حوالی ساعت هشت صُبح بود. دیگر طاقتم طاق شده بود. لباس های مدرسه را تنم کردم، دو تا کتاب و هندزفری را توی کولهام انداختم و در حالی که نسیم خُنک اردیبهشت به صورتم میخورد بدو بدو خودم را به اتوبوس در حال رفتن رساندم. اتوبوس شلوغ نبود. چهرهی خسته و ناامید ادم ها در هشت صبح خبر غم انگیزی بود. با اشتیاق از پنجره بیرون را نگاه میکردم. پارک ها، آدم ها، صداها و ترس ها تند تند میگذشتند.خواستم هندزفری را در بیاورم اما بعد تر فکر کردم به صدای شهر گوش بدهم. کتاب بابا لنگ دراز را در آوردم. نور خورشید روی کلمه هایش افتاده بود.چلیکی ازش عکس انداختم. بعد از چند دقیقه از اتوبوس نارنجی پایین پریدم و راه طولانی ام را شروع کردم. یادم میاید بار اول که تنهایی بودم، تولدم بود و میترسیدم. از تنهایی وسط یک عالمه آدم بودن. با همان ترس و مریضی خودم را کشاندم و امیلی را خریدم. این بار کمتر میترسیدم. از جلوی مغازه ها و پیرمرد های بازاری تند تند رد میشدم و با دقت به صداشان گوش میکردم. بازار داشت باز میشد. بوی سبزی و میوه تازه به دماغم میخورد. مسیر نسبتا طولانی بود. قبلا هزار بار با مامان پیاده رفته بودیم.
مسیرش را دوست داشتم. ذوق داشتم. ذوق صاحب آن کتاب شدن. از کنار پارک و وسط خیابان های شلوغ گذشتم. از جلوی سینما که جلویش پر از پوستر فیلم های جدید بود هم رد شدم. بسته بود. کرکره های سفیدی که پایین کشیده شده بودند زدند توی ذوقم. خیابان کتابفروشی خلوت بود. یک داروخانه که برای دامپزشکیست بغلش است و یک پنبه زنی آن طرف ترش. نشستم روی یک سنگ و هندزفری را چپاندم توی گوشم. آهنگ ها خودشان یکی یکی حل میشدند توی مغزم. هر از گاهی دوچرخهای، ماشینی، موتوری از وسط خیابان سبز میگذشت. روبه روی کتابفروشی یک بالکن کوچکی بود که زنی با لباس قرمز و مهرهدوزی شده ازش چیزی را تکاند بیرون. بغلش یک خانه ته کوچه بنبست بود که درخت انگور ازش بیرون زده بود. پیرمردی از آنجا بیرون آمد. چرخی زد و دوباره برگشت. انگار منتظر کسی بود.
کتابم را در آوردم بخوانم. حوصله ام نگذاشت. داشتم کلافه میشدم. اگر باز نمیشد چی؟منتظر ماندم و هی بلد شدم و نشستم و آهنگ را عوض کردم. دستم را روی صورتم گذاشته بودم که صدای بالا رفتن کرکره را شنیدم. خانم کتابفروش بود. از جا پریدم. گفتم سلام. فکر کردم دیگه نمیایید. گفت نه عزیزم همیشه این ساعت باز میشه. به خودم گفتم یادم میمونه.
آن یکی بند کوله را انداختم روی دوشم و مصمم پریدم وسط قفسه های کتاب ها. خانم کتابفروش موسیقی را پخش کرد. من میتوانستم در آن لحظه بین بوی کتاب ها و آن موسیقی حل شوم و اثری ازم نماند. در کتابفروشی کسی نبود. خُنک و ازاد بود. دانه دانه کتاب هایی را که هزار بار دیده بودم باز نگاه میکردم. کتاب های رنگی رنگی. کتاب این وبلاگ واگذار میشود فرهاد حسن زاده را تا حالا نخوانده بودم.برش داشتم و باز کردم و صفحه اولش متعجبم کرد. انگاری من را معرفی کرده بود: "من درنا هستم. ۱۷ سالمه و عضو کتابخانهی کانون پرورش فکری هستم.داستان مینویسم و مثل ملخ کتاب میخورم."
آخر بعضی دوست های من هم بابت درناهایم، درنا صدایم میزنند. یک کتاب کوچولوی کمیک اسمش "قلب من میروید" بود. برش داشتم. به تصویر هایش نگاه کردم و خواندمش و ازش عکش انداختم.یک جملهش من بود."گاهی قلب من کوچک است اما میروید و میروید و میروید."
من دنبال چیز دیگری به اینجا آمده بود. با ذوق گفتم میتونم برم طبقهی پایین لورکا رو بیارم؟ گفت لورکا اینجاست. از آن روزی که نخریدم و رهایش کردم هنوز هم طبقه بالا برایم صبر کرده بود.نمیتوانستم به پایین هم سرک نکشم. از پله ها رفتم پایین و تنهایی وسط کتاب های شعر غرق شدم. زیرزمین بوی کیک شکلاتی و قهوه و کتاب میداد. صدای موسیقی واضح تر بود. صدای قدم زدن های من بین قفسه ها تنها صدای دیگری بود که میآمد. نمیدانم چقدر زمان گذشت. حتما خیلی.صدای سکوت، موسیقی، ورق زدن کتاب ها و ذوق های خودم را در یک صبح اردیبهشتی، سه شنبه ای که انگار همهی دنیا غم داشت ضبط کردم تا یادم نرود. یک کتاب کوچولو از آخماتووا پیدا کردم. آن هم برداشتم.خیلی گران نبود. خواستم بروم که متوجه شدم آقای کتابفروش هم اینجاست ازش پرسیدم نمایشنامه خانه برنادا البای لورکا رو دارید؟ گفت نه اما برات میارم.
لورکا را برداشتم. دست کشیدم روی جلدش. پولش را به همراه شعر های آخماتووا حساب کردم خداحافظی کردم و از خوشحالی روی ابرها میدویدم. تند تند راه رفتم. خوشحال بودم. انگار تمام دنیا شعر های لورکا بود که حالا من داشتمش. به پارک رسیدم. شلوغ بود. بچه ها بازی میکردند. یک نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم. کتابم را در آوردم و شروع کردم به خواندن شعر اولش. چمن های پارک را تازه آب داده بودند. ماسکم را پایین کشیدم.بوی چمن خیس به دماغم خورد. گنجشک ها روی چمن ها پخش و پلا شده بودند زیر نور خورشید آواز میخواندند. حتما چکاوک من هم بین شان بود. تا حالا نور خورشید روی چمن های خیس را ندیده بودم. رنگش شبیه مداد رنگی های خوش رنگ بود. درخت های کاج بلند آن جا بود و ازشان کاج افتاده بود روی زمین. کمی از شعر هایم خواندم. کوله را روی دوشم انداختم و باز راه افتادم. از دکّه پیرمردی توی راهم شکلات و آب خریدم. توی راه خوردمش. از همان مسیر رفتنم برگشتم. نزدیک های ایستگاه چشمم به بستنی فروشی افتاد. یک بستنی هم خریدم. خجالت میکشیدم توی خیابان لیسش بزنم. رسیدم ایستگاه، اتوبوس خیلی وقت دیگر میآمد. منتظر ماندم. از لورکا برای بچه ها عکس فرستادم و گفتند راحت شدیم حالا تو لورکا داری. گفتم آره ولی از این به بعد والت ویتمن و سیلویا پلات میخوام.
کمی از شعر های آخماتووا خواندم تا اتوبوس رسید.سوار شدم. هندزفری را گذاشتم توی گوشم و آهنگ هایی که هزار بار گوش داده بودم و دوست داشتم را پیدا کردم و گوش دادم. باد از پنجره ها میگذشت و به صورتم میخورد. نزدیک های ظهر بود که به خانه رسیدم. مامان خانه نبود. وقتی داشتم ناهار درست میکردم فکر کردم زندگی شاید همین صبح اردیبهشته که من کلی راه رفتم، شعر های لورکا رو توی کولهم گذاشتم با ذوق دویدم تا به خونه رسیدم. اگه اینطوره پس خیلی هم بد نیست.
* از روی ترانه روزی از روزهای ژوئیه لورکا گذاشتمش.
پینوشت: این خاطره برای دیروز است.