يكشنبه ۳۰ دی ۰۳
یک لحظههایی هست که آدم فکر میکنه وقتی خیلی بزرگ هم بشه برمیگرده بهشون و میگه یادش بخیر! یک نقطه پررنگ از جوونی. الان. در کتابخونه مرکزی به دیوار تکیه دادم و چایی داغم رو که بخار ازش بیرون میاد بغل کردم و به باریدن ملایم برف از بین پیچکها و درختها نگاه میکنم. انگار قبل زندگیم مهم نباشه، بعدش هم. همین لحظه باشه و تصویر این لحظه توی ذهنم. الان هم تموم میشه و بعدش تموم غصهها و نگرانیها و زندگی فرو میریزه روی سرم ولی خب کلمه بشه.