فکر کردم که باید یه چیزی بنویسم. وسط صحبت کردن گفتم من امشب باید یه چیزی بنویسم. جرقهی نوشتن. زندگی میگذره. مثل همیشه و من اول تمام پستها این رو مینویسم طوری که انگار اول نوشته رسالتم اینه بنویسم: «زندگی میگذره.» بعدش سوال پیش میاد چطوری که خب دوباره من روزمره مینویسم. امروز که سر کلاس بودم داشتم فکر میکردم چقدر آدمی که در برابر تو به عنوان استاد قرار میگیره میتونه توی احوالت تاثیر بذاره. یک وقتی میخوای از شدت تحمل نکردن یک کلاس سرت رو به دیوار بکوبی و یکبار دیگه تمام ستارههای آسمون توی قلبت لبخند گنده میزنن و از شدت ذوق و اشتیاق میخوای گریه کنی، شاید هم پر در بیاری و پرواز کنی.
بعد فکر کردن به اینکه در نهایت تو چطور آدمی باشی میتونه ناامید یا امیدوارم کنه. فکر کردن به شبیه بعضیها شدن ترس به جونم میندازه و فکر کردن به اینکه شبیه آدمهایی بشی که وقتی به کسی چیزی یاد میدن ذوق توی چشمهای آدمها باشه امیدوارم میکنه. کلاسهای درس اینطور میگذره. پر از شک، تردید، اشتیاق، ترس و همین چیزها. اکثر درسهای این ترم رو دوست دارم و نصفشون واقعاً خوش میگذرن.
میدونی هزارتا کار هست که باید انجام بدم و نمیدم. از ترس بیسواد موندن توی ادبیات که بگذریم، دلم میخواد در مورد یک چیزهایی بدونم که چطور باید رفتار کرد و نظر داشت. ندونستن در مورد فلسفه، دین، تاریخ، سینما، نجوم و چیزهای اینشکلی من رو تبدیل به آدمی میکنه که مدام فکر کنه چقدر نادونه که چیزی سر در نمیاره و پس خب داره چیکار میکنه؟ دوست دارم بافتنی بلد باشم، ورزش کنم، فیلم و سریال ببینم، زبانهای جدید رو یاد بگیرم، با آدمهای جدید معاشرت کنم و هزار و شونصدتا کار دیگهای که همش رو تا مرحله حرف و نوشتن بلدم و دیگه هیچی. یعنی دلم میخواد کلی بدونم و یاد بگیرم اما حتی از زندگی هم سر در نمیارم. در مورد سادهترین چیزها شک میکنم و یک وقتی به چهره خودم توی قاب پنجره نگاهم میافته و انگاری کل دنیا چند لحظه متوقف میشه و از خودم میپرسم تو واقعاً کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟ امشب با پرسا صحبت میکردیم و بهم گفت ما حداقل داریم تلاشمون رو میکنیم آدم خوبی باشیم یا بفهمیم از زندگی چی میخواهیم. حداقل داریم تلاشمون رو میکنیم و این ارزش داره. حتی اگر در نهایت نفهمیم. این تلاش کردن توی چیزها بهم یه کوچولو دلگرمی میده. اینکه حداقل تلاشت رو بکن، بعدش غصه بخور.
این روزها فکر میکنم یک چیزی شبیه آرامش رو گم کردم. مکث کردن و عمیق شدن توی لحظه. من آدم سریعی نیستم. خیلی آروم هستم. توی همهچیز. از غذا خوردن و راه رفتن گرفته تا وسط بحرانهای زندگی. این اعصاب خودم رو خرد میکنه و شاید آدمهای اطرافم. اینکه یه چیزی پیش میاد و بقیه دارن میکوبن توی سرشون، انتظار دارن منم یه همچین کاری بکنم ولی نشستم یه گوشه و حتی توی قیافهم هم معلوم نیست که چقدر دلم آشوبه. اما این آرامش اون نیست. اون آرامشی که شاید توی کودکی وجود داره. تو داری با عروسکت بازی میکنی و براش چایی میریزی و همون لحظهست که اهمیت داره. به بعدش فکر نمیکنی. به فردا و آینده و قبلش. در لحظه زیستن واقعی. همون مکیدن جوهرهٔ لحظات که توی اون فیلمه میگفت. این رو از دست دادم. دوست دارم لحظهای با آرامش خاطر واقعی به یه دونه آهنگ گوش بدم، نهایت چهار دقیقه به چیزهای دیگه فکر نکنم. وقتی درس میخونی فقط از خوندن اون لذت ببری، وقتی بارون میاد و قطرههاش روی پوستت میشینه به این فکر نکنی بعدش قراره چیکار کنی و توی همون لحظه گم بشی. یه همچین چیزی که درست نمیتونم توضیحش بدم. قاطی همه لحظههام هزارتا فکر قاطیپاتی هست که باعث میشه اون آرامش یا همون حسی که نمیدونم اسمش چی هست رو نداشته باشم. همین چیزها باعث شده آدم حواسپرتی باشم. این روزها خیلی بیشتر از قبل. چیزها رو فراموش کنم یا جا بذارم، حرفام یادم بره، جا بمونم از چیزها. مغزم مثل یه کمد بیانتهاست با کشوهای باز و قاطی. این خسته و ناراحتم میکنه. حتی وسط نوشتن همین شونصدهزاربار چرخیدم.
نمیدونم اگر جزئیات و قصههای کوچیک زندگی وجود نداشتن چطوری میخواستم زنده بودنم رو متوجه بشم. ابرهای صورتی موقع غروب آفتاب، بوی نرگس، صدای بارون، برگهای کوچولو کف خیابون، نقاشیهای روی دیوار، درختهای پاییز شده، رنگ پرندهای که روی چمنها میپرید و پرسا قربون صدقهش میرفت، تعجب موقع خوندن یه پاراگراف کتاب توی شلوغی، آفتاب کلاس ۲۳۹، ذوق توی چشمها موقع دیدن آدمها، صدای مادرم وقتی چیزهای محبتآمیز بهم میگه، تپش قلب از اشتیاق، لبخند یکسری آدمها موقع دیدنت، گرفتن دست یکی دیگه و همقدم شدن، بوی نم صبح زود، اون پرتوهای آفتاب که از پس ابرها طلوع میکنه، پتو موقعای که از سرما یخ زدی، سایهی ستارههای ایستگاه اتوبوس که روی زمین افتاده و شکل ساخته، یه لیوان چایی داغ توی دستهای سرخ شده از سرما، نشون دادن ستارهها و ماه باریک توی آسمون به آدمها با ذوق، خیالهای ناشیانه کوچیک، شعر خوندن و بیتهای ناگهانی آدمها وسط صحبت کردن، تعریفهای واقعی و دلنشین آدمها ازت، شعر خوندن برای آدمها، ذوق توی صدای استاد موقع حرف زدن در مورد شاعرها، «خوندن شعر بلدم شعر بگویم، بلدم قصه بخوانم..» وقتی خواهر کوچولوم میخونه و صدای اون یکی که میگه: «فهمیدم! میخوام دامپزشک بشم.»، فکر کردن به یکسری لحظات و لبخند عمیق زدن، بادی که چشمات رو میبندی و از شیشه اتوبوس به موهات میخوره، گلسرهای ستارهای و جوراب ابری، همین پیامِ الان دوستم که برای شعری که براش خوندم، نوشت: «دلم برای صدات تنگ شده بود. این ویست باعث شد واقعی لبخند بزنم.» همین چیزها که اگر ننویسم یاد میره و نمیخوام یادم بره. از اینها بگذریم آدمیزاد دلتنگه و دلتنگ بودن یادش میاره آدمه. منم همیشه خدا و هر لحظه دارم از دلتنگی مچاله میشم پس یادم نمیره آدم هستم و زنده.