این کلمات برای تهران است

چند روز پیش برای کسی نوشته بودم من به آسانی از چیزها نمی‌گذرم. از آدم‌ها هم. این شاید چیز خوبی نباشد. حالا دو هفته است که آتش‌بس شده اما من هنوز به جنگ فکر می‌کنم، در مورد جنگ روایت می‌خوانم، گوش می‌دهم و شب‌ها خوابش را می‌بینم. انگار مغزم نمی‌خواهد تمامش کند. امروز هم داشتم همین کار را می‌کردم. موقع آشپزی به اپیزود آخر رادیو نیست گوش می‌دادم. شصت دقیقه‌ روایت واقعی آدم‌ها از تهران به وقت جنگ. 

آدم‌ها داشتند از تجربه‌هایشان در آن دوازده روز می‌گفتند. از صدای مهیب پدافند‌‌ها، نور انفجارها که آسمان را روشن می‌کرده، ریختن شیشه‌ها، آدم‌های چمدان به دست، خیابان‌های خلوت و شهری که خسته شده. گوش دادن به هر کدام از این روایت‌ها قلبم را چنگ می‌زد. وقتی صدای خانمی پخش شد که دربارهٔ یک مهدکودک در خیابان صابونچی شروع به صحبت کردن کرد و گفتن از لحظه‌های روزِ ۲۵ خرداد که بچه‌ها ترسیده بودند، صدای پدافند بیشتر و بیشتر می‌شد، نمی‌دانستیم چکار کنیم و در نهایت بچه‌ها را دانه‌دانه فرستادیم خانه‌‌شان و لحظه‌ای که از مهد‌کودک خارج شدند و آخرین بچه رفته مهدکودک را زدند! موقع شنیدن این روایت داشتم مهدکودک‌ها و بچه‌هایی را توی خاطرم می‌‌آوردم که تمام پاییز و زمستان پارسال پیششان می‌رفتم تا بهشان رباتیک یاد بدهم. چهره‌های معصوم‌شان، همان قصر آرزوهای وسط حیاط مهد‌هایی که توی آن مهدکودک خیابان صابونچی هزار تیکه شده بود، خورشیدهای روی دیوار‌های مهد‌ها که توی این جنگ یک بچه بعدش از روی آن فهمیده که مهدشان را بمب زده‌اند، وقتی آن مربی از عکس‌های نیم‌سوخته‌‌ای که به درخت انجیر مهد آویزان کرده بودند و جنگ به آن روزش انداخته بود می‌گفت داشتم فکر می‌کردم این وحشتناک‌ترین تصویر از یک جنگ است. اینکه درخت انجیر، خورشید‌های کوچک و قصر آرزوهای بچه‌ها تیکه‌تیکه شود. حالا فکرش را بکنید بچه‌ها هم آنجا بوده باشند! و دنیا پر از این جنگ‌هاست. پر از زخم‌هایی که جنگ روی چهرهٔ بچه‌ها جا می‌گذارد.

آدم‌ها خاطراتشان از تهران را می‌گفتند و اینکه لازم نیست حتماً تهران به دنیا آمده باشی تا در آن روزها بی‌قرارِ وضعیت تهران باشی. خودم در خاطرم آمد. ششِ صبح مهر دو سال پیش که به تهران رسیدم و اولین تصویر از این شهر برای من ترمینال جنوبی بود که من را ترساند. وقتی جلوی خوابگاه پدرم خداحافظی کرد و خواست به شهر خودمم هزار کیلومتر آن‌ورتر از این شهر برگردد مستأصل شدم و با خودم گفتم: «اینجا چیکار می‌کنی؟ حالا چطور می‌خوای با این شهر خاکستری و آدم‌هایی که حتی روز اول هم مهربون نبودن بسازی؟» و آخرین تصویرم از تهران. باز هم ترمینال جنوب، عصر اواخر خردادی که جنگ شده است. آدم‌های ترسیده، دانشجوها با کوله‌هایشان و خیابان‌هایی که هیچ‌وقت به این اندازه خلوت ندیده‌ام. حوالی دو سال می‌گذرد اما دیگر تهران برای من فقط یک ترسِ خاکستری نیست. تهران یک بخشی از من است که دوست دارم با خودم ببرمش تا جنگ خرابش نکند. 

به تمام خاطراتم از تهران فکر می‌کنم. به تمام پیاده‌روی‌ها از خوابگاه تا تجریش که تک‌تک خانه‌ها را حفظ شده‌ایم، داخلشان را تصور کرده‌ایم، درخت‌هایش را بلدیم، ذوق کودکانه‌ای که هربار از آن کوچه به ولیعصر می‌رسیم زیر پوستم می‌دود و همان موقع به پرسا می‌گویم: «ولی من دلم تنگ می‌شه ها! هر جای دنیا که باشم، هر چند سالم که بشه.» و این یک دیالوگ تکراری هر بار رسیدن به ولیعصر است که بوی عود توی سرم می‌دود و صدای هنگ‌درام می‌آید. به پیاده برگشتن از تجریش تا پارک‌وی و نقش‌های محبت روی دیوار، مهد کودک ته یک خیابانی در جردن که عصرهای چهارشنبه با آراز و آدرینا و سام و بچه‌های دیگرش چیزی ساخته‌ایم. پارک ملت و تعریف کردن از اولین دل‌بستن برای یاسمن که من را می‌فهمد و از گل‌های زرد در بهار عکس می‌گیریم. آن روز‌های قبل از تولد بیست سالگی که با شهرزاد کتابفروشی قدیمی‌ای در تجریش را می‌گردیم، برای اولین‌بار به ظهیرالدوله، خانه‌ی سیمین و جلال، نیما و پاساژ عتیقه‌فروشی می‌رویم. بلوار کشاورز و پارک لاله و چای آلبالو‌هایی که دوست داشتیم، آن روزی در فروردین که ده‌ونک رفته بودیم، تمام شب‌های تجریش که زمستان‌ها بوی لبو و باقالی می‌دهد و دم عیدها سمنوی عمه لیلا و بهارها آب طالبی. کریمخان و تئاتر و کافه‌هایش، ذوق کشف کردن یک محله در میرداماد با پرسا که تصمیم گرفتیم بزرگ شدیم اینجا خانه‌مان باشد، بارها و بارها انقلاب، کتابفروشی‌هایش، ساندویچی‌ای که دوستش دارم و دوست دارم به آدم‌ها نشانش بدهم، تئاتر شهر و آدم‌هایی که برای همیشه در آنجا جا گذاشته‌ام، سینما آزادی‌ای که سه‌شنبه‌ی‌ قبل از جنگ با هم‌کلاسی‌هایم رفته بودم، چرخیدن دور خودمان در یوسف‌آباد و با دقت دیدن درخت‌ها، روزهای زمستان که برف همه‌جا را پر کرده در ایستگاه‌های بالای توچال با بچه‌ها.

شام خوردن در کلانای ولیعصر و رفتن به دانشگاه تهران با مهدیه، شب‌های باغ فردوس که آن پشت بنشینیم و سکوت کنیم و فکر کنیم. تمام آینه‌های باغ فردوس که هربار شورشان را در بیاورم، گوشواره‌های حوض نقره‌‌ی باغ فردوس و پرنده‌ی آبی‌‌ای که نخریدمش، آدم‌های عجیب و غریبش و یک می‌ترسم احمقانه، به یک خوابگاه در سعادت‌آباد که به اندازه‌ی خوابگاه خودم می‌شناسمش چون نسیم آنجا‌ست، یک پارک و رستورانی حوالی صادقیه که با بچه‌ها پیتزا خوردیم و دیوارهایش نارنجی بود. یک وقتی که با نسیم سوار متروی اشتباهی شدیم و رفتیم کرج و به گیج‌بازی‌مان خندیدیم. آینه‌های موزه‌ی زمان و یک روز بهاری که سعدآباد شلوغ‌تر از هر وقتی است و ما هر سه با هم هستیم. حتی بویِ بد دریاچه چیتگر، بوی ماهی‌فروشی تجریش، ترافیک ظهرهای یکشنبه از سعادت‌آباد تا قیطریه برای رسیدن به مهدکودک بعدی که کلافه‌ام می‌کرد، سربالایی‌های قیطریه تا رسیدن به مترو، پارک قیطریه یازده صبح‌های چهارشنبه بعد از تمام شدن کلاس‌های مدرسه، چپاندن خودم در بی‌ارتی وقتی که یخ زده‌ام و از خستگی نمی‌توانم بایستم، چایی‌فروش دور میدان تجریش و نان سحرش، آنجا که در آن کوچه‌های پشتی کلوچه فومن داغ می‌فروشد. به آخرین شبی که با چایی و کیکمان لبه‌ی یک حوض آبی‌رنگ خالی روبه‌روی امامزاده صالح نشسته بودیم و از خیال‌های جوانی‌مان می‌گفتیم و ماه قشنگ بود... پوووف. 

 

اگر بخواهم ادامه بدهم باز هم می‌توانم بنویسم و دلتنگ بشوم. تمام طول گوش دادنش من هم داشتم به این‌ها فکر می‌کردم. به خودم آمدم و دیدم بوی بادمجان سرخ‌شده زیر دماغم است، صدای جلزوولز می‌آید اما من چشم‌هایم پر اشک شده است. تهران بعد از این مدت حالا یک شهر پر از خاطره و آدم‌ها برای من است. فقط دانشگاه و خوابگاه نیست، شهری هم نیست که من سودای آمدن بهش را داشته باشم اما حالا یک جایی از قلبم جا گرفته که با جنگی که داشت خرابش می‌کردم و دیدن هر یک خبر یک پتک توی سرم کوبیده می‌شد. یکی از آدم‌های پادکست می‌گوید موقع ترک خانه تنها یک چیز برداشتم: یک رژ لب قرمز تا اگر اتفاقی افتاد شبیه جنگ‌زده‌ها نشوم. یکی دیگر می‌گوید جوراب قرمز می‌پوشیدم تا اگر زیر آوار ماندم راحت‌تر خودم یا حالا جنازه‌ام را پیدا کنند، یک نفر می‌گوید بیلچه با خودم داشتم تا اگر همه‌چیز روی سرمان ریخت بتوانم بچه‌ام را نجات بدهم. گوش می‌دهم، گوش می‌دهم و فکر می‌کنم باید یک چیزی برای تهران بنویسم. مثلاً اینکه چقدر دوستش دارم و چقدر دلم می‌خواهد تا همیشه زنده بماند. حتی یک وقتی که من دیگر آنجا زندگی نکنم.

۱ نظر
.... ...
۱۹ تیر ۱۵:۵۲

خیلی قشنگ بود

پاسخ :

ممنونم. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان