بوی بهار میاد! وقتی نمیدونم چطور پستم رو شروع کنم با قاصد بهار بودن شروع میکنم و شروعم رو دوست دارم. وقتی نفس میکشم ریه هام پر از بوی بهار میشه. انگار شکوفه ها، نور ستاره ها، جوونه های تازه ی درخت ها، قاصدک ها و کلمه های زیر نورِ زنده ی خورشیدِ بهار، صدای پری های مهربون قصه ها و آواز خوندن چکاوک ها با هم دیگه معجون بوی بهار رو ساختن و من با هر بار نفس کشیدن جادو میشم.توی بهار نباید غمگین باشم. وقتی غمگین میشم میگم بوی بهار رو حس میکنی پس غمگین نباش.
بهار مدرسه خیلی زیباست. پر از درخت های بلند و عجیب و غریب که رنگ سبزشون قشنگ ترین سبز دنیاست. هر روز کشف های جدید میکنم. روی برگ سوزنی درخت ها شکوفه های کوچولو شبیه ستاره های تپلی پیدا کردم؛چیزی که هیچ بهار دیگه ای ندیده بودم. توی مدرسه بوته های گل زیادی داریم. گل های سرخ و بنفش و صورتی. روی شاخه های درخت های عجیب غریب پر از لونه ی پرنده هاست که من حدس میزنم برای پرستو ها باشه. صندلی من کنار پنجره ست و بیرون درخت کاج و چند تا درخت دیگه مستقیم جلوی چشم هامه و من بهشون خیره میشم و میوه های درخت کاج رو نگاه میکنم. اگه پرنده ها روی درخت های جلوی من بشینن همه ی تمرکزم میره و دیگه تنها صدایی که میشنوم صدای آواز خوندن پرنده های روی درخته. چند روز پیش وسط صدای تقطیع کردن شعر بچه ها وقتی فنون داشتیم یه قاصدک کوچولو و تنها دیدم که بین سیم های پشت تخته گیر افتاده بود. تمام حواسم پیشش بود.خانم رفت موبایلش رو جواب بده که پریدم برش داشتم و دادم به دوستم. گفت آخه چطور میدیدی اینو؟ بعد پرواز کرد و رفت. بوته های قاصدک وسط علف های سبز خیلی زیاد بودن اما بچه ها همه شون رو به خاطر آرزو هاشون پرواز دادن. من یه دسته رو که دوستم چید گذاشتم وسط کتاب آنیم.حالا هر وقت بهش نگاه میکنم دلم میخواد یه قاصدک باشم وسط کلمه های انی.
امروز یه قاصدک نشست روی چشم دوستم و روی مژه هاش گیر افتاد. برش داشتم. دوستم گفت قاصدک من بود، پس آرزو کن امتحان خوب بشم؛ منم همین کارو کردم و فوتش کردم. پرواز قاصدک ها توی حیاط برای من واقعا صحنه خیال انگیز و دلنشینیه.ببخشید انقدر طولانی شد اما دوست داشتم بهار مدرسه رو اینجا هم بنویسم :)*
من بچه ها رو واقعا دوست دارم. دلم میخواد اشک های همه شون رو پاک کنم و بغلشون کنم. دیروز وقتی که داشت اشک میریخت، بغلش کردم و گفتم لطفا گریه نکن.بعد فکر کردم کلی بچه ی دیگه توی دنیاست که کسی نیست بغلشون کنه و اشکشون رو پاک کنه. این قلبمو به درد آورد. دیدن غم بچه ها واقعا غیر قابل تحمله. کاش میتونستم برای همه ی بچه های دنیا هر شب قصه بخونم و ببوسمشون و بگم شما باید از ته دلتون ذوق کنین و بخندین. باید دوست داشته بشین.خیلی زیاد. فعلا مهم ترین قدرت جادویی که بهش نیاز دارم برآورده کردن همین ارزوئه.
دیروز آسمون غروب خیلی باشکوه بود! اینکه من هر ثانیه توی زندگیم نگاهم به آسمون میافته و دلم میخواد به هر کس که میتونم بگم ئه اسمووون! فکر کنم کاملا مشخص شده باشه. دیروز وسط ویس فرستادن برای دوست هام با صدای بلند داد زدم ئه اسمووون!! و الان برای چندمین بار دارم اینجا میگم آسمون.هر بار همین قدر تعجب میکنم. آسمون طلوع، غروب، نصف شب و هر ثانیه.
شب هایی که حس میکنم باید آدما رو بغل کنم و بهشون بگم غصه نخورین براشون شعر های فروغ رو با تمام حسم میخونم.برای دوست های ستاره ای دورم.بعد توی قلبم آرزو میکنم غمشون کمتر بشه. امشب هم زیر نور ماه پس از مدت ها فروغ خوندم و قلبم پر از ستاره های نقره ای شد. غمی که کلمه های فروغ برای من میاره غم دوست داشتنیه.
کتاب های قصه ای که میبرم مدرسه تا سر زنگ ها قایمکی بخونم و یا زنگ تفریح پر از گل های بنفش و برگ های ستاره ای و بوی بهار شده. انقدر که دوست هام هر وقت گلی بچینن میدن من بذارم لای کتابم. از بهار امسال کلی بوی بهار وسط کتابام جا میمونه.منتظر نامه هایی ام که قراره از سرزمین های دور بهم برسه.این خیلی هیجان انگیزه.راستی، یه انجمن شاعران نیمه مرده زدیم و با همدیگه برای شعر ها ذوق میکنیم.
زنگ های تفریح برای کشف شکوفه های جدید ذوق میکنم و شب ها به ماه و ستاره های دورش خیره میشم تا خوابم ببره فکر کنم همین دو تا دلایل کافی ای برای زنده موندن باشن.
+ غزال گفت وقتی درس میخونده با دیدن این بیت خاقانی یاد من افتاده:
هر شب که پُرشکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفهوش آید خیال یار