قلب‌های سرگردان

فکر می‌کنم باید بنویسم اما کلمه‌هامو دوباره گم کردم و حرف‌های قلبم نمی‌شه تبدیل به کلمه بشن. این روزها تقریبا نمی‌دونم دارم چیکار می‌کنم. خب البته مثل بقیه روزهای زندگی. کتاب می‌خونم. فکر می‌کنم و از دنیا خودم رو قایم می‌کنم. چند روز گذشته یه کتاب نوجوان خوندم که جادویی و خیال‌انگیز بود. اون‌جا درباره قلب سرگردون داشتن صحبت می‌کرد. نوشته بود او همیشه به فکر رفتن بود. هیچ‌وقت به ماندن فکر نمی‌کرد. از زبان او می‌گفت ولی بعضی وقت‌ها حس می‌کنم اگر به رفتن ادامه ندم دیوونه می‌شم. اون شخصیت قلب سرگردونی داشت که هیچ‌جا اروم نمی‌گرفت. من به خودم فکر می‌کردم و اینکه شاید تمام مشکل همین باشه که منم قلب سرگردونی دارم. نمی‌تونم بفهمم خونه کجاست. انگاری گم شدم و هیچ‌وقت قرار نیست جایی قلبم اروم بگیره و به خونه بودن فکر کنه. در نهایت نمی‌دونم. مثل همیشه هیچی نمی‌دونم. 

۱ نظر

درختِ پشت پنجرهٔ ادبیات

خیلی وقته کلمه‌ها توی سرم وول می‌خورن و فکر می‌کنم باید چیزی بنویسم. اما نشد تا الان. امروز آخرین امتحانم رو دادم. قصائد ناصرخسرو بود. حس می‌کنم نوشتن اون‌طوری که بلد بودم از خاطرم رفته. قدیم‌ها بهتر می‌دونستم‌ چطور باید از احساسم بنویسم. اما بعدتر فکر کردم تکراریه. کل وبلاگم شده یه سری احساس دست نخورده از شونزده هفده سالگی تا همین الان. اما می‌دونی، این وبلاگ اون ریسمان اتصال باریک من به رویای قدیمی‌م یعنی نویسنده بودنه. اونی که نمی‌دونم دقیقا کجا جاش گذاشتم و ازش همین وبلاگ موند. از طرف دیگه من روناهی بودن رو دوست دارم و این تقریباً تنها چیزیه که درباره خودم دوست دارم. اون آدمی که کلمات رو بلده، شیفته قصه‌هاست و با بقیه‌ی آدم‌هایی که می‌بینه یه تفاوت‌هایی داره. به قول حنا همیشه چشماش ناراحته و نمی‌دونه چرا هست. یه کم منطقی به نظر نمیاد آدم از نسخه غمگین خودش خوشش بیاد که خب هیچی از زندگی من منطقی به نظر نمیاد اگه درست نگاه کنیم. هیچکس تا بهم نزدیک نشه نمی‌فهمه تو مغزم چی می‌گذره یا چه شکلی‌ام. این وبلاگ اما همون بخشی از منه که داره داد می‌زنه: ببینید منم هستم! پس بیشتر از هر کس دیگه‌ای می‌خوام روناهی باشم و‌ نباید این‌جا رو رها کنم.
یه عالمه جزئیات بود که باید می‌نوشتم و حالا یادم نمیاد. مثلاً درخت‌های توت و طعم توت‌هایی که خوردیم، درخت‌های سیب سبز کوچولویی که توی دانشگاه پیدا کردیم، درخت‌های شگفت‌انگیز و متفاوتی که این مدت بیشتر بهشون توجه کردم، حکایت‌های کلیله و دمنه، رستم و اسفندیار خوندن برای امتحان، ابرهای پنبه‌ای، بارون تابستونی، چهره‌‌ی خسته‌‌ توی تابلوهای شعر کتابخونه، یک عالمه چایی و تابیدن مهتاب از پنجره‌ی اتاق و هزارتا چیز دیگه که حافظه‌ی ماهی‌ شده‌م الان یادش نمیاد.
امروز که امتحانم تموم شد بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس سردرگمی می‌کردم. توی دانشکده نشسته بودم نمی‌دونستم باید چیکار کرد یا کجا رفت. همه‌چیز انگار همین‌جوری خالیه. یه عالمه خالی و قلبی که این چیزها تاثیری روش نداره. بلاخره بعد از ساعتی وقتی پا شدم برم نور سبزی از یکی کلاس‌ها می‌تابید روی تخته، رفتم اون‌جا و از درخت پشت پنجره عکس انداختم. اون موقع آرزو می‌کردم کاشکی من این درخت پشت پنجره کلاس‌های ادبیات بودم. همین درخت و شنونده ادبیات. نمی‌خواستم با آدم‌ها که ادبیات رو شبیه خودش بهمون نشونش نمی‌دن روبه‌رو بشم. یه درخت بودن اما انگار خواسته زیادی بود چون من حالا یکی دیگه بودم. نمی‌دونم اگه درخت بودم هم شیفته‌ی ادبیات بودم یا فقط یه درخت پشت پنجرهٔ ادبیات. 

۳ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان