لحظه های جادویی ای که باید در یادم بمانند.

توی زندگی من ثانیه‌های خیلی کمی هستن که ستاره‌ی کوچولوم می‌تونه ته آسمون لبخند بزنه و احساس کنه وسط آسمون بی نهایت تنها نیست. قدر این ثانیه‌ها رو با تمام وجودم می‌دونم. من روزمره نویس خوبی نیستم اما می‌خوام این ثانیه ها رو کلمه کنم و بذارم اینجا.
با نور خورشید روی دست هام از خواب بیدار شدم و صدای مامان رو شنیدم که داد زد من دارم میرم بیرون. چای هل دم کردم و وقتی صدای رادیو توی خونه پیچید صبحونه خوردم. برای گلدون هام یه آهنگ اروم گذاشتم و باهاشون حرف زدم. بعد تر جلد اول دزیره رو تموم کردم. مامان که برگشت برام باهار نارنج خریده بود. دوستم بهم گفت امروز روز شیرازه و من خوشحال از اینکه توی روز شیراز می‌تونم چای باهار نارنج بخورم به اپیزود "درخت شهره‌ی شیراز" رادیو دیو گوش دادم.مامان سالاد شیرازی درست کرده بود و من لبخندم کشدار تر شد.
امروز یه بچه کوچولو رو بغل کردم. راستش بچه ها خیلی بوی مهربون و نرمی می‌دن. من و اون بچه وسط کلی قبر نشسته بودیم و به آدم هایی که داشتن از سر دلتنگی اشک می‌ریختن نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم به چی فکر می‌کرد اما من داشتم به آرزوهای چال شده فکر می‌کردم و توی دلم آرزو می‌کردم کاش وقتی مُردم یه ستاره بشم و برم توی آسمون یا یه شکوفه وسط یه درخت. اینطوری آرزوهام چال نمیشن. بهار و نور نقره ای میشن.
لحظه های جادویی امروز از اونجا شروع شد که پا گذاشتم توی کتابفروشی محبوبم و آقای کتابفروش با شنیدن سلام و دیدن چشم های خندونم از پشت ماسک بهم گفت کتابی که بارها میخواستی رو بلاخره آوردم! ذوق کردم. گفتم میذارمش اینجا. بعد از پله های لیز رفتم پایین و نگاهم افتاد به دو تا موجود جنبنده وسط کتاب ها. موجود های جنبنده ای که نور قلبشون از دور دورها دیده میشه. براشون دست تکون دادم. کیفم رو پرت کردم روی صندلی و با هیجان دویدم سمت قفسه کتاب های شعر. جایی که هر بار، بی اغراق هر بار شگفت زده و از خود بی خودم میکنه. رنگ لورکا صورتی بود. جادوی کلماتش منو به سمت خودش کشید. برش داشتم و از خوشحالی قلبم تند تند می‌تپید، چند تا از شعراش رو خوندم و به نون گفتم ازم عکس بندازه. من خوب بلدم از پشت کلمه های کتاب چطور بخندم حتی بهتر از وقتی که ماسک روی صورتم نیست. مثل هر بار که توی اون کافه کتاب زیر زمین کتابفروشی ام دست و پام رو گم میکنم و وسط کتاب ها جست و خیز میکنم، امروز هم همین طور بود. کافه کتاب زیر زمین سه تا میز و صندلی کوچولوی چوبی داره. بوی عطر و عود و کلمه میده. نمی‌دونم بوی کلمه چطوره ولی بوی کلمه و کاغذ و احساس مورد علاقه ی منه. کسی که مسئول آهنگ های کافه ست آدم خوش سلیقه ای هست.آهنگاش به دل میشینن. توی زمستون شبیه شکلات داغ و توی تابستون شبیه بستنی شکلاتی ان. قفسه های بلند کتاب های تئاتر، شعر و روانشناسی و رمان بزرگسال توی زیرزمینه. چند تا نمایشنامه پیدا کردم. نون داد زد بیا ببین شکسپیر ها رو و من پریدم سمتشون.خدای من‌! از همه ی نویسنده های مورد علاقه من نمایشنامه بود.شکسپیر، چخوف، ایبسن. از شکسپیر دنبال هملت بودم. نون زبان اصلیشو برداشته بود. میم کتاب زبان اصلی بابا لنگ دراز رو دید اما شبیه دفعه قبل که شازده کوچولو رو داد بهم این بار هم من گرفتمش‌. وای، خیلی دوستش دارم.
من همیشه عادت دارم صداها رو ضبط کنم. مثلا از روز خونه تکونی، شب های بارونی اسفند و صبح های بهار صدا دارم. صدای کافه ها جالبه. همهمه ی آدم ها، صدای موسیقی یواش و ورق خوردن کاغذ ها و ذوق ها رو ضبط کردم تا بعدا وقتی دلم تنگ شد بهش گوش بدم.
لورکا خوندم و فروغ. فروغ رو نمی‌شه نخوند. وقتی داشتم فروغ میخوندم ویدئو گرفتیم و یکی از اون دو موجود جنبنده دستشو میبره وسط موهام. میدونین، من حتی این لحظه رو هم دوست دارم. وقتی دارم میخندم و شعر میخونم و اونا خوشحالن. بهشون گفتم کاش زمان همین جا متوقف می‌شد.برای همیشه.
طبقه‌ی بالای کتابفروشی کتاب های کودک نوجوان و لوازم تحریر و این هاست. پر از رنگه، شبیه رنگین کمون. غزال بهم گفته بود کتاب مثل اب برای شکلات رو خونده یکهو یادم اومد بدو بدو از پله ها رفتم پایین پیداش کردم و برگشتم بالا. خواهرم شازده کوچولو رو برداشته بود. کتاب هام و دو تا مداد دوست داشتنی رو حساب کردیم و اومدیم بیرون. هوای عصر های اردیبهشت خیلی خنک و رهاست. توی یه کوچه بغل کتابفروشی یه خونه‌ی قدیمی هست که از دیوار هاش برگ های درخت نارنج افتاده توی کوچه. امروز درش یه ماشین قدیمی پارک بود. بدو بدو یه عکسی که همیشه دلم می‌خواست از اون جا بندازم رو انداختم و از توی کوچه های جالبی گذشتیم تا به جایی برسیم که غذا بخوریم. باورتون نمی‌شه ولی دلم می‌خواست همه‌ی اون خونه های عجیب رو کشف کنم. همه شون پر از اتفاقات عجیب و قشنگه و سبزه.میدونم.
 رفتیم تا به یه رستوران رسیدیم. با خجالت از پله ها رفتیم بالا. رستوران بزرگی بود. با میز های مربعی و صندلی های نرم و گرد. کنار پنجره نشستیم. صدای موسیقی توی سالن پخش می‌شد و گرمای مطبوعی به پوستم میخورد‌. وقتی نشستم ماه از شیشه‌ی لک دار پنجره دقیقا جلوی صورتم بود. داد زدم عه ماه رو ببینین چقدر قشنگه. فکر کردم حتی ماه هم می‌تونه به من بخنده.غذا سفارش دادیم. خوشمزه و خوشبو بود. خوردیم و موقع خوردن به یکی از خراب کاری های خانوم نون خندیدیم. ثانیه های جادویی امروز داشتن شبیه ساعت شنی تموم می‌شدن و من غمگین. با هندزفری من به یه آهنگ گوش دادیم. وسط هیاهوی آدم های گرسنه‌.از پله ها که اومدیم پایین داد زدم عکس توی آینه. بهم غر زدن‌. شبه، شب بود. صدای خیابون آدم ها رو در خودش حل کرده بود.‌ براشون دست تکون دادم و سوار ماشین شدم. داشتم به امروز فکر می‌کردم که تموم شده تا نگاهم به یه گربه ی نارنجی و زرد توی پیاده رو افتاد. چشم هاش که بهم خیره شده بود خیلی مهربون بود. یه عکس دور ازش انداختم و توی دلم گفتم تو آخرین لحظه ی خوشحال امروز بودی‌. وقتی رسیدم خونه بهشون پیام دادم شاید مسخره به نظر بیاد ولی دلم براتون تنگ شده.
 

۷ نظر
ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
۱۶ ارديبهشت ۰۰:۳۴

یکی بیاد لبخند کش دار منو بگیره که اومد تا شهرتون :)))))....)))))))

پاسخ :

:))))))))))♡♡
macho picho
۱۶ ارديبهشت ۰۴:۱۷

سلام . خیلی هم خوب . لحظه های خوب زندگی آدم کم هستند و باید قدرشونو دونست .

پاسخ :

سلام. ممنونم. 
همین طوره.
M
۱۶ ارديبهشت ۰۹:۵۱

هاها، منم دلم برات تنگ شده

پاسخ :

هاهاD:
°○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
۱۶ ارديبهشت ۱۷:۱۳

این لحظه‌های جادویی از زبون تو که تعریف می‌شن، جادویی‌ترم می‌شن :))

پاسخ :

بغل اصلا:))♡

دلم برات تنگ شده.
°○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
۲۱ ارديبهشت ۲۳:۱۲

نمی‌دونی که دل منم چقدر. 

پاسخ :

:((((
 آرزو می‌کنم‌ این روزا تند تند بگذره:(♡
ناشناس
۲۹ ارديبهشت ۱۴:۳۴

مثلا ممکن نیست خونه ی شما تو یکی از شهر های استان اصفهان باشه؟؟؟؟ 

پاسخ :

 کاش اصفهان بود ولی نه متاسفانه:)
چوی زینب دمدمی
۲۹ مرداد ۱۱:۵۷

روناهی عزیزم؛داشتم بین نوشته های قدیمیم میگشتم که اینو پیدا کردم. برای هر کدوم از وبلاگ نویس های مورد علاقه م،یه متن کوچیک که حس وحالم بهشون رو توش گذاشتم.
خواستم برات بفرستمش. امیدوارم دوستش داشته باشی. به جبران همه ی اون حس خوبی که با متنای رنگین وشیرینت بهم بخشیدی،وامیدوارم کمی از قدرتت رو به منم بدی:)))
***
روناهی،یه دختر سرزنده ورویایی شبیه آنی شرلیه.با یه کلاه حصیری روی سرش درحالی که موهای بافته ی خرمایی رنگش از زیرش بیرون زدن وروی شونه هاش افتادن.یه سبد پر از گل سوسن توی یکی از دستهاش وتوی دست دیگه ش یه جلد از کتاب رویاهاست.کفشهای راحتی که به پا داره کمکش میکنن هرجا که دلش میخواد بدوه.همه جا رو ببینه وبه هرجایی که سر میزنه،قسمتی از شادیها،رویاها،طراوت وخیال به همراه چند پر گل سوسن بهشون هدیه بده.
انگار رسالتش اینه. رنگ پاشیدن به قسمتهای دلگیر وخسته ی دنیا. و وقتی خسته میشه،یه گوشه،شاید روی تپه ای که مشرف به مزرعه یی شبیه یه تابلوی نقاشیه میشینه تا،بنویسه.بنویسه وبا نوشتن،والاترین ستایش رو انجام بده.وقتی شب میشه،ستاره های آسمون اونقدر بهش نزدیکن که میتونه بچینتشون. اما فقط به لمس کردن،نگاه کردن ولبخند زدن بهشون راضیه❤
***
+راستش دوباره که داشتم این پست بی نهایت قشنگو میخوندم،یه چیزی فهمیدم! تو هم صداهارو ضبط میکنی؟؟ منم عاشق این کارم!!! همیشه آرزو داشتم یه شیشه داشته باشم که بشه حس های خوب رو توش نگه داشت وضبط کردن صدای لحظه ها،مثل یه دفتر خاطرات صوتیه ویجورایی شبیه همون شیشه ست..!

پاسخ :

سلام زینب عزیزم. امیدوارم حالت خوب باشه.

وقتی پیامت رو دیدم یه کم دیگه تا گریه کردن فاصله داشتم و غمگینِ غمگین بودم. بی حوصله پنل بیان رو باز کردم و دیدن یک کامنت جدید بعد از مدت‌ها چشمامو روشن کرد. بازش کردم و خوندمش و لبخند زدم. قلبم‌ گرم شد با پیامت. ممنونم ‌ازت که انقد مهربونی. انقد مهربون که به آدما عشق می‌ورزی و این قشنگ‌ترین ویژگی آدماست که بعضی‌ها از خودشون دریغش می‌کنن.

آنقدر توصیفات قشنگه که ناخودآگاه با فکر گردن بهش لبخند می‌زنم و بهم امید می‌ده. خیلی مچکرم ازت. :))
کاشکی می‌تونستم بغلت کنم و بابت این همه مهربون بودنت تشکر کنم. تو با کلمه‌های جادوییت به غم های من رنگ پاشیدی اصلا. :*

من عاشق ضبط کردنم. تصاوبر، صداها، کلمه‌ها. برگشتن بهشون ممکنه دلتنگ و اندوهگینم کنه اما بازم دوست دارم نگه‌شون دارم. هر روز کلی عکس می‌گیرم. می‌نویسم. صداها رو ضبط می‌کنم. خوشحالم که تو هم این‌کارو انجام می‌دی.
باز هم ازت ممنونم. همیشه لبخند بزنی.‌ 💙☁️
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نمی‌تونم بگم دقیقا کی هستم‌. هنوز نفهمیدم. اما می‌دونم دلم می‌خواد یه ستاره واقعی یا کرم‌شب‌تابِ کوچولو باشم. از قصه‌ها، درناها و آسمون خوشم میاد. این‌جا از زندگی، ادبیات و غم می‌نویسم.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان