کِز کردم زیر لحاف مخملیِ قرمز و به قطره های باقی مونده بارون روی برگ های آفتابگردون که سُر میخوره و تالاپی می افته روی خاک های باغچه نگاه میکنم. بارون تازه بند اومده اما بوی خاک بارون خورده هنوز تازه ست و میخوره زیر دماغم.امشب نشد روی حیاط بخوابیم و به جاش رختِ خوابم رو انداختم جلوی جلوی در تا بارون رو ببینم. شب های تابستونی و بارونی زیادی توی خاطرم نیست. و بارون امشب خیلی برام نعمته.
باد خنکی میوزه. باد که به کله بیرون اومده م از لحاف میخوره بیشتر به خیال های احمقانه ای که داشتم فکر میکنم.برای اولین بار به طرز عجیبی دلم میخواست خواننده میبودم؟ میشدم؟ به هر حال خوانندگی شغل دوست داشتنیه و من خیالش میکنم.
از ته ته دلم میخواست پیانیست میبودم و حالا پشت پیانو مینشستم و ماهرانه دست هام روی کلاویه میگذاشتم و مینواختم. بعد مامان و خواهر هام برام دست میزدن و من لبخند میزدم درست مثل بت.
چطور میشد نمایشنامه نویس بودم؟ الان داشتم با شخصیت های نمایشنامه جدیدم سر و کله میزدم. دلم شور اجرای فردا شب رو میزد که تازه قراره بره روی صحنه. تمرین میکردم چطور وقتی ایستاده تشویقم میکنن خم بشم و تشکر کنم. من عاشق این خیال های احمقانه و در عین حال شیرینم هستم. توی مغزم پره از این تصویر ها، کنسرت ها، تئاتر هایی که من برنامه اجرا میکنم.
اگه یه دختر قالیباف عاشق هم بودم راضی بودم. این موقع شب پشت دار قالی مینشستم و در حالی که سعی میکردم به یاد بیارم که بهم گفتن چطور شَت ها رو بکوبم و رنگ ها رو کنار هم بچینم که قالی درست از آب در بیاد به نامه ای که قرار بود بنویسم فکر میکردم.
به هر حال... الان نه خواننده ام، نه پیانیست، نه نمایشنامهنویس و نه قالیباف. فقط زیر لحاف کز کردم سعی میکنم صداهای درهم دور از خونه رو تشخیص بدم و قصه ببافم. مجبورم فقط خیال کنم. بوی خاک بارون خورده دل آدم رو خیلی بیشتر تنگ میکنه. بغض میاره توی گلوش. امشب واقعا دلم میخواد برای یه آدم واقعی واقعی از شعر های فروغ بخونم و اون واقعا همونجوری که خوندم بفهمه و همونطور که عاشق فروغم عاشق فروغ باشه.