قصه‌ تابستون

چکاوک عزیزم سلام، نمی‌دانم آخرین نامه را کی برایت نوشته بودم اما حالا باز هم دلم می‌خواهد برای کسی، چیزی نامه بنویسم و حرف بزنم. تو بهتر از هر کسی گوش می‌کنی. تو با اینکه یک ستاره کوچک در آسمان هستی، باورم دارم که کلمه‌هایم را دریافت می‌کنی و می‌خوانی. این نامه را از اتاق کوچکم برایت می‌نویسم. از اواخر تابستان هجده سالگی، در حالی که صدای آرتوش سنگ قبر آرزو را می‌خواند. درخت وسط حیاط بزرگ شده است. همان درختی که روبه‌رویش می‌نشستم و درس می‌خواندم حالا وسط باد نیمه شب می‌چرخد و سایه‌هایش روی دیوار می‌افتد. ستاره، راستش را بخواهی شاعرانگی را یادم رفته. کلمات جادویی را گم کرده‌ام. می‌توانم در حد نیاز بنویسم. زیبا نمی‌نویسم. شاعرانه هم نمی‌شود. همین که عامیانه نمی‌نویسم برایم سخت است.

نیامده‌ام این چیزها را بنویسم. می‌خواستم از تابستانم برایت بنویسم. از روزهایی که گذشت. اما حالا دقیق نمی‌دانم چطور گذشته است. مثل دو سال گذشته و سال‌های بعد اگر زنده باشم. یک شب‌هایی تنهایی توی تاریکی به صفحه رنگی جلو‌ی‌م خیره می‌شدم و حرکت آدم‌ها را تماشا می‌کردم. آدم‌های امیدوار، غمگین و بخشنده. آدمک‌های رنگی. یادم نمی‌آید چند زندگی را تماشا کردم اما دوست‌شان داشتم. آن‌هایی که به زبان خودم حرف می‌زدند را بیشتر. تمام بهار را انتظار کشیده بودم تا تابستان کتاب بخوانم اما انگار نمی‌توانستم. می‌خواندم اما نه مثل قبل‌. دیگر یک کتاب را یک روز تمام نمی‌کردم. یک پاراگراف را چهاربار می‌خواندم تا منظورش را بفهمم. مغزم روی کلمات بند نمی‌شد. اگر بخواهی از قصه‌هایی که خوانده‌م بدانی باید بنویسم قصه‌ی پولینا چشم و چراغ کوهپایه را خوانده‌م. قصه‌ی یک کتاب‌فروشی کوچک، قصه‌ی یک دختر دودکش‌پاکن و هیولایِ زغالی‌اش، یک قصه پر از جادو که ادامه دارد و یک قصه‌ی عاشقانه از یک نویسنده فرانسوی‌. راستش را بخواهی از خودم ناراحتم بابت کم بودن قصه‌ها اما انگار قصه‌ها دیگر دوستم ندارند‌. کلمات توی ذهنم خانه نمی‌سازند و شخصیت‌ها ازم فرار می‌کنند. یک سری نامه می‌خواندم که تمام‌شان نکردم. یک کتاب نصفه دیگر هم روی میز است.

دوستی امن است. دوستی از تاریکی نجاتت می‌دهد‌. دوستی را داشتم. دوست‌ها همان‌طوری که هستم دوستم دارند. حواس‌شان هست ناراحتم نکنند و بهم گوش می‌دهند. می‌شود با همدیگر توی خیابان ساندویچ بخورید، برای هزارمین‌بار به یک کتاب‌فروشی تکراری بروید و بین کتاب‌ها بگردید، می‌توانی به حرف‌های بامزه‌شان درباره مردم بخندی، در یک ‌جایِ کاملا جدی، جدی نباشید، عکس‌های جالب ازشان بگیری، با دوست‌ها می‌توانی خودِ خودت باشی و به قول کتابی که سال گذشته خوانده بودم آدم‌هایِ کمی توی دنیا هستند، همان‌طور که هستی دوستت داشته باشند. خودِ خودت را. خودت را وقتی غرغرو هستی. وقتی غمگین هستی. وقتی دلت می‌خواهد دیوانه بشوی و عقل را فراموش کنی. اما چکاوک می‌دانی، دوستی خوب است. جادویی است‌‌‌‌. شبیه کُرک قاصدک و وصله ستاره است اما از دست دادن‌ش می‌ترسی. از اینکه یک روزی آدم‌ بزرگ‌های بی‌احساسی بشوند که همه وقت‌های خوب را فراموش کنند و به سوی آدم‌های تازه و جالب‌تر از تو بروند.

از این‌ها که بگذریم. حرف زدن با مامان و گوش دادن به ترانه‌هایِ محلی غمگینی که زمزمه می‌کند، توی جاده بودن با بابا و تماشای غروب و هلال‌ماه، گوش دادن به آهنگ‌های قدیمی در یک رستوران سنتی که وسط یک جایی شبیه جنگل‌ است و بوی غذا‌های خوشمزه با بابا، اولدوز خواندن برای حنا، تماشای ستاره‌ها، درخت خانه همسایه، بوی خاکِ خیس، بوی کتاب‌های تازه، طعم بستنی شکلاتی وقتی سربالایی را می‌روی تا به آبشار برسی، تلاش برای رسیدن به ادبیات و با ذوق و لرزیدن صدا حرف زدن درباره‌اش، دوست داشتن، بودن، بودن، با غم بودن، حتی دلتنگ بودن هنوز هستند و این یعنی زنده هستی. زنده‌ای که فقط نفس نمی‌کشد. حس می‌کند. می‌فهمد. آرزو می‌کند. می‌نویسد. می‌خواند.

از تو پنهان نباشد از تعریف و لطف آدم‌ها نسبت بهم خوشم می‌اید و دوست ندارم فراموش کنم‌ بهم چه گفته‌اند. از اینکه همین امشب یکی از دوست‌هایم گفت:  "تا حالا کسی بهت گفت سلیقه موسیقی‌ت چقدر خوبه؟" یا یک دوست دیگرم که گفت: "مطمئنم از پسش برمی‌آی. تو خیلی توانا و نوری :) نمی‌دونم نور چیه اما کلمه‌ایه که راجع بهت به نظرم می‌آد." یا یک نفر دیگر که گفته بود: "زمانی که می‌خونم‌ش احساس می‌کنم پیوندی بین من الآن و منیه که ازش فرار می‌کنم. درونم رو نرم و پر از گرد شهاب‌سنگ‌ها می‌کنه. شبیه فرشته‌ی دندون‌هاست که صبح‌ها بچه‌ها رو با پیدا کردن شکلات‌هایی که جای دندون‌های افتاده‌شون گذاشته، خوشحال می‌کنه. درست همینطوری غم رو تبدیل به ستاره می‌کنه." دوست دارم همه‌ی این کلمات جلوی چشمم باشند و ببینم یک‌سری از آدم‌ها چقدر خوشحالم می‌کنند‌. چقدر بهم لطف دارند که فکر می‌کنند صدای‌م شبیه شخصیت قصه‌ها ست. نوشته‌هایی که خودم دوست ندارم را دوست دارند و بهم مهربان می گویند‌. راستش این‌ها را نمی‌نویسم که فکر کنی چقدر از‌خودراضی هستم. نه، هنوز هم خودم را دوست ندارم و ازش فرار می‌کنم. صرفا از این‌که آدم‌ها درباره من شبیه به خودم فکر نمی‌کنند حالم را کمی خوب می‌کند‌. اوه! چقدر نوشتم. وقت تو را هم گرفتم‌. پاییز روشن و گرمی برایت آرزو می‌کنم. پاییزی که قلبت پر از بودن و عشق باشد‌. برای خودم هم همین‌ها را آرزو می‌کنم. غیرمنتظره‌ترین و مبهم‌‌ترین پاییز عمرم پیش رویم است و کمی برای آمدن‌ش خوشحال و هیجان‌زده‌ام. پاییز به خیر!

۳ نظر

گذشتن و رفتن پیوسته

"امیلی استار با عشق به نوشتن متولد شده. او یک دختر یتیم ساکن مزرعه‌ی نیومون است و نوشتن به او توان رو‌به‌رویی با تلخی‌ها و سختی‌ها را می‌دهد. "
این قسمتی از نوشته پشتِ جلدِ کتابِ امیلی و صعوده. بعد از خوندن‌ش فکر کردم، شاید یکی از دلایلی دَوام آوردنم و گذشتن از همه‌ی اتفاقات زندگی‌م همین "نوشتن" بوده. نوشتنی که این روزها دارم فراموش‌ش می‌کنم چون از برگشتن به قبل خوشم نمی‌اد. انگاری یک پاکت کلمه‌ای که همیشه داشتم و پُر بوده حالا داره روز به روز کم و کمتر می‌شه. دیگه کلماتم احساساتی که دارم رو به خوبی بیان نمی‌کنن. می‌ترسم بزرگسالی بشم که حتی نمی‌تونه بنویسه. برای آدمی مثل من که تنها پنجره‌ به بیرون از قلب‌ش همین نوشته‌های بی‌سرو‌ته هست و هیچ‌وقت نمی‌تونه با آدم‌ها درباره چیزهایی که باهاشون دست‌وپنجه نرم می‌کنه حرف بزنه، نوشتن نجات‌دهنده بوده. حالا همه این‌ها رو گفتم که بگم دارم تقلا می‌کنم یادم نره چطور می‌نوشتم.

زیاد فکر می‌کنم. اون‌قدر فکر می‌کنم که خسته می‌شم و بعد دوباره فکر می‌کنم. توی خواب کابوس‌های ترسناک از فکرهام می‌بینم. به "مرگ" بیشتر از هر چیزی فکر می‌کنم. چند روز پیش شبیه هزار بار دیگه نفس‌م از فکر‌هام و غم بالا نمی‌اومد. شبیه هزاربار دیگه فکر کرده بودم دیگه نمی‌تونم. فکر کرده بودم "نبودن" بهتر "بودنِ" این شکلیه. نصفه‌‌‌و‌نیمه بودن. بودن و زندگی نکردن‌‌. بودن با گریه. توی اتاق پر از ترس بود‌. شبیه من. بعدترش خیابون‌های شهر رو دیده بودم. آدم‌ها داشتن زندگی می‌کردند. غروب بود. بوی نون داغ بود. خنده بچه‌ها بود. سر‌وصدای بزرگ‌ها بود. انگاری فقط زندگی من خالی از هر چیزی که می‌شه بهش گفت زندگی کردن بود. من فقط نفس می‌کشیدم. من فقط نفس می‌کشم حتی! بعد هم آسمون پر ستاره دیده بودم و فکر کرده بودم که توی این عظمت دنیا من که هیچی، کل این سیاره هیچه. آدم‌ها رو می‌بینم که برای زندگی تقلا می‌کنن. آدم‌های با حوصله‌ی روستا، آدم‌های عجول و بدو‌بدوی شهری که می‌دوئن تا از زندگی جا نمونن. جریان بزرگ شدن آدم‌ها رو دیدم. جریان اومدن و رفتن. یکی به دنیا اومده. یکی مُرده. هنوز هم همینه.

من هیچ‌وقت از آدم بودن خوشم نیومده. هزاربار هم گفتم. اصلا انگاری متعلق به قبیله آدم‌ها نبودم. انگاری از دور و خارج از زندگی آدم‌ها یه گوشه نشستم و بهشون خیره شدم. رفتارها‌شون شگفت‌زده‌م می‌کنه. غمگین‌م می‌کنه. بعضی‌وقت‌ها به کارهاشون خندیدم. بعضی وقت‌ها هم اشک ریختم. گاهی دلم خواسته منم جزئی از قبیله‌شون بودم. اون‌ها بلدن چطور خودشون رو از منجلاب بیرون بکشن. بلدن چطور با چیزهای ساده ارزش زندگی رو بفهمن. بلدن با فیلم‌ها و انیمه‌ها خودشون رو به زندگی گره بزنن. بلدن عاشق بشن و وقتی از کسی دل بریدن چطور به بقیه زندگی ادامه بدن. وقتی کسی رو از دست دادن، دوباره زندگی کنن. آدم‌هایی که می‌بینم، آرزو دارن. امید دارن. خوشحالن از بودن. نه همه‌شون. اکثرشون. من اما هیچ‌کدوم از این چیزها رو بلد نیستم. بعضی وقت‌ها حسرت می‌خورم چرا وقتی از غم مچاله شدم، عاجزترین می‌شم. چرا هیچ ریسمانی وجود نداره، اون‌قدری واقعی باشه که حتی جرئت نکنم به نبودن فکر کنم. معلق‌م. من معلق‌ترین موجودی هستم که وجود دارم. نمی‌دونم متعلق به کدوم قبیله‌ام. باید درخت نارنج می‌بودم یا یه ستاره. باید توی آسمون زندگی می‌کردم یا روی زمین. هیچی نمی‌دونم و از بخت بد افتادم بین‌ ادم‌ها و بهم می‌گن "انسان" ولی می‌دونی من هیچ‌وقت هیچ‌وقت شبیه به هیچ کدوم ازشون نبودم. اگر بعضی از فکرها و رفتارهام رو بفهمن بهم می‌خندن. می‌گن دیوانه‌ست. نخواسته بره مصاحبه فلان‌جا چون هیچ‌جوره راضی نشد چیزهای غیرواقعی بگه. می‌گن می‌گه مورچه‌ها لِه نکن، به آسمون زیاد نگاه کن. بی‌خودی گریه می‌کنه. برای موندن ساخته نشده. من آدمِ موندن نیستم. هیچ‌جا موندن. نمی‌تونم بمونم برای همیشه. هیچ‌وقت نتونستم.

راستی، رفته بودیم یکی از این جاهایی که از آدم تقدیر و تشکر و این‌جور چیزها می‌کنن، چون درس خونده و فلان. دختر و پسرهای هم‌سن و سال من بودن‌. خوشحال و راضی. حق داشتند. تلاش کرده بودند و حالا چیزی که می‌خواستن اتفاق افتاده بود. آقاهای مسئول اَزمون می‌پرسیدند که می‌خواهید چیکاره بشین. نصف‌شون می‌خواستند دکتر مغز و اعصاب بشن. نفهمیدم چرا. حتما جالبه. سه، چهار نفری هم مهندس کامپیوتر و فلان. بقیه هم معلم و روانشناس و وکیل و دندان‌پزشک. به من رسیده بود. حتی نمی‌خواستم یک کلمه حرف بزنم. خودخوری می‌کردم از آن‌جا بودن. مثل همیشه به جمع اون‌ها هم احساس تعلق نمی‌کردم. انگاری پرتاب شده بودم وسط اون‌ها. خوشحال و راضی هم نبودم. خودم رو معرفی کردم اما نمی‌دونستم من دقیقا می‌خوام چیکاره بشم. هنوز هم نمی‌دونم. من فقط می‌دونستم ادبیات می‌خواستم و به خاطر همین، هیچ‌کس نه خودم و نه ادبیات رو هیچی حساب نکرده بود توی تمام اون روزها. مهم نیست. اون روز تقریبا، به نسبت بقیه روزها خوب بود. جایزه‌های خوب و ناهار خوشمزه و عکس‌های شیک‌ومجلسی با اقاهای مسئول و فلان رهاوردش بود. من اما بیشتر از همه اون‌ها از داشتن گل سرخ کوچکم که حالا روی میزه خوشحال شدم. دوست ندارم خشک بشه. چون دوست‌هام باور داشتن که اون روز ارزش ثبت شدن داره و من حتی حوصله نوشتن ازش توی دفترم رو نداشتم، حداقل به این یک پاراگراف این‌جا بسنده می‌کنم تا اون روز ناراحت نشه ازش برای آیندگان نوشته نشده.

دیگه می‌خواستم از چی بنویسم. آها! چند روز پیش رفتم کتاب‌فروشی. یک کتاب‌فروشی جدید که چندماه پیش توی شهر باز شده و من تا حالا نرفته بودم. خیلی بزرگ و شیک و هیجان‌انگیز بود. پر از لوازم‌التحریر اکلیلی و کتاب‌هایی در تمام زمینه‌ها. با یک کافه بزرگ و پر از آدم! بیشتر از ده دقیقه نتونستم تحمل‌ش کنم. کتابی که می‌خواستم بین اون‌ همه قفسه نبود. اومدم بیرون و رفتم همون کتاب‌فروشی مهجور و کوچیک توی خیابون خلوت. همون‌جایی که می‌تونم چند دقیقه اون‌جا باشم و حوصله‌م سر نره. آقای کتاب‌فروشی که می‌دونه عاشق ادبیاتم و این کتاب‌فروشی تنها جا توی این شهر هست که دوست دارم. زیرزمین‌ش خالی بود. من بودم و کتاب‌ها. داشتم از غصه می‌ترکیدم مثل اولدوز که این روزها برای حنا می‌خونم. کتاب‌ها اون‌قدر گرون بودن که حتی دیدن قیمت‌هاشون می‌تونست به گریه‌م بندازه! یک کتاب نجومی می‌خواستم سیصد، چهارصد هزار تومن! نخریدم. از کتاب‌ها هم ناامید شده بودم. بهتره بگم از قیمت کتاب‌ها‌. موقع رفتن با همون چهره آویزون نگاه‌م به امیلی قفسه گوشه کتاب‌فروشی افتاد. یادمه این‌جا گفته بودند با امیلی یاد من افتادن. شانس آوردم. انگاری از خیلی‌وقت پیش هیچ‌کس امیلی نخریده بود و من غنیمت پیدا کرده بودم. به هر حال امیلی استار باعث شد بدون کتاب برنگردم. امیدوارم خوندن‌ش هم خوشحالم کنه.
دیروز هم به آدم‌هایی که تلاش می‌کردن مراسم خوب و آبرومندانه برگزار بشه‌. همه چیز سرجاش باشه و این چیزها فکر می‌کردم. به اینکه انگار به بعضی‌ از ادم‌‌ها بعد از نبودن بیشتر اهمیت می‌دن. غم‌انگیزه. غذاهای خوشمزه و شیرینی‌ها جالب رو اون آدم نمی‌خوره و بعد از مرگ‌ش جوری به این چیزها دقت می‌شه که انگار حیاتی‌ترین چیز هستن. اصلا و به هیچ‌وجه نمی‌تونم ذره‌ای از کار ادم‌ها رو درک کنم. امشب یک سال از ندیدن بابابزرگم می‌گذره‌. پارسال همین‌موقع پیشش بودم‌. شاید داشتم بهش غذا و چایی می‌دادم و سر قند نخوردن کَل‌کَل می‌کردیم. بهم می‌گفت فهمیدم که قندم رو نصف کردی، کل‌ش رو بهم بده. یا شاید بهش می‌گفتم فردا می‌ریم خونه، فقط همین امشب رو طاقت بیار‌. دلم تنگ شده. دلم خیلی خیلی تنگ شده. گریه‌م نمی‌اد فقط دلم تنگ شده.

من حرفی نداشتم و این‌قدر نوشتم. درسته. خب دیگه‌. آهان، از آرشیو این‌جا اصلا خوشم نمی‌اد. یه نوجوون خوشحال و اکلیلی بودم که به همه عشق می‌ورزیده و این چیزها. الان هیچ این‌طور نیستم ولی این آرشیوه شاید ده سال بعد اگر زنده بودم انقد که الان خجالت‌زده‌م می‌کنه، مایه خجالت نباشه. اوه! همین الان یه ستاره دنباله‌دار دیدم! با همین خبر این نوشته رو تموم می‌کنم و به مرحله پشیمانی بعد از انتشار پست و گرفتن وقت اندکی از مردم می‌رم. 

۵ نظر

مامان، ادبیات، آسمون

تقریبا یادم رفته این‌جا نوشتن چطور بود. نوشتن یادم نرفته چون همیشه دارم چیزهای بی‌سر‌وته می‌نویسم. فقط اینکه چطور این‌جا بنویسم و دقیقا چی بنویسم یادم نیست. بذار همین‌طور شروع کنم تا ببینم چی می‌شه. خب راستش دیگه از نوشتن برای بقیه حس خوبی ندارم. نمی‌شه بهش گفت "ترس" یک حسی که چرا بقیه باید بخونن من چی می‌گذرونم یا یک چیزی شبیه این. به همین دلیل از هر جایی که برای بقیه نوشتن بوده فرار کردم و مونده وبلاگ. چون به هر حال وبلاگ رو ادم‌های کمتری می‌خونن و شاید انگشت‌شمار حتی. این خوبه. امروز صبح داشتم فکر می‌کردم، این‌جا هم ننویسم اما بعد فکر کردم اگر این‌جا ننویسم، این‌جا متروکه می‌شه. مثل همه این یک سال. منم از جاهای متروکه می‌ترسم. از کلمه‌های مونده و یخ زده و آدمی که بهشون برنمی‌گرده.

من از گذشته خوشم نمی‌اد. از یاداوری‌ش هم بیزارم ولی باز هم با کلمه‌ها، صداها و تصویرها تمام گذشته رو نگه داشتم. برای این که یادم بیاد یک سال گذشته داشتم چیکار می‌کردم یک عالمه کلمه دارم اما نمی‌تونم بهشون برگردم. حداقل فعلا. شاید یه مدت بعد بتونم برم بخونم. به خاطر همین رفتم عکس‌ها رو نگاه کردم. عکس‌هام دقیقا جریان زندگی‌م رو نشون می‌ده. با جزئیات کمتر البته. چون از کارهایی که ناراحتم می‌کنن به شدت استقبال می‌کنم، می‌خوام بنویسم درباره‌ش.

شهریور بود که باباجون‌م برای همیشه رفت. وقتی که انتظارش رو نداشتم. وقتی که فکر می‌کردم خوب می‌شه و قول داده بودم وقتی برگشت شکلات‌هاش رو بهش می‌دم. باورم نمی‌شد‌. حتی همین الان باورم نمی‌شه و قلبم یک‌جوری می‌شه که دارم می‌نویسم. یه ساعت‌مچی و یه مشت‌شکلات تمام چیزی بود که موند برای من. و البته اتاقی که خالی شد. خالی از آدمی که سال‌ها همسایه و باباجون من بود. اتاق کناری من بود. صدای نفس‌ها و دعاهاش بود. یک‌دفعه همه چیز غیب شد. دلم براش تنگ شده. خیلی زیاد. بگذریم. 

بعدش پاییز بود. باید خیلی بیشتر درس می‌خوندم و مدرسه می‌رفتم. دیگه چیزی یادم نیست. هر چی عکسه از یک عالمه کتاب‌ پخش شده روی زمین و چای و بیسکوییته مثلا. همین‌جوری. یه تصویر از صبح بارونی امتحان دینی یادم می‌اد که وقتی رفتیم امتحان بدیم بارون با شدت می‌بارید و ما خواستیم سریع بنویسم و بیاییم زیر بارون، تمام طول امتحان صدای بارون بود و ورق‌های امتحانی. وقتی اومدیم بیرون، بارون تموم شده بود. فکر کنم همون پاییز بود که بعد از چند سال دوباره انشا توی کلاس خوندم. رو‌به‌روی بچه‌ها و چشم‌های واقعی. صدام از استرس می‌لرزید. انگار نه انگار دوازده سال دارم می‌رم مدرسه. تهش دوستم اشک‌ش در اومد. منم گفتم خیلی حس عجیبی بهم می‌ده کلمه‌هام کسی رو متاثر کنه. 

زمستون دیگه از دنیای مجازی غیب شده بودم. تنهای تنها بودم. چسبیدن به بخاری، صبح‌های زود و تست فنون یادم می‌اد. یه سری شعر که رَستا ( چون سخته هی بگم این دوستم، اون دوستم. این اسم‌ رو براش می‌ذارم. دلیل‌ش هم پیش خودم بمونه. ) توی دفترم می‌نوشت و نقاشی می‌کشید. حاشیه‌های کتاب فلسفه‌م رو پر از شعر می‌کردم. زنگ‌های ادبیات و فنون روی زمین نبودم از خوشحالی. سه‌شنبه‌ها بود. فکر کنم تنها نقطه‌های روشن زمستون همون زنگ‌های ادبیات و شعرها بود. البته که پر از گریه بود. نمی‌دونم بیشتر از پاییز یا نه. ولی پر از گریه و زمین‌خوردن بود. جمعه‌ها ته دنیا بود انگار. هزار سال کش می‌اومد. ته زمستون اوضاع بهتر شد. یک روزی با رستا و مهتاب( اینم اسم دیگه‌ای که خودم گذاشتم برای اون یکی دوستم ) رفتیم شکوفه‌ها رو دیدیم. اسفند پر از شکوفه بود. روزهای آخر کلاس‌های مدرسه، یک روزی توی بارون روی تاب، بعد از امتحان عربی چیپس خوردیم و ساندویچ فلافل که همون یکی مونده بود توی بوفه. یادمه آخرهای اسفند با گوشی کوچیکه که فقط روش آهنگ بود کوچ‌بنفشه‌های فرهاد و چندتا چیز دیگه گوش می‌دادم موقع درس خوندن. هوا خیلی خوب بود. 

بهار که شد بازم درس بود. خسته بودم. اون روزها خانم پالفری در کلرمانت هم می‌خوندم. می‌گفتن هیچ‌کس سال کنکورش اون هم چند ماه مونده به کنکور کتاب غیردرسی نباید بخونه ولی من می‌خوندم. چون زندگی اصلا جالب نبود. قصه‌ها همیشه نجاتم می‌دادن. البته بعدش انگار قصه‌ها پرتم کردن بیرون از دنیا‌شون. سیزده فروردین دیگه قصه‌ها هم نبودن. هی غرق‌تر می‌شدم و هیچ‌کس نبود. هیچ‌کس. اردی‌بهشت هم مدرسه و امتحان بود. کلاس‌های خالی دهم انسانی طبقه بالا بود که می‌نشستم تست بزنم، فکر می‌کردم چقدر همه چیز بیهوده‌ست. خرداد با امتحان‌ نهایی‌ها داشتیم لِه می‌شدیم. ساعت‌های پنج صبح و ترس و دلهره یادم می‌اد از خرداد. 

تیر چندروزی با بوی قهوه‌های کتابخونه گذشت. کنکور سر رسید و تموم شد. برای همیشه تموم شد. فکر می‌کردم غصه‌های من، حداقل یه بخشی‌ش با کنکور تموم می‌شن اما نه. بیشتر شدن. سعی کردم به دنیای قصه‌ها برگردم ولی انگار دیگه نمی‌تونستم. تهش شد ها ولی نه مثل قبل. حنا می‌گفت چشم‌هات شبیه خورشیده. منم فکر می‌کردم چه خورشیدهای غمگین و ناامیدی. دیگه نمی‌دونم چی باید بنویسم. حالا هم فکر می‌کنم نهایت‌ش اگر زنده موندم دوست دارم شبیه استاد ادبیاتِ شب‌های روشن بشم که تنهایی زندگی می‌کنه. با کتاب‌هاش. ادم‌های شهر رو دوست داره چون هیچ‌کدوم رو نمی‌شناسه. ادبیات درس بدم حتی اگر همچنان از خودم خوشم نیاد. هیچ دوستی هم نداشته باشم. همه یک سال "ادامه دادن" بود. مجبور بودم. و این سه تا کلمه بیشتر باعث می‌شدن ادامه بدم. همش می‌گفتم به خاطر مامان، ادبیات و آسمون. 

۵ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان