نقاب آرزو ها

یکی از شب های پاییز که بوی نارنگی در خیابان های شهر پیچیده بود راهم را کج کردم طرف سالنی که سنگر آدم ها برای فرار از غصه بود. آدم ها با سر و وضع های عجیب میجنبیدند. زن ها دامن های پف دار رنگی پوشیده بودند و مرد ها با صدای بلند چیزهایی از بر می‌خواندند.

هیچ وقت تئاتر نرفته بودم و قلبم از شدت هیجان تاپ تاپ میتپید و آرام نمی‌گرفت. صندلی های زرشکی رنگ با ترتیب چیده شده بودند و دنیایی از رنگ ها اطرافم در حال رقص بود.

چند دقیقه ای از نمایش گذاشته بود که بازیگر جدیدی وارد صحنه شد. او متفاوت تر از همه بود. آدمی خاکستری در تضاد با سبز ها و قرمز ها و آبی ها. ماسکی روی صورتش گذاشته بود که غصه ازش سُر می‌خورد کف صحنه.

چشم هایم را به چشم های روشن زیر ماسک غمگین دوخته بودم. روپوش سیاهی پوشیده بود. 

در بین تماشگر ها هیچ کس توجه اش به او نبود. نقشش چه بود؟  گاهی صدایش می‌زدند می‌آمد به چهره آدم های رنگی چشم می‌دوخت و دوباره می رفت گوشه صحنه. 

تنها معمای آن شب برایم دیدن چهره آدم پشت نقاب بود. نمایش تمام شد ایستادیم و بازیگر هایی که خم و راست می‌شدند را تشویق کردیم. اما او پشت پرده گم شد و خم و راست هم نشد. 

باید از سالن خارج می‌شدیم. اما من سرگردان دور و برم را نگاه میکردم و دنبالش میگشتم. خبری نبود. پالتو هایمان را پوشیدیم و خارج شدیم. باران پاییزی ملایم می‌بارید و چراغ های شهر روشن شده بودند.

قدم هایم را تند تر میکردم تا به خانه برسم که دیدم آن طرف خیابان کسی زیر باران بلاتکلیف ایستاده است. رفتم طرف و گفتم : ببخشید میتونم کمکتون کنم؟

رویش را برگرداند. چشم هایش سبز چمنی بودند درست مثل آدم پشت نقاب نمایش!

ترسیدم یک قدم عقب رفتم. با طمانینه خندید و گفت : نترس دخترم! بعد گفت : تو همون دختر کنجکاو تماشاگری؟

سرم را تکان دادم.

گفت فال هایم دارند خیس می‌شوند. باید بروم. هر وقت دیدمت قصه ام را می‌گویم. خدانگهدار.

دویدم دنبالش و گفتم نمیشه همین الان بگید؟

ببینید زیر اون سایه بون کافه زرده.

مردد برگشت و با خنده گفت بیا دختر. بیا بگمت که شب خوابت ببره.

« اسمم بهمنه. فال فروشم. بادبادک هم میفروشم. چشمام سبزه و عاشق تئاترم. قصه ی من همینه دختر»

از چشم های کنجکاوم دانست من چه میخواهم بدانم.

ادامه داد :

« اما میدونی؟ اون نقاب بیشتر قصه ی نگفته زندگی منه!

اگه گفتی اسمش چیه؟ نقاب آرزوها! یه آدم نرسیده به آرزوها که پشت نقابش سنگر گرفته. گاهی میخنده. اما بیشتر غم داره. نمایش هایی که به نقابش احتیاج دارن صداش میزنن و به ازای هر شب اندازه سه تا فال بهش پول میدن.»

بُهت توی چشم هایم بیشتر شده بود و فقط به بهمن نگاه میکردم.

« وقتی توی بهمن برفی به دنیا اومدم اسممو گذاشتن بهمن. بعدش که بزرگتر شدم عاشق سینما بهمن شدم. عاشق تئاتر. وقتی آدم سینما و تئاتر نشدم سیگار بهمن فروختم. اما هیچ وقت یادم نرفت آرزوها و عشق های جوونی رو. شدم آدم نقاب اشک ها و لبخند های تئاتر»

چقدر از دیدن بهمن خوشحال بودم. چقدر قصه اش برایم دوست داشتنی بود.

لبخند زدم و با هیجان گفتم :« آقا بهمن شما بازیگر فوق العاده ای هستین. امشب از همه ی بازیگر های نمایش واقعی تر بازی میکردین! جدی میگم.»

گفت :  «شاید نقش خودمو بازی می‌کردم؟ هوم؟»

سرم را پایین انداختم و برای آرزوهای بهمن آرزو کردم.

وقتی خواستم بروم گفت : « مراقب خودت باش در این دنیای دیوانه!»

این جمله را یادم ماند. مشتری ثابت فال ها و گاهی بادبادک های بهمن بودم. یک روز دیگر توی بهار رفتم سینما. توی فیلم بهمن را دیدم که نقش پیرمردی را بازی می‌کرد که نقاب نداشت و مدام لبخند میزد. 

۹ نظر

عشق های نارنجی

شبی پاییزی بود. جیرجیرک ها کنسرت گذاشته بودند و ماه پُر نور تر از همیشه می‌درخشید. ستاره ها وسط سرمه ای آسمون چشمک میزدند. صدای آواز می‌اومد. صدای یه ساز کهنه اما دلنشین. توی خیابون های شهر بوی نارنگی پیچیده بود. صدای آواز از وسط همه ی روشنایی های شهر می‌گذشت و توی دل آسمون می‌نشست. صدا، یه آواز قدیمی رو فریاد می‌زد. کمانچه میزد و میخوند.

آواز مرد نبود. لالایی هم نبود. آواز خوندن یه صدای آروم بود که نور میشد و شهر رو روشن می‌کرد. آدم ها با پالتو های رنگی و کلاه شالگردن های نارنجی و آبی و خاکستری جلوی یه تابلو صف کشیده بودند و با اشتیاق بهش خیره شده بودند.

یه پیرمرد داد زد : فردا توی سالن مرکزی شهر اجرا داره!

صدای آواز اومد. پچ پچ خاموش شد. جیرجیرک ها همراهی کردند و کمانچه نواخته شد. پالتو رنگی ها خندیدند. رقصیدند. همه دیگه رو بوسیدند و او برایشان نواخت. 

۶ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان