قصه‌های معلق- یک

«امروز فقط دارم به قصه‌های معلق فکر می‌کنم. به اینکه هر روز چقدر قصه می‌بینم، می‌شنوم و انگاری با ننوشتن دارم از دستشون می‌دم.»

یک مدت پیش این رو یه جایی نوشته بودم. بعدتر باز هم قصه‌های معلق دیدم و فرصت نکردم بنویسم. فکر کردم که بیام و هر چقدر می‌تونم ازشون بنویسم. شاید نوشتن ازشون ادامه پیدا کرد. این‌قدر هم توی ذهنم پراکنده‌اند که نمی‌دونم چطور بهشون ترتیب بدم. فعلاً فقط همین‌جوری می‌نویسم.

به طور کلی یکی از چیزهای شگفت‌انگیز توی دنیا برای من مکالمات کوتاه با انسان‌هایی هست که فقط یک‌بار می‌بینی‌شون. توی قطار، اتوبوس، مترو، هر راهی و جایی. فکر می‌کنم توی چند لحظه کوتاه با یه برش از قصه زندگی یه آدم همراه می‌شی و این جالبه. راستش من خجالت می‌کشم سر صحبت با آدم‌های غریبه رو باز کنم و وقتی پیش میاد و کسی این‌جوری خودش با من صحبت می‌کنه خوشم میاد. سعی می‌کنم با خوش‌رویی جواب بدم تا احساس ناامنی از صحبت کردن با من بهش دست نده. چندباری توی قطار پیش اومد. مسافرهای متفاوت. مثلاً یک‌بار یک مادر و دختر تهرانی بودند که با من صحبت کردند و تعریف از زندگی. وقتی رفتن برای خودشون چایی بگیرن برای من هم گرفتن. نظرم رو درباره تهران پرسیدن و اینکه در مورد شهر من گفتن. کاشکی جزییات قصه‌ها خاطرم مونده بود. نزدیک‌ترها، توی اتوبوس یه خانم مسن ازم پرسید دانشجو‌ام و در مورد زمان دانشجویی خودش تو سال‌های خیلی دور صحبت کرد. همراه آهنگی که از اتوبوس پخش می‌شد زیر لب می‌خوند و می‌گفت بعید می‌دونم شما این چیزها یادتون بیاد. یا یک‌بار دیگه توی بی‌ار‌تی یک نفر بعد از اینکه رشته‌م رو دونست، داشت بهم می‌گفت فلان‌جای ولیعصر نشست‌ها و محفل‌های این‌جوری مناسب شما برگزار می‌کنن. چیزهای کوتاه از خودشون تعریف می‌کنن و با دیدن سبزیجات و میوه‌های دستشون می‌شه حدس زد امروز رفتن خریدم و بعد برمی‌گردن خونه تا ناهار بپزن. چند روز پیش با پرسا نشسته بودیم روی نیمکت‌های رو‌به‌روی امامزاده صالح و بهش گفته بودم تصور کن الان بیست سال دیگه‌ست، بگو کجای زندگی‌ هستیم. داشت تعریف می‌کرد و یک‌جاش به چیز بامزه گفت که داشتیم دوتایی با صدای بلند می‌خندیدیم‌؛ یه خانوم مسن از پشت سرمون اومد و با لبخند و چهره‌ی گشاده گفت الهی همیشه شاد باشید و همین‌جوری بخندین دخترهای خوشگل. انقد دعای از ته دلش به جونم نشست که نگو! اتفاقات این‌جوری کوچک.

من همیشه وقتی توی موقعیت‌های مختلف قرار می‌گیرم توی ذهنم تصور می‌کنم اگه الان می‌خواست قصه‌ی این روز و صحنه، لحظه نوشته بشه چطور و با چه کلماتی می‌نوشتیش؟ و راستش خیلی خوش می‌گذره فکر کردن بهش. حالا قصه‌ی یه قسمتی از روز من احتمالا این‌جوری می‌شد: 

«شلوغی مترو و سروصدای آدم‌ها سرش را درد آورده است. یاد بازار مسگرها می‌افتد. با همان چکش روی مس‌ کوبیدن و اشکال متفاوت خلق کردن را احساس می‌کند. پله‌ها را بالا می‌رود و باد سردی را روی پوستش حس می‌کند. از وسط ماشین‌ها و موتورها رد می‌شود. از جلوی همان کلیسای همیشگی می‌گذرد و دوباره در بسته را می‌بیند و تصور می‌کند یعنی داخلش چطور است؟ معماری‌اش از بیرون شبیه قلعه‌های توی قصه‌ها می‌ماند. رنگ‌و‌رو رفته و پیر. سنگینی کیف روی دوش حس می‌شود. انگار که تمام غصه‌های دنیا را توی یک کیف روی دوشت گذاشته باشند. خسته و بی‌رمق ادامه می‌دهد. از جلوی رستوران‌های همیشگی و آدم‌هایی که با ولع ناهار می‌خورند می‌گذرد. بوی ساندویچ‌های تازه، روغن موتور، سرمای پاییز و عطر آدم‌های رهگذر در هم می‌پیچد و توی دماغش جا خوش می‌کند. خیابان را بالا می‌رود. به اسم سر خیابان که یک شاعر است نگاهش می‌افتد و مثل هر بار فکر می‌کند خودش فکر می‌کرده یک روزی اسمش، اسم خیابان بشود؟ وقتی به همان‌جای همیشگی می‌رسد دیگر نای بالا رفتن از پله‌ها را ندارد. کشان کشان بالا می‌رود. کارش را انجام می‌دهد. با آدم‌های دیگر صحبت می‌کند. با مسگرهای توی مغزش مراوده می‌کند و دوام می‌آورد. چند ساعت بعد دوباره راه برگشت از سرگرفته می‌شود. این دفعه سر خیابان بوی فرنی داغ و شیر کاکائو می‌آید. عصر شده. جنب‌‌وجوش آدم‌ها حس می‌شود. بخار از کاسه فرنی داغ بلند می‌شود. آدم‌ها دست‌هایشان را توی جیب‌هاشان فروتر می‌کنند. دماغ‌هایشان از سرما قرمز شده. می‌نشیند همان‌جا یک چیز گرم می‌گیرد و سعی می‌کند با نتوانستن در بین آدم‌ها چیزی خوردن کنار بیاید. فکر می‌کند. به یک صحنه از زندگی‌‌اش. به اینکه اصلاً وقتی بخار خارج شده از ظرف فرنی را دید فکر کرد باید یک چیزی بنویسد.»

فکر می‌کنم این پستم خیلی عجیب و غریب و پراکنده می‌شه اما خب.‌ اشکال نداره. یه نکته دیگه که چندروزه بهش فکر می‌کنم ساده بودنه. ساده‌ای که اصلاً نمی‌تونم بفهمم صفت درسته، این‌جا می‌تونه استفاده بشه یا نه. به هر حال. من واقعاً تمام تلاشم رو می‌کنم با بقیه آدم‌ها خودم رو مقایسه نکنم. چون تهش چیزی به جز ناراحت شدن نداره. منتها وقتی بیشتر توی جامعه آدم‌ها قرار می‌گیرم. وقتی که بین بچه‌های دانشگاه، سر کار یا هر جای دیگه خودم رو می‌بینم بیشتر به این انقد تفاوت‌ها پی می‌برم. به اینکه آدم‌ها پرزرق‌وبرقن. شخصیت‌شون از دور جالب به نظر میاد. بهشون نگاه می‌کنی و می‌گی کاشکی باهاش دوست بودم، کلی حرف برای گفتن دارن، اتفاقات جالب رو تجربه می‌کنن و شخصیت محبوبی توی جامعه دارن. همه‌ی این‌ها رو می‌بینم و هیچ‌کدوم من نیستم. توی همه‌چیز ساده و معمولی‌ام. نه از دور پرزرق‌وبرق و جالبم، نه یه عالمه حرف برای گفتن دارم. اصلاً شاید توی دانشگاه کسی متوجه حضورم نشه و بودن و نبودنم فرقی نکنه. احتمالاً هیچ‌کس هم از دور نگه جالبه، برم باهاش دوست شم. حالا شاید گفتن‌ این‌ها کودکانه به نظر بیاد. منتها فکر می‌کنم بهش. می‌تونم بگم زمین تا آسمون با هم‌کلاسی‌هام این تفاوته رو می‌بینم. اون روز به هم‌اتاقیم می‌گفتم تنها وجه شباهتم باهاشون اینه که همه‌مون ادبیات می‌خونیم. دیگه چیزی نداره. به هر حال می‌دونم که آدم‌ها فرق می‌کنن. منم گاهی وقت‌ها، فقط گاهی وقت‌ها دلم می‌خواست اون‌جوری بودم. اما یه شکل شونصددرجه متفاوتم و نمی‌شه کاریش کرد. فقط می‌تونم توی وبلاگم درباره افکار کودکانه‌م بنویسم. 

در ادامه این پست پراکنده و در تناقض با جملات بالا باید بگم دارم حس می‌کنم بزرگ می‌شم. خیلی چیزها رو از هیفده سالگی با الان که مقایسه می‌کنم این عاقل‌تر شدن رو توش می‌بینم. می‌دونم که وقتی صبح زود بیدار می‌شم تا برم دانشگاه یا سر کار نباید غر بزنم چون این زندگی منه و وقتی تمام این‌ها مسئولیتش با منه غر زدن چیزی رو درست نمی‌کنه. سعی می‌کنم وقتی از کسی ناراحت شدم، از من ناراحت شد برم و بهش بگم بیا در موردش صحبت کنیم. می‌تونم جلوی گریه کردنم توی مترو و خیابون رو بگیرم و به خودم بگم می‌تونی بعداً این کارو بکنی و این اگه بزرگ شدن نیست پس چیه؟ :دی. خلاصه که زندگی جلو می‌ره. در ادامه این پست درنا: «منم هنوز همون آدم گمشده‌ام. شاید هم قراره تا آخرش گم بمونم. هیچ‌وقت هم پیدا نشم. هیچ‌کس پیدام نکنه. هیچ‌وقت نتونم از زندگی سر در بیارم. با هم‌اتاقیم صحبت می‌کنم و بهش می‌گم اینکه هنوز آدم‌های جالب کمی توی دنیا وجود دارن تا باهاشون صحبت کنم یه ذره امیدوار‌کننده‌ست. می‌گم اینکه یه جایی توی نوجوونی تصمیم گرفتم توی غار خودم بمونم و از آدم‌ها فاصله بگیرم چون اذیتم کرده بودن این روزها داره تغییر می‌کنه. انقد فاصله گرفتم که یادم رفت می‌تونن چیزهای جالب داشته باشن. مکالمات کوتاه انسانی توی بی‌ار‌تی و مترو، داستان‌های کوچیک‌ آدما برای چند لحظه شنفتن، دوستی‌های یک‌باره، چایی خوردن و راه رفتن با آدم‌های جدید و پیدا کردن انسان‌هایی با قصه‌های متفاوت می‌تونه به زندگی وصلت کنه. هر چند اندک هم باشه.» همینه دیگه. کلش همینه. زندگی. 

۰ نظر

از پاییزهای جوونی

یه روزهایی هم آدم واقعاً دلش نمی‌خواد وجود داشته باشه. جسمیت داشته باشه و همراه آدم‌ها پیش بره. این روزها زندگی من خیلی شتاب گرفته. هر چی می‌دوئم انگاری بهش نمی‌رسم. از همه‌چیز عقب می‌مونم. روزها و تاریخ‌ها رو گم کرده‌‌م. فقط انگار روی یه پله‌برقی بی‌انتها مدام می‌دوئم. تمام وقتم برای دانشگاه یا سر کار می‌گذره. من شدم یکی از همون آدم‌های خسته و اخمویِ این شهر که عصرها سرش رو تکیه می‌ده به پنجره بی‌ارتی یا مترو و از خستگی زیاد درمونده‌ست. آدم‌های بزرگسال همیشه توی ذهنم آدم‌هایی بودن که وقت نداشتن بشینن و با آسودگی در مورد چیزها فکر کنن. اونا همیشه داشتن یه کاری می‌کردن. همیشه نگران یه چیزی بودن. وقت نداشتن هر وقت و هر جا دلشون خواست گریه کنن و داد بزنن نمی‌تونم از پسش بر بیام. نمی‌تونم انجامش بدم. حالا منم شدم یکی از همون‌ها. هر چقدر فکر می‌کنم من از یه جایی بعد دیگه از بزرگ شدن خوشحال نبودم. پرتاب شدن یک دفعه توی دنیای واقعی‌ای که دیگه هیچ‌کس به اون یکی فکر نمی‌کنه.

حالا الان از خستگی این‌جا مچاله شدم و چند روزه فکر می‌کنم باید توی وبلاگم یه چیزی بنویسم. بعد فکر کردم خب چی؟ همون چیزهای همیشگی. جریان زندگی. حتی از جریان زندگی هم صحبت تازه ندارم. امروز که صبح که از خواب بیدار شدم، خواب یکی رو دیدم که دلم اندازه کل دنیا براش تنگ شده بود. زنده و نزدیک بود. می‌خندید. بغلم کرده بود. چشماش همون‌شکلی بود. حالش خوب بود. بود. زنده بود. همون صبح نوشتم: «حالا چطوری امروز با این دلتنگی گنده و تصویر بزرگی که اومده جلو چشمم سر کنم؟ حتی همین الان چشمام پر از اشکه از اینکه همه‌ش خواب بود، بیدار شدم هیچکس نیست. فقط منم. منِ تنهایی.» این در حالی بود که دیشب هی آرزو می‌کردم امروز مجبور نباشم زندگی کنم. منتها مگه دنیا منتظر می‌مونه چون تو نمی‌تونی؟ بیدار شدم و مثل هر روز صبحونه نخورده و بدوبدو رفتم دانشگاه. آدم‌های دانشگاه فقط این حس رو بهم می‌دن که من چقدر ناجالب، غیراجتماعی‌‌ و بی‌خودی‌ام. نمی‌دونم اگه کلاس درس‌ها رو دوست نداشتم چطوری می‌خواستم دووم‌ بیارم. چون شب خیلی بد خوابیده بودم قهوه خوردم تا زنده بمونم، منتها چون معده‌م خالی بود بیشتر حالم بد شد. درست فرصت نکردم ناهار بخورم. بدوبدو رفتم سلف و سریع رسیدم تا برم سر کار. نمی‌دونم امروز بچه‌ها فهمیدن که من یه گوله اشک، دلتنگی، ناراحتی قلنبه‌ام که بهش دست بزنی می‌ترکه. هر طوری بود گذروندم. عصرهایی که از ولیعصر می‌گذرم، از پنجره به درخت‌هاش نگاه می‌کنم. به نور غروب که از بین درخت‌ها می‌گذره، به برگ‌های پاییزی‌ای که دارن می‌افتن و آدم‌های رهگذر. بعد امروز فکر می‌کردم همه‌ی این لحظه‌ها اون‌وقتیه که ممکنه یه روزی بهش برگردی و‌ بگی اون وقت‌ها که جوون بودم، این شکلی. 

احتمالا همون‌طور که قبلاً گفتم جوونی کردن رو بلد نیستم. دوست شدن با خودم هم. هر اتفاقی بیوفته. هر چقدر بگذره. هر چی پیش بیاد. فقط تو مغز خودم که سیر کنم می‌تونم بفهمم چرا از این «من» با وجود هر تقلا کردنی خوشم نمیاد. حتی درست‌بشو هم نیست. می‌دونی من فقط افتادم توی جریان این رودخونه و دارم دست‌و‌پا می‌زنم که غرق نشم. اون وقت‌هایی که از بودن توش لذت می‌برم اون‌قدری کم‌ هست که بیشتر از بودن، به نبودنش فکر کنم. دیگه از نوجوون بودن گذشتم. دیگه این‌جوری نیست که بخوام فقط نباشم. نه، همین‌جوری دارم زندگی می‌کنم. همین کج‌دار و‌ مریز زیستن شاید بیخودی. 

حالا قرار بود از چیزهای روشن توی وبلاگ بنویسم. هنوز هم چیزهای کوچیک‌ روشن هست. اصلاً همون‌ها باعث می‌شن که اون قدرها هم تو تاریکی نپوسم. مثلاً روشنی‌های این روزها ذوق و شادی چشم‌های بچه‌هاست، صحبت کردن‌های واقعی با یه سری آدم محدوده، حس کردن نور و پاییز و راه رفتن‌های زیاده، درخت‌های پشت پنجره کلاس و همچنان عشق ورزیدن به آدماست. 

۳ نظر

نورهای کوچکِ این روزها

نوشتن چیزها خیلی بامزه‌ست. یک وقتی هم بر می‌گردی و تقلا کردن برای نگه داشتن لحظه‌ها رو می‌بینی. کلمه چیدن کنار هم برای ثبت کردن لحظه‌ای که گذشته. تنها عادت درستی که در واقع اصلاً شاید عادت هم نیست، همین نوشتنه. همیشه و هر جا نوشتن. نوشتن گوشه‌ی کتابی که داری می‌خونی، نوشتن توی یادداشت‌های گوشی، دفترچه‌ت، کاغذ باقی موندهٔ دورانداختنی، هر جایی که بشه کلمه نشوند.

الان هم نشستم پشت این پنجره‌ای که بازه و چشم‌اندازش چراغ‌های شهره. چراغ‌هایی که همیشه درباره‌شون خیال‌پردازی می‌کنم و هر کدوم یک قصه دارن. فکر کردن درباره‌ش جالبه. بگذریم. می‌خواستم درباره‌ی تابستون یه چیزهایی بنویسم که خب ننوشتم. مثلاً یه چیزهایی مثل نوشتن دربارهٔ کتاب‌هایی که خوندم، چیزهای کمی که دیدم و این چیزها. حالا صحبتی هم نداشتم زیاد الان که فکر می‌کنم. شاید هم یادم رفته. نمی‌دونم. انگاری جزئیات لحظه‌ها بهتر یادم می‌مونه تا چیزهای کلی. مثلاً اینکه امروز صبح زود بیدار شدیم رفتیم نون بربری داغ و تازه خریدیم و بعدش با خامه عسلی نشستیم وسط بوی چمن‌های خیس و درخت‌های پاییز شدهٔ پارک در حالی که آب فواره می‌پاشید روی سر و رومون خوردیم. خوش هم گذشت. وقتی که نون بربری داغ رو بغل کرده بودم و دستم داشت می‌سوخت ازم پرسید چه حسی داری الان؟ گفتم حس اینکه اون‌قدر بزرگ شدم که صبح زود برم نونوایی نون بخرم و ببرم منزل:دی. (حالا من اصلاً خونه مونه ندارم تا اطلاع ثانوی طولانی ها.) گفت شبیه باباها شدی. حالا یه عکسی از همون صبح هست که چشم‌هام داره می‌خنده. خنده‌ی واقعی. من از خندیدن چشم آدم‌ها از همه‌ی انواع قهقه‌های دنیا بیشتر خوشم میاد. انگاری وقتی آدم چشم‌هاش می‌خنده قبلش هم لبخند کشدار زده. یادم رفته بود آخرین‌بار کی چشم‌هام خندیده. لازم بود بنویسم درباره‌‌ش.

من همیشه فکر می‌کنم اگر آدم این‌جوری‌ای بودم که برای هر فصل ذوق می‌کنن و فصل مورد علاقه دارن چقدر خوب می‌شد. برنامه می‌نوشتم واسه‌ش و انتظارش رو می‌کشیدم. خب حقیقتش هیچ‌وقت نبودم. امروز موقع غروب داشتم فکر می‌کردم دوست دارم دربارهٔ پاییز این‌جوری فکر کنم. اینکه می‌خوام چیکار کنم؟ مثلاً بهتر درس بخونم. خیلی بهتر از دو ترم پیش. یادم نره علی‌رغم هر چیزی این‌ها درس‌هاییه که آرزوی خوندنش رو داشتم. کار کنم. کاری که تلاش کنم از پسش بر بیام و یاد بگیرم. دوست دارم من هم تبدیل به یه آدم پرسه‌زن بشم. رفتن و رفتن و رفتن. کشف کردن کوچه‌ها و خیابون‌های جدید، نگاه کردن به خونه‌ها و فکر کردن به قصه‌هاشون. دیگه نمی‌دونم. برنامه‌‌هام تکراری بود :) ولی خب باید تلاش کنم انقد آدم بی‌سوادی نباشم. خیلی بیشترترتر باید بخونم. فکر کردن به این همه ندونستنی ناراحتم می‌کنه.

این اواخر تصمیم گرفتم همه‌‌ش دربارهٔ ابعاد غم‌دار زندگی ننویسم. نورهای کوچیکی که رو پیدا می‌کنم توی وبلاگ و یا کانالم بنویسم. بابت همین کمتر می‌نویسم. به استثنای امروز. انگاری در عرصه‌ی اول همیشه حرف بیشتر برای گفتن دارم. اون‌ها رو نگه می‌دارم برای دفتر خودم. چیزی که کسی نخونه. الان هم یه غصه‌ی گنده بابت اتفاقی که امروز افتاده دارم و دارم فکر می‌کنم نوشتن این چیزهای بی‌اهمیت من چرا؟ ادامه نمی‌دم و تا همین‌جا کافی باشه گمونم.

۲ نظر

در جست‌وجوی یک پیوند

نمی‌دونم چرا نوشتن رو به تعویق می‌‌ندازم و فقط کلمه‌ها رو توی سرم کنار هم می‌چینم. به هر حال، حالا سعی می‌کنم بنویسم. 

روزهای آرومی رو می‌گذرونم. نسبت به تابستون‌های گذشته که همش منتظر چیزی بودم به اون اندازه منتظر نیستم. خودم رو وسط قصه‌ها و شعرها غرق کردم هر روز بابت ماجراجویی‌ای که ادبیات به آدم می‌ده ازش تشکر می‌کنم. آدم وقتی قلب بی‌قراری داره و نمی‌دونه به کجا باید پناه ببره مدام دنبال یه راهی می‌گرده. دنبال یه راهی برای رفتن و انکار کردن دنیای واقعی. تا این‌‌جای زندگی توی این دنیا این امکان رو فقط ادبیات بهم داده. همیشه آرزو می‌کنم یک روزی اون‌قدر بزرگ بشم که بتونم واقعی به دنیای چیزهایی که خوندم برم. توی کتابی که اواخر خوندم این رو نوشته بود: «ادبیات می‌تواند خانه‌ای بزرگ باشد، منطقه‌ای بدون مرز برای پناه دادن به آن‌هایی که نمی‌دانند چطور باید در جایی مشخص ساکن شوند.»

در بین چیزهایی که این روزها می‌خونم امیلی از هم پررنگ‌تره. امیلی قصه‌های مونتگومری. پیدا کردن خود آدم توی شخصیت یه قصه جالب و شگفت‌انگیز به نظر میاد. امیلی می‌نویسه، خیال می‌بافه، عاشق نامه‌ها چاق و چله‌ست، از پیدا کردن کلمه‌های جدید خوشحال می‌شه و دلش می‌خواد یک روزی نویسنده بشه. دوستش دارم. 

به «شهر‌» زیاد فکر می‌کنم. اینکه چه چیزی باعث دلبستگی آدم‌ها به یک شهر می‌شه. چه چیزی اون‌ها رو با شهر پیوند می‌ده و وقتی ازش دور بشن دلتنگ می‌شن. یکی از مجموعه جستارهایی که نشر اطراف منتشر کرده دربارهٔ پرسه توی شهره. اسمش هست اگر به خودم برگردم. اون هم دوست داشتم. بیشتر باعث شد به شهر و پرسه زدن فکر کنم. من سال‌هاست توی این شهر زندگی می‌کنم اما وقتی ازش دور شدم همیشه می‌گفتم من دلم فقط برای خونه تنگ شده نه شهرم. اما اگر بخواهیم منصفانه بهش نگاه کنیم توی همین شهر هم مکان‌هایی هست که من رو به خود گذشته‌م پیوند می‌ده. کانون پرورش فکری و اون فضای گرم و صمیمی‌ش نوجوون مشتاق و امیدوار بین قفسه‌های کتاب رو یادم میاره. رویاهای دور و دراز نوجوونی. وقتی که فکر می‌کنی دنیا مال توئه و زورت به زندگی می‌رسه. مدرسه‌هایی که رفتم. تاب گوشهٔ حیاط مدرسه دبیرستان، درخت بید مجنون گوشهٔ حیاط راهنمایی و دیوارهای صورتی کلاس اول دبستان. کتابفروشی اون خیابون خلوت و دوستی‌هایی که اون‌جا پررنگ شدن. ساندویچی لب بلوار که روبه‌روش همون بهشت زهرایی هست که همیشه برای دیدارش منتظرتر از هر وقتی هستم‌. همه‌ی این‌ها. درخت‌های این شهر و آسمون این خونه.

حالا این روزها که تهران نیستم دلم برای اون‌‌جا تنگ شده. این متعجبم می‌کنه. من هیچ‌وقت عاشق تهران نبودم. هیچ‌وقت هم ازش متنفر نبودم اما با شنیدن صدای هنگ‌درام یاد خیابون‌هاش افتادم. صدای تهران برای من، یه صدای شلوغی و پریشون آدم‌هایی هست که دارن با عجله می‌دون تا به زندگی برسن و صدای هنگ‌درام. صدای ماشین و موتوری که توی خودش موسیقی خیابونی داره. قبلاً فکر می‌کردم بوها خیلی در پیوند دادن آدم‌ها با گذشته خوب عمل می‌کنن اما این روزها به صداها فکر می‌کنم. صداهایی که دستت رو می‌گیره و تورو به یه جایی وصل می‌کنه. این هم وقتی ناخودآگاه صدای هنگ‌درام شنیدم و به خیابون‌های تهران با درخت‌های بلندش پرتاب شدم فکر کردم. شاید هم یک روزی توی آینده یک‌جای دیگه باشم و با شنیدن صدایی یاد روزهای سرگردونی جوونی بیوفتم. صدای خونه هم برای من زمزمه کردن آوازهای محلی یواش مامان موقع انجام دادن کارهاشه. همین صدا خونه‌ست. صدایی که اگر می‌تونستم با خودم می‌بردمش هر کجا که می‌رم. 

انگاری همیشه باید دلتنگ باشم. دلتنگ آدم‌های زنده و مُرده. دلتنگ شهرها و خونه‌ها. دلتنگ صداها و بوها و چهره‌ها. دلتنگی‌ای که همیشه توی قلبت هست و نمی‌شه ازش گذشت‌‌. شاید بابت همین ثبات و یک‌جا موندن کلافه‌م می‌کنه. مدام رفتن رو ترجیح می‌دم. بهش فکر می‌کنم و خیالش رو می‌بافم. در نهایت یکی از جمله‌های کتاب امیلی در نیومون:

«می‌گوید با دلتنگیِ دوری از خانه خیلی زود کنار آمدم، اما من همیشه از درون دلتنگم.»

+عنوان یکی از کتاب‌های مکالرز که هنوز خودم نخوندم البته. 

۷ نظر

قلب‌های سرگردان

فکر می‌کنم باید بنویسم اما کلمه‌هامو دوباره گم کردم و حرف‌های قلبم نمی‌شه تبدیل به کلمه بشن. این روزها تقریبا نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم. خب البته مثل بقیه روزهای زندگی. کتاب می‌خونم. فکر می‌کنم و از دنیا خودم رو قایم می‌کنم. چند روز گذشته یه کتاب نوجوان خوندم که جادویی و خیال‌انگیز بود. اون‌جا درباره قلب سرگردون داشتن صحبت می‌کرد. نوشته بود او همیشه به فکر رفتن بود. هیچ‌وقت به ماندن فکر نمی‌کرد. از زبان او می‌گفت ولی بعضی وقت‌ها حس می‌کنم اگر به رفتن ادامه ندم دیوونه می‌شم. اون شخصیت قلب سرگردونی داشت که هیچ‌جا اروم نمی‌گرفت. من به خودم فکر می‌کردم و اینکه شاید تمام مشکل همین باشه که منم قلب سرگردونی دارم. نمی‌تونم بفهمم خونه کجاست. انگاری گم شدم و هیچ‌وقت قرار نیست جایی قلبم اروم بگیره و به خونه بودن فکر کنه. در نهایت نمی‌دونم. مثل همیشه هیچی نمی‌دونم. 

۱ نظر

درختِ پشت پنجرهٔ ادبیات

خیلی وقته کلمه‌ها توی سرم وول می‌خورن و فکر می‌کنم باید چیزی بنویسم. اما نشد تا الان. امروز آخرین امتحانم رو دادم. قصائد ناصرخسرو بود. حس می‌کنم نوشتن اون‌طوری که بلد بودم از خاطرم رفته. قدیم‌ها بهتر می‌دونستم‌ چطور باید از احساسم بنویسم. اما بعدتر فکر کردم تکراریه. کل وبلاگم شده یه سری احساس دست نخورده از شونزده هفده سالگی تا همین الان. اما می‌دونی، این وبلاگ اون ریسمان اتصال باریک من به رویای قدیمی‌م یعنی نویسنده بودنه. اونی که نمی‌دونم دقیقا کجا جاش گذاشتم و ازش همین وبلاگ موند. از طرف دیگه من روناهی بودن رو دوست دارم و این تقریباً تنها چیزیه که درباره خودم دوست دارم. اون آدمی که کلمات رو بلده، شیفته قصه‌هاست و با بقیه‌ی آدم‌هایی که می‌بینه یه تفاوت‌هایی داره. به قول حنا همیشه چشماش ناراحته و نمی‌دونه چرا هست. یه کم منطقی به نظر نمیاد آدم از نسخه غمگین خودش خوشش بیاد که خب هیچی از زندگی من منطقی به نظر نمیاد اگه درست نگاه کنیم. هیچکس تا بهم نزدیک نشه نمی‌فهمه تو مغزم چی می‌گذره یا چه شکلی‌ام. این وبلاگ اما همون بخشی از منه که داره داد می‌زنه: ببینید منم هستم! پس بیشتر از هر کس دیگه‌ای می‌خوام روناهی باشم و‌ نباید این‌جا رو رها کنم.
یه عالمه جزئیات بود که باید می‌نوشتم و حالا یادم نمیاد. مثلاً درخت‌های توت و طعم توت‌هایی که خوردیم، درخت‌های سیب سبز کوچولویی که توی دانشگاه پیدا کردیم، درخت‌های شگفت‌انگیز و متفاوتی که این مدت بیشتر بهشون توجه کردم، حکایت‌های کلیله و دمنه، رستم و اسفندیار خوندن برای امتحان، ابرهای پنبه‌ای، بارون تابستونی، چهره‌‌ی خسته‌‌ توی تابلوهای شعر کتابخونه، یک عالمه چایی و تابیدن مهتاب از پنجره‌ی اتاق و هزارتا چیز دیگه که حافظه‌ی ماهی‌ شده‌م الان یادش نمیاد.
امروز که امتحانم تموم شد بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس سردرگمی می‌کردم. توی دانشکده نشسته بودم نمی‌دونستم باید چیکار کرد یا کجا رفت. همه‌چیز انگار همین‌جوری خالیه. یه عالمه خالی و قلبی که این چیزها تاثیری روش نداره. بلاخره بعد از ساعتی وقتی پا شدم برم نور سبزی از یکی کلاس‌ها می‌تابید روی تخته، رفتم اون‌جا و از درخت پشت پنجره عکس انداختم. اون موقع آرزو می‌کردم کاشکی من این درخت پشت پنجره کلاس‌های ادبیات بودم. همین درخت و شنونده ادبیات. نمی‌خواستم با آدم‌ها که ادبیات رو شبیه خودش بهمون نشونش نمی‌دن روبه‌رو بشم. یه درخت بودن اما انگار خواسته زیادی بود چون من حالا یکی دیگه بودم. نمی‌دونم اگه درخت بودم هم شیفته‌ی ادبیات بودم یا فقط یه درخت پشت پنجرهٔ ادبیات. 

۳ نظر

کلماتی که از سر دلتنگی می‌نویسی.

بین نوشته‌ها به نوشته‌ای که پارسال همین روزها نوشتم برخوردم. دلم خواست این‌جا باشه:

«حنا می‌گه برام لالایی بذار تا بخوابم و حالا گنجیشک لالا، سنجاب لالا داره می‌خونه. حنا هم کنار من چشم‌هاشو بسته و خوشحاله که مامان بهش اجازه داده تا روی حیاط، زیر سقف آسمون پیش من بخوابه. چند دقیقه پیش سرم رو روی پاهاش گذاشتم و گفتم می‌دونی درد‌و‌دل یعنی چی؟ گفت نه. گفتم یعنی آدم غصه‌ها شاید هم قصه‌هاشو برای یه آدم دیگه تعریف کنه. می‌پرسه حالا چرا تو همیشه ناراحتی و توی همه‌ی نقاشی‌ها باید ناراحت نقاشیت کنم؟ بعدش می‌گه آها فهمیدم! چون کنکور داری. بعد از چند ثانیه باز می‌گه نه یه چیز دیگه‌ست گمونم. ناراحتی چون دوست نداشتی خدا اختراعت کنه. اصلاً دوست نداشتی اختراع بشی. حنا راست می‌گه. لالایی می‌خونه: لالایی گل لالا، مهتاب اومده بالا. خواب‌های خوب ببینی، پیش مهتاب بشینی. فکر کنم هر شب باید با هم لالایی گوش کنیم تا ستاره‌ها رو احساس کنیم. درخت انار مامان هم با نوای باد و لالایی ما می‌رقصه.»

دلم براش تنگ شده و حالا خیلی دور هستیم. بعداز ظهر زنگ زده بود و می‌گفت می‌خوام وقتی برگشتی واسه‌ت دسر درست کنم. خودت بلد نیستی دسر درست کنی. مگه نه؟ پرسیدم از کجا یاد گرفتی؟ گفت از توی مجله‌م. بذار بیارمش و برات بخونم. آورد و خوند. بدون اینکه توی خوندن کلمه‌ها گیر بیوفته برام خوند و باسواد شده. اون‌قدری باسواد شده که برام دستور دسر از روی مجله‌‌ش بخونه و بگه برات یه عالمه نامه و شعر نوشتم! تازه کتاب قصه جادوگر شهر اُز هم کل کل‌‌شو تنهایی خوندم. چقدر دلم براش تنگ شده. انقد تنگ که بیام این‌جا بنویسم. دلم برای کل زندگی‌م، مادرم، خونه، آسمون، امید و خودم تنگ شده. 

۲ نظر

سفرنامهٔ اصفهان، خاطرات جوانی،‌ بارون اردیبهشت

یادم میاد توی کتاب‌های مدرسه یه روانخوانی بود به اسم «سفرنامهٔ اصفهان» از کتاب قصه‌های مجید آقای مرادی کرمانی بود. مطمئن نیستم اما فکر می‌کنم اولین مواجهٔ مجید با اصفهان به طور کاملی نوشته شده بود. منم خوشم میاد همچین کاری کنم. پس بذار از اصفهان بنویسم.

برای اولین‌بار بود که به اصفهان می‌رفتم. اون هم برای مدت خیلی خیلی کوتاهی. در بدو ورود اولین بویی که احساس کردم بوی خوش گل‌های مختلفی بود که دقیقاً نمی‌دونستم چی هستند. از بین همه‌ٔ اون‌ها شاید فقط بوی یاس رو متوجه می‌شدم که روز قبلش هم حوالی بلوار کشاورز بوش کرده بودم. آسمون پر از ابرهای سفید با شکل‌های مختلف بود و هوا تقریباً مطبوع. اولین تصویری که توی ذهنم مونده یه صندلی برعکس بین سبزه‌هاست. یه صندلی چوبی تنها که نمی‌دونم چه سرنوشتی داشته. رها شده و خسته به نظر می‌اومد. دیدن مهتاب بعد از مدت زیادی خوشحالم کرده بود. برای اولین‌بار غذایی رو خوردم که خودش برای ما پخته بود و دوستش داشتم. 

بارون باریدن گرفته بود. بارون اردیبهشتی همیشه برای من خوشاینده. شب بارونی‌ای که توی چهارباغ باشه دوست‌داشتنی‌تر هم می‌شه. آدم‌ها لباس‌های گرم پوشیده بودند و زیر بارون راه می‌رفتند. همه‌چیز شبیه پاییز بود نه بهار. انعکاس نور رنگی مغازه‌های مختلف روی زمین خیس و بارون نم‌نم، بوی خوش سبزه‌ها و‌ درخت‌های خیس و‌ جادوی دوستی همه دست به دست هم دادند تا چهارباغ در اولین دیدار برام جای خاطره‌انگیزی بشه. بعد از راه رفتن و خیره شدن به اطرافم به کتاب‌فروشی‌هایی توی پاساژ که کتاب دست دوم می‌فروختند رفتیم. یه کتابفروشی کوچیک‌ و خالی از آدم با یک عالمه کتاب قدیمی توی یه شب بارونی هیجان‌انگیز به نظر می‌اومد. یاد یه سکانس از فیلم شب‌های روشن می‌افتم. همیشه آینده‌ی‌ خودم رو شبیه به اون استاد ادبیات تنها تصور می‌کنم. خلاصه، بین کتاب‌ها چرخیدیم و با دیدن هر کدوم ذوق کردم. از دیدن خاطرات جوانی رومن رولان بیشتر. پیش خودم فکر کردم من هم الان در حال گذروندن‌‌ خاطرات جوانی هستم؟ یعنی یک وقتی می‌تونم بگم وقتی جوون بودم... این‌طور؟ پس چرا عمیقاً احساس جوونی نمی‌کنم؟‌ شاید همین لحظه‌ست. دقیقاً همین لحظه. راه رفتن زیاد. چهار روز گذشته خیلی زیاد راه رفتم. یک عالمه پیاده‌روی توی خیابون‌های مختلف. از کریمخان و بلوار کشاورز تا چهارباغ و‌ نقش جهان. راه رفتن اون‌قدری که توی‌ پاهات درد رو احساس کنی و بفهمی زنده‌ای و‌ جسم داری.

بعد از بارون شب گذشته حالا آفتاب در اومده بود و نسیم ملایمی می‌وزید. خیابون‌ها پر از درخت و سبز بودند و آدم‌ها با لباس‌های رنگی راه می‌رفتن. مسیری رو پیاده رفتیم تا به نقش جهان برسیم. نزدیک‌تر که شدیم مهتاب گفت حالا داریم به یکی از شاهکارهای معماری می‌رسیم. برای اولین‌بار‌ بود می‌دیدمش. گنبدهای کاشی‌کاری شده، ایوان و صدای درشکه‌ها توی میدون‌ اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. ابرهای کومولوس توی آسمون و پرواز بادبادک‌های رنگی‌ بین‌شون چیز شگفت‌انگیز بعدی بود. از جلوی مغازه‌های قلم‌کاری و صنایع‌دستی رد می‌شدیم تا به مسجد امام برسیم. دوچرخه‌های قدیمی پارک شده گوشه‌ی دیوار جلوی دکان‌‌های میناکاری، مس‌گری و پای درخت‌ها تصویری از اصفهانه که برای من وجه تمایزش با شهر‌های دیگه می‌شه‌. کاشی‌های مسجد به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن کنار هم قرار گرفته بودند و اون اثر خلق شده بود. در اون لحظه به استعداد و هنر معماران اون‌جا غبطه می‌خوردم. درهای چوبی و گل‌های صورتی و سفید توی حیاط همه‌چیز رو زیباتر کرده بودند. بازار اصفهان سنتی‌ترین بازاری بود که تا حالا دیده بودم. قلمدان‌هایی با طرح‌های شگفت‌آور پرنده‌ها و گل‌ها، فنجون و قاب‌های نقاشی، ظرف و ظروف میناکاری شده و خیلی چیزهای دیگه که خاطرم نمونده. بازار سرپوشیده مزین شده به صنایع دستی‌ای بود که هنر زیادی می‌طلبه. عالی‌قاپو عظمتی داشت که دلم می‌خواست به سقف و دیوارها و پله‌هاش خیره بمونم و جزئیات‌شون رو کشف کنم. 

ناهار خوردن توی یک رستوران سنتی درحالی که موسیقی سنتی ایرانی پخش می‌شه و توی میدون‌ نقش جهانه تجربه‌ی جالب و متفاوتی بود. گذشتن از بین میدون و نگاه کردن به پرواز بادبادک‌ها بین ابرها بر فراز گنبدهای آبی آخرین تصویری هست که از نقش جهان دارم تا زمانی که دوباره بهش برگردم. دوغ و گوشفیل خوردن درحالی که غروبه و وسط چهارباغ نشستی و به خاطر‌ه‌های گذشته‌ت می‌خندی، کیف کردن دوستت از امتحان کردن طعم ترش و شیرین و شنیدن لهجه‌ی اصفهانی آدم‌های در حال گذر وقتی تو بهشون نگاه می‌کنی. به بچه‌ها گفتم کاشکی می‌شد زمان رو همین‌ الان متوقف کرد. وسط خنده‌های ریزریز و طعم‌ها و بوهای جدید. 

راه می‌ریم تا به سی‌وسه‌پل برسیم. صدای خروش آب میاد و آدم‌های زیادی اون‌‌جا هستند. آواز می‌خونن و ساز می‌زنن. داره شب می‌‌شه. چراغ‌های زردش یهو روشن می‌شن و حالا بین‌ یکی از همون صحنه‌هایی هستی که بارها عکسش رو دیدی. راه رفتیم و گذشتیم. اصفهان رو دوست داشتم حتی اگر آخرین تصویری که ازش برام مونده راه رفتن از سی و سه پل تا پل خواجو در حالی که بی‌صدا گریه می‌کنی و به کل زندگی‌‌ت فکر می‌کنی باشه. بارون شروع به باریدن می‌کنه. حالا شب شده. تندتند اشک‌هات رو پاک می‌کنی. روبه‌روی پل خواجو می‌شینین و درباره دوستی صحبت می‌کنین. درباره‌ی اینکه دوست‌ها می‌تونن با هم غم‌هاشون رو در میون بذارن. سرت روی شونه‌ی دوستت می‌‌ذاری و به انعکاس نورهای پل خواجو روی آب نگاه می‌کنی. تقریباً گریه‌ت بند اومده. بلند می‌شین و تا اون‌جا راه می‌رین. صدای خنده و رقص و آواز میاد و باد و بارون. مدتی زیر پل می‌مونیم و بعدش برمی‌گردیم. 

آخرین دقایق این سفر کوتاه هم بین یه عالمه قاصدک نشستیم. سعدی خوندیم. به آهنگ‌هایی که گذاشته بودیم گوش دادیم، چیپس خوردیم و صدامون رو ضبط کردیم. توی دفتر دوستم براش چیزی نوشتیم و ازش خواستم برای من یه چیز کوتاه بنویسه چون دیگه وقت نبود و باید هر چه سریع‌تر برمی‌گشتیم. این رو نوشت:

«روی علف‌ها چکیده‌ام

من شبنم خواب‌آلود یک ستاره‌ام

که روی علف‌های تاریک چکیده‌ام

جایم‌ این‌جا نبود.»

قسمتی از شعر سهرابه.

۱ نظر

گاه گم می‌شوم.

ستاره‌ی عزیزم سلام. آرزو می‌کنم حال دلت به لطیفی قاصدک‌ها و ابرها باشه. می‌خواستم برات از بهار و اردیبهشت بنویسم. می‌دونی که من عاشق اردیبهشتم. سرم پر از کلمه‌‌ست اما انگاری از من فرار می‌کنن. نمی‌خواستم برات چیزهای تکراری بنویسم. دوست داشتم وقتی نامه‌م رو می‌خونی از دنیای قصه‌ها و دانشکده ادبیات برات خبر بیارم. اینکه چقدر ماه چند شبه قشنگه. انعکاس نورهای رنگی از شیشه‌های دانشکده رو چقدر دوست دارم، آخه شبیه خونه‌های قدیمی می‌مونه. قاصدک‌ها و گل‌های زرد و سفید همه‌جا هستند، نور صبح و غروب وقتی روی چمن‌ها و برگ‌های درخت‌ها پخش می‌شه زیباست، ابرهای قلمبه شده توی آسمون همچنان خوشحال‌کننده‌ان. همه‌ی این چیزهای کوچیک. همیشه این‌جا از همین‌ها می‌نویسم. می‌دونی شاید احمقانه به نظرت بیاد اما همین چیزها تنها چیزهایی هستند که با دیدن‌شون توی روز تنها برای چند ثانیه، دقیقه احساس زنده بودن می‌کنم. می‌خواستم برات از شعرها بگم. برات شعر بخونم. قصه‌های جدید رو تعریف کنم. از خیال‌های نو بگم. اما ستاره‌ی عزیزِ عزیزم همه رو از دست دادم. همه‌ی قدرت شعر و کلمات و قصه و خیال. خودم رو گم کردم. نمی‌تونم بفهمم کی هستم. نمی‌تونم بفهمم چه آرزویی دارم یا دلم می‌خواد وقتی بزرگ شدم چطوری زندگی کنم. آینده و فردا به نظرم محال میان. جوونی کردن رو از یادم بردم. شاید از همون اولش هم بلد نبودم. حتی خجالت می‌کشم نامه‌های قبلی رو بخونم. تمام پست‌های وبلاگم از یک چیز مشترک حرف می‌زنن. راستش دیگه از غمگین بودن خجالت می‌کشم. از همیشه غم داشتن خجالت می‌کشم. از اینکه بنویسم از زندگی کردن کنار آدم‌ها و هر روز دیدن‌شون ناراحتم خجالت می‌کشم. من می‌دونم همه‌ی آدم‌ها غم دارن و دل‌شون پر از دردهای خودشونه. دارم تلاش می‌کنم یاد بگیرم قایمش کنم و درباره‌ش نگم و ننویسم. اما می‌دونی، چشم‌های آدم‌ها همیشه حال دلشون رو نشون می‌ده. 
بذار از چیزهای بهتر برات بنویسم. حالا غروبه و نورها روی چمن‌ها پخش شدن. وقت‌هایی که عمیقاً درس می‌خونم و یه دفعه چیز جدیدی می‌فهمم خیلی خوشحال می‌شم. امروز فقط برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه وسط زبان‌شناسی خوندن خوشم اومد. ستاره می‌دونستی من چقدر دلم می‌خواست ادبیات بخونم؟ می‌دونی چقدر تلاش کردم تا به دستش آوردم؟ پس چرا فراموش می‌کنم؟ ناراحت‌کننده‌ست. همین حالا آهنگ «ما وارثان دردهای بی‌شماریم.» پخش شد و اولین‌بار اردیبهشت پارسال وقتی روی تاب مدرسه نشسته بودم شنیده بودمش. بعد هی گوشش می‌دادم. موقع تست زدن توی کلاس‌های خالی مدرسه، شب‌ها و صبح‌های زود وقتی تنها بودم. کاری که همیشه انجامش می‌دم عکس انداخته. از درخت‌ها و آسمون مدام! از گل‌ها و شکوفه‌ها. توت‌فرنگی‌ها و چایی‌ها. از کتاب‌ها و قاصدک‌ها. شاید برات یکی از عکس‌ها رو کنار نامه گذاشتم. دلم برای خونه تنگ شده. برای مامان. فکر می‌کنم اون تنها آدمی هست که دلم بخواد تا آخر عمرم ببینمش و کنارم باشه. مامان هیچ‌وقت اذیتم نمی‌کنه و وقتی صداش رو می‌شنوم می‌تونم دوباره به زندگی کردن ادامه بدم. حتی با ترس‌های زیادم. می‌دونی چند روزه ندیدمش و چندبرابر روزهایی که ندیدمش نمی‌تونم ببینمش؟ 
من ترسیدم. خیلی زیاد. گم شدم. می‌ترسم آسمون و بهار هم از یادم بره. فرار می‌کنم. از همه‌ی چیزهایی که می‌ترسم فرار می‌کنم و یکی بهم گفته تنها کاری که نباید بکنم فرار کردنه. باید انجامش بدم. هر روز صبح بیدار می‌شم‌. وقتی ماه رو توی آسمون می‌بینم به آدم‌های اطرافم می‌گم ببینینش! سعی می‌کنم درس بخونم. سعی می‌کنم با آدم‌ها مهربون باشم و خوشحال‌‌شون کنم. سعی می‌کنم انسان بودن به معنای درستش فراموشم نشه. قدر چیزهای زیبا رو بدونم و ازشون عکس بندازم. پسِ همه‌ی این‌ها اما نمی‌دونم چی از خودم باقی مونده. قلب داشتن هم از یاد بردم. 

+ عنوان از اپیزود آخر رادیو دیو. 

۲ نظر

خسته.

ستاره‌ی عزیزم سلام. شاید همه‌چیز از جایی شروع شد که دیگه برای تو نامه ننوشتم. درست از همون وقتی که خیال‌ها، امید و جادو رو از یاد بردم. یادم رفت که یک ستاره توی آسمون دارم که می‌تونم براش نامه بنویسم. شاید شبیه بزرگسال‌ها شدم. فقط شبیه چون اصلاً بزرگسال بودن رو بلد نیستم و نمی‌فهمم باید دقیقاً چیکار کنم. شاید چند سال از نوشتن اولین نامه‌م‌ برای تو گذشته و هنوز چیزها ثابت موندن. خیلی چیزها هم تغییر کردن. می‌تونم بگم تمام زندگیم به جز قلبم. عمیق‌ترین چیزهایی که احساس می‌کنم هیچ تغییری‌ نکردن. کلمه براشون پیدا نمی‌کنم. اگر می‌تونستی از جادوی ستاره‌ای‌‌ت استفاده کنی و ته قلبم رو ببینی اون‌وقت متوجه می‌شدی. کاش این‌طور باشه. به هر حال تو با آدم‌ها متفاوتی و این دلیلیه که دلم بخواد برات نامه بنویسم. 

آدم‌ها مجبورن کارهایی رو انجام بدن که نمی‌خوان. و خب متاسفانه منم از آدم‌ها هستم. هر روز باید با خودم بجنگم تا از سر جاش بلند بشه، فکرهای مغزش رو خفه کنه و بره بین‌ یه عالمه آدم. چون صحبت نمی‌کنم اون‌ها نمی‌تونن بفهمن توی سرم چی می‌گذره. درس یاد گرفتن، جزوه نوشتن، غذا خوردن، راه رفتن، درس خوندن و هزارتا چیز دیگه کارهایی هستن که باید انجام بشه.‌ هیچ کدوم‌شون رو دوست ندارم. حتی غذا خوردن! باورت می‌شه؟ همه‌شون بهم می‌گن چرا غذا نمی‌خوری و چطوری زنده می‌مونی. شاید همه‌چیز از همون اولش اشتباهه و منم باید ستاره می‌بودم‌‌. دور، جادویی و اهل آسمون.

از بهار برات بگم. همه‌جا پر از شکوفه‌های صورتی و سفیده.‌ پر از جوونه‌های کوچیکی که زنده‌ان. وقتی توی کلاسم از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنم و دنیای سبز توجهم رو جلب می‌کنه. فکر می‌کنم کلمه‌هامو گم کردم. آخه نمی‌تونم درباره‌ی فکرهای مغزم بنویسم. ادامه دادن و بودن حداقل‌ترین کاری هست که می‌تونم انجام بدم اما حتی توی این هم خوب نیستم. چند روز پیش هم‌اتاقیم بهم گفت چشم‌هات خیلی خیلی غمگین و‌ ناراحته. چرا کاری نمی‌کنی که حالت خوب بشه؟ و‌ من نمی‌دونم ستاره. هیچ‌چیزی باعث نمی‌شه. هیچ‌کاری نمی‌تونم.  این همه ضعیف بودن و‌ نتونستن به تظاهر خوب بودن کردن ناراحتم می‌کنه. خسته شدم. حالا هم نمی‌فهمم چرا چیزهای تکراری رو دوباره می‌نویسم. دیگه کسی این‌جا رو نمی‌خونه. اهمیتی نداره چی بنویسم. صرفاً چند روزه باید می‌نوشتم اما تا همین‌جا تونستم. 

۲ نظر
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان