بوی کاج خیس

دوست داشتم چند تا کلمه از تیر امسال باقی بمونه. پس این پست خیلی سریع:
راستش با نوشتن برای بقیه و خونده شدن حس غربیگی می‌کنم. نوشتن توی وبلاگ هم دیگه اونقدرا حس رهایی نداره. به هر حال نوشتنه و من نمی‌تونم ننویسم‌. تیر امسال شاید عجیب ترین ماه زندگی من تا حالا باشه. تجربه های متفاوت و حس های متفاوت تر‌. صبح های تابستون رو با تمام وجودم حس کردم‌. نسیم های خنک صبحگاهی، خیابون های خلوت و خیس، برگ های تازه و آدم های آماده برای شروع رو دیدم. بین کاج های بلند نشستم و کتاب خوندم و کیک شکلاتی خوردم. صبح ها بوی کاج قوی تری حس می‌کردم. پیرزن ها و پیرمرد های بانگیزه که ورزش می‌کردند لبخند روی لبم می‌نشوند. صبح ها بیشتر به خودم امیدوارم. مثل کبوتر ها و گربه های پارک که چشم هاشون روزی خوب رو جست و جو می‌کنه.


حس بزرگ شدن پر رنگ ترین حس تیر بود‌. دوستش نداشتم. یک جور تنها شدن و رها شدن بود. خاکستری بود. هنوز آداب معاشرت با آدم بزرگ ها رو یاد نگرفتم و موقع حرف زدن کلمه کم می‌آوردم پس می‌تونم امیدوار باشم راه درازی تا آدم بزرگ شدن دارم. هر روز نوشتن در اولین ماه تابستون بلاخره اتفاق افتاد و من توی دفتر قهوه‌ایم که روش نوشته "things I can't say out loud" هر روز کلمه چپوندم. وقت هایی که از دست خودم عصبانی بودم و وقت هایی که کمی روشن بودم. برای بچه ها و داخل کانال کوچولوم یاداشت هایی نوشتم که اسمشون رو گذاشته بودم: "قصه های روزهای تابستان که طعم شکوفه لیمو می‌دهند."


تیر امسال با کلمه های همینگوی دوست شدم و کتاب های قدیمی کتابخونه. وقتی هایی که درس حوصله‌م رو سر می‌برد خودم رو می‌رسوندم به قفسه های کتابخونه و همان جا چمباتمه می‌زدم و کتاب می‌خوندم. شب های زیادی وقتی خسته به خونه برمی‌گشتم بغضم رو قورت دادم. عصر های زیادی موقع غروب خورشید به انعکاس چشم های خسته‌م نگاه کردم و لبخند رضایت زدم. قصه‌ی جا زدن ها هم یادم نمی‌ره. چشم بستن به روی روز و انتظار یه روز دیگه کشیدن. عجیبه اگه از من بشنوید از خودم احساس رضایت دارم. هیچ وقت طوری که خواستم نبودم و احتمالا نخواهم بود‌ اما حداقل تلاش کردم‌. دقایق آخر اولین ماه تابستون هفده سالگی می‌خوام بنویسم همین که زنده ام و شجاعت ادامه دادن دارم از خودم ممنونم. شجاعت ادامه دادن و تجربه کردن حتی اگه هیچ چیز طوری که انتظار می‌‌کشم پیش نره. به هر حال دونه‌ی برف همیشه بین پرتوهای خورشید معلق نیست، ممکنه یکبار بین برف های بزرگ و درخشان معلق باشه.  در نهایت با یکی از قصه‌های روزهای تیر این یادداشت رو تموم می‌کنم.


*امروز صبح کتابِ چتر تابستان رو از کتابخونه‌ی بچه ها برداشتم و رفتم بین چمن ها نشستم تا بخونمش. یه جایی نوشته بود: «کلمه‌ی افسردگی را پیدا کردم، وقتی به خاطر از دست دادن امید شادمانی از بین می‌رود و فرد احساس کسالت و بی حالی می‌کند.» بعد به خودم فکر کردم. به همه‌ی وقت هایی که شادمانی از بین می‌ره ولی من ته دلم یه شوق زیستن کوچولو نگه می‌دارم. وقتی پر از غصه می‌شم و دنیا تاریکِ تاریک می‌شه به مامان فکر می‌کنم و قصه ها و شعرهایی که نخوندم. وقتی غمیگن ترین هستم هم به ستاره ها نگاه می‌کنم. مثلا امروز ابرها توی آسمون بودن. گنجشک ها خوشحال بودن و من دلم قهوه می‌خواست. تیچر گفت شما اگه بخواهید قصه‌ی زندگی‌تون رو توی شش کلمه بنویسید چی می‌نویسید؟ چند تا کلمه توی سرم وول خورد. شاید بنویسم یه ستاره‌ی کوچولو که دیده نشد. هیچ وقت رو بنویسم می‌شه هفت تا کلمه علاوه بر اون شاید یه روزی آدما دیدنش پس هیچ وقت نمی‌ذارم. الان هم ستاره ها توی‌ آسمونن. فکر کنم تا وقتی ستاره ها توی آسمون باشن منم دلم بخواد زندگی کنم. تازه اینم می‌دونم بعضی وقت ها شوق زیستن رو بدجوری انکار می‌کنم. مثلا وقت هایی که به خاطره های رنگی بچگیم با بابا فکر می‌کنم.

۳ نظر

احساس بی نهایتی که کلمه‌ی بی جان می‌شود.

دارم چیزهای جدیدی رو درباره خودم کشف می‌کنم. گاهی وقت ها احساس می‌کنم یه حس بی نهایت توی قلبم دارم که می‌خوام به همه‌ی درخت ها، ستاره ها و پرنده ها و حتی ادم ها ببخشمش. هر کس یه زمانی احساس زنده بودن واقعی می‌کنه. این حس وقتی به سراغ من می‌اد که یه آدم دیگه خوشحال بشه، غمش کم بشه و لبخند بزنه. وقتی گلدونم شکوفه می‌ده و اونقد به یه ستاره خیره می‌شم که توی آسمون پرواز می‌کنه. مثلا دلم می‌خواد برای همه‌ی گربه ها و سگ های خیابون غذا ببرم یا برای بچه ها شکلات بخرم. این چند روز خیلی فکر کردم. دیدم وقتی که برای یک نفر شعر می‌خونم و خوشحال می‌شه من حسی رو تجربه می‌کنم که هیچ وقت دیگه سراغم نمی‌اد. صبح ها نور خورشید دنیا رو زنده می‌کنه و بهش جون می‌بخشه. خورشید قلب من همین لبخند ها کوچولو و جوونه های سبزه. من آدم خوبی نیستم اما با غم و ناراحتی های خودم کنار اومدم. دیگه تعجب نمی‌کنم و تحمل می‌کنم اما اگه آدم های دور و برم، مامان، دوست هام و.. غصه داشته باشن خیلی بیشتر غمگین می‌شم. آدم شجاعی هم نیستم ولی این روزها از کشف روزنه‌های کوچیک شجاعت در درونم عمیقا احساس شادی می‌کنم. احساس بی نهایت قلبم بعضی وقت ها تبدیل به کلمه هایی می‌شه که بی جونن و قدرتی ندارن. وقتی به آدم هایی فکر می‌کنم که من رو رها کردن و رفتن آرزو می‌کنم هیچ وقت کسی رهاشون نکنه. یا آدم هایی که بهم حس بی ارزش بودن دادن رو آرزو می‌کنم هیچ وقت کسی بهشون حس بی ارزش بودن نده. یک روزی یه قصه‌ی نوجوان می‌نویسم که در مورد "رها شدن" حرف بزنه. ناخودآگاه رها شدن. رها شدنی که منتظرش نبودی. رها شدنی که سعی می‌کنی به سبک آدم بزرگ ها باهاش کنار بیای.
حالا فکر می‌کنم احساس بی نهایت قلبم تنها چیزی هست که دارم.
 

قلب من کوچک و بی جان است
گاهی دلش می‌خواهد پرواز کند و اوج بگیرد
و گاهی دلش می‌خواهد در پستو ها نهان شود و از آدم ها بگریزد
روزها پیش در قطعه‌ی شعر کوچکی نوشته بودم:
"دخترکی که خنده‌ی خیسش را تا خانه می‌دود "
قلب کوچک من خنده های خیس و قلب های لرزان را احساس می‌کند
و طعم اشک های از سر دلتنگی
برایشان شکلات می‌خرد و درنا می‌سازد
و بابت قدرت اندکش
قطره های ستاره‌‌ی کم‌رنگ‌ از آن فرو می‌ریزند

تبدیل به قطعه های کوچکی که می‌شوند که شعر هستند و نیستند 

قطعه هایی که یک روزی همراه موسیقی به آدم های رها شده خواهد بخشید.

۴ نظر

من یک ستاره درون قلبم دارم.

چکاوک کوچک من سلام. آرزو می‌کنم روشن و خیالباف باشی‌. خیلی وقت است برایت نامه ننوشته‌ام. الان که خسته و نفس زنان در بین یک عالمه درخت کاج سر به فلک کشیده نشستم و خورشید از پشت تنه درخت ها به من نگاه می‌کند، پرنده ها آواز صبح شان را می‌خوانند و پلی لیست والسی در گوش هایم جریان دارد دلم خواست برای تو بنویسم. این روزها دنیا آرام است و غم باریکی در آن جریان دارد که گاهی بزرگ می‌شود و قلبم را احاطه می‌کند. از چند روز قبل با خودم قرار گذاشته‌ام آدمی شوم که شوق زندگی در قلبش از چشم هایش منعکس شود و بدرخشد. نمی‌دانم چطور می‌شود. اما تلاش می‌کنم از برگ های کوچولو و تازه درخت ها، جوجه های رنگی بازار و دست ها و دهانم وقتی شکلات می‌خورم خوشم بیاید. صبح ها که از میان ادم های عجیب و غمگین و خوشحال می‌گذرم به بچه ها لبخند های کشدار بزنم و کلماتم را فراموش نکنم. خورشید را دوست دارم. صبح ها هم قدم با او راه می‌روم و عصر ها هم قدم با او از میان انبوه جمعیت و بوهای مختلف رد می‌شوم. بوی چمن خیس، بوی نان داغ و بوی شکلات و قهوه های کتابخانه دل انگیز هستند. در دنیای ستاره ها تو بوی چه چیز هایی را دوست داری؟ تو می‌توانی موقع طلوع، خورشید را ببویی! خورشید باید یک بو شبیه مامان داشته باشد. بوی مهربانی و غمِ عمیق. دوست دارم یک قصه بنویسم و یک عالمه شعرِ کوچولو برای ادم های دور و برم. برای درخت های پارک که ظهر ها میانشان ناهار می‌خورم و برای آسمان. آسمان اسم عروسکم است. یک اسب تک شاخ به رنگ آبی آسمان که بال های سفید و ابری دارد. نرم است و از تولد هفده سالگی ام اینجاست. لبخندش صورتی‌ست و چشم هایش مثل ستاره ها روشن. نمی‌دانم حرف هایم را می‌فهمد یا نه اما من خیلی بهش عشق می‌ورزم. دلم می‌خواهد یک نمایشنامه بنویسم که ستاره و خورشید و یک دخترک درونش باشند. قصه‌ی خیال های فراموش شده و باز آمده باشد. فعلا نمی‌دانم. هیچ چیز را. یکهو خسته می‌شوم و دنیا تاریک می‌شود بعدش از میان تاریکی ها و غم های بزرگ یک روزنه امید و روشنی پیدا می‌کنم. یک اشتیاق کوچک برای زندگی. خیلی بد است اگر از همه‌ی آدم ها بگریزم. مثلا دختر کوچک همسایه که برایم نامه نوشت و گفت:«شاید من دلیل ناراحتی تو را نمی‌فهمم ولی می‌فهمم ناراحتی چیست. گوش کن ناراحت نباش. ناراحت نباش. ناراحت نباش.»

یا آدم هایی که بهم می‌گویند «ستاره‌ی کوچولو»، «با ماه به یادت افتادم.»، «کلمه هایت مزه مغل می‌دهد» برایم از دریاهای دور نامه می‌نویسند و پست می‌کنند و درونش می‌نویسند «تو انگار از میان یک قصه بیرون آمده ای. یک نویسنده باظرافت تمام تو را نوشته.» آدم هایی که وقتی از غم مچاله شده ام بغلم می‌کنند و می‌گویند سعی کن غصه نخوری. آدم هایی که قلب های آدم های دیگر برایشان مهم و ارزشمند است. همه شان را دوست دارم. 

من وقت نامه نوشتن پر حرف می‌شوم. نامه نوشتن خیلی جادویی ست. اصلا فرا جادویی ست. مثل آهنگ های والس است میان غم. مثل نور خورشید وقتی به چشم هایم می‌تابد و مثل خنده های خالصانه بچه ها. یک جایی نوشته بود نامه نویسی ژانر آدم های تنهاست. دلم می‌خواهد با شعر بخوابم و بیدار شوم و زندگی کنم اما این کار را نمی‌کنم و از این بابت ناراحتم. روز اول که تنهایی از کتابخانه برمی‌گشتم آبرنگ و دفتر نقاشی خریدم. نقاشی ام خوب نیست اما می‌توانم امتحانش کنم. درست مثل قطعه های شعر کوچولویم. کاش می‌شد یک نامه و نقاشی اولم برای تو پست کنم. کاشکی تو برایم نامه پست می‌کردی و از روزهایت می‌نوشتی. از یک جایی به بعد خیال هایم را فراموش کردم و حالا دوباره دارم تلاش می‌کنم به دستشان بیاورم. حتی اگر تا ابد خیال بمانند برای لبخندی که روی لبم می‌نشانند وقتی میان سختی ها بهشان فکر می‌کنم نیاز دارم. من یک ستاره در قلبم دارم و آن تو هستی. یک ستاره که به قلبم روشنایی می‌بخشد. حالا باید بروم. خواهش می‌کنم خیالباف و شاد بمان. خدانگهدار.

 

 

۷ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان