در جست‌وجوی یک پیوند- دو

وبلاگ کوچولوی عزیزم هر جای دیگه هم بنویسم باز هم برمی‌گردم اینجا چون که امن‌ترین جا برای نوشتن اینجاست. چون که اولین‌بار وقتی پونزده سالم بود اینجا برای آدم‌های دیگه نوشتم و از اون به بعد عادت کردم برای کسی بنویسم به جای دفتر خودم. بله وبلاگ کوچولوی عزیزم، هر طور که بشه باز هم برمی‌گردم، زیر طاق آسمون می‌شینم و می‌نویسم. توی دفترم نوشتم دارم از وبلاگم فرار می‌کنم چون پر از کلمات نوجوونیمه. چون از من از اون سال‌ها فراری‌ام و وبلاگ دقیقاً جاییه که من اون خاطرات رو با کلمه چال کردم. داشتم فکر می‌کردم تمام این دو سال من داشتم تلاش می‌کردم زخم‌های هیفده، هیجده سالگی رو خوب کنم اما فقط انگار پوشوندمشون. یک تلنگر کافیه تا اون زخم‌ها باز بشه و کل قلبم رو برداره. اصلاً حالا که دارم اینجا می‌نویسم به خاطر همینه. امروز عصر هم شبیه هیفده سالگی بود و بعدش من نتونستم خودم رو جمع کنم. درس رو رها کردم و فقط به سقف زل زدم تا بگذره. یک شب دیگه هم مثل هیفده سالگی بود. این‌طوری لحظه‌ها رو به سال‌های قبلی زندگیم تشبیه می‌کنم چون هیچی دقیق‌تر از این نمی‌تونه وصفشون کنه. وبلاگ عزیزم فکر کنم تو بتونی بفهمی وقتی می‌گم شبیه هیفده سالگی یعنی چی. به هر حال الان سه سال گذشته و من هم برای زنده موندن و ادامه دادن تقلا می‌کنم. حتی می‌تونم بگم ادامه‌دهنده‌ی خوبی هم هستم اما هر چقدر هم بلد باشم زخم‌هام رو تبدیل به قصه کنم باز هم یک‌جایی زمین‌گیرم می‌کنند و من باید به سقف زل بزنم، فکر کنم و آرزو کنم زودتر دقیقه‌ها بگذرن و فردا بشه.

 

داشتم می‌گفتم، یک چیزهایی توی آدم‌ها عوض نمی‌شه. هر چقدر بزرگ بشن و هر چقدر زمان و جغرافیا عوض بشه اون چیزها ثابته. می‌دونی اون‌ها دقیقاً زخم‌های آدم‌هاست. زخم‌هایی که یک وقتی ساخته شدن و زمان گذشته اما خوب نشدن. فقط قایم‌شون کردی و سعی کردی فراموش کنی اما نمی‌شه. می‌دونی که نمی‌شه. چون اون‌ها خوب بلدن جای خودشون رو محکم کنند و به وقتش از پا درت بیارن.

 

چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم دوست دارم از تغییرات مثبت زندگیم بنویسم. دوست دارم بیام و توی وبلاگم بنویسم حالا آدم‌های نزدیک زیادی دارم. حالا آدم‌هایی دارم که دوستشون دارم، دوستم دارند. دلم براشون تنگ می‌شه، دلشون برای من تنگ می‌شه. آدم‌های امن دارم و بهم احساس ارزشمند بودن می‌دن. بهم می‌گن بامزه و مهربونم. بهم می‌گن خوبه که ادبیات می‌خونم. بهم می‌گن با این چیزها یادت افتادیم. می‌خواستم بنویسم دوستی رو دارم. دوستی بیشتر از هر وقتی. حتی اگر قرار باشه این آدم‌ها هم مثل کلی آدم دیگه توی زندگیم از دست بدم حداقل حالا هستند. می‌تونم فکر کنم چیکار کنم خوشحال می‌شن و اصلا همین که آدم‌هایی دارم که دلتنگشون بشم یعنی تنها نیستم. تنهایِ اجتماعی. چه ترکیب مضحکی. منظورم اینه که فارغ از تنها بودن آدمیزاد در بطن ماجرا اینکه فکر کنی می‌تونی وسط درس بری با یکی چایی بخوری، می‌تونی جستار مورد علاقه‌‌ت رو برای کسی بخونی، برای کسی درنا بسازی و عروسک ببافی، اینکه گردالی‌هایی بالای تلگرامت داری خودش خوبه. برای من ارزشمنده آدم‌هایی وجود دارن که من رو می‌بینن و براشون نامرئی نیستم. حتی می‌خواستم بنویسم چقدر کم‌تر احساس نامرئی بودن می‌کنم از ترم سه به بعد. تلاش کردم جای خودم رو بین آدم‌های دانشکده پیدا کنم و حتی برای ترم‌های آینده می‌خوام توی انجمنمون باشم. می‌دونی وبلاگ کوچولوی عزیزم بی‌انصافیه این چیزها رو ننویسم.

 

تابستون پارسال یک پستی نوشته بودم که عنوانش در جست‌وجوی یک پیوند بود. اسم کتاب مکالرز بود. اون موقع کتاب رو نخونده بودم و فکر می‌کردم اسمش به من میاد و چقدر توصیف درستیه. من هم در جست‌وجوی یک پیوندم. خواستم بگم این تابستون کتاب رو خوندم و خیلی دوستش داشتم. بین خودم و فرنکی وجه شباهت پیدا می‌کردم. (از نوشتن چیزهای تکراری خوشم نمیاد. در مورد این توی تلگرام نوشتم.) یک حسی توی کتاب بود که من از وقتی خودم رو شناختم با خودم حملش می‌کنم. دوست دارم برم. هر وقتی و هر جایی. نمی‌دونم کجا. فقط دوست دارم برم و احتمالاً وقتی توی قطار هستم و خورشید داره غروب می‌کنه آروم می‌گیرم. چون در حال رفتنم. فکر کنم هزارباری اینجا در موردش نوشته باشم. تمام نخ‌هایی که من رو به چیزها وصل می‌کنه نفسم رو تنگ می‌کنن و دوست دارم رها کنم. می‌دونی حتی اون دوستی‌ای که توی پاراگراف قبلی در موردش نوشتم. شبیه یک پر کاه. معلق و خسته. مسئله اینه که یک چیزی بین اینم. معلقی که می‌خواد متعلق باشه و وقتی متعلق می‌شه می‌ترسه. باور کنم خودم هم نمی‌دونم چی می‌گم. بگذریم. گفتم کتاب. این تابستون بیشتر از هر وقتی کتاب خوندم. شبیه پونزده سالگی. از نمایشنامه تا جستار و رمان و داستان کوتاه. هر چیزی دستم می‌رسید. شبیه مکانیسم دفاعی بود. می‌رفتم توی قصه‌ها تا نفهمم توی واقعیت چی می‌گذره. اما مگه می‌شه؟ نه. واقعیت همیشه خِرت رو می‌گیره حتی اگه کتاب از دستت نیوفته. توی خواب میاد سراغت. نفس‌نفس‌زنان از خواب می‌پری و حالت گرفته شده. الان هم دارم بارون درخت‌نشین می‌خونم. کاشکی می‌تونستم برم توی درخت‌ها قایم بشم.

 

جدی‌تر به ادبیات نمایشی فکر می‌کنم. به نمایشنامه نوشتن و خوندن. دوست دارم کاری رو انجام بدم که دوست دارم. البته هنوز پیدا نکردم‌. یک مفهوم روانشناسی-ادبیاتی پیدا کردم که چند روزه ذهنم رو درگیر کرده و دوست دارم بیشتر در موردش بدونم و بخونم. اسکیت‌های صورتی گوشه‌ی اتاق عصبانیم می‌کنند و فکر کنم کافی باشه. خسته شدم.

۳ نظر

این کلمات برای تهران است

چند روز پیش برای کسی نوشته بودم من به آسانی از چیزها نمی‌گذرم. از آدم‌ها هم. این شاید چیز خوبی نباشد. حالا دو هفته است که آتش‌بس شده اما من هنوز به جنگ فکر می‌کنم، در مورد جنگ روایت می‌خوانم، گوش می‌دهم و شب‌ها خوابش را می‌بینم. انگار مغزم نمی‌خواهد تمامش کند. امروز هم داشتم همین کار را می‌کردم. موقع آشپزی به اپیزود آخر رادیو نیست گوش می‌دادم. شصت دقیقه‌ روایت واقعی آدم‌ها از تهران به وقت جنگ. 

آدم‌ها داشتند از تجربه‌هایشان در آن دوازده روز می‌گفتند. از صدای مهیب پدافند‌‌ها، نور انفجارها که آسمان را روشن می‌کرده، ریختن شیشه‌ها، آدم‌های چمدان به دست، خیابان‌های خلوت و شهری که خسته شده. گوش دادن به هر کدام از این روایت‌ها قلبم را چنگ می‌زد. وقتی صدای خانمی پخش شد که دربارهٔ یک مهدکودک در خیابان صابونچی شروع به صحبت کردن کرد و گفتن از لحظه‌های روزِ ۲۵ خرداد که بچه‌ها ترسیده بودند، صدای پدافند بیشتر و بیشتر می‌شد، نمی‌دانستیم چکار کنیم و در نهایت بچه‌ها را دانه‌دانه فرستادیم خانه‌‌شان و لحظه‌ای که از مهد‌کودک خارج شدند و آخرین بچه رفته مهدکودک را زدند! موقع شنیدن این روایت داشتم مهدکودک‌ها و بچه‌هایی را توی خاطرم می‌‌آوردم که تمام پاییز و زمستان پارسال پیششان می‌رفتم تا بهشان رباتیک یاد بدهم. چهره‌های معصوم‌شان، همان قصر آرزوهای وسط حیاط مهد‌هایی که توی آن مهدکودک خیابان صابونچی هزار تیکه شده بود، خورشیدهای روی دیوار‌های مهد‌ها که توی این جنگ یک بچه بعدش از روی آن فهمیده که مهدشان را بمب زده‌اند، وقتی آن مربی از عکس‌های نیم‌سوخته‌‌ای که به درخت انجیر مهد آویزان کرده بودند و جنگ به آن روزش انداخته بود می‌گفت داشتم فکر می‌کردم این وحشتناک‌ترین تصویر از یک جنگ است. اینکه درخت انجیر، خورشید‌های کوچک و قصر آرزوهای بچه‌ها تیکه‌تیکه شود. حالا فکرش را بکنید بچه‌ها هم آنجا بوده باشند! و دنیا پر از این جنگ‌هاست. پر از زخم‌هایی که جنگ روی چهرهٔ بچه‌ها جا می‌گذارد.

آدم‌ها خاطراتشان از تهران را می‌گفتند و اینکه لازم نیست حتماً تهران به دنیا آمده باشی تا در آن روزها بی‌قرارِ وضعیت تهران باشی. خودم در خاطرم آمد. ششِ صبح مهر دو سال پیش که به تهران رسیدم و اولین تصویر از این شهر برای من ترمینال جنوبی بود که من را ترساند. وقتی جلوی خوابگاه پدرم خداحافظی کرد و خواست به شهر خودمم هزار کیلومتر آن‌ورتر از این شهر برگردد مستأصل شدم و با خودم گفتم: «اینجا چیکار می‌کنی؟ حالا چطور می‌خوای با این شهر خاکستری و آدم‌هایی که حتی روز اول هم مهربون نبودن بسازی؟» و آخرین تصویرم از تهران. باز هم ترمینال جنوب، عصر اواخر خردادی که جنگ شده است. آدم‌های ترسیده، دانشجوها با کوله‌هایشان و خیابان‌هایی که هیچ‌وقت به این اندازه خلوت ندیده‌ام. حوالی دو سال می‌گذرد اما دیگر تهران برای من فقط یک ترسِ خاکستری نیست. تهران یک بخشی از من است که دوست دارم با خودم ببرمش تا جنگ خرابش نکند. 

به تمام خاطراتم از تهران فکر می‌کنم. به تمام پیاده‌روی‌ها از خوابگاه تا تجریش که تک‌تک خانه‌ها را حفظ شده‌ایم، داخلشان را تصور کرده‌ایم، درخت‌هایش را بلدیم، ذوق کودکانه‌ای که هربار از آن کوچه به ولیعصر می‌رسیم زیر پوستم می‌دود و همان موقع به پرسا می‌گویم: «ولی من دلم تنگ می‌شه ها! هر جای دنیا که باشم، هر چند سالم که بشه.» و این یک دیالوگ تکراری هر بار رسیدن به ولیعصر است که بوی عود توی سرم می‌دود و صدای هنگ‌درام می‌آید. به پیاده برگشتن از تجریش تا پارک‌وی و نقش‌های محبت روی دیوار، مهد کودک ته یک خیابانی در جردن که عصرهای چهارشنبه با آراز و آدرینا و سام و بچه‌های دیگرش چیزی ساخته‌ایم. پارک ملت و تعریف کردن از اولین دل‌بستن برای یاسمن که من را می‌فهمد و از گل‌های زرد در بهار عکس می‌گیریم. آن روز‌های قبل از تولد بیست سالگی که با شهرزاد کتابفروشی قدیمی‌ای در تجریش را می‌گردیم، برای اولین‌بار به ظهیرالدوله، خانه‌ی سیمین و جلال، نیما و پاساژ عتیقه‌فروشی می‌رویم. بلوار کشاورز و پارک لاله و چای آلبالو‌هایی که دوست داشتیم، آن روزی در فروردین که ده‌ونک رفته بودیم، تمام شب‌های تجریش که زمستان‌ها بوی لبو و باقالی می‌دهد و دم عیدها سمنوی عمه لیلا و بهارها آب طالبی. کریمخان و تئاتر و کافه‌هایش، ذوق کشف کردن یک محله در میرداماد با پرسا که تصمیم گرفتیم بزرگ شدیم اینجا خانه‌مان باشد، بارها و بارها انقلاب، کتابفروشی‌هایش، ساندویچی‌ای که دوستش دارم و دوست دارم به آدم‌ها نشانش بدهم، تئاتر شهر و آدم‌هایی که برای همیشه در آنجا جا گذاشته‌ام، سینما آزادی‌ای که سه‌شنبه‌ی‌ قبل از جنگ با هم‌کلاسی‌هایم رفته بودم، چرخیدن دور خودمان در یوسف‌آباد و با دقت دیدن درخت‌ها، روزهای زمستان که برف همه‌جا را پر کرده در ایستگاه‌های بالای توچال با بچه‌ها.

شام خوردن در کلانای ولیعصر و رفتن به دانشگاه تهران با مهدیه، شب‌های باغ فردوس که آن پشت بنشینیم و سکوت کنیم و فکر کنیم. تمام آینه‌های باغ فردوس که هربار شورشان را در بیاورم، گوشواره‌های حوض نقره‌‌ی باغ فردوس و پرنده‌ی آبی‌‌ای که نخریدمش، آدم‌های عجیب و غریبش و یک می‌ترسم احمقانه، به یک خوابگاه در سعادت‌آباد که به اندازه‌ی خوابگاه خودم می‌شناسمش چون نسیم آنجا‌ست، یک پارک و رستورانی حوالی صادقیه که با بچه‌ها پیتزا خوردیم و دیوارهایش نارنجی بود. یک وقتی که با نسیم سوار متروی اشتباهی شدیم و رفتیم کرج و به گیج‌بازی‌مان خندیدیم. آینه‌های موزه‌ی زمان و یک روز بهاری که سعدآباد شلوغ‌تر از هر وقتی است و ما هر سه با هم هستیم. حتی بویِ بد دریاچه چیتگر، بوی ماهی‌فروشی تجریش، ترافیک ظهرهای یکشنبه از سعادت‌آباد تا قیطریه برای رسیدن به مهدکودک بعدی که کلافه‌ام می‌کرد، سربالایی‌های قیطریه تا رسیدن به مترو، پارک قیطریه یازده صبح‌های چهارشنبه بعد از تمام شدن کلاس‌های مدرسه، چپاندن خودم در بی‌ارتی وقتی که یخ زده‌ام و از خستگی نمی‌توانم بایستم، چایی‌فروش دور میدان تجریش و نان سحرش، آنجا که در آن کوچه‌های پشتی کلوچه فومن داغ می‌فروشد. به آخرین شبی که با چایی و کیکمان لبه‌ی یک حوض آبی‌رنگ خالی روبه‌روی امامزاده صالح نشسته بودیم و از خیال‌های جوانی‌مان می‌گفتیم و ماه قشنگ بود... پوووف. 

 

اگر بخواهم ادامه بدهم باز هم می‌توانم بنویسم و دلتنگ بشوم. تمام طول گوش دادنش من هم داشتم به این‌ها فکر می‌کردم. به خودم آمدم و دیدم بوی بادمجان سرخ‌شده زیر دماغم است، صدای جلزوولز می‌آید اما من چشم‌هایم پر اشک شده است. تهران بعد از این مدت حالا یک شهر پر از خاطره و آدم‌ها برای من است. فقط دانشگاه و خوابگاه نیست، شهری هم نیست که من سودای آمدن بهش را داشته باشم اما حالا یک جایی از قلبم جا گرفته که با جنگی که داشت خرابش می‌کردم و دیدن هر یک خبر یک پتک توی سرم کوبیده می‌شد. یکی از آدم‌های پادکست می‌گوید موقع ترک خانه تنها یک چیز برداشتم: یک رژ لب قرمز تا اگر اتفاقی افتاد شبیه جنگ‌زده‌ها نشوم. یکی دیگر می‌گوید جوراب قرمز می‌پوشیدم تا اگر زیر آوار ماندم راحت‌تر خودم یا حالا جنازه‌ام را پیدا کنند، یک نفر می‌گوید بیلچه با خودم داشتم تا اگر همه‌چیز روی سرمان ریخت بتوانم بچه‌ام را نجات بدهم. گوش می‌دهم، گوش می‌دهم و فکر می‌کنم باید یک چیزی برای تهران بنویسم. مثلاً اینکه چقدر دوستش دارم و چقدر دلم می‌خواهد تا همیشه زنده بماند. حتی یک وقتی که من دیگر آنجا زندگی نکنم.

۴ نظر

به زبان مادری گریه می‌کنیم

دوست دارم یه چیزی بنویسم. یعنی مدام کلمه‌ها رو توی ذهنم می‌چرخونم و اون‌قدری زیادن که نمی‌دونم چطوری بنویسم‌شون. وقتی کلمه‌ها زیاد می‌شن اون‌قدر توی مغزم وول می‌خورن که احساس می‌کنم اگر الان ننویسم یه عالمه کلمه رو بالا میارم. تا حالا کلی اینجا نوشتم که من چقدر وبلاگ خوندن رو دوست دارم. شیفته‌‌ی اینم که بین نوشته‌های آدم‌ها پرسه بزنم و آرشیو‌شون رو بخونم. یکی از پررنگ‌ترین تفریح‌های مورد علاقه‌ی من همینه. این روزها هم این کار رو می‌کنم. آرشیو وبلاگ‌های قدیمی‌ای رو می‌خونم و از آهنگ‌ها‌شون گوش می‌دم‌‌. به این فکر می‌کنم که اون آدم حالا داره چیکار می‌کنه؟ هیچ‌وقت به کلمه‌هایی که نوشته برمی‌گرده؟ دلش برای وبلاگش تنگ می‌شه؟ اصلاً خاطرش مونده که یک وقتی وبلاگ‌نویس بوده؟ فکر می‌کنم و می‌خونم. همیشه می‌گم کاشکی همه‌ی آدم‌ها وبلاگ می‌نوشتن یا حداقل آدم‌های مورد علاقه‌م. من بهتر می‌تونم آدم‌ها رو از راه کلماتشون بفهمم. نمی‌دونم این هم عادت کرده‌م یا چی. اما جزئیاتی از زندگی آدم‌های وبلاگی یادم می‌مونه که هیچ‌وقت از اون‌هایی که پیشم زندگی می‌کنن نمی‌مونه. این چیزها هم عجیبه. من وبلاگ‌نویس خوبی نیستم. حتی وقتی به وبلاگ رسیده‌م که عمرش تموم شده بود. این هم از حسرت‌های بزرگ زندگیمه. دوست داشتم چند سال زودتر به دنیا می‌اومدم، یا حداقل چند سال زودتر وبلاگ می‌نوشتم تا واقعاً «وبلاگ‌نویس» واقعی بودن رو حس‌ کنم. حالا هم کاریش نمی‌شه کرد. مسئله اینه که نمی‌تونم ننویسم و بابت همین هم هنوز اینجا هستم.

 این روزها خیلی توی بهخوان پرسه می‌زنم. نشسته‌‌م کتاب‌هایی که خوندم رو اونجا وارد می‌کنم و چیزی در موردشون می‌نویسم. لابد بابت قطع بودن اینترنتم و وصل بودن اون‌‌جاست. یه جورایی توفیق اجباری شده. خلاصه دیشب به انتشارات کانون پرورش فکری رسیده بودم و کتاب‌هایی که از اون خوندم رو وارد می‌کردم. انگار اون ته‌مه‌های قلبم یک پروانه‌ای زندانی شده که با دیدن جلد کتاب‌‌های کانون داشت بال‌بال می‌زد و می‌خواست زندانی نباشه. یادم افتاد اولین نقطه‌ی امن دنیا برای من اون اتاق کوچیک توی کانون پرورش فکری بود؛ قفسه‌هاش پر از کتاب‌هایی بود که دوست داشتم. اونجا امن بود چون بین کلمات محصور می‌شدم و دنیای بیرون از یادم می‌رفت. تک‌تک کتاب‌هایی که از اونجا برداشتم و خوندم روزهای نوجوونی‌م رو یادم آورد. دلم خواست باز به کانون سر بزنم و یک‌جایی اونجا داشته باشم. دلم براش تنگ شده.

باید مرور کتاب بنویسم اما دارم در مورد پیوند خوردن اون کتاب با کدوم لحظه‌ی زندگیم می‌نویسم. مثلاً جای خالی سلوچ رو وقتی پونزده سالم بود می‌خوندم و از خاکستری بودن داستان بعد از اون همه نوجوان خوندن تعجب کرده بودم. یا زندگی در پیش رو برای یک زمستونه که اسفندماه تهران چند روز پشت سر هم برف می‌اومد و درخت‌های کاج پشت پنجره عین توی قصه‌ها شده بودند. از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم رو عصر‌های مهری که کنکور داشتم ذره‌ذره می‌خوندم و موقع خوندنش دلم می‌خواست پا شم برو بدوئم. فعل هم یه عصر قبل از جنگ می‌خوندم و گزارشش نصفه موند چون جنگ شد. الان فقط یه چیزهای محوی ازش خاطرم مونده. همه‌ی کتاب‌ها رو این‌شکلی بیشتر به یاد میارم.

یک وقتی هم -اگر زنده بمونم- خاطرم می‌مونه که روزهای تابستونی پر از دلهره و ترس بودم به زبان مادری گریه می‌کنیم می‌خوندم. دیوانه‌وار با مداد سیاهم زیر جمله‌هاش خط می‌کشیدم و گوشه‌های کتاب یه چیزهایی می‌نوشتم. نمایشگاه کتابِ امسال با نرگس جلوی غرفه‌ی اطراف وایستاده بودیم و من داشتم می‌گفتم این رو دوست دارم بخونم، این هم، این هم و کل اطراف. این یکی رو نرگس بهم هدیه داد. اولش نوشته: «موقع خوندن، به هر زبانی که خواستی بخند» جستار‌های کوتاهی داره. یک سال و خرده‌ای می‌شه که شیفته‌ی جستارها شدم و یه وقت‌هایی دلم می‌خواد جستارنویس باشم. الان هم ساختار ادبی مورد علاقمه‌. یک آزادی‌ای توی جستارها هست که خوشم میاد. همش خیال نیست، همش هم واقعیت نیست. امروز یک لیست بلندبالا فقط از اطراف برای دوستم نوشتم که خوندم، دوست دارم بخونم، دارم ولی نخوندم. یک نفر توی مرورش برای این کتاب نوشته بود دوستش دارم؛ شاید چون منم به زبان مادری غصه می‌خورم.

 به دلبستگی‌هام فکر می‌کنم و غصه‌م می‌گیره. دوست ندارم دلبستگی داشته باشم اما دارم. یکی از گنده‌ترین‌هاشون هم زبان فارسیه. همیشه با خودم می‌گم اگر بخوام فقط یک شانس برای خودم حساب کنم و بگم شانس آوردم... می‌گم شانس آوردم که زبان مادریم فارسیه. با تمام زبان‌های دنیا برام فرق می‌کنه. اصلاً دوست دارم یک وقت‌هایی بگم زبان و ادبیات فارسی می‌خونم و این تنها چیزیه که دوست دارم در مورد خودم بگم. فکر کردن بهش هم باعث می‌شه گریه‌م بگیره. یه وقت‌هایی هم این‌جوریه دیگه. فکر کردن به بعضی‌ آدم‌ها، چیزها گریه‌‌ت می‌‌ندازه. از شدت دوست داشتنی که گاهی فکر می‌کنی برای قلبت زیاده.

پریروز رفتم ببینم روز آخر بهار پارسال چیکار می‌کردم که دیدم نوشته‌‌م ناراحتم و نمی‌تونم ناراحتیم رو قایم کنم. بعد با خودم گفتم دختر من حتی روز آخر بهار پارسال هم ناراحت بودم اما فقط ناراحت بودم. الان هم ناراحتم، هم جنگ شده و هم دل‌‌شکسته‌ی بیچاره‌م‌. این یکی رو دیگه واقعاً نمی‌دونم کجای اون دل بذارم. با خودم می‌گم تو که نمی‌دونی تا کِی زنده‌ای. قبلش هم نمی‌دونستی ولی الان بیشتر اوضاع فرق می‌کنه. باز هم می‌خوای توی قلبت نگهش داری؟ و فکر می‌کنم بله. غم‌انگیزه.

من همیشه می‌گفتم آسمون این تیکه از دنیا برای من فرق می‌کنه. من اینجا ستاره‌ها رو می‌بینم و جادوشون رو حس می‌کنم. من اینجا می‌تونم برای ستاره‌ها نامه بنویسم و ذره‌ای فکر نکنم عقلم رو از دست دادم. اما این دفعه که برگشتم ستاره‌های اینجا هم دیگه نمی‌بینم. از وقتی جنگ شده دیگه آسمون ما هم پرستاره نیست. شاید هم واقعیت فرقی نکرده باشه اما این یه چیزی باشه بین قلب آدم و آسمون. از وقتی جنگ شده قلبم دیگه ستاره‌ها رو حس نمی‌کنه. یا اگر خیلی تقلا کنم شاید بتونم چندتا ستاره‌‌ی غمگین پیدا کنم. کاشکی زودتر جنگ تموم شه. آسمون اینجا باید ستاره بارون باشه...

 امروز که توی خبرها دیدم نوشته دانشگاه رو زدن یک جوری اشک توی چشمام جمع شده بود و قلبم داشت وامیستاد که خودم مونده بودم. هیچکس جوابم رو نمی‌داد. دلم می‌خواست داد بزنم و بگم کاش بس کنی! بعدش یکی جوابم رو دادم گفت نترس خبرش رو تکذیب کردن. براش نوشتم من چرا انقدر مسخره‌‌ام که برای چهارتا ساختمون این‌طوری حالم بد شده؟ بهم گفت چهارتا ساختمون چیه؟ اونجا خونه‌مونه. داشتیم زندگی می‌کردیم. برامون امن بود. حق داری. بعد گفت دانشگاه رو نزده اما داره تمام جاهایی که خاطره داشتیم رو خراب می‌کنه. ولیعصر، پارک‌وی، ونک، تجریش.. داره تهران رو خراب می‌کنه. انگار این هم یک بخشی از جنگه؛ نابود کردن خاطره‌ی آدم‌ها.

پ.ن: همش فکر می‌کنم تمام چیزهایی که نوشتم و می‌نویسم‌ تکراری‌ان و این عذابم می‌ده. 

۸ نظر

از روزگار جنگ

 یک هفته می‌گذره. از اون جمعه‌ی ترسناک هفته‌ی قبل و بعدش که زندگی خاکستری و خاکستری‌تر و حالا تاریک شده. آخر شب در مورد انجمن برای بچه‌ها ویس گرفتم، آلارم گذاشتم صبح زود بیدار بشم و برم کتابخونه مرکزی درس بخونم. قرار بود اولین جلسه‌ی انجمن اون روز باشه. می‌خواستم دوستم رو ببینم. باید تاریخ ادبیات و مرصاد‌العباد می‌خوندم. بعدش همه‌چیز خراب شد. نگرانی و گریه‌ی مامان از پشت تلفن بود و اصرار برای اینکه زودتر از تهران خارج بشم. باورم نمی‌شد. حالا اینجا نشستم و این هفته بدترین روزها و شب‌های ممکن بود. هر شب تا صبح بشه مُردم و زنده شدم. یا شاید بگم می‌میرم و زنده می‌شم. تا وقتی که اینترنت درست بود اون‌قدری خبر خونده بودم که حالم به هم می‌خورد. خبرها رو می‌خوندم و از شدت عجز برای اتفاقاتی که داره می‌افته غصه می‌خوردم. چرا می‌گم می‌خوردم؟ می‌خورم. دو روزه نمی‌تونم خبر بخونم اما اوضاع همینه. شب‌ها طولانی شدن، قلبم آشوب شده و نگرانی داره پودرم می‌کنه.

به اون وقتی که کرونا اومده بود فکر می‌کنم. یه روزی که باید کنفرانس مطالعات اجتماعی می‌دادیم معلم‌مون اومد و کلاس رو تعطیل کرد. همه خوشحال و جیغ و داد‌کنان از کلاس بیرون پریدن. لحظه‌های آخر با یک آدمی که اون موقع‌ها بهترین دوستم بود و حالا چند سالی که می‌شه خبری ازش ندارم وایستادیم و زُل زدیم به کلاس. گفتم برمی‌گردیم. ما هیچ‌وقت به اون کلاس برنگشتیم. دوستی ما هم همون حوالی بعد از سال‌ها تموم شد. کرونا از همون لحظه‌های اولش با از دست دادن اومده بود.

جمعه هم توی خوابگاه همه داشتن تندتند وسایل‌شون رو‌ جمع می‌کردن تا به شهرشون برگردن. یکی از هم‌اتاقی‌هام دم رفتن یک‌‌جوری به ما نگاه می‌کرد که اون موقع تازه قلبم یک‌طوری شد و یاد پونزذه سالگی و کرونا افتادم. گفتم این‌جوری بهمون نگاه نکن توروخدا. برمی‌‌گردیم. توی ترمینال آدم‌ها پریشون‌حال بودن. از چهره‌هاشون می‌فهمیدم. همه فقط داشتن می‌رفتند. اونجا یکی دیگه از هم‌اتاقی‌هام رفت سوار اتوبوس به سمت شهر خودش بشه و گفتم برمی‌گردیم زهرا. دوباره قلبم یک‌طوری شد. وقتی اتوبوس راه افتاد و بچه‌ها نوشتن باز دارن می‌زنن، دم غروب وقتی ذره‌ذره از تهران فاصله گرفتیم؛ تمام این لحظه‌ها داشتم فکر می‌کردم واقعیه؟ این‌ها واقعی بود. اون صداها، ترس توی چهره‌ها و شهری که داشت خالی می‌شد قصه نبود. همه‌ش ما بودیم و این هم زندگی ما بود. دلم می‌خواست داد بزنم برمی‌گردیم. دلم می‌خواست همه رو بغل کنم و بگم برمی‌گردیم. اما نمی‌تونستم. ترسیده بودم. آرزو می‌کردم مثل پونزده سالگیم جنگ با از دست دادن سراغم نیومده باشه.

هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. مطلقاً هیچ کاری. همه‌چیز به نظرم بی‌معنا میاد. درس بخونم؟ کتاب بخونم؟ چیزی ببینم؟ چیزی یاد بگیرم؟ نمی‌تونم. مامان بهم می‌گه تو یک‌جا نشستی تا همه‌چیز تموم بشه. تا اون موقع نباید زندگی کنیم؟ باید زانوی غم بغل بگیریم و کاری نکنیم؟ دلم می‌خواست امیدوار‌تر بودم. اصلاً نمی‌دونم اسمش امیده یا چی. حالا می‌فهمم چقدر آدم‌هایی هستن که دوستشون دارم. یک آدم‌هایی که فقط می‌نویسم «مراقب خودتون باشید لطفاً» و اون نمی‌تونه بفهمه چقدر این از ته دله و تنها خواسته‌ای هست که دارم.

وقتی به آدم‌ها فکر می‌کنم می‌فهمم که توی تمام سال‌های زندگیم، از وقتی که خودم رو شناختم داشتم ازشون فرار می‌کردم اما حالا متوجه می‌شم همین آدم‌ها به همه‌چیز معنا می‌دن. وقتی آدم‌های دانشکده نیستن و سوت و کوره اون‌قدرها به دلم نمی‌شینه. همش چشم می‌چرخونم تا آدم‌ها رو ببینم. وقتی به واسطه‌ی اون‌ها چیزهایی برات معنا پیدا کردن دیگه نمی‌تونی بی‌توجه بگذری. یک‌بار نوشته بودم اصلاً دوستی برای همین اومده. برای اینکه وقتی یه ستاره‌‌ی قشنگ توی آسمون دیدی بتونی به یک نفر دیگه هم نشونش بدی تا اون هم چشماش برق بزنه. مهدیه تهران مونده و تمام لحظه‌هایی که اونجا رو می‌زنن بهش پیام می‌دم و تا وقتی که جواب بده حالش خوبه شیش‌دور استرس دورم تاب می‌خوره.

آخرین باری که رفته بودیم تجریش تقریباً دو هفته‌ی پیش بود. اون شب نوشته بودم: «یه کرم تختی ناراحت بودم یکی نجاتم داد و راهی که همیشه می‌ریم و صحبت فلسفی می‌کنیم رو رفتیم. یه شیرینی فروشی شگفت‌انگیز رفتیم و فکر کردیم که چقدر جالب یه عالمه شیرینی و کیک هست امتحان نکردیم. (امید به زندگی) پای سیب خریدیم و از چای‌فروشی مورد علاقه‌مون چای دارچینی. لب حوض روبه‌روی امامزاده صالح نشستیم و‌ خوردیم. صدای رودخونه می‌اومد و یه عالمه آدم عجیب و غریب اونجا بود. ماه قشنگ بود.» حالا پرسا برام نوشته بود اگر تجریش خراب بشه چایی‌فروش دور میدون چطوری پول در بیاره؟ و من نوشته بودم اگر دیروز که حوالی اونجا رو زدن زنده مونده باشه.

لابد راست می‌گن که آدم وقتی چیزی رو از دست می‌ده تازه قدرش رو می‌دونه. چون من اون شب ناراحت بودم. قدر اون لحظه رو نمی‌دونستم. نمی‌دونم اینجا نوشته بودم یا نه اما این ترم بیشتر از هر وقتی یک کرم دانشکده‌ای بودم. هر روز خدا از صبح تا غروب دانشکده بودم. حتی روزهایی که کلاس نداشتم. دیشب داشتم ویدئویی که یکی از عصرها توی پنجره‌ی خوشگل ادبیات گرفته بودیم رو می‌دیدم‌؛ توش می‌گفتم نمی‌دونم چرا مثل ترم آخری‌ها شدم و فکر می‌کنم دیگه دانشکده رو نمی‌‌بینم. تمام لحظه‌هایی که هستم هم دلم براش تنگ شده و دوست ندارم این ترم تموم بشه. حالا می‌تونید تصور کنید چقدر هر روز دارم به اون جغرافیا از دنیا فکر می‌کنم و آرزو می‌کنم خرابش نکنن. می‌گم به اندازه‌ی خراب شدن خونه‌مون از خراب شدن دانشکده غصه می‌خورم. کاشکی دوباره برگردیم و توی پنجره‌ی خوشگل ادبیات بشینم، یک عصری که نور آفتاب می‌تابه و من عاشق و دیوانه و خوبم. مهدیه ازم عکس بندازه و من دال‌بند بذارم و بگم من مثل شماها خسیس نیستم که آهنگ‌هایی که دوست دارم رو قایم کنم. بیا گوشش بدیم!

فکر می‌کردم حرفی ندارم. چقدر نوشتم. داشتم فکر می‌کردم این روزها بیام نامه‌هایی از روزگار جنگ بنویسم. خدا رو چه دیدی شاید زنده موندیم و یه وقتی دادیم نوه‌مون بخونه و بهمون افتخار کنه:دی.

۸ نظر

شوریدگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلبسته‌ی دلخوشی‌های کوچک*

من همیشه به وبلاگ برمی‌گردم. فرقی نمی‌کنه یه نوجوون پونزده ساله باشم که بیام از روزهای مدرسه و خوشحالی‌های کوچیکم تعریف کنم یا یه جوون بیست ساله که هنوز هم بین بزرگسال‌ها نمی‌دونه دقیقاً با زندگیش چیکار کنه اما باز هم دلش می‌خواد از خوشحالی‌های کوچیک زندگی برای آدم‌ها بنویسه. هنوز هم برای آدم‌هایی که هیچ‌وقت ارتباطی با وبلاگ نداشتن با ذوق از وبلاگ و آدم‌هاش می‌گم. همچنان وقتی سردرگم هستم بین آرشیو وبلاگ‌های متروکه دنبال ردپای زندگی آدم‌هایی که فقط با خوندن می‌شناسم‌شون می‌گردم. وبلاگ همیشه برای من جادو داره. یک روزی که حالم خیلی هم خوب نیست تا پایین دانشگاه می‌رم تا برای فقط بیست دقیقه با یک آدم وبلاگی حرف بزنم. چون فقط اون می‌تونه بفهمه وقتی وبلاگم نمیاد یعنی چی. اون می‌تونه ترسم رو بفهمه و‌ براش احمقانه به نظر نیاد. اینکه «وبلاگ‌نویس» نباشم ناراحتم می‌کنه. کاری هم براش از دستم بر نمیاد. انگار که بین یه گورستان از کلمه نشسته باشی و تلاش کنی چیزی بنویسی تا خودت تبدیل به گور کلمه نشی. همچین چیزی.

 

من یه کانال کوچیک داشتم که اسمش درنا بود. از چند سال قبل. اون‌جا عکس‌هایی که می‌گرفتم و چیزهای کوچولوی روزمره می‌نوشتم. همیشه از خودم می‌پرسیدم چرا؟ اون‌جا این اواخر خراب شد ولی حالا فهمیدم چرا. چون من دوست دارم چیزهای قشنگ رو به بقیه آدم‌ها نشون بدم. وقتی ابرها توی آسمون قشنگن فقط دیدنشون برای خودم کافی نیست. دوست دارم به بقیه هم بگم می‌بینید چقدر شگفت‌انگیزن؟ یا وقتی یه شکوفهٔ تازه روی درخت می‌بینم، وقتی شعر روی تختهٔ کلاس قشنگه، وقتی توت‌فرنگی و نون‌بربری تازه توی دستم دارم، وقتی انعکاس نور صبح توی فنجون گل‌سرخی خوشحالم می‌کنه و کلی چیز کوچیک دیگه. دوست دارم از این‌ها برای بقیه تعریف کنم و این‌ها رو بهشون نشون بدم. اون وقت خودم هم عمیق‌تر احساس‌شون می‌کنم. توی این مدتی که آدم‌ها توی درنا نیستند نمی‌تونم‌ این‌ها رو بهشون نشون بدم و متوجه این شدم‌. شاید بابت همین دوست دارم نویسنده بشم. برای نوشتن از چیزهای کوچیک‌ قشنگ و جالب دنیا که پیداشون می‌کنم.

 

فروردین این‌جا خالی مونده. در مورد روزهایی که می‌گذره بخوام بنویسم خیلی حرفی برای گفتن ندارم. جوونی، بیچارگی‌ها و شگفتی‌هاش. متوجه شدم من دلبسته‌ی آدم‌ها می‌شم. مهم نیست که دوستم باشن یا نه. آدم‌هایی که از دور می‌بینم. اگر یک روزی نبینم دلم براشون تنگ می‌‌شه و بهشون فکر می‌کنم. مثال بارزش آدم‌های دانشکده. در مورد هر کدوم از آدم‌هاش یک تصوری دارم. آدم‌هایی که هیچ‌وقت به من فکر نمی‌کنند هم توی ذهنم شخصیت دارن. مدام فکر می‌کنم بعد از تموم شدن درسم این‌جا قراره با این دلتنگی گنده چیکار کنم. وقتی حتی به دیدن و سلام کردن استادی که استاد خوبی نیست عادت کرده‌‌م. کاشکی این‌طوری نبود. به از دست دادن چیزهای ساده‌ای که دارم فکر می‌کنم و غصه‌م می‌گیره. به اینکه یک روزی نتونم نور عصر که از بین پنجره‌های رنگی دانشکده رد می‌شه رو ببینم. آدم‌ِ همیشه دلتنگ بیچاره.

 

چند روز پیش قلبم یک‌ جایی توی حلقم می‌تپید و وقتی دستم می‌لرزید توی دفترم نوشتم: «تو حتی برای دوست داشتن یک آدم هم کافی نیستی و این از همه‌ی ناکافی بودن‌هات بیشتر غمگینم می‌کنه.» یک عصر بارونی توی فروردین توی سالن مطالعه نشسته بودم و صدای جوونی از دانشکده می‌اومد. اون لحظه داشتم فکر می‌کردم کاشکی دل به دل راه داشت. ولی من مثل ادبیات فکر می‌کنم. مثل قصه‌ها. هیچ‌وقت آدم واقعی زندگی خودم نبودم. توی دنیای واقعی دل به دل راه نداره. این‌جا بیشتر گزارهٔ «تو تمام جزئیات یک آدم رو حفظ می‌شی ولی اون حتی نمی‌دونه تو وجود خارجی و واقعی داری» عمل می‌کنه. وقتی با آدم‌ها در موردش صحبت می‌کنم خجالت می‌کشم چون فکر می‌کنم کمی احمقانه به نظرشون میاد. چون انگاری آدم‌های اطرافم ساده‌تر از چیزها و آدم‌ها گذر می‌کنن. و راستش آدم‌های دورم خیلی اون‌طوری در مورد دوست داشتن فکر نمی‌کنن. راستش گمونم ادبیات بیچاره‌م کرده. اصلاً می‌شه کسی اون‌قدر واقعی و صادقانه که دوستش دارم من رو دوست بداره؟ نمی‌دونم چرا این‌جا در موردش نوشتم.

 

رو‌به‌روی خانم روانشناس توی یک اتاق آبی نشسته بودم و چیزهای بی‌سر و ته براش تعریف می‌کردم. لبخند زد و بهم گفت به نظر میاد قلم خوبی داشته باشی. بعد از نشست آدورنو یه دختر از دور بهم لبخند زد و منم بهش لبخند زدم. اومد کنارم وایستاد و بهم گفت یکشنبه که توی نمایشنامه‌خوانی نقشت رو می‌خوندی صدات من رو یاد آن‌شرلی انداخت. خیلی صدای لطیفی داری. خوشحال شدم و کلی از مهربونیش تشکر کردم. چند دقیقه بعدش یکی از سال بالایی‌هام نشانگر کتاب قشنگی رو بهم داد و بهم گفت روزت مبارک باشه. بعدترش یکی از دخترهای ترم آخر رو وسط دانشکده دیدم و بعد از سلام بهش گفتم به نظرم شما خیلی آدم مهربون و دوست‌داشتنی‌ای میایید. بغلم کرد و چند دقیقه بعد صحبت کردیم. همه‌ی این‌ها توی یک روز و پشت سر هم اتفاق افتاد و من توی دل خودم تکرار کردم هنوز این محبت‌های کوچیک بین آدمیزادها زنده‌م می‌کنه. اگر این‌ها نبود چطوری می‌فهمیدم آدم بودن اون‌قدرها هم بد نیست؟

 

خانم روانشناس بهم گفت چرا فکر می‌کنی از دور آدم جالبی نیستی؟ مگه تو از دور خودت رو دیدی؟ گفتم نه. فقط احساس می‌کنم. آدم‌های جالب از دور زرق و برق دارن. من این‌طوری نیستم. بین آدم‌های زیاد کسی نمی‌تونه حتی یک ذره در موردم حدس بزنه یا بفهمه من چطور آدمی هستم. بهش گفتم فقط اگر آدم دورتری بودم و خودم رو می‌دیدم می‌گفتم طفلکی رو انقد اذیت نکن. هیچ‌کس بیشتر از خودم من رو اذیت نمی‌کنه. (کاشکی بعدش توی دلم نمی‌گفتم شاید حقشه.) هم‌اتاقیم بهم می‌گه نوشتن از احساسات جسارت می‌خواد. من هیچ‌وقت به نوشتن این‌طوری فکر نکردم. نوشتم چون نمی‌تونستم ننویسم. چون هیچ‌چیزی به جز کلمه برای ابراز وجود ندارم. اگر می‌فهمیدم جسارت می‌خواد یا همچین چیزی احتمالاً هیچ‌وقت نمی‌نوشتم.

 

از زیبایی‌های کوچک زندگی بنویسیم و این نوشته طولانی رو به پایان برسانیم. راه رفتن بی‌هدف توی خیابون‌های شهری که نمی‌شناسی و بستنی خوردن، با کنجکاوی آدم‌ها رو دیدن و فکر کردن در موردشون، عکس گرفتن با آدم‌هایی که دوستشون داری توی تمام آینه‌های کثیف دنیا، دیدن گل رز قرمز و سفید دست دخترها و صدای خنده‌هاشون، یک پاراگراف تو یک پاراگراف من خوندن اصول رمانتیسیسم ساعت هفت صبح توی دانشکده و چایی خوردن، توت‌فرنگی خوردن و حرف زدن توی پارک ملت و شنیدن اینکه من حوصله این رو داشتم که بیام کشفت کنم، نشستن لب پنجره و دیدن درخت‌های سبز توی باد و چایی، نشون با ذوقِ یه گل کوچیک پایین تابلوی نقاشی به آدم‌ها، لاک سبز و پاستیل قلبی و راه رفتن توی بهار به قدری که پاهات درد بگیره. تمام دلخوشی‌های کوچیک روزهای گذشته این‌ها بود.

پ.ن: عنوان بیوگرافی همون دختر ترم آخری که دوستش دارم و مهربون و دوست‌داشتنیه. 

۶ نظر

لبخندهای ۴۰۳

یک. به قول آقای حافظ «اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت/ باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود.» لبخند اول امسال برای همه‌ی لحظات به سر رفته با دوست‌هاست. روزهای بهار و خیابون‌ها و محله‌ها رو کشف کردن، آغوش‌‌های طولانی بعد از ماه‌ها دوری، چایی خوردن دم کتابخونه مرکزی و قصه خوندن با همدیگه، تمام عکس‌هایی که توی آینه‌ها گرفتیم،‌ سوراخ سنبه‌های دانشگاه و شهر با دوست‌‌ها. همه‌ی این لحظات که جادوی پرر‌نگ‌ دوستی لبخند روی لبم نشوند و قلبم رو گرم کرد.

دو. دانشکدهٔ ادبیات و آدم‌های عزیزش. کلاس‌های درسی که دوست داشتم و پشت پنجرهٔ کلاس ۲۳۹ بهار بود و صدای گنجیشک‌ها، پاییز بود و نم‌نم بارون و بوی خاک، زمستون شد و روی درخت‌ها برف نشست. استاد مورد علاقهٔ این سالم که سر کلاسش چشم‌هام برق می‌زد و دلم می‌خواست بیشتر بدونم. آدم‌های دور و نزدیک دانشکده که در حد سلام بودیم و موندیم و یا دوست شدیم. لبخند دوم لحظات گذشته در دانشکده است.

سه. مامان و صدای محبتش پشت تلفن. بغل‌های طولانی بعد از ماه‌ها ندیدنش. دست‌ها و چشم‌های مامان. نگرانی‌ها و عشق بی‌نهایت توی قلبش. بودن مامان لبخند است. لبخند کشدار.

چهار. کنسرتی که دوستش داشتم. توی بارون دویده بودم تا بهش برسم و با صدای بلند باهاشون خونده بودم. اولین کنسرت واقعی عمرم.

پنج. قصه‌های کف خیابون. یکشنبه‌ها عصر بعد از سر کار و داستان‌هایی که می‌دیدم. چهارشنبه‌ها توی اتوبوس یا پیاده و داستان ساختن توی ذهنم برای آدم‌ها. قلب‌ها و کفش‌ها و صداهای خیابون.

شش. رباتیک و بچه‌ها. بودن پیش بچه‌ها و وقت گذراندن با قلب‌های پاک و واقعی اون‌ها. وقتی که توی روزهای سرد با دست‌هاشون دست‌هام رو گرم می‌کردن و وقتی که بغلم می‌کردند. گفت‌وگو با بچه‌ها و یاد دادن چیزی بهشون. دلم برای همه‌‌شون‌ تنگ می‌شه. خیلی تنگ.

هفت. خواهر‌ها. آویزی که برای تولدم سفارش داده بود و عکس دخترک روی اون شبیه به من بود. انیمیشن دیدن با همدیگه. حرف زدن‌های عمیق و خندیدن‌های ریز‌ریز. انتظار قشنگ برای برگشتن من و حسن ختام امسال، همین امشب مربای سیب گذاشتن توی دل شیرینی‌ها که شکل ستاره یا گل بابونه‌ان و روشون پودر نارگیل می‌ریزیم و همون موقع به پادکست رادیو قارقارک که برای بچه‌هاست گوش می‌دیم.

هشت. کلمات. نوشتن و باور کردن اینکه شاید اون‌قدرها هم بد نمی‌نویسم‌. نمایشنامه شونزده سالگی‌هام توی جشنواره رویش دانشگاه برتر می‌شه و سعی می‌کنم به یاد بیارم دلم می‌خواست نمایشنامه‌نویس بشم.

نه. ذوق‌های کوچک‌ برای گوشواره زنبوری، خوراکی‌ای که خوشمزه‌ست، ابرهای آسمون، ستاره‌‌ی دنباله‌دار، موهای چتری، بوی عطر جدید که سردرد نمی‌شی.

ده. تجربه‌های جدید. سفرهای کوتاه به یوش و اصفهان. صداها، مزه‌ها و تصویرهای جدید.

یازده. تمام کتاب‌هایی که خوندم‌ و الان می‌تونم بگم کارت‌پستال رو روزهایی که در زمستون خوابگاه تنها بودم خوندم. روز رهایی برای بهاره و طعم توت‌فرنگی و اردیبهشت با خودش داره. ملکوت رو پشت بی‌ارتی میدون‌ تجریش تموم کردم. امیلی برای تابستونه‌ و چیزهای دیگه‌ی این‌طوری که همه‌ش لبخند بهم داد.

دوازده. بیشتر از هر وقتی شکوفه دیدم، برگ‌های پاییزی رو دیدم و برف زمستونی روی موهام نشست. عمیق احساس کردن فصل‌ها. نشستن بین قاصدک‌ها و گل‌ها توی‌ بهار، خش‌خش کردن برگ‌های پاییز و خیس شدن زیر بارونش و کوه‌های برفی و سرمایی که صورتت رو سرخ می‌کنه اون بالای کوه‌ها.

سیزده. پریدن وسط ترس‌هام. شجاعت‌های کوچیک. پیدا کردن خودم توی غم‌هام و لبخند بابت بودن علی‌رغم همه‌ی رنج‌هاش.

 

خیلی امسال با نوشتن و عکس و صدا ثبت کردم. این هم آخرینش باشه. چهارصد و سه خاطرم می‌مونه. دوستش داشتم. آرزو می‌کنم سال جدید برای همه‌ی شما سال روشن و جادویی‌ای باشه. پیشاپیش عیدتون مبارک و قلب‌ها براتون. 

۵ نظر

یک روز بین قصه‌ها

صبح ابری و خنکی بود. گوشه‌ی میدان تجریش، پشت ایستگاه بی‌آر‌تی نشسته بودم و با عجله کلمه‌های کتابی که دستم بود را دنبال می‌کردم. ملکوت بود. روز گذشته‌اش شروعش کرده بودم و داستانش برایم غریب می‌آمد. زودتر که رسیدم چند صفحه‌ی باقی‌مانده را خواندم. ساعت ده قرار بود دوستم را ببینم. چند دقیقه‌‌ی بعد رسید. دختری که پالتوی مشکلی بلندی پوشیده بود و شالگردنی به رنگ آلبالویی دور گردنش بود. از آن آدم‌ها که چهره‌‌ی مهربانی دارند و از لبخندشان هم می‌‌شود به مهربانی قلبشان پی برد و کنارشان احساس امنیت کرد. به سمت کتابفروشی قدیمی‌ای در خیابان‌های تجریش که من یک روزی در بهار سر زده بودم رفتیم. همه‌چیز آن کتابفروشی شبیه به دهه هشتاد است. حتی خانم کتابفروش و مدل موهایش. شبیه به آن کتابفروشی فیلم شب‌های روشن. هر کتابی که بخواهی در آن پیدا می‌شود. از کلاسیک‌ها گرفته تا م.مودب‌پور و این چیزها. بین کتاب‌ها می‌چرخیدیم و در موردشان گپ می‌زدیم. مورد علاقه‌ترین گفت‌وگوی من با آدم‌ها همین است. صحبت کردن در مورد کلمات و قصه‌ها. مدتی‌ست بیشتر میلم به سمت داستان‌ها و نویسنده‌های فارسی رفته است. دلم می‌خواهد بیشتر از آن‌ها بخوانم و بدانم. کتاب‌های معروفی، گلشیری، دولت‌آبادی، سیمین دانشور و این آدم‌‌ها را که می‌دیدم چشم‌هایم برق می‌زد. از شهرزاد در موردشان می‌پرسیدم و برایم می‌گفت. کمی از قصه را می‌گفت. در مورد نویسنده‌اش می‌گفت و من هم می‌گفتم مثلاً فلان کتاب را وقتی شانزده سالم بود و چنان حالی داشتم خوانده‌ام. حول‌و‌حوش یک ساعت در کتابفروشی بودیم. باید زودتر آن‌جا را ترک می‌کردیم تا به جای بعدی‌ای که در نظر داشتیم برسیم. در انتها شهرزاد توانسته بود حیاط کتابفروشی را که از یک در پنهان می‌شد بهش راه پیدا کرد ببیند و برایم تعریف کرد. فکر کردم حتماً آن‌جا یک‌جای جادویی است.

من در آدرس پیدا کردن بدترین آدمی‌ هستم که می‌شود یافت. همین که تا حالا توی تهران گم نشده‌ام عجیب است. یکی از خیابان‌های دور میدان را به سمت بالا در پیش گرفتیم. ساختمان‌های قدیمی و درخت‌ها همیشه برای من جالب‌ترین هستند. از آن خیابان‌ها که می‌گذشتیم به یاد کتابی که خوانده بودم می‌افتادم. بعد از دقایقی پیاده‌روی به گورستان ظهیرالدوله رسیدیم. جایی که برای دیدنش خیلی ذوق داشتم. یک قبرستان عجیب و متفاوت. قبرهایی با اسامی آشنا و ناآشنا. تک کلمه‌ای و شعر. فروغ آن‌جا بود. رهی معیری، ملک‌الشعرای بهار، ایرج میرزا، روح‌الله خالقی و آدم‌های دیگر. اتاق‌هایی که قبرها و قاب عکسی در آن بود و انگار که آدم مهمی باشند اما سال‌ها کسی به آن‌ها سر نزده باشد. یک عالمه خاک رویشان نشسته بود. حتی آن قفل اتاق را تار عنکبوت پوشانده بود. این چیزها ته دلم را خالی می‌کند. فکر می‌کنم یک روزی آدم مهم، ثروتمند، مشهور باشی و سال‌ها بعد آن‌قدر غریب کنج یک اتاق سنگ قبرت را خاک فرا بگیرد. مزار فروغ گل نرگس داشت. شمع و یک دانه کاج. همه‌ی چیزهای شاعرانه. آدم‌های کمی در آن‌جا بودند. اصلاً از شهرهای دیگر. قصه‌ی آمدنشان به ظهیرالدوله را تعریف می‌کردند. به آدم‌های پشت گوشی‌شان تک به تک قبرها را نشان می‌دادند‌ و این چیزها. بین قبرها راه می‌رفتم و احساس عجیبی داشتم. آدم‌هایی که همه‌ی عمرم اسمشان را شنیده بودم، شعرشان را خوانده بودم سال‌های سال بود آن‌جا آرام گرفته بودند‌‌. علف‌های هرز از گوشه‌ی سنگ‌ها در آمده بودند. پیچک‌ها و درخت‌هایی گوشه و کنار آن‌جا دیده می‌شد. یک اندرونی بود که قبرهایی بود و گلدان شمعدانی و بوی خاک خیس. یک سنگ قبر مربعی کوچک که فقط رویش نوشته بود: «جان‌فشان» همین. تمام مدت گذر در ظهیرالدوله شعرهای فروغ توی سرم پخش می‌شد و قلبم را یک چیزی می‌تکاند.

بعد از ظهیرالدوله خیابان‌های پر از درخت را به سمت خانه‌ی سیمین و جلال در پیش گرفتیم. از کوچه‌ای که اسمش نور بود گذشتیم و بعدش خانه‌ی سیمین و جلال بود. اتاق‌های کارشان، کتاب‌هایشان، لباس‌ها و کفش‌ها و همه‌چیز زندگی‌شان همچنان آن‌جا بود. جالب‌ترین بخش خانه آشپزخانه است. گاز، کابینت، یک میز و صندلی، یخچال همه به رنگ سفید بودند. کمد‌های اتاق سیمین هم. یک پرده با گل‌های کوچک صورتی به پنجره‌ی اتاقش آویخته بود و کتاب‌هایی روی میزش بود. فکر کنم توصیف کردن خانه‌‌شان بیش از این بی‌معنی باشد. خانه را دوست داشتم. یک خانه واقعی بود. حتی بعد از رفتن آدم‌هایش. موقع خارج شدن از آن‌جا آقای نگهبان گفت: «راستی خونه‌ی نیما هم کوچه‌ی بالاتره ها. دوست داشتین برین.» بعدش رفتیم خانه‌ی نیما یک کوچه بالاتر. راستش خانه‌ی نیما غم‌انگیز و ناامیدکننده بود. یک خانه‌ی سرد و خالی. اردیبهشت خانه‌ی نیما را در یوش دیده بودم. آن‌جا هنوز شباهت‌هایی به خانه‌ی واقعی داشت اما خانه‌ی تهرانش آدم را ناراحت می‌کرد. نوشته‌ی روی دیوار را که دیدیم از آن‌جا بیرون آمدیم. نوشته بود کتاب‌های نیما با هماهنگی به فروش می‌رسد‌.

تا این‌جای کار بهمان خوش گذشته بود. یک جایی نشستیم تا ناهار بخوریم. شهرزاد برایم یک کتاب آورده بود که طرح قاصدک داشت و یک کارت پستال که عکس فروغ روی آن بود. خوشحال شدم. ناهار هم خوشمزه بود. باز هم در مورد کتاب‌ها گفتیم و آدم‌ها. حالا عصر شده بود. آن جای بازار تجریش که میوه‌های رنگارنگ دارد و بوی سبزی می‌دهد و یک باد خنک به صورتت می‌خورد. همان‌جا بودیم. میوه‌های عجیب و غریب را به دقت نگاه می‌کردیم. کوچه پس کوچه‌های تجریش را هم دوست دارم. آن‌جا که سمنو و نان تازه می‌فروشند. می‌خواستیم کلوچه فومن بخریم اما سر راهمان به پاساژی رسیدیم که یک جادو‌فروشی واقعی بود. ظرف‌ها، قاب‌ها، اشیای قدیمی که هر کدام قصه‌ی خودشان را دارند. آن‌قدر آن‌جا برای ما شگفت‌انگیز بود که دلم می‌خواست از شدت ذوق گریه کنم. دانه‌دانه مغازه‌ها را نگاه می‌کردیم و چشم‌هایمان چهارتا می‌شد. دلم می‌خواست به جای یکی از آن پیرمردهای آن‌جا بودم. البته بعد فکر کردم شاید برای آن‌ها که هر روز آن‌جا هستند به اندازه ما جالب نباشد.

به شهرزاد می‌گفتم امروز بین قصه‌ها بودیم. یک روز بین قصه و ادبیات. دوتا کلوچه داغ فومن گرفتیم، همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم. از آن روز توی ذهنم مانده بود یک چیزی بنویسم. فکر کنم خوب از پس نوشتنش بر نیامدم اما خب همین قدر که کلمه بشود هم کافی است.

۱ نظر

ترم سه

 دیروز که داشتم توی سرما راه می‌رفتم و روی پوستم حسش می‌کردم یادم افتاد که باید بنویسم. حالا که این رو می‌نویسم ترم سه تموم شده. ترمی که دلم برای تمامش تنگ می‌شه. خیلی بیشتر از دو ترم پیش دوستش داشتم و به همه‌ی لحظه‌هاش که فکر می‌کنم قلبم رو گرم می‌کنه. از جزئیاتی که خاطرم مونده بخوام بنویسم کلاس‌های گلستان و صبح‌های زودی که شعر خراسانی می‌خوندیم، روز قبل از امتحان عروض وسط دانشکده و بعدش حین امتحان که پشت پنجره برف می‌اومد. روزهای فرجه دم غروب که کنار زمین چمن نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم، سوراخ سنبه‌های کتابخونه مرکزی و اون‌جایی که اسمش رو گذاشتیم بدیع‌الزمان فروزانفر چون خیلی بهش می‌اومد. دوتا صندلی قدیمی پشت قفسه‌ها بین روزنامه‌های قدیمی، جایی که دیوارهاش پوست انداخته و یه میز چوبی خیلی کهن‌سال هست. شب امتحان شعر خراسانی که کلش برف می‌اومد و توی کتابخونه مرکزی تنها بودم و صبحش وقتی زدم بیرون تا برم سمت دانشکده از ذوق برف زیاد یادم رفته بود چقدر درسم مونده هنوز و چند شبه درست نخوابیدم، بعد از بلاغت که رفتیم بستنی خوردیم و حرف زدیم و خیلی چیز دیگه. می‌دونم قرار بود از کل ترم باشه ولی همه‌اش شد از روزهای اخیر امتحانات. متاسفانه دارم ماهی می‌‌شم و یادم نمیاد. به طور کلی دلش براش تنگ می‌شه و همین کافیه که بگم ترم خوبی بود. 

در مورد آدم‌ها فکر می‌کنم. پشت تلفن به دوستم می‌گم تمام رنجی که دارم تحمل می‌کنم از طرف آدم‌هاست اما بازم می‌رم و باهاشون دوست می‌شم. می‌گه چون تو آدمیزادی و به بقیه آدمیزادها نیاز داری. راست می‌گه. در عین حال که با خودم عهد می‌بندم دیگه با کسی دوست نشم به نظرم صحبت کردن با یه آدم جالب میاد. امروز توی درنا این رو نوشته‌ام: «‌می‌دونی یک چیزهای کوچکی توی روابط انسانی دلگرم‌کننده‌ست. من با هم‌کلاسی‌هام ارتباط چندانی ندارم. دیروز تولد یکی‌شون بود و رفتم تولدش رو تبریک گفتم. اما می‌دونستم مثلاً داریوش و سیاوش کسرایی دوست داره. عاشق مغازه اسباب‌بازی فروشی و شیفته‌ی حافظه. در جواب ویسی که براش فرستادم بهم می‌گه یه خاطره‌ی پررنگ از من توی ذهنش داره: یه شب قبل از اردوی یوش که شب اومد خوابگاه پیشم بخوابه و پیش از اون فقط در حد سلام با من ارتباط داشته بود‌. اون شب من بهش گفتم بیا بریم زمین چمن بشینیم. بهار بود و هوا خوب بود. چایی دم کردم و نصفه شب رفتیم نشستیم، داریوش گوش دادیم و حرف زدیم و همین. دیگه باز هم ارتباطی نداشتیم جز سلام. و این خاطرش مونده و براش دوست‌داشتنی بوده. بین خواب و بیدار ویسش رو گوش دادم و لبخند زدم.» همین چیزهای معمولی ما آدم‌های معمولی جالب نیست؟

توی راه داشتم یه پادکست کودک گوش می‌دادم که از دلتنگی مچاله شدم. اون رو با حنا گوش می‌دادیم. بابت همین توی قسمت‌های دانلود شده هنوز باقی مونده بود. دلم براش تنگ شده. امروز فکر می‌کردم عمیق‌ترین احساسی که قرار نیست هیچ‌وقت رهام کنه دلتنگیه. بارها توی وبلاگ هم در موردش نوشتم و یه کم غم‌انگیز به نظر میاد اینکه همیشه دلتنگ آدم‌ها و چیزها باشی. ولی خب کاری در مواجهه باهاش بلد نیستم. حالا هم همه‌چیز رو سخت می‌گیرم و یه دفعه یادم می‌افته جوونم و می‌تونم اشتباه کنم. چرا انقدر از شکست خوردن می‌ترسم و ازش فرار می‌کنم؟

نمی‌دونم. بی‌حوصله بودم و‌ نوشته بی‌حوصله‌ای شد. کافیه.

آخر ترم پیش عکس از یک درخت سبز پشت پنجره دانشکده گذاشتم. این هم عکس ترم سه:

بیان اجازه نداد به اشتراکش بذارم. هر وقت درست شد اضافه می‌کنم.

۲ نظر

یک لحظه از جوونی که یادم بمونه؟ نمی‌دونم. شاید.

یک لحظه‌هایی هست که آدم فکر می‌کنه وقتی خیلی بزرگ هم بشه برمی‌گرده بهشون و می‌گه یادش بخیر! یک نقطه پررنگ از جوونی. الان. در کتابخونه مرکزی به دیوار تکیه دادم و چایی‌ داغم رو که بخار ازش بیرون میاد بغل کردم و به باریدن ملایم برف‌ از بین پیچک‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کنم. انگار قبل زندگیم مهم نباشه، بعدش هم. همین لحظه باشه و تصویر این لحظه توی ذهنم. الان هم تموم می‌شه و بعدش تموم غصه‌ها و نگرانی‌ها و زندگی فرو می‌ریزه روی سرم ولی خب کلمه بشه.

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان