هر کجا برگی هست، شور من می‌شکفد.*

اردیبهشت رو دوست دارم. صبح ها پرتو های نازک و ظریف نور خورشید از وسط لحاف قدیمی و مخملی میگذره و روی دستم می‌شینه.وقتی دست هامو بو می‌کنم احساس می‌کنم بوی خورشید می‌ده.چشمام به آسمون پر از ابر های پشمک و چاقالو وسط آسمون آبی می‌افته و اولین صدایی که می‌شنوم صدای پرنده های سحر خیزه.هوای این روزها طوریه که می‌تونه منو با کلمه های سهراب در خودش حل کنه. امروز صبح که از خواب بیدار شدم بعد از مدت ها توی ماگ گربه‌ایم قهوه خوردم. مدت زیادی سهراب خوندم. شعر "صدای پای اب" رو انقد دوست دارم که هر بار با صدای بلند می‌خونمش. وقتی سهراب یا لورکا می‌خونم‌ یه ذوق کوچولو بهم برمیگرده تا یه چیزی بنویسم و این وسط ذوق کور شده من غنیمته.

مدت زیادی می‌شه که دلم برای سیزده چهارده سالگیم که سرشار از ذوق نوشتن بودم تنگ شده. خبر خوب اینکه آسمون هنوز هم شگفت زده‌م می‌کنه. می‌تونم ساعت ها بهش خیره بشم و ذوق کنم. شعر خوندن هم.دوست دارم برای بچه ها قصه بخونم و صدای شخصیت های مختلفو در بیارم و به صدای خنده‌شون گوش بدم.اونقدری که کتاب کودک و نوجوان خوندن رو دوست دارم اصلا از خوندن کتاب های گنده لذت نمی‌برم.اما نمی‌تونم انکار کنم چقدررر شکسپیر رو دوست دارم! دلم می‌خواد به ستاره ها خیره بشم و با صدای بلند شکسپیر بخونم. هفته گذشته برای کنفرانس تاریخ من باید در مورد ادبیات رنسانس حرف می‌زدم وقتی تموم شد بچه ها گفتن ذوق از توی صدات کاملا معلوم بود و ما رو هم به وجد آورد.خانم گفت عشقت به ادبیات کاملا مشخصه.برای بچه ها از غزلواره های شکسپیر و دیالوگ های مکبث خوندم و از ذوق صدام می‌لرزید.
هنوز وقتی بابونه بو کنم یا پروانه ها رو ببینم که روی گل های زرد باغچه میشینن ذوق می‌کنم و می‌تونم چند کلمه بنویسم. پرواز پرستو ها رو دیدین؟ خدای من! دلم میخواد پرستو بشم و مثل پرستو هایی که انقد خوشحالم می‌کنن یک نفر رو خوشحال کنم.آفتابگردان های کوچولوی مامان سر از خاک در آوردن و دارن به خورشید نگاه می‌کنن. اون ها مثل من عاشق دیدن‌ طلوع و غروب خورشیدن و همراه خورشید می‌چرخن. برای انشا قصه‌ی چکاوک و ستاره رو نوشتم. انقد دوستش دارم که دلم می‌خواد نمایشنامه‌ی کوچولوشو بنویسم و وقتی بزرگ شدم برای بچه ها اجراش کنم. دیشب با غزال صحبت کردیم و بهم‌ چند تا کتاب گفته که برای خوندنشون سر از پا نمیشناسم.
پست های اخیرم شبیه هم شدن ولی من خبر های زندگیم همیشه همین چیز هاست که می‌نویسم. حالم شبیه شعر های سهرابه. شوق هام هم شبیه سهرابه.

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می‌شنوم
و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می‌ریزد.
و صدای، سرفه‌ی روشنی از پشت درخت،
عطسه‌ی آب از هر رخنه‌ی سنگ،
چکچک چلچله از سقف بهار.

/
روح من در جهت تازه‌ی اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفه‌اش می‌گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می‌شمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.


عصر امروز هشت تا کتاب کوچولو و رنگی کودک خوندم. همه‌شون به دلم نشستن اما دوست دارم "مهمانی به نام غصه" و "نخ نامرئی" رو برای همه‌ی بچه های دنیا بخونم. الان که دارم این کلمه ها رو می‌نویسم قصه‌ی "تیستوی سبز انگشت" رو تموم کردم. قلبم تند تند می‌تپه و چقدر دوستش داشتم و دارم! احتمالا شما خونده باشیدش. چقدر این کتاب جادویی بود.می‌تونم اندازه شازده کوچولو دوستش داشته باشم. کاشکی می‌تونستم برای همه‌ی آدم های دنیا بخونمش. نمی‌تونم چیز دیگه ای در موردش بنویسم اما می‌خوام انقد به تیستو فکر کنم که شب خوابش رو ببینم و بهش بگم چقدر دوست دارم منم انگشت های سبزی داشته باشم و بتونم یه کوچولو دنیا رو نجات بدم.

*از صدای پای اب سهراب سپهری

۲ نظر
ویــ ـانا
۱۳ ارديبهشت ۲۰:۴۲

چه قشنگ😍

پاسخ :

ممنونم :*)
macho picho
۱۴ ارديبهشت ۰۴:۳۱

سلام . ممنون از متن قشنگتون .

اونجایی که سهراب میگه : روح من کم سال است ، آیا منظورش این بوده که حال و هوای کودک ها رو داره و از این زیبایی ها شوق داره ؟

اونجایی که میگه : روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد ، منظورشون چیه ؟

می دونستید من توی رشته ام ( رشته ریاضی بودم ) ، توی کنکور ، توی استان ، توی درس ادبیات فارسی نفر اول شده بودم . منم ادبیات رو دوست دارم . ولی خب رشته ریاضی خوندم .

پاسخ :

سلام، مچکرم خوندید.

بله.فکر می‌کنم همینه منظور سهراب.
 مثل یه سنگ که واقعیه روح منم گاهی همین طوره؟ :"
می‌دونین خودم می‌فهمم ولی نمی‌تونم توضیح بدم :|

ااا چقدر خووب!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان