به زبان مادری گریه می‌کنیم

دوست دارم یه چیزی بنویسم. یعنی مدام کلمه‌ها رو توی ذهنم می‌چرخونم و اون‌قدری زیادن که نمی‌دونم چطوری بنویسم‌شون. وقتی کلمه‌ها زیاد می‌شن اون‌قدر توی مغزم وول می‌خورن که احساس می‌کنم اگر الان ننویسم یه عالمه کلمه رو بالا میارم. تا حالا کلی اینجا نوشتم که من چقدر وبلاگ خوندن رو دوست دارم. شیفته‌‌ی اینم که بین نوشته‌های آدم‌ها پرسه بزنم و آرشیو‌شون رو بخونم. یکی از پررنگ‌ترین تفریح‌های مورد علاقه‌ی من همینه. این روزها هم این کار رو می‌کنم. آرشیو وبلاگ‌های قدیمی‌ای رو می‌خونم و از آهنگ‌ها‌شون گوش می‌دم‌‌. به این فکر می‌کنم که اون آدم حالا داره چیکار می‌کنه؟ هیچ‌وقت به کلمه‌هایی که نوشته برمی‌گرده؟ دلش برای وبلاگش تنگ می‌شه؟ اصلاً خاطرش مونده که یک وقتی وبلاگ‌نویس بوده؟ فکر می‌کنم و می‌خونم. همیشه می‌گم کاشکی همه‌ی آدم‌ها وبلاگ می‌نوشتن یا حداقل آدم‌های مورد علاقه‌م. من بهتر می‌تونم آدم‌ها رو از راه کلماتشون بفهمم. نمی‌دونم این هم عادت کرده‌م یا چی. اما جزئیاتی از زندگی آدم‌های وبلاگی یادم می‌مونه که هیچ‌وقت از اون‌هایی که پیشم زندگی می‌کنن نمی‌مونه. این چیزها هم عجیبه. من وبلاگ‌نویس خوبی نیستم. حتی وقتی به وبلاگ رسیده‌م که عمرش تموم شده بود. این هم از حسرت‌های بزرگ زندگیمه. دوست داشتم چند سال زودتر به دنیا می‌اومدم، یا حداقل چند سال زودتر وبلاگ می‌نوشتم تا واقعاً «وبلاگ‌نویس» واقعی بودن رو حس‌ کنم. حالا هم کاریش نمی‌شه کرد. مسئله اینه که نمی‌تونم ننویسم و بابت همین هم هنوز اینجا هستم.

 این روزها خیلی توی بهخوان پرسه می‌زنم. نشسته‌‌م کتاب‌هایی که خوندم رو اونجا وارد می‌کنم و چیزی در موردشون می‌نویسم. لابد بابت قطع بودن اینترنتم و وصل بودن اون‌‌جاست. یه جورایی توفیق اجباری شده. خلاصه دیشب به انتشارات کانون پرورش فکری رسیده بودم و کتاب‌هایی که از اون خوندم رو وارد می‌کردم. انگار اون ته‌مه‌های قلبم یک پروانه‌ای زندانی شده که با دیدن جلد کتاب‌‌های کانون داشت بال‌بال می‌زد و می‌خواست زندانی نباشه. یادم افتاد اولین نقطه‌ی امن دنیا برای من اون اتاق کوچیک توی کانون پرورش فکری بود؛ قفسه‌هاش پر از کتاب‌هایی بود که دوست داشتم. اونجا امن بود چون بین کلمات محصور می‌شدم و دنیای بیرون از یادم می‌رفت. تک‌تک کتاب‌هایی که از اونجا برداشتم و خوندم روزهای نوجوونی‌م رو یادم آورد. دلم خواست باز به کانون سر بزنم و یک‌جایی اونجا داشته باشم. دلم براش تنگ شده.

باید مرور کتاب بنویسم اما دارم در مورد پیوند خوردن اون کتاب با کدوم لحظه‌ی زندگیم می‌نویسم. مثلاً جای خالی سلوچ رو وقتی پونزده سالم بود می‌خوندم و از خاکستری بودن داستان بعد از اون همه نوجوان خوندن تعجب کرده بودم. یا زندگی در پیش رو برای یک زمستونه که اسفندماه تهران چند روز پشت سر هم برف می‌اومد و درخت‌های کاج پشت پنجره عین توی قصه‌ها شده بودند. از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم رو عصر‌های مهری که کنکور داشتم ذره‌ذره می‌خوندم و موقع خوندنش دلم می‌خواست پا شم برو بدوئم. فعل هم یه عصر قبل از جنگ می‌خوندم و گزارشش نصفه موند چون جنگ شد. الان فقط یه چیزهای محوی ازش خاطرم مونده. همه‌ی کتاب‌ها رو این‌شکلی بیشتر به یاد میارم.

یک وقتی هم -اگر زنده بمونم- خاطرم می‌مونه که روزهای تابستونی پر از دلهره و ترس بودم به زبان مادری گریه می‌کنیم می‌خوندم. دیوانه‌وار با مداد سیاهم زیر جمله‌هاش خط می‌کشیدم و گوشه‌های کتاب یه چیزهایی می‌نوشتم. نمایشگاه کتابِ امسال با نرگس جلوی غرفه‌ی اطراف وایستاده بودیم و من داشتم می‌گفتم این رو دوست دارم بخونم، این هم، این هم و کل اطراف. این یکی رو نرگس بهم هدیه داد. اولش نوشته: «موقع خوندن، به هر زبانی که خواستی بخند» جستار‌های کوتاهی داره. یک سال و خرده‌ای می‌شه که شیفته‌ی جستارها شدم و یه وقت‌هایی دلم می‌خواد جستارنویس باشم. الان هم ساختار ادبی مورد علاقمه‌. یک آزادی‌ای توی جستارها هست که خوشم میاد. همش خیال نیست، همش هم واقعیت نیست. امروز یک لیست بلندبالا فقط از اطراف برای دوستم نوشتم که خوندم، دوست دارم بخونم، دارم ولی نخوندم. یک نفر توی مرورش برای این کتاب نوشته بود دوستش دارم؛ شاید چون منم به زبان مادری غصه می‌خورم.

 به دلبستگی‌هام فکر می‌کنم و غصه‌م می‌گیره. دوست ندارم دلبستگی داشته باشم اما دارم. یکی از گنده‌ترین‌هاشون هم زبان فارسیه. همیشه با خودم می‌گم اگر بخوام فقط یک شانس برای خودم حساب کنم و بگم شانس آوردم... می‌گم شانس آوردم که زبان مادریم فارسیه. با تمام زبان‌های دنیا برام فرق می‌کنه. اصلاً دوست دارم یک وقت‌هایی بگم زبان و ادبیات فارسی می‌خونم و این تنها چیزیه که دوست دارم در مورد خودم بگم. فکر کردن بهش هم باعث می‌شه گریه‌م بگیره. یه وقت‌هایی هم این‌جوریه دیگه. فکر کردن به بعضی‌ آدم‌ها، چیزها گریه‌‌ت می‌‌ندازه. از شدت دوست داشتنی که گاهی فکر می‌کنی برای قلبت زیاده.

پریروز رفتم ببینم روز آخر بهار پارسال چیکار می‌کردم که دیدم نوشته‌‌م ناراحتم و نمی‌تونم ناراحتیم رو قایم کنم. بعد با خودم گفتم دختر من حتی روز آخر بهار پارسال هم ناراحت بودم اما فقط ناراحت بودم. الان هم ناراحتم، هم جنگ شده و هم دل‌‌شکسته‌ی بیچاره‌م‌. این یکی رو دیگه واقعاً نمی‌دونم کجای اون دل بذارم. با خودم می‌گم تو که نمی‌دونی تا کِی زنده‌ای. قبلش هم نمی‌دونستی ولی الان بیشتر اوضاع فرق می‌کنه. باز هم می‌خوای توی قلبت نگهش داری؟ و فکر می‌کنم بله. غم‌انگیزه.

من همیشه می‌گفتم آسمون این تیکه از دنیا برای من فرق می‌کنه. من اینجا ستاره‌ها رو می‌بینم و جادوشون رو حس می‌کنم. من اینجا می‌تونم برای ستاره‌ها نامه بنویسم و ذره‌ای فکر نکنم عقلم رو از دست دادم. اما این دفعه که برگشتم ستاره‌های اینجا هم دیگه نمی‌بینم. از وقتی جنگ شده دیگه آسمون ما هم پرستاره نیست. شاید هم واقعیت فرقی نکرده باشه اما این یه چیزی باشه بین قلب آدم و آسمون. از وقتی جنگ شده قلبم دیگه ستاره‌ها رو حس نمی‌کنه. یا اگر خیلی تقلا کنم شاید بتونم چندتا ستاره‌‌ی غمگین پیدا کنم. کاشکی زودتر جنگ تموم شه. آسمون اینجا باید ستاره بارون باشه...

 امروز که توی خبرها دیدم نوشته دانشگاه رو زدن یک جوری اشک توی چشمام جمع شده بود و قلبم داشت وامیستاد که خودم مونده بودم. هیچکس جوابم رو نمی‌داد. دلم می‌خواست داد بزنم و بگم کاش بس کنی! بعدش یکی جوابم رو دادم گفت نترس خبرش رو تکذیب کردن. براش نوشتم من چرا انقدر مسخره‌‌ام که برای چهارتا ساختمون این‌طوری حالم بد شده؟ بهم گفت چهارتا ساختمون چیه؟ اونجا خونه‌مونه. داشتیم زندگی می‌کردیم. برامون امن بود. حق داری. بعد گفت دانشگاه رو نزده اما داره تمام جاهایی که خاطره داشتیم رو خراب می‌کنه. ولیعصر، پارک‌وی، ونک، تجریش.. داره تهران رو خراب می‌کنه. انگار این هم یک بخشی از جنگه؛ نابود کردن خاطره‌ی آدم‌ها.

پ.ن: همش فکر می‌کنم تمام چیزهایی که نوشتم و می‌نویسم‌ تکراری‌ان و این عذابم می‌ده. 

۸ نظر
ری را ‌‌
۰۳ تیر ۱۹:۵۹

انگار این هم یک بخشی از جنگه؛ نابود کردن خاطره‌ی آدم‌ها.

چقدر خوب نوشتی عزیز من.

خاطره هایی که بود و خاطره هایی که میشد باشه.

پاسخ :

«خاطره‌هایی که بود و خاطره‌هایی که می‌شد باشه.»

دقیقاً دقیقاً. 
سُولْوِیْگ 🌻
۰۳ تیر ۲۰:۳۳

اسمتون تو بهخوان چیه خانم؟ بفرمایید مرورهاتون رو بخونیم. :) 

پاسخ :

خدمت شما ارسال خواهم کرد دکتر سولی عزیز.🪻
.... ...
۰۳ تیر ۲۰:۳۷

به خدا تکراری نیست ، اگرم باشه تکرارش زنده نگهش میداره ....عین بوی عطر

بوی عطر مگه تکراری میشه اصلا

اینجا بوی بهارنارنج میاد 

اونی که تو قلبت نگهش داشتی جایی نرفته 

میاد 

اصل جنس دست خودته، قلبت...

مواظبش باش و بهش کمک کن. کمک کن با دوست داشتن خودت

خودت رو به تمام روشهایی که دیگری دوستت داشت، دوست داشته باش

پاسخ :

خوشحالم که این‌طوری فکر می‌کنید. بسی ممنونم :) 
هوم... یه خرده ماجرا پیچیده‌‌ست.
هلن پراسپرو
۰۳ تیر ۲۱:۱۶

منم این قضیه رو دارم که می‌خوام ریویو بنویسم بیشتر دارم خاطره می‌نویسم انگار. هربار به خودم می‌گم اونیکه می‌خواد از ریویو تو تصمیم بگیره بخونه یا نه چطور اینکارو بکنه آخه ولی خب نمی‌شه کاریش کرد. کتاب‌ها شدن زندگیمون، ناجیمون، دفترخاطراتمون.

پاسخ :

اما آخه تمام این کلمه‌ها با لحظه‌های زندگی‌مون پیوند خوردن. نمی‌شه ننویسیم. می‌دونی انگاری همون کتابه باعث شده تو یه جورایی دووم بیاری. 
در مورد جملهٔ آخر دقیقاً هلن! اتفاقاً امروز که برای یه کتابی مرور نوشتم همچین چیزی نوشته بودم که ادبیات همیشه بهم ثابت می‌کنه که می‌تونه پناه خوبی برای بی‌قراری‌‌های قلبم باشه. یه خرده جملهه چیز به نظر میاد اما جدی همینه. امروز صبح برای شونصدمین بار بهم ثابت شد.
ویــ ـانا
۰۳ تیر ۲۱:۳۹

سلام روناهی خوبی ؟ :)

چند وقت پیش دنبال کانال تلگرامت بودم خیلی ناراحت شدم پاک شده...

متاستفانه ظاهر قضیه اینجوریه که چهارتا ساختمونه....چهارتا خیابون...ولی کل زندگیمونه..خیلی سخته واقعا 

پاسخ :

سلام عزیزم :*) می‌گذرونم. تو حالت چطوره؟
هوم. آره درنا خراب شد. منتها باز یه جایی می‌نوشتم تا وقتی تلگرام وصل بود. باز اون الان در دسترسم نیست. اگر تلگرام وصل شد آدرسش رو برات می‌فرستم.

بسیار. قبل از این ماجرا این چیزها رو نمی‌فهمیدم. نمی‌فهمیدم چقدر چیز کوچیک و بزرگ هست که می‌تونم از دست بدم. شاید بعدش قدرش رو بیشتر بدونم.
امیر.ر. چقامیرزا
۰۴ تیر ۱۷:۴۷

سلام.امیدوارم حالتون خوب باشه.

خیلی خوبه که اینطور کتاب هارو به ذهن میسپارید.دلبستگی به فارسی، یه افتخار بزرگه.واژه جنگ، شاید بشه هزاران تعبیر ازش کرد.

پاسخ :

سلام سلام سلام! 
ممنونم. امیدوارم حال شما هم خوب و روشن باشه.

آره. خودمم خوشم میاد از این‌طوری موندگار شدن کتاب‌ها.
خیلی افتخار. یک وقت‌هایی حس می‌کنم من لیاقتش رو ندارم.
از جنگ با هر تعبیری متنفر می‌باشم :))
Machu Picchu
۰۴ تیر ۲۱:۱۹

سلام

نگران نباشید

جاهایی رو که خراب کردن ، دوباره با شکوه تر خواهیم ساخت .

پاسخ :

سلام.
امیدوارم...
راستی خیلی زیاد ممنونم که اینجا رو می‌خونید. فکر کنم از همون اولا که اینجا می‌نویسم شما من رو می‌خونید و کامنت می‌‌ذارید. این خیلی برای من خوشایند و باارزشه.  
اسماعیل غنی زاده
۰۶ تیر ۰۹:۰۱

;) نوشته‌ی شما تکراری نیست.

پاسخ :

بسی ممنونم :*)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان