دارم چیزهای جدیدی رو درباره خودم کشف میکنم. گاهی وقت ها احساس میکنم یه حس بی نهایت توی قلبم دارم که میخوام به همهی درخت ها، ستاره ها و پرنده ها و حتی ادم ها ببخشمش. هر کس یه زمانی احساس زنده بودن واقعی میکنه. این حس وقتی به سراغ من میاد که یه آدم دیگه خوشحال بشه، غمش کم بشه و لبخند بزنه. وقتی گلدونم شکوفه میده و اونقد به یه ستاره خیره میشم که توی آسمون پرواز میکنه. مثلا دلم میخواد برای همهی گربه ها و سگ های خیابون غذا ببرم یا برای بچه ها شکلات بخرم. این چند روز خیلی فکر کردم. دیدم وقتی که برای یک نفر شعر میخونم و خوشحال میشه من حسی رو تجربه میکنم که هیچ وقت دیگه سراغم نمیاد. صبح ها نور خورشید دنیا رو زنده میکنه و بهش جون میبخشه. خورشید قلب من همین لبخند ها کوچولو و جوونه های سبزه. من آدم خوبی نیستم اما با غم و ناراحتی های خودم کنار اومدم. دیگه تعجب نمیکنم و تحمل میکنم اما اگه آدم های دور و برم، مامان، دوست هام و.. غصه داشته باشن خیلی بیشتر غمگین میشم. آدم شجاعی هم نیستم ولی این روزها از کشف روزنههای کوچیک شجاعت در درونم عمیقا احساس شادی میکنم. احساس بی نهایت قلبم بعضی وقت ها تبدیل به کلمه هایی میشه که بی جونن و قدرتی ندارن. وقتی به آدم هایی فکر میکنم که من رو رها کردن و رفتن آرزو میکنم هیچ وقت کسی رهاشون نکنه. یا آدم هایی که بهم حس بی ارزش بودن دادن رو آرزو میکنم هیچ وقت کسی بهشون حس بی ارزش بودن نده. یک روزی یه قصهی نوجوان مینویسم که در مورد "رها شدن" حرف بزنه. ناخودآگاه رها شدن. رها شدنی که منتظرش نبودی. رها شدنی که سعی میکنی به سبک آدم بزرگ ها باهاش کنار بیای.
حالا فکر میکنم احساس بی نهایت قلبم تنها چیزی هست که دارم.
قلب من کوچک و بی جان است
گاهی دلش میخواهد پرواز کند و اوج بگیرد
و گاهی دلش میخواهد در پستو ها نهان شود و از آدم ها بگریزد
روزها پیش در قطعهی شعر کوچکی نوشته بودم:
"دخترکی که خندهی خیسش را تا خانه میدود "
قلب کوچک من خنده های خیس و قلب های لرزان را احساس میکند
و طعم اشک های از سر دلتنگی
برایشان شکلات میخرد و درنا میسازد
و بابت قدرت اندکش
قطره های ستارهی کمرنگ از آن فرو میریزند
تبدیل به قطعه های کوچکی که میشوند که شعر هستند و نیستند
قطعه هایی که یک روزی همراه موسیقی به آدم های رها شده خواهد بخشید.