاتکلیف»​​​​​​​​​​​​

۶ نظر

خیال بهار

چندیست رنگ مداد هایم 

روزهای تقویم را خط می‌زنند

برای بوییدن بقچه بهاری مادربزرگ
من سرشار از بارانم
چکمه هایم را در کلبه های پشت آبادی جا گذاشته ام
لبخندهایم را درون صندوقچه چوبی ات نهاده ام
چشم هایم را به در دوخته ام
دلتنگی را درون تنگ ماهی قرمزم گذاشته ام
ایستگاه قطار دل من خاک گرفته
روزهاست مسافری ندارد
روزنامه فروش را یادت هست؟
روزنامه هایش منتظر دویدن و باز کردن در برایت هستند
محال است شهر را به حال خودش رها کنی
دخترک بادبادکش را در حوالی آبی آسمان
برایت تکان می‌دهد
روزهای میانه
اسفند است
و دلم بدجوری خیال
بهار به سرش زده
گل ها می‌خندند
مادرم می‌خندد
اقاقی های دلم، پرنده های قلبم و جای خالی تو امیدشان را به بهار بسته اند
باور کن! 

🌱

پ. ن:خیلی تلاش کردم برای آپلود عکس اما نشد یا مشکل از بیان مهربون ماست یا خودم، بازم سعیمو میکنم. 

پ. ن2: نمیدونم چی میشه اسمشو گذاشت. صرفا جهت خیال بهار シ︎

 

۵ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان