یک. به قول آقای حافظ «اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر رفت/ باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود.» لبخند اول امسال برای همهی لحظات به سر رفته با دوستهاست. روزهای بهار و خیابونها و محلهها رو کشف کردن، آغوشهای طولانی بعد از ماهها دوری، چایی خوردن دم کتابخونه مرکزی و قصه خوندن با همدیگه، تمام عکسهایی که توی آینهها گرفتیم، سوراخ سنبههای دانشگاه و شهر با دوستها. همهی این لحظات که جادوی پررنگ دوستی لبخند روی لبم نشوند و قلبم رو گرم کرد.
دو. دانشکدهٔ ادبیات و آدمهای عزیزش. کلاسهای درسی که دوست داشتم و پشت پنجرهٔ کلاس ۲۳۹ بهار بود و صدای گنجیشکها، پاییز بود و نمنم بارون و بوی خاک، زمستون شد و روی درختها برف نشست. استاد مورد علاقهٔ این سالم که سر کلاسش چشمهام برق میزد و دلم میخواست بیشتر بدونم. آدمهای دور و نزدیک دانشکده که در حد سلام بودیم و موندیم و یا دوست شدیم. لبخند دوم لحظات گذشته در دانشکده است.
سه. مامان و صدای محبتش پشت تلفن. بغلهای طولانی بعد از ماهها ندیدنش. دستها و چشمهای مامان. نگرانیها و عشق بینهایت توی قلبش. بودن مامان لبخند است. لبخند کشدار.
چهار. کنسرتی که دوستش داشتم. توی بارون دویده بودم تا بهش برسم و با صدای بلند باهاشون خونده بودم. اولین کنسرت واقعی عمرم.
پنج. قصههای کف خیابون. یکشنبهها عصر بعد از سر کار و داستانهایی که میدیدم. چهارشنبهها توی اتوبوس یا پیاده و داستان ساختن توی ذهنم برای آدمها. قلبها و کفشها و صداهای خیابون.
شش. رباتیک و بچهها. بودن پیش بچهها و وقت گذراندن با قلبهای پاک و واقعی اونها. وقتی که توی روزهای سرد با دستهاشون دستهام رو گرم میکردن و وقتی که بغلم میکردند. گفتوگو با بچهها و یاد دادن چیزی بهشون. دلم برای همهشون تنگ میشه. خیلی تنگ.
هفت. خواهرها. آویزی که برای تولدم سفارش داده بود و عکس دخترک روی اون شبیه به من بود. انیمیشن دیدن با همدیگه. حرف زدنهای عمیق و خندیدنهای ریزریز. انتظار قشنگ برای برگشتن من و حسن ختام امسال، همین امشب مربای سیب گذاشتن توی دل شیرینیها که شکل ستاره یا گل بابونهان و روشون پودر نارگیل میریزیم و همون موقع به پادکست رادیو قارقارک که برای بچههاست گوش میدیم.
هشت. کلمات. نوشتن و باور کردن اینکه شاید اونقدرها هم بد نمینویسم. نمایشنامه شونزده سالگیهام توی جشنواره رویش دانشگاه برتر میشه و سعی میکنم به یاد بیارم دلم میخواست نمایشنامهنویس بشم.
نه. ذوقهای کوچک برای گوشواره زنبوری، خوراکیای که خوشمزهست، ابرهای آسمون، ستارهی دنبالهدار، موهای چتری، بوی عطر جدید که سردرد نمیشی.
ده. تجربههای جدید. سفرهای کوتاه به یوش و اصفهان. صداها، مزهها و تصویرهای جدید.
یازده. تمام کتابهایی که خوندم و الان میتونم بگم کارتپستال رو روزهایی که در زمستون خوابگاه تنها بودم خوندم. روز رهایی برای بهاره و طعم توتفرنگی و اردیبهشت با خودش داره. ملکوت رو پشت بیارتی میدون تجریش تموم کردم. امیلی برای تابستونه و چیزهای دیگهی اینطوری که همهش لبخند بهم داد.
دوازده. بیشتر از هر وقتی شکوفه دیدم، برگهای پاییزی رو دیدم و برف زمستونی روی موهام نشست. عمیق احساس کردن فصلها. نشستن بین قاصدکها و گلها توی بهار، خشخش کردن برگهای پاییز و خیس شدن زیر بارونش و کوههای برفی و سرمایی که صورتت رو سرخ میکنه اون بالای کوهها.
سیزده. پریدن وسط ترسهام. شجاعتهای کوچیک. پیدا کردن خودم توی غمهام و لبخند بابت بودن علیرغم همهی رنجهاش.
خیلی امسال با نوشتن و عکس و صدا ثبت کردم. این هم آخرینش باشه. چهارصد و سه خاطرم میمونه. دوستش داشتم. آرزو میکنم سال جدید برای همهی شما سال روشن و جادوییای باشه. پیشاپیش عیدتون مبارک و قلبها براتون.