یادم میاد توی کتابهای مدرسه یه روانخوانی بود به اسم «سفرنامهٔ اصفهان» از کتاب قصههای مجید آقای مرادی کرمانی بود. مطمئن نیستم اما فکر میکنم اولین مواجهٔ مجید با اصفهان به طور کاملی نوشته شده بود. منم خوشم میاد همچین کاری کنم. پس بذار از اصفهان بنویسم.
برای اولینبار بود که به اصفهان میرفتم. اون هم برای مدت خیلی خیلی کوتاهی. در بدو ورود اولین بویی که احساس کردم بوی خوش گلهای مختلفی بود که دقیقاً نمیدونستم چی هستند. از بین همهٔ اونها شاید فقط بوی یاس رو متوجه میشدم که روز قبلش هم حوالی بلوار کشاورز بوش کرده بودم. آسمون پر از ابرهای سفید با شکلهای مختلف بود و هوا تقریباً مطبوع. اولین تصویری که توی ذهنم مونده یه صندلی برعکس بین سبزههاست. یه صندلی چوبی تنها که نمیدونم چه سرنوشتی داشته. رها شده و خسته به نظر میاومد. دیدن مهتاب بعد از مدت زیادی خوشحالم کرده بود. برای اولینبار غذایی رو خوردم که خودش برای ما پخته بود و دوستش داشتم.
بارون باریدن گرفته بود. بارون اردیبهشتی همیشه برای من خوشاینده. شب بارونیای که توی چهارباغ باشه دوستداشتنیتر هم میشه. آدمها لباسهای گرم پوشیده بودند و زیر بارون راه میرفتند. همهچیز شبیه پاییز بود نه بهار. انعکاس نور رنگی مغازههای مختلف روی زمین خیس و بارون نمنم، بوی خوش سبزهها و درختهای خیس و جادوی دوستی همه دست به دست هم دادند تا چهارباغ در اولین دیدار برام جای خاطرهانگیزی بشه. بعد از راه رفتن و خیره شدن به اطرافم به کتابفروشیهایی توی پاساژ که کتاب دست دوم میفروختند رفتیم. یه کتابفروشی کوچیک و خالی از آدم با یک عالمه کتاب قدیمی توی یه شب بارونی هیجانانگیز به نظر میاومد. یاد یه سکانس از فیلم شبهای روشن میافتم. همیشه آیندهی خودم رو شبیه به اون استاد ادبیات تنها تصور میکنم. خلاصه، بین کتابها چرخیدیم و با دیدن هر کدوم ذوق کردم. از دیدن خاطرات جوانی رومن رولان بیشتر. پیش خودم فکر کردم من هم الان در حال گذروندن خاطرات جوانی هستم؟ یعنی یک وقتی میتونم بگم وقتی جوون بودم... اینطور؟ پس چرا عمیقاً احساس جوونی نمیکنم؟ شاید همین لحظهست. دقیقاً همین لحظه. راه رفتن زیاد. چهار روز گذشته خیلی زیاد راه رفتم. یک عالمه پیادهروی توی خیابونهای مختلف. از کریمخان و بلوار کشاورز تا چهارباغ و نقش جهان. راه رفتن اونقدری که توی پاهات درد رو احساس کنی و بفهمی زندهای و جسم داری.
بعد از بارون شب گذشته حالا آفتاب در اومده بود و نسیم ملایمی میوزید. خیابونها پر از درخت و سبز بودند و آدمها با لباسهای رنگی راه میرفتن. مسیری رو پیاده رفتیم تا به نقش جهان برسیم. نزدیکتر که شدیم مهتاب گفت حالا داریم به یکی از شاهکارهای معماری میرسیم. برای اولینبار بود میدیدمش. گنبدهای کاشیکاری شده، ایوان و صدای درشکهها توی میدون اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. ابرهای کومولوس توی آسمون و پرواز بادبادکهای رنگی بینشون چیز شگفتانگیز بعدی بود. از جلوی مغازههای قلمکاری و صنایعدستی رد میشدیم تا به مسجد امام برسیم. دوچرخههای قدیمی پارک شده گوشهی دیوار جلوی دکانهای میناکاری، مسگری و پای درختها تصویری از اصفهانه که برای من وجه تمایزش با شهرهای دیگه میشه. کاشیهای مسجد به هنرمندانهترین شکل ممکن کنار هم قرار گرفته بودند و اون اثر خلق شده بود. در اون لحظه به استعداد و هنر معماران اونجا غبطه میخوردم. درهای چوبی و گلهای صورتی و سفید توی حیاط همهچیز رو زیباتر کرده بودند. بازار اصفهان سنتیترین بازاری بود که تا حالا دیده بودم. قلمدانهایی با طرحهای شگفتآور پرندهها و گلها، فنجون و قابهای نقاشی، ظرف و ظروف میناکاری شده و خیلی چیزهای دیگه که خاطرم نمونده. بازار سرپوشیده مزین شده به صنایع دستیای بود که هنر زیادی میطلبه. عالیقاپو عظمتی داشت که دلم میخواست به سقف و دیوارها و پلههاش خیره بمونم و جزئیاتشون رو کشف کنم.
ناهار خوردن توی یک رستوران سنتی درحالی که موسیقی سنتی ایرانی پخش میشه و توی میدون نقش جهانه تجربهی جالب و متفاوتی بود. گذشتن از بین میدون و نگاه کردن به پرواز بادبادکها بین ابرها بر فراز گنبدهای آبی آخرین تصویری هست که از نقش جهان دارم تا زمانی که دوباره بهش برگردم. دوغ و گوشفیل خوردن درحالی که غروبه و وسط چهارباغ نشستی و به خاطرههای گذشتهت میخندی، کیف کردن دوستت از امتحان کردن طعم ترش و شیرین و شنیدن لهجهی اصفهانی آدمهای در حال گذر وقتی تو بهشون نگاه میکنی. به بچهها گفتم کاشکی میشد زمان رو همین الان متوقف کرد. وسط خندههای ریزریز و طعمها و بوهای جدید.
راه میریم تا به سیوسهپل برسیم. صدای خروش آب میاد و آدمهای زیادی اونجا هستند. آواز میخونن و ساز میزنن. داره شب میشه. چراغهای زردش یهو روشن میشن و حالا بین یکی از همون صحنههایی هستی که بارها عکسش رو دیدی. راه رفتیم و گذشتیم. اصفهان رو دوست داشتم حتی اگر آخرین تصویری که ازش برام مونده راه رفتن از سی و سه پل تا پل خواجو در حالی که بیصدا گریه میکنی و به کل زندگیت فکر میکنی باشه. بارون شروع به باریدن میکنه. حالا شب شده. تندتند اشکهات رو پاک میکنی. روبهروی پل خواجو میشینین و درباره دوستی صحبت میکنین. دربارهی اینکه دوستها میتونن با هم غمهاشون رو در میون بذارن. سرت روی شونهی دوستت میذاری و به انعکاس نورهای پل خواجو روی آب نگاه میکنی. تقریباً گریهت بند اومده. بلند میشین و تا اونجا راه میرین. صدای خنده و رقص و آواز میاد و باد و بارون. مدتی زیر پل میمونیم و بعدش برمیگردیم.
آخرین دقایق این سفر کوتاه هم بین یه عالمه قاصدک نشستیم. سعدی خوندیم. به آهنگهایی که گذاشته بودیم گوش دادیم، چیپس خوردیم و صدامون رو ضبط کردیم. توی دفتر دوستم براش چیزی نوشتیم و ازش خواستم برای من یه چیز کوتاه بنویسه چون دیگه وقت نبود و باید هر چه سریعتر برمیگشتیم. این رو نوشت:
«روی علفها چکیدهام
من شبنم خوابآلود یک ستارهام
که روی علفهای تاریک چکیدهام
جایم اینجا نبود.»
قسمتی از شعر سهرابه.