دلم برای بی پروا نوشتن تنگ شده. اینکه یک عالمه کلمه از مغزم خالی کنم اینجا و به خوب یا بد بودنش فکر نکنم اما انگاری نمیتونم. برای همه چیزهای واقعی دنیا دلم تنگ شده. دوست داشتن های واقعی، حرف های واقعی، آدم های واقعی و حتی امید های واقعی. یک آدم هایی آمده اند و رفته اند و من هنوز منتظرم پشت سرشان نگاهی به من بیاندازند. وسط چهره های آدم ها دنبال آدم هایی میگردم که مطمئنم هیچ وقت دیگر نمیبینمشان. ذره ذره بزرگ میشوم سیاهی های دنیا کوبیده میشود توی صورتم. میایستم بعد دوباره میدوم. نفس نفس میزنم و مینشینم. به نورهای اندک زندگی ام فکر میکنم و دوباره میدوم. دیروز وسط ادبیات خواندن به نبودن بعضی ها برای همیشه فکر کردم و ناخودآگاه اشک ریختم. فکر کردم و اشک ریختم. یک بار به نسیم گفته بودم: "فهمیدم مشکلم چیه!" من با هیچ چیز کنار نیامدهام. با رفتن و آمدن آدم ها، با ترس ها و درد هایم، با غم هایی که وسط قلبم وول میخورند و نفسم را تنگ میکنند. من اصلا با "وجود داشتن" کنار نیامدهام. زنده بودن و آدم بودن برایم عجیب است. هر وقت فکر کردهام خودم هم یکی از انواع آدم ها هستم تعجب کردهام. به خاطر همین است که هیچ چیز جدید دیگری هم نمیپذیرم. وقتی یک غصه بهم میرسد زل میزنم بهش، وارد قلبم میشود و جا خوش میکند. دلم میخواهد اصلا حرف نزنم.با هیچ کس. هیچ کس من را نشناسد و من هم هیچ کس را نشناسم. به هر حال آن ها هیچ وقت به قلب من فکر نمیکنند. خودم هم فکر نمیکنم. تلاش میکنم تنهایی را بپذیرم و دوستش داشته باشم. یک نفر بهم گفت: "مراقب قلبت باش. قلب خیلی مهمه."از ان روز به این جمله فکر میکنم و با خودم میگم: "مراقب قلبت باش. فقط این مهمه."
وبلاگ ها هم خیلی مهمند! از دیروز دوباره به جادویشان پی بردم. سراغ وبلاگ های قدیمی و خاک گرفته میروم و روزهایِ دور آدم هایی که نمیشناسم را میخوانم. غم ها و شادی های آدم هایی که من را نمیشناسند خالص ترند. کاش همهی دنیا وبلاگ مینوشتند. بعد فقط با کلمه هایشان شناخته میشدند. کلمه ها پر رنگ ترین نخ های نامرئی دنیا هستند. مثلا من با کلی نویسنده نخ های نامرئی دارم و با همهی شما.
+ هنوز اینجا رو میخونید؟ اگه میخونین میشه کامنت بذارین و از حال این روزهاتون برام بنویسید؟